رمان ناجی پارت ۱۱۹

3.9
(29)

 

-چکاوک؟ خوبی دخترم؟ یه حرفی بزن .

انگار فقط منتظر تلنگر مستقیم بودم تا خودم از شر این همه

بیخبری رها کنم .

چونهم از بغض لرزید و صدام بدتر از اون. ترس اینکه هرچی

که شنیدم یه خواب باشه، نمیذاشت درست حرف بزنم .

-من… بابا… بابا دارم؟

نگاه عسل به غم نشست. پدر داشتن من انقدر غمانگیز بود؟

-کاش زبونم لال میشد. خدا بگم این آصف رو چیکار نکنه،

انقدر حرف تو حرف کشید که همه چی رو گفتم. زبونم لال

اتفاقی واسه خودت یا بچهت میافتاد چه خاکی …

دستهاش رو توی دستم گرفتم و میون حرفش پریدم.

-مامان… توروخدا ول کن این حرفها رو. فقط بگو حرفایی

که شنیدم راسته؟ یعنی… یعنی واقعاً من بابا دارم؟

آهی کشید و سر تکون داد.

 

 

 

-آره داری… محمد داداشم، باباته. عروسم بودی، عزیز بودی،

حالا برادر زادهم هم شدی عزیزتر هم شدی. دورت بگردم گریه

نکن.

 

 

 

 

 

 

دست روی گونههام کشیدم و با حس خیسی، دستمال رو از

دستش گرفتم. حتی خودم هم نفهمیدم کی اشکهام جاری شد .

-آخه… آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟! باورم نمیشه… از

کی فهمیدید؟

نفس کم میآوردم برای حرف زدن. با حس ناراحتی توی قلبم،

 

 

 

سینهم رو ماساژ دادم.

-مدت زیادی نیست. خدا مرگم بده، قلبت درد میکنه؟ صدرا یه

چیزی میدونست نذاشت بگیم. پاشو بریم دکتر.

-نمیخواد خوبم. صدرا هم خبر داشت؟ میدونست و بهم

نگفت؟

ناراحت نگاهم کرد.

-اول از همه اون از ماجرا خبردار شد. نگرانت بود عزیزم.

منتظر بود فارغ شی بعد بهت بگه. تقصیری هم نداشت، حال

یکی دو ساعت پیش و الانت رو ببین .

نفسم رو دردناک بیرون دادم و سرم رو به تاج تخت چسبوندم.

-بهش بگید بیاد، همین الان. میخوام ببینمش.

-کی؟ صدرا رو میگی؟ از اون سر دنیا چطور بیاد؟

 

 

 

میون حرفش پریدم.

-با… بابام رو میگم…

نفسم رو با شدت بیرون دادم. چقدر سخت بود به مردی که تا

چند ساعت پیش فقط دایی شوهرت بود، بگی بابا…

بدون حرف سر تکون داد و از جاش بلند شد. با این حساب علی

هم برادرم محسوب میشد. مردی که توی این چند وقت اخیر

توی هر دیدار، نگاه خیرهش معذبم میکرد و حالا معنی اون

نگاهها رو میفهمیدم.

 

 

تنها چیزی که الان انتظارش رو میکشیدم این بود که یکی یه

سیلی بیخ گوشم بخوابونه و از خواب بیدارم کنم. زندگیم شده بود

مثل خوابهای بیسروته نص ِف شب، همونقدر خندهدار و

غیرقابل باور .

دست رو شکمم گذاشتم و نوازشش کردم. تنها حواسپرتی من

همین بچه بود.

-ماهی کوچولو؟ حالت خوبه؟ اذیت شدی امروز گنجیشک

مامان؟

دوباره چونم لرزید.

-شنیدی مامانبزرگ چی گفت؟ میگه یه بابابزرگ دیگه هم

داری. چندبار دیدمش، مثل بابابزرگ آصفت بداخلاق نیست.

مهربونه…

به حرفهام واکنش نشون میداد. وول خوردن ریزش زیر دستم

دقیقاً مثل ماهی بود. به همین خاطر اسمش رو گذاشته بودم

ماهی کوچولو.

