رمان ناجی پارت ۱۱۷

4.7
(23)

 

ابرو بالا انداختم و مشتاق نگاهش کردم. منظور از این حرف

قطعاً وارد شدن به یه رابطهی الکی نبود.

-خبریه؟

-خبر که چی بگم… خلاصهش اینه که یه دزد اومد و زد دل

بیچارهی من رو قاپید. جالبیشم اینه گردن نمیگیره!

لحن طلبکارش به خندهم انداخت.

-حالا این خانوم دزده کیه که تو رو پس زده؟ از بچههای

شرکته؟

کمی از چاییش خورد و مغموم سر تکون داد.

-آره… بیخیال اینا، چکاوک چرا نیومد؟ زیاد نمیمونم.

چی شگفتانگیزتر از اینکه اصلانی که تو هیچ قید و بندی نبود،

به خاطر پس زده شدن از یه دختر اینطور انرژیش ته بکشه؟

بیتوجه به سوالش گفتم:

 

 

 

-چی چی رو بیخیال؟ بگو ببینم کیه؟ بذار فکر کنم ببینم، یادمه

به قول خودت پلنگ پسند بودی! هنوزم همونقدر بیسلیقهای،

خانوم عطایی حسابدار، اون نیست؟

نچی کرد و گوشهی لبش رو جوید.

-بگرد دنبال کسی که حتی یه درصد هم امکانش رو نمیدی.

متفکر گفتم:

-تا جایی که من خبر دارم، تنها کسی که تو اون شرکت تریپش

به ما نمیخوره و عجیبالخلقهس همون دختره افرا، آبدارچیس

که حست بهش مرزی تا تنفر نداره…

 

 

با خنده این رو گفتم و اون فقط ساکت، اما خیره نگاهم کرد.

لبخندم جمع شد و با شک گفتم:

-نکنه همونه؟ امکان نداره. یه چیزی بگو خب!

آهی کشید و زمزمه کرد.

-خودشه…

چشمهام از این گردتر نمیشد.

-چطور ممکنه؟ تو سایه اون رو با تیر میزدی و اون بدتر از

تو! ببینم بهش گفتی؟

ناراضی بود از این بحث که بیحوصله گفت:

-گفتن که چه عرض کنم. مستقیم نه! ولی یه جورایی با رفتارم

بهش نخ دادم و اونم با تیکه و متلک سعی کرده حالیم کنه که

نمیخوادم. باور کن دیگه نمیذارم مگس ماده هم نزدیک خونهم

بشه، هرچی دختر بوده رو اِمشی زدم ولی همچنان پا نمیده.

 

 

 

اومدن چکاوک فرصت جواب دادن رو ازم گرفت و اصلان

اشاره زد که در این مورد دیگه حرفی نزنم.

سلام علیک گرم و صمیمانه و تبریکهای پر شیطنت و تموم

نشدنی اصلان خنده رو لبم آورده بود .

چکاوک با لپهای گلگون روبهرومون نشست که صدای کسری

بلند شد.

-اینا چیه؟

انقدر درگیر حرف شده بودیم که کلاً حواسمون به اون نبود.

محتویات تمام پلاستیکها بیرون ریخته شده بود. وسایل نوزاد

بود.

کسری همینطور که سرهمی صورتی کوچیکی رو بالا گرفته

بود، با قیافهی بانمکی گفت:

-واسه من خلیدی اصلان؟ اندازهم نیست باید عوضشون کنیم!

 

 

 

چکاوک با چشمهای ریز شده نگاهشون کرد و درنهایت نتونست

تحمل کنه و با کنجکاوی به سمت کسری و وسایل رفت. برای

من این حرکت اصلان عادی بود چون سر کسری هم یادم نمیاد

اونموقع خودم یه جفت جوراب براش خریده باشم!

اصلان با خنده جواب داد.

-برای تو نخریدم که… اینا برای نینی جدیدمونه

-کو؟ کجاست؟

 

 

 

قیافهی کسری شبیه علامت سوال شده بود و وقتی من بهش گفتم

توی شکم چکاوکه، با تعجب به شکمش زل زد.

