رمان ناجی پارت ۱۱۸

4.4
(27)

 

 

 

زودتر از همه بلندش کردم و مشغول تکون دادن لباسهاش شدم.

پوست کف دست و روی زانوی شلوارش کمی خراش برداشته

بود. چیزی نبود و ولی انگار دردش گرفته بود.

سرش رو پایین انداخته بود تا دوستاش بغضش رو نبینن. مربی

بچهها رو متفرق کرد و من بوسهای کف دستش نشوندم” .چیزی

نیست”ی به مدیر مجموعه که هی سوال میپرسید، گفتم و روی

سکوی کنارمون نشوندمش.

-خوبی قربونت برم؟

 

 

 

 

پسر شجاع من نمیخواست گریه کنه. سر تکون داد و آروم لب

زد.

-کچابک اینجا چیکال میکنی؟ گفتن مامانم…

بوسهای روی لپ گل انداختهش زدم و آروم طوری که فقط

خودش بشنوه گفتم:

-مگه نگفتی همه بچهها ماماناشون میان دنبالشون؟ خوب منم

اومدم دیگه.

انگار منظور حرفم رو فهمید که فقط نگاهم کرد. تسمهی

اسکیتها رو باز کردم که نگاه خیرهش روم سنگینی کرد.

چشمهای سیاهش برق زد و اون رگ مغروری که از

پدربزرگش به ارث برده بود، اجازه نمیداد خوشحالیش رو

کامل نشون بده.

لبخندی زدم و از مربیش که کفش و کولهاش رو برام اورده بود،

تشکر کردم. کفشهاش رو براش پوشوندم و بلند شدم. دستی به

کمرم که کمی درد گرفته بود کشیدم و سعی کردم دردش رو به

روم نیارم. نباید اونطور خم شده مینشستم.

 

 

 

 

دستم رو به سمتش دراز کردم.

-اومدم دنبالت کمی زودتر بریم. به نظرت میتونیم یه پیتزا

مهمون بابات بشیم؟ فکر کنم نینی هم مثل من و تو پیتزا دوست

داره.

***

 

 

-بیا دخترم. این معجون رو بخور مقویه برات. این صدرا

اصلاً به تو نمیرسه، خودم باید از این به بعد بیشتر حواسم

باشه. دیگه ۵ماه رو رد کردی باید خوب خودت رو تقویت

کنی .

 

 

 

 

با حالت زاری کاسهی پر و پیمونی که لبریز از آجیل بود رو

گرفتم. توی این یک هفته و خوردهای که صدرا رفته بود و من

به عمارت اومده بودم، میانوعدهی اجباری هر روزم همین

بود .

طعمش خوشمزه و لذتبخش بود ولی انقدری سنگین بود که

حس میکردم یه گاو درسته رو خوردم و الانه که بترکم!

-وقتی خوردی، پاشو لباس بپوش بریم بیرون یه دوری بزنیم،

پوسیدیم به خدا. من و آصف عادت داریم اکثر شبا بریم

بگردیم .

بستنی گوشهی لبم رو پاک کردم و با تعجب گفتم:

-آصف خان با شما میاد دور دور؟

به قیافهی متعجم نگاه کرد و بلند خندید.

-آصف برای هرکی بد اخلاق و عبوس باشه، یه خط درمیون

 

 

 

 

واسه خودم خوبه. میدونی اینطور مردا که هیچکس جرات

نمیکنه سلامشون بده، یه خوبی دارن که خیالت راحته فقط با

خودتن. البته آدم با آدم فرق داره ولی آصف اینطور بود که تو

کل زندگی نگرانی بابت این نداشتم و ندارم که بره سراغ زنای

دیگه. به قولی هرچقدر اخلاق بد داشته باشه، زنباز نیست

حداقل. خیلی از مردا هستن که تا دو قرون گیرشون میاد فکر

میکنن خبریه .

نگاهش پر از عشق بود و لحنش شدیداً دلتنگ. قطعاً من

نمیتونستم به خاطر عشق به شوهرش ناراحت بشم، صرفاً چون

با من بد بود.