 

 

 

تک خند تلخی کردم. چقدر سخت بود پیش بچهم اعتراف کنم که

دلم میخواد پد ِر تازه پیدا شدهم، واقعاً دوستم داشته باشه. به

اندازهی یک عمر حسرت داشتم .

به یک ساعت نکشید که انتظار سر اومد و بالاخره اون لحظهای

که منتظرش بودم رسید. تمام پوست لبم زیر دندون کنده شده بود

و مزه خون داشت دلم رو بالا میآورد. قبل از اینکه بخوام برم

دهنم رو بشورم، تقهای به در خورد و مهلت هیچ کاری رو بهم

نداد.

ناخودآگاه به سمت شالم رفتم و سریع پوشیدم. احساس راحتی

نداشتم و قرار نبود تو چند ساعت همهی خاطراتم فراموش بشه؛

اینکه وقتی میخواستم برم کلاس اول نبوده، اینکه موقعی که

مجبور بودم لباس کهنههای این و اون رو بپوشم نبوده تا دین

پدر بودنش رو ادا کنه، اینکه یه عمر تو سری خوردم و نبوده،

نه تنها امروز بلکه هیچوقت فراموش نمیشد.

 

 

 

 

 

عسل وارد شد. سرک کشیدم تا مرد کت شلواری پشت سرش

رو زودتر ببینم. همیشه آراسته و اتو کشیده بود .

-س… سلام…

انگار امروز افتاده بودم رو دور لکنت .

مرد جوابم رو نداد و نگاهی به عسل کرد که سر تکون داد و با

زدن لبخندی به من، از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش

بست .

زیر نگاه خیرهش سرم رو پایین انداختم و قدمی به عقب

برداشتم .جلو اومد و با تمام احساس لب زد.

 

 

 

-سلام یادگار عاطفه م…

آغوشش رو برام باز کرد که سریع فاصله گرفتم و اجازه ندادم

بغلم کنه.

-میشه… میشه نزدیک نیاید؟

دستهاش تو هوا خشک شد و با مکث پایین اومد. لبخند زوری

روی لباش نشون داد و سعی کرد ناراحتیش رو بروز نده.

-باشه عزیزم، باشه دخترم. بیا بشین اذیت میشی سر پا .

چقدر کلمهی دخترم از زبون این مرد غریب بود.

لبهی تخت نشستم و اون هم با آوردن صندلی روبهروم نشست.

از شدت استرس، با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و ناخون

انگشتم رو زیر دندون میجویدم.

-عسل گفت وقتی شنیدی حالت بد شده، الان خوبی؟ بچهت

خوبه؟

 

 

 

سر تکون دادم و خلاصه جواب دادم.

-خوبیم…

لبخند مهربونش باز به صورتم پاشیده شد. چرا بیدلیل

دلچرکین بودم از این مرد؟

-با اینکه رنگ چشمهات به خانوادهی ما رفته، ولی خیلی شبیه

عاطفهی منی. حتی این خال کوچیک روی مچ دستت.

 

 

خیلی سریع با اون یکی دستم، مچ دستم رو پوشوندم که از

چشمش دور نموند ولی باز هم به روی خودش نیاورد .

عمیق نگاهم کرد.

-مثل رویا میمونی… امروز که با خیال راحت میتونم به

صورت ماهت زل بزنم، انگار دنیا رو برای خودم دارم. قرار

بود انتظارم طول بکشه ولی خداروشکر خیلی زود سر اومد.

چشمهای دودو زنم رو دزدیدم و جوابی ندادم.

از هیجان تپش قلب گرفته بودم. چی باید میگفتم؟

انگار سکوتم حسابی توی ذوقش زد. خودش رو کمی جلو کشید

و این.بار پرسید.

-از من بدت میاد؟

انتظار داشت چه احساسی نسبت به پدری که چند ساعت بود از

 

 

 

وجودش خبردار شده بودم، داشته باشم؟

تنفر که نه… طلبی از این مرد نداشتم و سعی داشتم نبودش رو

تو زندگیم مهم ندونم، ولی یه جای کار میلنگید .

باقی موندهی موهام رو زیر شال فرستادم و لبهای خشکم رو با

زبون تر کردم.

-من چیزی از شما نمیدونم.

توی بیربطترین زمان ممکن کوتاه خندید.