واکنشش جالب بود، جلو رفت و اول دست روی شکمش گذاشت

و بعد گوشش رو چسبوند. بینتیجه عقب کشید.

-هیچی معلوم نیست چلا؟

صورتش توسط چکاوک نوازش شد.

-الان خیلی کوچولوئه عزیزم.

نه خوشحال بود نه ناراحت، تنها چیزی که از رفتارش میشد

دید کنجکاوی بود و این کمی نگرانکننده بود. ذهنم رو درگیرش

نکردم و به جاش آروم کنار گوش اصلان گفتم:

-چرا همش رو صورتی گرفتی؟ از کجا میدونی دختره آخه؟

سیبی برداشت و بیخیال گفت:

-حسم میگه این دیگه دختره! نبودم حالا بعداً پسرونه هم

میخریم براش. ولی مطمئنم دختره.

 

 

 

کی بود که از علاقهی خانوادهی ما به دختر خبر نداشته باشه؟

حتی بابام هم به حدی دختر دوست داشت که وقتی نازنین به دنیا

اومد چند روز جشن گرفت.

 

 

چیزی نگفتم و فقط قدردان نگاهش کردم. خریدن این چهار تیکه

لباس برای من کاری نداشت ولی از اونجایی که اتفاقات اخیر

باعث شده بود چکاوک دچار خودکمبینی شدیدی بشه، هر کاری

که علاقهی خونوادهی من رو نسبت به این بچه نشون میداد،

خوشحالش میکرد.

 

 

 

چی بهتر از این بود؟!

***

-آخه تو چرا نمیفهمی من چی میگم مرد حسابی؟! زن

حاملهم رو ول کنم برم آلمان که چی؟ وقت قحطه آخه؟ نه آقا،

من آلمان بیا نیستم، کنسلش کن.

با چشمهای گرد نگاهم کرد.

-کنسل؟ خل شدی؟ میدونی هماهنگیش چند ماه طول کشید؟

مردم پدر میشن عاقلتر میشن، تو دومیشم تو راهه و همون

آدم کلهخرابی.

-جاده رو داری اشتباه میری داداش، من الان دارم چون

دوباره بابا میشم یکم عقل راست کردم تازه. کار همیشه هست،

وقت هم واسه پول درآوردن زیاده. آدم عاقل از یه سوراخ

دوباره گزیده نمیشه. سر مهتاب کمکاری کردم تهش شد عذاب

وجدان و دیوونگی، میخوام لحظهلحظهی این روزها رو کنار

 

 

 

زنم باشم.

بدون انعطاف نگاهم کرد. این یعنی خودتم بکشی، کوتاه

نمیام! نیشخندی زد و پا روی پا انداخت.

-ماستها رو نریز تو قیمهها جناب! اگه فکر کردی با فیلم

هندی کردن قضیه میتونی از زیرش قسر در بری کور خوندی.

مردم که اسکل ما نیستن. خودتم از چند ماه پیش میدونستی یه

کنسرت تو این کشور قراره برگزار کنیم، فقط تاریخ مشخص

نبود که الان هماهنگیهای لازم رو با اونطرف کردم و یک

هفته دیگه هم پروازه.

کلافه چشمهام رو روی هم فشردم.

-خودت رو بذار جای من، اگه زنت حامله بود غیرتت قبول

میکرد تنهاش بذاری بری یه کشور دیگه؟

جوری نگاهم کرد که انگار داره به یه موجود ناشناخته نگاه

میکنه. خودش رو جلو کشید و پرسید.

-چرا انقدر عوض شدی تو خدایی؟ حاملهست، چشمت کور

دندهت نرم بایدم نازش رو بکشی. اصلاً بخوای براش کم

 

 

 

بذاری، خودم گردنت رو خرد میکنم، ولی لوسبازی درنیار.

اون میخواد بچه بیاره، تو نمیخوای سرکار بیای؟

 

 

جوابش رو با نیشخند دادم.