-اوایل ازدواجمون اخلاقش خیلی بدتر از این بود. اگه همه چی

بابمیل بود که خوب، ولی اگه رو حرفش حرف میآوردی

دیگه واویلا بود. دست بزن هم داشت که همون سالها که صدرا

و اصلان کوچیک بودن، یه زهرهچشم حسابی ازش گرفتم و

خداروشکر از سرش افتاد. تنها نقطهضعفی که این مرد داره،

دوست داشتنشه. بعضی وقتا فکر میکنم اگه همینم نبود

میخواستم چیکار کنم؟ اینجاست که میگن آد ِم زیادی همهچی

تموم هم خوب نیست.

 

 

 

-تا بوده، یکی حسرت زندگی دیگری رو خورده. خیلیها هم

بودن و هستن که حسرت بختی که نصیب من شده رو

میخوردن. یه مرد خوشقد و بالا و خیلی پولدار، خبر ندارن

من چه بدبختی کشیدم.

با زنگ خوردن موبایل حرفش رو برید. نگاهی به صفحه

انداخت و با گفتن”الان میام “بلند شد.

گردوی زیر دندونم رو آروم مزهمزه کردم. فکرم پیش

پدرشوهری بود که با این همه ویژگی، اگه یکم مهربونتر بود

 

 

 

میشد بهترین مرد دنیا باشه .تنم رو از روی دستهی مبل خم

کردم و سرک کشیدم.

-کسری… کجایی؟

صدای بلندم همه رو خبردار کرد جز کسری. یکی از

خدمتکارها که دختر نوجوونی بود و فهمیده بودم همراه مادرش

خیلی ساله اینجا کار میکنه، از آشپزخونه بیرون اومد.

-خانوم با رکس رفتن تو باغ دارن بازی میکنن. میخواین

صداشون کنم؟

لبخندی به صورتش زدم.

-نه عزیزم. ولشون کن شاید خودم رفتم پیششون، فقط خواستم

ببینم کجاست .

با اجازهای زمزمه کرد و سریع از جلوی چشمم غیب شد. نفسم

رو آهمانند بیرون دادم و کاسه روی میز گذاشتم. با اینکه معتقد

بودم کار کردن عار نیست، ولی متوجه اذیت شدن این دختر

بودم. خیلی جوون بود و بیشک غرور مختص به سنش رو

داشت. مخصوصاً زمانهایی که مجبور میشد بیاد چیزی جلوی

 

 

 

منی که یه جورایی تو این خونه مهمون و غریبه محسوب

میشدم، بذاره و فراری بودنش دور از چشم نبود .

کاش میشد همهی آدمها انقدری برابر باشند که یکی زیر دست

یکی دیگه نباشه.

 

 

 

این دنیا روی ناعدالتی میچرخید و کی بهتر از من تو عمق بالا

و پایینش زندگی میکرد؟ نمونهش بارداری خود من، که از

روز اولش چه صدرا و چه مادرش بهترینهارو برام فراهم

میکنند تا تغذیه مناسب داشته باشم، ولی کدوم یکی از زنای

روستای ما چنین شرایطی رو داشتن؟

 

 

 

زنایی که مجبور بودن حتی تو ماههای آخر بارداریشون با

کمردرد و هنهن کار کنن و مردی نبود که مثل صدرای من

اجازه نده دست به سیاه و سفید بزنن .

-آصف بود، روزی چهارپنجدفعه زنگ میزنه و نصفشم یک

بند غر میزنه که چرا همراهش نرفتم .

با صدای عسل از فکر بیرون اومدم .

-دلش تنگ شده حتماً، منم دلم برای صدرا تنگ شده. کاش

زودتر بیاد .

کنارم نشست و بازوم رو نوازش کرد.

-میاد عزیزم، اونم دلش پیش توئه. هر روز به جز خودت به

منم زنگ میزنه و فقط سفارش میکنه. دیگه اون روز از

دستش عصبی شدم، گوشی رو قطع کردم امروز زنگ نزد.

انگارنهانگار من خودم سه تا بچه به دنیا اوردم و بزرگ کردم!