-یعنی یکم از زندگیم بدونی میفهمی ازم بدت میاد یا نه؟

ابروهام رو تو هم کشیدم و گیج سر تکون دادم.

-آره… یعنی نه! برام مهم نیست، فقط میخوام بدونم اگه من

بچهی شما هستم، چرا این همه سال اندازهی یه دنیا فاصله

بینمون بوده؟ مگه مامان باباها نباید کنار بچههاشون باشن؟ پس

چرا کسی پیش من نبود؟

 

 

 

بچه شده بودم. بچهتر از سن و مغزی که حس میکردم دیگه

جوهرش خشک شده. مادری که نبود و پدری که به ظاهر داشتم

و هرچی بیشتر به رابطهمون فکر میکردم، بیشتر میفهمیدم

هیچوقت من رو مثل دختر واقعیش ندید. چقدر احمق بودم .

-همه چیز دست تقدیر افتاد. مادرت، جو ِن من بود. با رفتنش

هم جون من رو گرفت هم تو رو از داشتن زندگی واقعیت

محروم کرد .

اشک توی چشمهام نیش زد. زنی که حتی از یکبار لمسش هم

 

 

 

محروم بودم، زیادی برام مقدس بود.

-نمیفهمم چی میگید… مادرم ترکتون کرده یا زمانی که من

به دنیا اومدم شما هم اونجا بودید؟ بیبی هیچوقت حرف از مرد

دیگهای نزد. چرا حرف نمیزنید؟

جملهی آخر رو غریدم و نگاه مرد آشفتهتر شد.

-مادرت ترکم کرد، درست وقتی که من داشتم برای تداوم

زندگیمون تلاش میکردم و دیوونهوار میپرستیدمش، ولی دیگه

گذشته، مهم الانه که تو نتیجهی زیباترین اشتبا ِه زندگیمی .

تا اینجای ماجرا مقصر همه چی مادرم بود و چقدر نفرتانگیز

بود بازی با کلمات اونم تو چنین زمانی .

نسیه حرف می خسته

ِمن

زد و ی کلافه رو داشت به جنون

میرسوند. دلم میخواست در حد انفجار جیغ بکشم و پرخاش

کنم .

-این گذشتهای که برای شما گذشته، خواب رو از من گرفته.

میخوام همهچی رو بدونم… حقمه !

 

 

 

-باشه باشه میگم آروم باش! با این وضعیت به خودت فشار

نیار .

ای کاش میفهمید دلیل حال الانم خودشه.

 

 

 

 

 

 

دلیل این همه آشفتگیم، گلهای بود که از اون و زندگی داشتم و

سعی داشتم بگم ندارم. به معنای واقعی، نبودش یه درد بود و

وجودش هم یه غم.

 

 

 

نگاهش ازم فراری شده بود و به وضوح طفره میرفت .

با صورتی به اخم نشسته، منتظر موندم و صبر کردم تا شروع

کنه. همیشه یه وقتایی میرسه که دلت بخواد تو همون دنیای

بیخبری بمونی و ازش بیرون نیای .

اینجا بود که خیلی خوب یقین پیدا کردم که همیشه آگاهی از

همهچی هم خوب نیست، آرومت نمیکنه، نجاتت نمیده …

مثل حالای من و وزنهای که با هر کلمهی این مرد روی قلبم

بیشتر سنگینی میکرد. نگاهم به کینه نشست و قلبم از نفرت پر

شد. انقدر پر که دیگه نخوام چیزی بشنوم و فقط ساکت شه. حتی

چشمهایی که تندتند پر و خالی میشدن هم نتونستن چیزی از

دردم رو کم کنن .

من باید میمردم، میمردم برای زنی که هیچوقت ندیدمش و

امروز قلبم برای مظلومیتش آتیش گرفت.

 

 

 

چقدر تو این لحظه دلتنگ اون خاک سرد و قبر رنگ و رو رفته

شدم. کاش میشد برای یکبار دیگه هم که شده برای لمس

خاکی که یه فرشته تو بغل خودش پناه داده، به اون روستا

میرفتم.

 

 

 

 

#

 

-بیا غذات رو بخور عزیزم. جون تو تنت نیست، زبونم لال

مریض میشی. اون بچهی توی شکمت چه گناهی کرده آخه؟

لعنت به دهنی که بیموقع باز بشه، به خدا از دست این مرد

کفریم. اگه به این زودی برنمیگشت خونه، توام چیزی

نمیفهمیدی. ای خدا بگم… لعنت بر شیطون.