-تو کدوم تیمی؟ برادر من یا خواهرت؟ بگو تکلیف روشن

شه.

با آوردن کلمهی خواهر، انگار که بحث قبلی رو کلاً فراموش

کرد. لبخند کوچکی زد و دست به سینه پرسید.

-حالش خوبه؟ چیزی کم و کسری نداره؟

 

 

 

نگاهی بهش کردم و عمداً با غرور گفتم:

-چیزی کم و کسر داشته باشه شوهرش بهترینارو براش فراهم

میکنه. تو فکر خودت باش.

نفس عمیقی کشید و با دلخوری نگام کرد.

-آدم نیستی چرا؟ داغ دل نمیذاری بیام خونهت ببینمش. بعد

۳۲سال خواهردار شدم مثلاً.

اصرار الانش برای دیدن چکاوک، من رو یادت اون روزی

انداخت که از ماجرا خبردار شد. روزی که تهش کشید به بحث

شدیدی بینمون و اون معتقد بود دلیل حال و احوال بد مادرش

توی تمام زندگی، مادر چکاوکه و با تنفر از خواهری که تازه

سر و کلهش پیدا شده بود، حرف میزد.

-همون یه شبی که اومدی بسه. گفتم مثل مهمون عادی بیا با

زن و بچه، کل اون شب انقدر زل زدی بهش که آخرشب با

ترس و لرز میگفت یه جوری هستی.

 

 

 

تکخندی کردم و ادامه دادم.

-فکر میکرد بهش نگاه بد داری. میترسید به من بگه بیام سر

تورو بذارم لب باغچه. استرس میگیره، یکم دندون رو جگر

بذار. تو و دایی من رو کشتید این چند وقته.

متاسف سر تکون داد و از جاش بلند شد. تهدیدوار انگشتش رو

جلوم تکون داد.

-فکر نکن الان ساکتم بعداً هم میذارم سوارم بشیها! نگران

خواهر و خواهرزادهی خودمم. به وقتش دارم برات، خوب

بتازون.

 

 

 

 

لش کرده روی مبل، برو بابایی حوالهش کردم که همونطور که

به سمت در میرفت ادامه داد.

-دیر وقته، پاشو برو خونه. کارها رو هم راست و ریس کن.

انقدر آدم هست که دور چکاوک باشه که دو هفته غیبتت به جایی

برا

ِر

برنخوره. کا در من، بچهبازی که نیست.

پوف کلافهای کشیدم که با خداحافظی از اتاق خارج شد. خیلی

وقت بود واسه همچین کنسرتی لحظهشماری میکردم، ولی تو

چنین موقعیتی، نه!

انگار چارهای نبود. باید با چکاوک صحبت میکردم.

***

کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم. بوی قورمهسبزی که

توی خونه پیچیده بود رو توی بینی حبس کردم و همونطور که

کفشهام رو توی جاکفشی میذاشتم، صدام رو بلند کردم.

-اهل خونه؟ کسی اینجا هست؟

 

 

 

به ۵ثانیه نکشید، چکاوک از آشپزخونه سرک کشید و بیرون

اومد.

-سلام خسته نباشی.

با لبخند به شکمی که حالا توی این مدت خیلی کم برجستهتر شده

بود و توی این پیراهن گشا ِد بنفش عالی شده بود، نگاه کردم.

جلو رفتم بوسهای روی پیشونیش زدم. لبخندش خود زندگی بود.

-سلامت باشی خانوم. باز که رفتی چپیدی تو آشپزخونه!

نگهبان بذارم برات یکم بیشتر مراعات کنی؟

جوابم رو با ایستادن روی نوک انگشتهای پاش و بوسید ِن لپم

داد. با ناز موهای لخت و بلندش رو پشت گوش فرستاد.

-کاری نکردم که، گیر نده انقدر. فهمیه غذا درست کرده، من

فقط رفتم ناخونک زدم. میترسم پسفردا به دستپخت این و اون

عادت کنی دیگه مال من رو پسند نکنی.

نگاه چپکی بهش کردم و جلوتر راه افتادم.