 

 

 

اینکه یکی باشه که با فاصلهی یه دنیا هم دلنگرانت باشه، دلیل

خوبی برای ضعف رفتن دلم بود.

-یه پیج خوب تو اینستا دیدم، کاراشون رو نگاه کردم خیلی

خوب بودن، امروز بریم اونجا؟ کمکم باید سیسمونی رو

جفتوجور کنیم. وایسا ببینم چرا تا الان سونوگرافی نرفتی برای

تعیین جنسیت؟

-خب صدرا این چند وقت همش درگیر کارهاش بود. بعدم

خودش میگفت صبر کنیم تا وقتی به دنیا بیاد سوپرایز شیم .

 

 

با تعجب نگاهم کرد. خود من هم متعجب بودم از حرف صدرا

ولی درنهایت قبول کردم. دختر و پسر فرقی برام نداشت.

 

 

 

-وا! مگه لپلپه تا سوپرایزتون کنه؟ بچهستها! وسیله نیاز

داره، باید براش لباس و تخت بگیریم .

شونهای بالا انداختم.

-صدراست دیگه… میگه فرقی نداره برام ولی فکر کرده

نمیفهمم خداخدا میکنه که دختر باشه. خودم هم دوست دارم

بفهمم بچه چیه. موندم واسه بافتن موهاش خیالبافی کنم یا

توپبازی و شیطنتش .

تبسمی کرد. انگار این لحظه اون رو به سالها قبل برد.

-صدرا هم مثل باباشه، کلاً دختر دوست دارن. اصلان هم

همینطور. سر نازنین چه کارها که نکرد باباش، شده بودیم نقل

دهن مردم. تو زمونهای که همه واسه پسردار شدن سور

میدادن ما دیوونه حساب میشدیم.

و این مسئله چقدر خوب بود برای منی که روزی آرزو میکردم

اگه بچهدار شدم دختر نباشه تا مثل خودم درد نکشه.

 

 

 

نچی کرد و از جا بلند شد .

-اینجوری فایده نداره. پاشو بریم یه سونو بده، معلوم کنه الان

بچه چیه تا بتونیم بریم وسیله هم بخریم .

خوشحال استقبال کردم و بلند شدم تا لباس بپوشم. برخلاف

تصمیم عسل که میخواست کسری رو جا بذاره، اون رو هم

آماده کردم. دلم نمیخواست تنهاش بذارم، چه اشکالی داشت اگه

میاومد.

***

ضربان قلبم از خوشحالی بالا رفته بود و اشک توی چشمهام

قصد رهایی نداشت.

 

 

 

 

شنیدن صدای ضربان قلبی که مثل دویدن اسب بود، چیزی نبود

که بشه به سادگی ازش گذشت. هک شد توی مغزم و ای کاش

صدرا هم اینجا بود. این لحظهها زیادی حیف بودن برای از

دست دادن.

تصویر سیاهسفیدی که من زیاد ازش سردرنمیآوردم

نشوندهندهی دختر نازم بود.

دختر من و صدرا…

فرشته کوچولویی که به زودی قرار بود مهمون خونمون بشه.

دو برگ دستمال روی شکمم قرار گرفت. ژل روی شکمم رو

پاک کردم و نشستم که عسل مهلت نداد و صورتم رو

بوسهبارون کرد.

 

 

 

-مبارک باشه دختر نازم. صدرا بال درمیاره بفهمه. بهش

نگیها! بذار بیاد یکم سر به سرش بذاریم بعد .

خندیدم و دل به دلش دادم تا اون هم از وجود نوهش لذت ببره .

از مطب بیرون زدیدم و عسل اولین نفر نازنین رو خبردار کرد

و آدرس جایی که قرار بود بریم رو داد تا اونم بیاد. توی

اینطور مواقع، هرکس به نسبت وضع جیبش خرید میکرد و

این خانواده انقدری داشتن که بهترین رو انتخاب کنن .