 

 

 

تو اوج بیحالی آروم خندیم. یه خط در مورد یه چیزی به

خودش میگفت و دوتا هم بار آصف خان میکرد که با حضور

ناگهانیش من رو از همه چی آگاه کرده بود.

-اینطور نگو مامان. بالاخره که میفهمیدم.

-بله میفهمیدی ولی نه الان. رنگ به رخ نداری. بیا عزیزم،

شامت رو بخور انقدر اذیتم نکن.

ناراحت لبم رو به دندون کشیدم. این زنم زا به راه کرده بودم که

تا این وقت شب به خاطر من بیدار مونده بود.

-اشتها ندارم به خدا. دیروقته برید بخوابید.

اخ ِم غلیظی پیشونی زنانهش رو پوشوند.

-اشتها ندارم چیه؟ من سر نازنین حامله بودم، اندازه پنج نفر

غذا میخورم. اونوقت تو با چهار قاشق سر و تهش رو هم

میاری؟ همینه شکمت انقدر کوچیکه. اون بچه از کجا بیاره

 

 

 

تغذیه کنه؟

وقتی آدمای مهربون عصبی بشن، خیلی ترسناکتر از آدمای

همیشه عصبی میشن. پاهام رو از تخت آویزون کردم و کف

دستهام رو روی تخت گذاشتم. چقدر خسته بودم از هیچی و

همه چی.

سینی غذا رو جلو کشیدم و به ناچار قاشق رو برداشتم.

کاش صدرا زود برمیگشت، میرفتیم خونهی خودمون.

 

 

 

شده شکست یه لشکر

ِر

بودم آدمی که داره به تنهایی با رو به

دوش میکشه. دعوام با اون مر ِد به اصطلاح پدر و حال خراب

بعدش، در چه حد بود که حتی آصف هم از طریق یکی از

خدمتکارا حالم رو یا بهتره بگم حال نوهش رو پرسیده بود و اون

دختر با شیطنت اومد و کف دست من گذاشت. چقدر دیگه

بدبخت شده بودم که همچین آدم سنگدلی برام دل بسوزونه .

یه قاشق از ماس ِت شیرین رو توی دهنم گذاشتم که حرکت ماهی

کوچولو رو توی شکمم حس کردم .

آخ لعنت به من…

صدرا میگفت من عقل مادر شدن ندارم ولی زیر بار نمیرفتم.

به خاطر مشکلات خودم این بچه رو هم نخواسته عذاب دادم و

تا این وقت شب هیچی نخوردم .

قاشق بعدی رو بق کرده توی دهنم گذاشتم. دلم بهونهگیر شده

بود. چرا صدرا برنمیگشت؟

 

 

 

-صدرا زنگ نزد اصلاً؟

-چرا، گفتم خسته بودی زود خوابیدی.

مکث کرد و با تردید ادامه داد.

-محمد هم از سر شب چندبار زنگ زده. میخواست باهات

حرف بزنه.

باقی موندهی لقمهم رو قورت دادم و نگاه دزدیدم.

-نمیخوام ببینمش… هیچوقت .

صورتش گرفتهتر از قبل شد.

-چکاوک جان !

قاشق رو توی بشقاب انداختم و میون حرفش پریدم.

-مامان توروخدا اذیتم نکن. یه عمر زدن تو سرم، یه عمر

 

 

 

تحقیر شدم و فکر کردم پدر دارم ولی درواقع ابرهیم برام اصلاً

پدری نکرد. مثل بردهها صبح تا شب براشون کار میکردم تا

آخرش یه لقمه نون با هزار منت بندازن و جار بزنن ما دختر

داریم و خیر سرمون دخترداری میکنیم. این همه سال بیپدری

کشیدم، مگه مردم که حالا نباشه چیزی فرق کنه؟

 

 

 

باز هم این بغض لعنتی بود که حرفم رو برید و شقیقههام رو به

درد آورد.

جلو اومد، با لطافت بازوم رو نوازش کرد و با چهرهی ناراحتی

گفت:

 

 

 

-میدونم خیلی سختی کشیدی، ولی حالا که هست بذار برات

پدری کنه.