 

 

 

-از اون حرفا بودا! کسری کجاست؟

 

 

دنبالم اومد و شونهای بالا انداخت.

-تو اتاقش. صدرا؟ به نظرت این بچه یه چیزیش نیست؟ خیلی

گوشهگیر شده جدیداً.

همینطور که سر آستینهام رو باز میکردم، بیخیال گفتم:

-نه بابا! بچهست، چی میفهمه از زندگی که بخواد براش

افسردگی هم بگیره؟ فکر خودت رو درگیر نکن. شام حاضره؟

 

 

گوشهی لبش رو متفکر توی دهن کشید و سرتکون داد.

-آره. تا تو لباس عوض کنی، میکشم غذارو. کسری رو هم

صدا کن.

****

“چکاوک”

آروم لای در رو باز کردم و سرک کشیدم. نصف شب بود و

خونه غرق در سکوت. با دیدنم سریع چشمهاش رو بست. بیدار

بود. برخلاف گفتههای صدرا، دلم آشوب بود و نمیتونستم

همینطوری رهاش کنم.

در رو بستم و جلو رفتم. با لبخند گفتم:

-آقا کسری قصهی امشبش رو نمیخواد؟

اخم کرد. قیافهش ُک ِپ پدربزرگش بود، ولی معصومتر و از دید

 

 

 

من زیباتر.

-میخوام بخوابم.

ابرو بالا انداختم و بیتوجه آروم به پهلو کنارش دراز کشیدم.

تختش انقدری کوچیک نبود که جا نشم. یک دستم رو تکیهگاه

سرم کردم و اون یکی رو مهمون موهای لخت پسرک.

توی سکوت نگاهم کرد. شروع به گفتن قصهی موردعلاقهش

کردم. شنلگول و منگول و حپهی انگول… به طرز عجیبی این

داستان هر شب تکرار میشد و هر کاریش میکردم، حاضر به

شنیدن قصهی جدیدی نمیشد. عادت داشت همیشه بعضی از

بخشهای قصه رو باهام همراهی میکرد و خودش میگفت ولی

این چند شب ساکت بود!

وسطهای داستان بودم که میون حرفم پرید و با صدای ریزی

گفت:

-کچابک؟!

-جانم؟!

 

 

 

سکوت کرد و به جاش چونهش چین خورد. بغض کرده بود یا

توی فضای نیمهتاریک اتاق من اشتباه میدیدم؟

-کسری؟ چیزی شده عزیزم؟

چشمهای مشکیش برق افتاد، بر ِق اَشک!

-وقتی… وقتی نینی به دنیا بیاد، من رو از خونه میندازی

بیلون؟

 

 

 

 

چشمهام از تعجب گرد شد.

 

 

 

-یعنی چی؟ کی همچین حرفی زده؟

امکان نداشت یه بچه ۴و خوردهای ساله، خودش این افکار رو

تو ذهنش راه بده.

لباش رو چین داد و غمگین، با لحنی که از مظلومیتش دلم

گرفت لب زد.

-خودم فهمیدم. هیچکدومتون دیگه دوستم ندارید. صدرا همش

ِش َم ِک (شکم) تورو بوس میکنه. اون لوز (روز) میخواستم

بشینم بغلت، دعوام کلد. دوستم میدُفت اگه کالی کنیم که مامان

بابا دوستمون نداشته باشن، میندازنمون تو خیابون پیش سگا

بخوابیم… من چیکال کردم کچابک؟ آخه نمیخوام پیش سگا

بخوابم .

این چرتوپرتها، فقط نتیجهی حرفهای یه پدر و مادر احمق

بود که با ترسوندن بچهشون سعی در تربیتش داشتن. پس ماجرا

از اینجا آب میخورد.

-کسری؟ این حرفا چیه؟ تو عزیزدل مایی… مگه میشه

دوستت نداشته باشیم؟

 

 

 

چونهش بیشتر لرزید و سر تکون داد.