طبق گفتههای عسل، اینجا یکی از بهترینها بود و واقعاً حقیقت

داشت. انقدر وسایل کوچولوی رنگارنگ من رو محو خودش

کرد که یادم رفت تا چند دقیقه پیش به خاطر نبودش بق کرده

بودم.

هرکی تو دنیای خودش سیر میکرد و به سلیقهی خودش چیزی

برمیداشت. یه ست لباس به انتخاب عمهش، یکی دیگه به

انتخاب مادربزرگش و… . همه قشنگ بودن و دوستشون داشتم

 

 

 

پس چیزی نگفتم تا تو ذوقشون نزنم .

البته من و کسری هم یه تیم شده بودیم و به سلیقهی خودمون یه

خرج حسابی روی دست مادربزرگ دخترم گذاشتیم.

 

 

نزدیکای غروب بود که بالاخره رضایت دادیم و من با خستگی

روی صندلی ماشین نشستم. قرار بود وسایل رو هروقت صدرا

اومد، یه راست بفرستن در خونمون، با دوتا از خدمتکارهای

عمارت برای چیدنشون.

 

 

 

با لبخند سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. باید

لحظهشماری میکردم برای بغل کردن دخترم. دختر داشتن…

کلمه

ِر

حتی تکرا ش هم لذتبخش بود .

***

سلامی به پیرمرد باغبون کردم و اون با لبخند جوابم رو داد. با

زنگ خوردن موبایلم، فاصله گرفتم و از جیبم بیرون اوردمش.

کسی جز صدرا نمیتونست باشه. گوشی رو جلوی صورتم

گرفتم و نوار سبزرنگ رو کشیدم.

-سلام…

چهرهی خندون و البته پف کردهش توی تصویر اومد.

-سلام چکاوک خانوم. من زنگ نزنم تو یه خبر از من

نمیگیری؟ خوش میگذره بدون من؟

لبام رو داخل دهن جمع کردم و صورتش رو خوب بررسی

کردم.

 

 

 

-خب سر کاری میگم مزاحمت نشم. خواب بودی؟

خمیازه کشید و خودش رو روی مبل انداخت.

-آره. جوجههای من چطورن؟

لبخندی به پهنای صورت زدم.

-بزرگه تو خونهست داره کارتون میبینه، کوچیکه هم جاش

خوبه، سلام داره خدمت باباش .

لبخند روی صورتش عمق پیدا کرد و با مکث نگاهم کرد.

-دلم برات تنگ شده…

شونه بالا انداختم و همینطور که تو باغ قدم برمیداشتم با

بازیگوشی گفتم:

-من بیشتر… پس کی برمیگردی؟ خسته شدم.

 

 

 

-پسفردا اجرا دارم. تا چند روز دیگه ور دلتم.

صدای تقهی دری اومد و نگاهش خیره به جایی شد.

-من باید برم چکاوک، احتمالاً علی پشت دره. کاری نداری؟

-نه برو خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم .

قدمزنان باغ بزرگشون رو که پر از درختهای کوچیک و

 

 

 

بزرگ بود رو وجب کردم و با خودم فکر کردم کاش خونهی ما

هم همچین جایی داشت .تنها نقطهی مثبت عمارت، این محیط

سرسبز دورش بود که باعث میشد دلم بخواد همچین جایی

زندگی کنم.

برای منی که تمام عمرم رو توی کوه و دشت زندگی کردم،

آپارتمان برام شبیه قفس بود. نفس عمیقی از بوی چمنهای تازه

آب خورده کشیدم. کاش بابای صدرا هر ماه چند روزی مسافرت

میرفت تا بتونم بیام اینجا .

متاسف سری برای خودم و خیال خامم تکون دادم و نگاهم رو

به درخت سیب دادم. سیبهای سرخ و درشتی که از همین

فاصله هم برام چشمک میزدن، دهنم رو در کسری از ثانیه آب

انداختن.

قدمهام رو تند کردم و دقیقاً زیر اون درخت با تنهی قطورش

رفتم. سرم رو بلند کردم و با دیدن بالا بودن سیبها و شاخ و

برگهاش، آه از نهادم بلند شدم. خونه پر از میوههای رنگارنگ

بودم ولی من فقط دلم اون سیبی که از همه درشتتر بود رو

میخواست، طوری که حس میکردم اگه نخورمش میمیرم!