لب برچیدم و زمزمه کردم.

-من صدرا رو دارم… بسمه .

تو اوج ناراحتی لبخند با محبتی روی لبهاش نشست.

-من قربون تو برم که انقدر صدرا رو دوست داری، ولی

هرچی باشه محمد هم باباته. مردها رو جون به جونشون کنی،

شاه پریونم که باشی یه وقتی تو عصبانیت یه چیزی بارت

میکنن. محمد رو قبولش داشته باشی به پدری، حکم کوه داره

برات.

قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و خندیدم. خیلی

سعی داشتم گریه نکنم.

-داری علیه پسرت شورش میکنی مامان؟! یعنی بفهمهها!

زیادی با محبت بود. برعکس بقیه، انگار واقعاً دوستم داشت.

 

 

 

-چه فرقی داری با نازنینم مگه؟ پسرا یه جوری از پس

خودشون برمیان. اینارو ول کن، من به محمد گفتم یه مدت نیاد

سمتت ولی سعی یکم بیشتر باهاش راه بیای. طفلک داداشم…

هیچوقت ندیدم با شنیدن اسم یه آدم اینطور ذوق کنه. هنوز

باورم نمیشه وقتی داد زدی که ازش متنفری، بغض کرد.

آ ِه سنگینی از سینه بیرون داد. برادرش بود و به سهم خواهری

حق داشت نخواد غمش را ببینه ولی در هر حال اون مرد از

ابراهیم هم بدتر بود.

-یکم به منم حق بده مامان… وقتی شنیدم که… ای خدا…

عاجز از کامل نکردن جملهم، زیر گریه زدم و با دست صورتم

رو پوشوندم.

 

 

 

من رو تو بغلش کشید و اجازه داد بلندتر توی بغلش زار بزنم.

-تو روستای ما… یه زن اگه بلند بخنده، هزارتا انگ خراب و

هرزه بهش می

ِمن

زنن. ۱۷ساله نخواستم صیغهی یه پیرمرد

بشم، سرم رو گذاشتن رو زمین سرد تا ببرن… یعنی چقدر

کتکش زدن؟ با یه بچهی بدون شوهر چقدر حرف شنیده از بقیه؟

عفت، ز ِن ابراهیم همیشه بهش بد میگفت. میگفت ماد ِر خراب،

مادر فلان شدت. تن اون بیچاره رو که من حتی یه بار ندیدمش

رو تو گور میلرزوند. من فکر میکردم از حسودیش میگه

ولی حالا… حالا میفهمم این حرفا برا چی بوده…

سرم رو به شونهش فشار دادم و از ته دل هق زدم. دلم گرفته

بود برای مظلومیت زنی که هم خیانت دیده بود و هم خودش

خیانتکار بود تو چشم بقیه.

 

 

 

-همهی اینا تقصیر اون مرده، به خاطر خودخواهیش… همهش

به مامانم میگه عاطفهی من، با عشق یادش میفته ولی اون اگه

عاشق بود، مامانم رو گول نمیزد که اونطور دربهدر شه. من

دردم درد زنیه که ندیدمش ولی میدونم مادرمه. مطمئنم تو اون

چند ماهی که من رو به شکم کشیده، چقدر آزار دیده که حالا

خوشحال باشم که مرده. زندگی با اون آدما خیلی سخته. خدا

خیلی دوستش داشت که بردش پیش خودش…

صدام از شدت گریه گرفته بود و اون مهربون کمرم رو نوازش

میکرد.

-حق داری… حق داری عزیز دلم. گریه نکن، خودت رو

داغون کردی.

بریدهبریده گفتم:

-از… از اون مرد متنفرم… متنفرم که به خاطرش از مرگ

مامانم خوشحالم! متنفرم که راهش رو طوری انتخاب کرده که

من این همه سال سختی بکشم، بچگی نکنم، جوونی نکنم… ازش

بدم میاد…

 

 

 

-باشه باشه هرچی تو بگی… هلاک شدی دختر. خودم پشتتم،

صدرا هم بدونه دوست نداری، نمیذاره نزدیکت شه. گریه

نکن.