-دلوغ نگو… توام دیگه دوستم ندالی. باهام توپ بازی

نمیکنی، بغلم نمیکنی… قبلاً بیشتر حباست(حواست) بهم بود

ولی دیلوز(دیروز) اومدم بیدارت کلدم تا نقاشیم رو نشونت بدم،

دستتو تکون دادی نقاشیم افتاد روی زمین، صد افلین(صدآفرین)

گلفته بودم. اصلاً همش تقصی ِل این نینیه… دیگه دو ِسش ندالم.

قطرهی اشکی از چشم چپش روی متکا چکید. بیطاقت سر جام

نشستم و مجبورش کردم اون هم بلند شه. موبهمو سادهترین

چیزها رو توی ذهنش ضبط کرده بود و ازشون برای خودش

دلیل ساخته بود. اون روز من فقط خسته بودم. اصلاً یادم

نمیاومد که صدام زده، چه برسه به اینکه دفترش رو پرت

کردم!

به سمت خودم کشیدمش و سخت به آغوش فشردمش.

-عزیزم… دورت بگردم، نزن این حرفارو. مگه میشه آدم یه

تیکه از وجودش رو دوست نداشته باشه؟ ببخش، ببخش به خدا

قول میدم بیشتر حواسم رو جمع کنم. من انقدر دوستت دارم که

 

 

 

اگه نباشی میمیرم، دیگه نزنی این حرفا رو…

 

 

 

 

دست دور گردنم سفت کرد. نم اشکهاش پوستم رو خیس کرد.

-دلم واسه مامانم تنگ شده. چلا خدا بُلدش پیش خودش؟ همه

بچهها مامانشون میاد مهد دنبالشون.

تو بغلم همینطور که مواظب بودم به شکمم فشار نیاد، تکونش

دادم و اینبار اشکهای من هم سرشونهی اون رو خیس کرد.

کی بهتر از من درد بیمادری رو میفهمید؟

 

 

 

دلتنگ بود، دلتنگ… اون دلتنگ آغوشی که چشیده بود و حالا

نداشتش و من دلتنگ چیزی که از بدو تولد ازش محروم بودم.

حس بدی بود؛ اینکه الان به یه مادر، به یک راهنما برای مادر

شدن نیاز داشتم و کسی نبود. اینکه بارها تو این چندماهه به

تجربهی یه مادر نیاز داشتم و خجالت میکشیدم از مادر صدرا

کمک بگیرم.

درد داشت بیمادری… انقدر زیاد که در مقابل مادرهایی که

آرزو میکنن نباشن مرگ بچهشون رو به چشم نبینن، من آرزو

میکردم کاش زودتر از مادرم میمردم.

سرش روی شونهم یکوری افتاد. متوجه شدم خوابش برده.

آروم سر جاش درازش کردم و پتو رو روش کشیدم. بوسهای

روی پیشونش زدم و همونطور که رد خشک شدهی اشک رو

روی صورتش نوازش میکردم، آروم لب زدم.

-قول میدم آخرین شبی باشه که حسرت بیمادری تو دلت

رخنه میکنه. هیچی بلد نیستم ولی تمام تلاشم رو میکنم بشم

مادرت. نمیخوام تو اوج جوونیت هنوز بغض بیخ گلوت بشینه.

آیندهی تو قرار نیست مثل حالای من باشه، پسرم.

 

 

 

***

-صدرا یعنی چی این حرفا؟ من نمیرم خونهی پدرت، گفته

باشم. قرار ما این نبود.

کلافه نچی کرد و روبهروم نشست.

-چکاوک بخوای اینطوری کنی نمیرم اصلاً. خودت اصرار

داشتی کار رو تعطیل نکنم. الانم میگم من وقتی خیالم راحته که

بری اونجا

 

 

 

 

صورتم رو کج کردم و ترشرو گفتم:

-چه جالب! از کی تا حالا جایی خیالت راحته که بابات

هست؟! همین که من پام رو بذارم اونجا، بعید نیست بده من رو

کله پا کنن.

با لحن اطمینانبخشی جواب داد.