 

 

 

روی انگشتهای پام بلند شدم و دستم رو کش دادم ولی بیفایده

بود. حرصی پام رو روی زمین کوبیدم و با بیاحتیاطی یه پرش

کردم که اینبار چند تا برگ تو مشتم اومد و کنده شد. الان

نردبون از کجا میاوردم؟

-تو، تو خونهی من چه غلطی میکنی؟!

 

 

 

 

شونههام بالا پرید و به معنای واقعی کلمه، روح از تنم خارج

شد. این صدا و این لحن… خدایا…

 

 

 

-با توام، کری مگه؟

با صدا زدن دوبارهش، تکونی به تن خشک شدهم دادم و

چرخیدم. مشتم شل شد و برگ.های کنده شده روی زمین سقوط

کرد. با ترس، دست روی شکم کوچیکم که به خاطر جذب بودن

لباسم بیشتر خودش رو نشون میداد، گذاشتم و یه قدم عقب

رفتم.

-من… من میخواستم سیب بچینم.

تنها چیزی بود که به زبونم اومد و اخمهای مرد ترسناکتر شد.

نگاهش با مکث روی شکمم نشست و باز هم اخم.

-کور نبودم، دیدم. میگم تو خونهی من چیکار میکنی؟

دلم میخواست پا به فرار بذارم ولی پاهای لرزونم یاری

نمیکرد. مگه قرار نبود چند روز بعد از صدرا بگرده؟ پس چرا

الان؟

-من… یعنی صدرا گفت بیام …

 

 

 

عاجز از ناتوانی، حرفم رو بریدم و تلاشی برای نلرزیدن چونهم

نکردم. حرکت ماهیمانن ِد توی شکمم بالاخره سد چشمهای

اشکیم رو شکست. اون هم احساس ناامنی میکرد.

-مگه به شوهرت نگفتم حق نداره تو رو اینجا بیاره؟ خودتون

رو زدید به نفهمی؟

گفت و م ِن بیچاره فقط بلند هق زدم.

-گریه نکن !

با تحکیم تشر زد و من نفسم رو توی سینهم گره زدم تا صدام

درنیاد.

 

 

جلو اومد، انقدری که هیکل مردونه و درشتش روی تن نحیفم

سایه انداخت. چرا یه مرد به این سن و سال باید انقدر سرحال و

ورزیده باشه؟

-نگفتم ازت خوشم نمیاد که اومدی تو خونهی من لنگر

انداختی؟ اینجا برگ از درخت بیفته من خبردار میشم. چرا

فکر کردید نمیفهمم پشت سرم کی تو خونهم میره و میاد؟

لحن آرومش بدتر وحشت به دلم مینداخت. من این مرد رو به

عربدهها و دادهای وحشتناکش میشناختم.

پاهای لرزونم رو تکون دادم و یه قدم دیگه عقب رفتم. تمام

ترسم برای بچهای بود که هزاران آرزو داشتم برای دیدنش. با

صدای لرزونی لب زدم.

-به… به خدا الان میرم. نمیخواستم بیام اینجا، صدرا اصرار

کرد. دیگه نمیام… هیچوقت .

 

 

 

بیتوجه به جوابی که میخواستم بشنوم، عقب گرد کردم و با

تمام جونی که داشتم فقط دویدم.

من به اندازهی تمام دنیا از این مرد میترسیدم.

از مردی که انگ دیوونگی به بچهش زد و هیچ بعید نبود بخواد

نوهای رو که من مادرش باشم رو نابود کنه .

آستین لباسم رو روی چشمهای خیسم کشیدم و بلندتر هق زدم.

در خونه رو با شدت هول دادم که صدای بلندش پیچید. عسل با

وحشت چشم از تلویزیون گرفت و با دیدن صورت گریون من،

کنترل از دستش افتاد .