چشمهای متورمم رو روی هم گذاشتم. پیشونیم رو به شونهی

 

 

 

لباس خیس شده از اشکم چسبوندم. تا آخر عمر هم اشک ریختن

دلی ازم آروم نمیکرد. زنی که عاشق شده بود و توی بیخبری

پا تو اشتباه بزرگی گذاشته بود، زیادی دلم رو به درد میآورد.

گوشهی پیرهن عسل رو تو مشتم فشردم و از ته آرزو کردم که

ای کاش الان آروم باشه. از این دنیا که خیری ندیده بود، حداقل

توی اون دنیا آرامش داشته باشه، همین هم کفایت میکرد.

***

شال بافت مثلثی رو روی شونههام نگه داشتم. کلافه از چند تار

مویی که توی باد ملایم به رقص دراومده بودند، سرم رو تکون

دادم تا از جلوی چشمم کنار برن.

سرسبز روبه

ِغ

با روم دقیقاً عین بهشت بود و از توی این بالکن

و با این ارتفاع، تمامش زیر نظرم بود. نگاهم از مردی که

مشغول چیدن علفهای هرز بود و از این فاصله قیافهش

مشخص نبود و حدس میزدم همون باغبون باشه، گرفتم.

 

 

 

دردها از نظر پنهون شده بودند و حالا چیزی جز غصهای که

روی قلبم سنگینی میکرد، باقی نمونده بود. دیدن درخت سیب

تنومندی که سری قبل به خاطر اومدن ناگهانی آصف ازش

محروم شدم، بهانهی خوبی برای حواسپرتی بود.

بیتردید بالکن رو به قصد کاسب شدن یه دونه از اون سیبهای

سرخ ترک کردم. باید از باغبون یه چهارپایه یا نربون

میگرفتم.

احساس جالب و خندهداری بود. درست مثل اون روز دلم به

آبوتاب افتاده بود و حس میکردم هیچی جز میوهی اون درخت

به جونم نمیشینه.

 

 

 

از ذوق چشیدن طمع آبدارشون، مسافت سنگفرشها رو با

قدمهای خیلی بلند طی کردم.

جمعهها اکثر خدمتکارها روز استراحتشون بود. تمام عمارت

توی سکوت غرق شده بود و حتی خبری هم از کسری نبود.

زیر درخت سیب ایستادم و نگاهم رو به اطراف گردوندم تا ببینم

تو این فاصله که اومدم پایین، کجا غیبش زده. دست به کمر نفسم

رو کلافه بیرون دادم و سرم رو بلند کردم تا اون ترکیب جذاب

سرخی سیب و سبزی برگهارو کامل ببینم.

با

چرا اسم این باغبون رو بلند نبودم که صداش بزنم؟ حتماً باید

این تنبلی این روزهام کل باغ رو گز میکردم تا پیداش کنم؟

-مراد میده این درخت؟ دخیل بستی هر سری؟

 

 

 

دلم از ترس ناگهانی بودن صدا، هوری فوری ریخت ولی خیلی

زود شناختمش. این صدای محکم و پر طعنه، مال کسی جز

آصف نبود.

چرخیدم و با ندیدنش پشت سرم، چشمهام گرد شد. چرخی دور

خودم زدم و با چشمهای گرد اطرافم رو نگاه کردم. نکنه اینجا

جن داره؟!

-بسمالله… آصف خان شمایید؟ چرا صداتون هست ولی

خودتون نیستید؟! بسم الله الرحمن الرحیم… بسم الله الرحمن

الرحیم…

توهمی که برای وجود یه موجود بدون تصویر گرفته بودم واقعاً

ترسونده بودم. بیبی همیشه درمورد اینکه زن حامله نباید تنها

زیر درخت و لب رود بره میگفتها… چی بود دقیقاً؟

-مگه جنم دخترهی خنگ؟! اینجام، پشت این بوته.

 

 

 

با تحکم تشر زد و من با عجله جلو رفتم و از بالای بوتهی خیلی

بزرگی که نزدیکم بود، سرک کشیدم. دیدن سر و وضعش انقدر

برام عجیب بود که هین بلندی بکشم.

-هیععععع آصف خان! چیکار میکنید؟

 

 

بیلچهی سبزرنگ رو روی زمین انداخت و با اخمهایی که دیگه

به یقین رسیده بودم عضو جدانشدنی صورتش هستن، نگاهم

کرد .