-اولندش که الان رو با اونموقع مقایسه نکن، بابا دیگه کلاً از

جبههاش کوتاه اومده و با وجود مامان دیگه کاری نمیکنه،

دومندشم من کی اهل ریسک بودم؟ یه بار شانس زده و بابا یه

روز قبل من واسه کارای شرکتش میره دُبی. اونجا هم شعبه

دارن آخه. با مامان هماهنگ کردم یه جوری بپیچونه و نره، آخه

بابا عادت داره واسه سفرایی که چند روز طول میکشه، همیشه

مامان رو با خودش ببره. تا جایی که خبر دارم، ۴روز بعد از

من برمیگرده. یعنی حتی تو نمیبینیش.

خلع سلاح شده، دست به سینه به مبل تکیه دادم و دندونهام رو

از حرص روی هم سابیدم.

زورگو! بغ کرده گفتم:

 

 

 

-آخه مگه خونه خودمون چشه؟ لولو خرخره میخواد بخورتم؟

اصلاً نمیشه بگی مامانت بیاد اینجا؟

یک تای ابروش رو بالا انداخت.

-نچ! حرفشم نزن. دوتا ز ِن تنها؟ درسته امنیت برج بالاست،

ولی آدما از لولوخرخره بدترن. اونجا کلی خدمتکار و راننده و

نگهبان هست. زبونم لال یه وقت حالت بد بشه، حداقل چهار نفر

آدم دورت هست.

ناراحت و صد البته ناچار سر تکون دادم.

-باشه… حالا دقیق کی میری؟

-انشاالله پسفردا شب پروازه.

خوبهای زمزمه کردم و بلند شدم. تصمیم خودم بود، نمیتونستم

حالا که چمدونشم خودم بستم منصرفش کنم. به سمت اتاق رفتم.

-من میرم آماده شم، بریم دنبال کسری، بیاریمش خونه.

 

 

:-زوده که… چه عجلهایه، موقعش شد خودم میرم دنبالش.

بیتوجه راهم رو ادامه دادم و جوابش رو ندادم.

دستی به سر و صورتم کشیدم و سعی کردم خیلی آراسته لباس

بپوشم. قرار نبود طوری شلخته و آشفته برم دنبالش که بدتر

خجالتزده بشه. خودم اختلاف سنی زیادی با بچههای این دوره

و زمونه نداشتم و میدونستم چه چیزهایی تو سرشون میگذره.

تو این روزهایی که شدیداً تنبل شده بودم و از هر فرصتی برای

خوابیدن استفاده میکردم، الان بلند شدنم هنر محسوب میشد

 

 

 

ولی به خوشحال کردن کسری میارزید.

لبهای رژ خوردم رو به هم مالیدم و با برداشتن کیف دستیم، از

اتاق بیرون زدم.

صدرا با دیدنم سوت کشداری زد و ابرو بالا انداخت.

-مهمونی چیزی دعوتیم؟ اگه خبریه بگو ما هم لباس

پلوخوریهامون رو بپوشیم.

چشمغرهای بهش رفتم و کفشهای تختم رو از جاکفشی بیرون

آوردم.

-تو که بیست و چهار ساعته پلوخوری تنته. الان که خوب

شده، اون اوایل که تازه عقد کرده بودیم، لباسهای من در برابر

لباسهای تو گونی برنج بودن!

خندید و اون هم کفشهاش رو پوشید.

-فعلاً برو دعا به جون گونیا کن، چون من با همونا پسندیدمت.

 

 

 

در جوابش خندیدم و جلوتر راه افتادم.

اولین دیدارمون توی شرایطی بود که خود من شک داشتم اگر

جای صدرا بودم، عاشق همچین آدمی میشدم.

بعضیها من رو خیلی خوشاقبال و بعضی دیگه هم صدرا رو

ناقصالعقل میدونستن که یه زن به قول خودشون دهاتی گرفته

بود.

 

دیگه مثل روزهای اول به این کلمه حساسیت نشون نمیدادم.

شاید چون به این درک رسیده بودم که من مسئول افکار دیگران

نیستم پس دلیلی نداره خودم رو به خاطرشون آزار بدم.