-چکاوک! چرا گریه میکنی؟ چکاوک، وایسا…

حتی به اندازه یه جواب کوتاه هم نمیخواستم وقت تلف کنم.

زانوهام رو روی سرامیک سرد گذاشتم و چمدون کوچیکم رو

از زیر تخت بیرون کشیدم .

 

 

 

-چکاوک چیکاری میکنی قربونت برم؟ این چمدون چیه؟

حرف بزن سکتهم دادی.

 

 

 

 

 

 

هیستریکوار وسایل خودم و کسری رو توی چمدون میریختم

و تندتند زمزمه میکردم.

-باید برم… باید برم… کسری کجایی؟ کسری بیا باید بریم .

کسری با چشمهای ترسیده، سریع دم در ظاهر شد و خیلی زود

نگاهش بارونی شد .

 

 

 

-کچابک، چیکال میکنی؟

مچ دستهام بالاخره تو دستهاش مهار شد و مهلت جواب دادن

به کسری رو نداد.

-کجا بری؟ زده به سرت؟ حرف بزن حداقل .

صداش از این همه بیخبری بالا رفته بود و به جاش فقط هقهق

شنید.

-عسل! کجایی؟

صورتش از تعجب مات موند و خیلی زود مچ دستهام از

دستش آزاد شد. وای گویان به سمت در رفت و فقط تونستم دستم

رو به سمت کسری که بغض کرده و گوشهای کز کرده بود

دراز کنم. از خدا خواسته، سریع تو بغلم خزید و من بلندتر هق

زدم .

صورتش رو بوسیدم و اشک گوشهی چشمش رو پاک کردم.

 

 

 

-گریه نکن. رکس رو بیار، باید بریم خونمون.

میخواستم اون رو آروم کنم ولی کنترلی روی خودم نداشتم.

اشکهای اون از بیخبری و به خاطر من بود.

یکی از مانتوهام رو تن زدم و مشغول بستن دکمههاش شدم.

انگشتهای یخ زدهم رو دستم زیادی میکردن و دکمهها از دستم

درمیرفتن.

 

 

 

لب خشکم رو با زبون تر کردم که صداشون گوشم رو پر کرد.

 

 

 

-از کی تا حالا ما چیزی از هم پنهون داشتیم؟ چشم من رو

دور دیدی، دست این رو گرفتی اوردی تو خونهی من؟ زنگ

میزنم میگی خودم تنهام، خدمتکارها رو تهدید میکنی که اگه

به من بگن اخراجشون میکنی. خوبه عسل خانوم بعد ۴۰سال

زندگی به خاطر این دختره به من دروغ میگی .

صداشون زیادی بلند بود. دعواها جزو محدودهای بود که همیشه

ازش فراری بودم. انقدر که الان به حال بدم دامن بزنه و حس

کنم الانه که سقوط کنم .

-انقدر دروغدروغ نکن آصف… این دختر عروسمونه، نوهی

ما تو شکمشه، مگه واسه همه چی باید از تو اجازه بگیرم؟ اینجا

خونهی منم هست.

صدای آصف بلندتر از لحظهی قبل بود.

-خونهی تو یا من، من که گفتم تمام دار و ندارم مال توئه، ولی

چرا دروغ گفتی؟ مگه نمیدونی دروغ خط قرمز منه؟

 

 

 

اینکه به خاطر من یه زن و شوهر اینطور سر هم فریاد بزنن و

دعوا کنن، حس خیلی بدی بود.

-برو اخلاقت رو درست کن تا دروغ نشنوی عزیز من. چه

بخوای چه نخوای، این دختر عروس ماست، تا زمانی هم که

صدرا برگرده اینجا میمونه. معلوم نیست چی بهش گفتی که

مثل گنجشک باروندیده داره میلرزه. به خدا آصف اذیتش کنی،

قید همهچی رو میزنم و منم باهاش میرم. دیگه سنی ازم گذشته،

جز آرامش چیزی برام مهم نیست .

-خوبه دیگه… پسفردا اصلان هم دست یه دختر بیکسوکار

رو بگیره بیاره بگه اینم عروستون، به خاطر اون هم میخوای

تو روی من وایسی؟

 

 

 

صدای شکستن قلبی که هر کسی از راه میرسید یه سنگ بهش

میزد و میرفت، دیگه مثل قبل آزاردهنده نبود. آدما به همه چی

عادت میکنن، حتی بدترینها.

-چکاوک بیکسوکار نیست. پدر داره، برادر داره… اگه

بفهمن اینطور بیحرمتش میکنی، قید فامیلی و حرمت و

احترام رو میزنن و حالت رو جا میارن.

پوزخندی کنج لبم نشست. نکنه منظورش از پدر و برادر،

ابراهیم و جابر بودن؟!

-چه با افتخار از کثافتکاری داداشت حرف میزنی !

 

 

 

صدای جیغمانند عسل، تو همین فاصله هم گوشم رو خراش داد.

انگار روی برادرش خیلی حساس بود ولی چه ربطی به من

داشت؟

-کثافتکاری چیه؟ عاشق شده زن گرفته هرچند به اشتباه. حالا

تو خودت رو بزن به در و دیوار، ماجرا تغییر نمیکنه. چکاوک

برادرزادهی منه. حق منه این

ِن

نداری با کسی که از خو طوری

رفتار کنی.

دستم روی دکمهی آخر موند و چشمهای گشاد شدهم ما ِت دیوار

شد. همخون؟ داداش؟ چی میگفتن اینا؟ چرا نمیفهمیدم؟

-این دختر از روزی که اومده، زندگی ما رو به هم…

گوشهام از حجم کلمات انقدر سنگین شدن که چیزی برای

شنیدن نداشتن.

برادرزاده؟! یعنی پدر من برادر عسل بود؟

خدایا… مگه می دیگه

ِر

شه همچین چیزی؟ من یه س ی دنیا و با

هزاران کیلومتر، اونوقت پدرم یکی از نزدیکترهای

 

 

 

شوهرمه؟! امکان نداشت چنین چیزی… حتماً اشتباه شنیدم.

 

 

 

 

سیاهی رفتن چشمهام مهلتی برای کنکاش کلمات نداد و ناگهان

به عقب تلو خوردم .دست از سر دردناکم گرفتم. تلاشم برای

نخوردن به جایی بیهوده بود و کمرم محکم به میز آرایش

خورد .

نالهی آرومی از بین لبهام خارج شد و اشک از گوشهی چشمم

چکید. دنیا جلوی چشمهام سیاه شد… دقیقاً رنگ تمام سال زندگی

نکبتبارم. بدون مادر، بدون داشتن محبت، بدون داشتن یه پدر

 

 

 

واقعی.

دست از میز گرفتم و چشمهام رو روی هم فشردم تا این منگی

از سرم بپره. چه بلایی داشت سرم میاومد؟

التماس کردم به خودم برای نیفتادن به خاطر بچهای که خیلی

برام عزیز بود، ولی انگار تکتک سلولهای بدنم دست به دست

هم داده بودند تا توی این لحظه من رو زمین بزنن .

بیهوده چنگ زدم به اولین چیزی که جلوی دستم اومد و چیزی

جز صدای شکستنشون نصیبم نشد.

***

“راوی ”

صدای به هم خوردن شیشهها و پخش شدنشان روی سرامیک

سرد، حرف را در دهان مرد خشک کرد. انگار نابودی

 

 

 

شیشههای عطر تنها راه خبر کردن آنها بود.

نگاه هر دو روی پلهها نشست. یکی با نگرانی و دیگری با

تعجب. طولی نکشید که عسل به خود آمد و یا خدا گویان به

سمت پلهها دوید.

 

 

 

دلش گواه بد میداد و با دیدن تن بیجان چکاوک روی زمین،

دنیا روی سرش آوار شد. انگار تازه درک کرده بود چه

حرفهایی را به زبان آورده و چکاوک را از همه چیز خبردار

کرده. اگر بلایی سر خودش یا فرزندش میآمد، جواب صدرا را

چه میداد؟

 

 

 

بیتوجه به خورده شیشههای ادلکنهای گرانقیمتش که از روی

میز پخش شده بودند و بوی غلیظشان اتاق را برداشته بود، جلو

رفت و سر چکاوک را بلند کرد .سیلیهای آرامش مهمان

صورت رنگپریدهی دخترک شد و صدای لرزانش رعشه به

تن خودش انداخت.