احتمالاً اگر یه چرخش توی مکان تولدم اینجا میشد، امکان

داشت من هم یکی بشم که به خاطر نوع آجر خونه و تعداد

اسکناسهای پدرش، از نظر آصف خان درخور خانوادهشون

باشم!

پوزخندی زدم و سرم رو به سمت پنجره چرخوندم. به کجای

دنیا رسیده بودم که همچنان دلم میخواست ابراهیم پدرم باشه…

حداقل این ننگ حرومزاده بودن از پیشونیم پاک میشد و بعدها

کسی نمیتونست به بچهام طعنه بزنه که مادرت فلانه و. …

با توقف ماشین، از فکرایی که همیشه وقت بیکاری سراغم

میاومدن، بیرون اومدم. تنم رو کج کردم و رو به صدرایی که

کمربندش رو باز میکرد تا پیاده بشه، گفتم:

-کجا؟ خودم میرم دنبالش. فقط اسم معلمشون چیه؟ کدوم

کلاس؟

 

 

 

با تعجب در نیمهباز رو بست.

-یهدونه مربی ندارن که، از هر کی بپرسی میگه بهت. حالاچه

فرقی داره من برم یا تو؟!

شونه بالا انداختم و کمربند رو باز کردم.

-وقتی فرق نداره پس بذار من برم ببینم چطوریه.

جای تقریباً شلوغی بود. از در ورودی و نگهبانی که اونجا

وایساده بود، گذشتم و تازه به ساختمون اصلی رسیدم. سالن

بزرگی که پر بود از اتاقکهایی که به طرز عجیبی تمام

دیوارهاشون شیشهای بودن.

 

 

تصور من از مهدکودک چیز خیلی قشنگتری از اون تک اتاق

کاهگلی و چهار نیمکت درب و داغونی بود که خودم توش

درس خونده بودم ولی این همه امکانات و تنوع و نشاطی که به

بچهها تزریق میشد، خارج از تصور بود. صدای بچهها از یه

طرف که داشتن با جیغ شعر میخوندن، صدای سازهای مختلف

از یه اتاقک دیگه و . …

نصف سالن رو بینتیجه طی کردم که با صدای زنی وایسادم.

-خانوم! کجا میری؟

به سمتش برگشتم. آرایش کاملی داشت و مانتویی به تن داشت

که بیشتر شبیه بلیز بود. معلم بود؟!

لبم رو با زبونم تر کردم.

-من… من اومدم دنبال پسرم.

 

 

 

لپم رو از داخل گزیدم و حالا فهمبدم که صدرا وقتی میگفت

قدرت بیانت رو برای صحبت با چهارتا غریبه بالا ببر یعنی

چی؟

-پسرتون؟ اسمشون رو میگید لطفاً!

-کسری… کسری محرابی.

ابروهای رنگ شدهش بالا پرید و با تعجب نگاهم کرد.

-شما مادرشید؟ یعنی چیزه… افتخار آشنایی با شما رو نداشتیم.

من کوهزاد هستم، مدیر اینجا. لطفاً بفرمایید بشینید.

اینکه با شنیدن فامیلی کسری، رفتار و طرز گفتارش ۱۸۰

درجه تغییر کرد، دور از تصور نبود.

پول و شهرت انگار واقعاً احترام میاورد.

-بفرمایید داخل دفتر، خیلی خوشحال شدم از دیدنتون، افتخار

نداده بودید تا حالا.

 

 

 

لبخند مصلحتی زدم.

-ممنون، میشه من رو راهنمایی کنید؟ کسری رو پیدا

نمیکنم.

 

 

 

 

چشمهاش رو روی شکمم چرخش داد، میدونستم صدرا همه رو

خبر دار کرده و شاید کنجکاویش عادی باشه.

با نگاهی به ساعت مچی ظریفش گفت:

-بله! این ساعت باید کلاس سانس اول اسکیتشون باشه.

 

 

 

بفرمایید راهنماییتون میکنم.