-چکاوک دخترم… چشمات رو باز کن عزیزم… چکاوک…

معصومه یه لیوان آبقند بیار.

جملهی آخر را فریاد زد و حس کرد حنجرهاش خراشیده شد. در

این عمارت درندشت صدا به صدا میرسید؟!

خدمتکار با استرس آبقند لباب پر شده رو هم زد و همانطور

که زمین را هم با مقداری از آن چسبناک میکرد، آن را دست

عسل داد. به زور چند قاشق وارد دهانش کرد و مقداری هم آب

به صورتش پاشید .

دستپاچه لیوان را دست معصومه داد و رو به آصفی که دم در

ایستاده بود، تندخو گفت:

 

 

 

-چرا نگاه میکنی؟ بیا بغلش کن ببریمش بیمارستان. بچه از

دست رفت .

مرد از اینکه جلوی خدمتکار اینگونه سرش فریاد زده بود،

دندان روی هم سایید و نگاه مغرورش رو عمیقتر کرد.

-آصف…

لحنش اینبار التماسمانند بود و دل مرد را لرزاند. با اخم جلو

رفت و با یک حرکت دخترک رو روی دست بلند کرد.

 

 

 

 

دلش به حال چکاوک که نه، به احتمال زیاد برای نوهی

بیگناهش سوخت. جلوتر راه افتاد و عسل هم با گرفتن شال و

مانتویی از دست خدمتکار، پشت سرش دوید.

وضعیت داخل بیمارستان که دیگر نور علی نور بود. نگرانی و

بالبال زدنهای عسل از یک طرف و دستورهای آصف برای

گرفتن بهترین خدمات در این بیمارستان خصوصی با پول

بیشتر، از طرف دیگر.

بالاخره همهجا باید ثابت میشد که آصف محرابی

ِن

خا یکی از

میلیاردرهای تهران است و همه جا باید تافتهی جدا بافته باشد.

طوری که بهانهی جالبی برای پچپچ دو تن از پرستارها شده

بودند و بدون خبر داشتن از بطن ماجرا، به زن روی تخت

خوابیده غبطه میخوردند که چنین پدر شوهر و مادر شوهری

دارد.

***

 

 

 

“چکاوک”

-یه ذره کمرت کبود شده، اندازه دو بند انگشت. با خودم گفتم

حالا که شکر خدا مشکلی پیش نیومده، به صدرا نگیم. اگه بفهمه

آشوب به پا میکنه، حق هم داره به خدا، امانتی. ببینه این رو

میفهمه ضرب دیده. بسپارم یه گوسفند قربونی کنن براتون،

بفرستن خیریه .

او نگران فهمیدن صدرا بود و من حتی حال دلداری دادن هم

نداشتم. کمرم رو به متکای پشتم تکیه دادم. اون قسمت کمی درد

میکرد ولی انقدر زیاد نبود که بخوام توجهم رو معطوفش کنم .

از وقتی به خونه برگشته بودیم، هیچ حرفی نزده بودم و عسل

هم یک کلام از چیزهایی که گفته بود و من رو توی بهت فرو

برده بود، نگفت. حالم خوب بودم. بعد از اینکه از سلامت بچه

مطمئن شدیم، خیلی زود به عمارت برگشیم.

 

 

 

انقدری شوکه بودم که جسم و روحم هر کدوم برای خودش یه

طرفی سیر میکرد، طوری که حتی حضور آصف توی

بیمارستان و پیگیریش هم نتونست واکنش خاصی از طرف من

داشته باشه .

سر کسری رو که روی پام خوابیده بود رو آروم روی متکا

گذاشتم. ترسیده بود و بیشک وقتی بیدار شه، اولین نفر آمار

همه چی رو به صدرا میده .

سکوتم کلافه ش کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x