گذرون سالن بزرگ با توضیحات اضافهی زن در مورد

کلاسها و طریقهی کارشون گذشت و من با دیدن بچههایی که

سنشون اصلاً مناسب چیزی به نام مهد کودک نبود، به این پی

بردم که اینجا در اصل یه مرکز آموزشی خصوصی برای قشر

مرفه و پولدار جامعهس.

نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم.

-ببخشید! این بچههایی که بخش زیادی از روزشون رو اینجا

میگذرونن، مدرسهشون چی میشه؟ به نظر نمیاد اینجا پایههای

بالا و طبق کتابهای درسی تدریسی انجام بشه.

-درسته! ما اینجا کتابهای درسی رو تدریس نمیکنیم. البته تو

این قسمت و یه بخش جداگانه که مدرسه غیردولتی هست کنار

این مجموعهمون داریم. همینطور که خودتون میبینید، اینجا از

کلاسهای موسیقی و نقاشی و انواع زیادی از هنرهایی که

بچهها بتونن استعدادشون رو شکوفا کنن، هست. اکثر بچههایی

که اینجا هستن، از سن خیلی کم خانوادههاشون اینجا ثبتنامشون

 

 

 

کردن و اجازه میدن بچهشون سراغ هر چیزی که دلش میخواد

بره. تا زمانی که بچه خودش بخواد با علاقه شروع به درس

خوندن کنه و توش هدفدار بشه. حتی ما مورد داشتیم که از

شاگردهامون توی سن ۱۱سالگی تازه خواسته کلاس اول رو

شروع کنه. یه جورایی خانوادهها سعی دارن بچههاشون

خودشون رو کشف کنن.

در واکنش به حرفهاش فقط تونستم آهانی بگم و صورتم رو به

سمتی بچرخونم تا نگاه وارفتهم رو نبینه.

وقتی طرز درس خوندن خودم و به یاد میارم که به زور به

مدرسه فرستاده میشدم و وقتی هم که نمره کم میاوردم، چک و

لگد بود که باید میخوردم، از زندگی ناامید میشدم.

 

 

 

 

 

نمیدونستم این چرتوپرتهایی که این زن میگه درسته یا نه!

همش بازارگرمی بود برای پول شدیداً هنگفتی که از خانوادهها

میگرفتند یا واقعاً درستش این بود که بچه رو به امون خدا ول

کنی تا از همون بچگی خودش برای خودش تصمیم بگیره.

یا ما اونموقع زیاد کودن بودیم که حق انتخاب رنگ لباسمون

هم نداشتیم یا بچههای الان زیادی منطقی و عاقل هستن که

تصمیم میگیرن تو چه سنی درس بخونن یا دنبال چه حرفهای

برن!

البته از این هم نمیشه گذشت که کل این ماجرا به خانواده

برمیگشت و این مرحله برای خیلی از همین بچه شهریها هم

قفل بود.

سالن طویل به انتها رسید و بالاخره به محوطهی پشتی رسیدیم.

زن در شیشهای رو باز کرد تا من جلوتر وارد بشم. کیف

کوچیکم رو بالای پیشونیم گرفتم تا نور افتاب تو صورتم نخوره.

دیدن بخش بزرگی که از فضای سبز، از تاب و سرسره گرفته

 

 

 

تا پیست اسکی و جایی برای دوچرخه سواری رو توش جا داده

بودند، دور از انتظار نبود.

جلوتر راه افتادم و چشم گردوندم تا بین اون بچههای کوچک و

بزرگ فنچ خودم رو پیدا کنم. با دیدنش که خیلی خوب و

حرفهای مشغول بازی با اون کفشهای چرخدار بود، تو دلم

قربون صدقهش رفتم و به قدمهام سرعت بخشیدم که اون زن

صداش رو بلند کرد.

-کسری جان! عزیزم بیا مادرت اومده دنبالت.

بچه از شنیدن کلمهی مادر انقدر تعجب کرد که حواسش به کل

پرت شد و محکم روی زمین افتاد.

هینی کشیدم. با عجله به سمتش دویدم و کنار پاش زانو زدم.

-کسری… عزیزم خوبی؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x