 

 

 

همونطور که دستهای خاکیش رو به هم میزد و میتکوند،

گفت:

-نمیبینی مگه؟

بداخلاق بود. خیلی هم زیاد، ولی دیگه تو این چند روز وقتی

دیدم کاری به کارم نداره و آسیبی بهم نمیزنه، بهش عادت کرده

بودم. حتی دوبار هم سر یک میز غذا خوردیم و اون هیچ

واکنش خاصی جز بیتوجهی نشون نداد.

انگار واقعاً قبول کرده بود که من مادر نوهش هستم و حالا با

وجود آدمی مثل محمد، دیگه بهانهای هم برای بیخانواده بودن

من نداشت.

چشمهای درشتم رو تاب دادم و با صدایی بلند که ناشی از تعجبم

بود، گفتم:

-این لباسا آخه! باغبونی میکنید؟ باورم نمیشه…

جملهی آخر رو ناخودآگاه گفتم و نمیدونم لحنم چقدر شگفتزده

 

 

 

بود که ابروهای مرد بالا پرید. من این آدم رو در هر شرایطی با

لباس اتو کشیده دیده بودم و حالا واسم عجیب بود .

سرش رو برگردوند و نگاهی به عمارت سفید و باشکوه وسط

باغ انداخت و بدون اینکه نگاهش رو بگیره گفت:

-من بدون زحمت به یه خشت آجر هم نرسیدم که حالا چهار تا

بیل زدن عجیب باشه.

شونه بالا انداختم. هیچوقت نشده بود با من در حد چند کلام

صحبت معمولی داشته باشه و نمیخواستم زود این بحث رو

تموم کنم.

-من خیلیها رو دیدم زحمت زیادی میکشن ولی بازم

هشتشون گرو نهشونه. به نظرم شانس داشتن خیلی مهمه .

-تو اسمش رو بذار شانس، من میذارم زرنگ بودن. حالا

شاید چند درصد هم شانس دخیل باشه ولی تا عقلت رو تو کار و

سرمایهت نندازی، یکت به دو نمیشه.

 

 

متفکر بهش خیره شدم. شاید حق با اون بود.

وقتی بخوای برای به دست آوردن چیزی از قدرت بدنی مایه

بذاری و با جون کندن بهش برسی ولی از فکرت برای آسونتر

کردن اون کار استفاده نکنی، میشد بیعقلی .

باد خنکی وزید و باعث شد برای یک لحظه لرز خفیفی به تنم

بشینه که از نگاه تیزبین آصف دور نموند. با سر به عمارت

اشاره کرد و همینطور که وسایلش رو از روی زمین

 

 

 

برمیداشت، از پشت بوته بیرون اومد .

-برو خونه، الان مریض میشی، میفتی رو گردونمون.

قطعاً باید از اینکه سربار طلقی شده بودم ناراحت میشدم ولی

دیگه تاحدودی این مرد رو هم شناخته بودم و میدونستم محبت

کردنش هم با بقیه فرق داره .

برعکس تصورش، خوشحال از توجهش نیشم رو باز کردم و

به خودم جرات دادم چهار کلام بیشتر از سلام و صبح بخیر و

شب بخیر باهاش حرف بزنم .

-میخوام یه دونه سیب بچینم. شما میدونید باغبونتون

کجاست؟ میخوام ازش نربون بگیرم .

طوری با اخم نگاهم کرد که حس کردم حرف اشتباهی زدم.

-با این شکم میخوای از درخت بری بالا؟!

پس بگو… نگران نوهش بود. لبهام رو تو دهن کشیدم و با

مکث گفتم:

 

 

 

-نه خب… میگم خودش بره بالا برام بچینه .

نفسش رو پر صدا بیرون داد و متاسف طوری که انگار داره به

یه آدم عقب افتاده نگاه میکنه، نگاهم کرد.

-یعنی من بفهمم این پسر دیوونهی من از چی تو خوشش

اومده، عقل درست حسابی هم که نداری. پریروز کی بود که از

نردبون افتاد؟!

 

 

 

با یادآوردی روزی که مرد باغبون از نربون افتاد و جدای

شکستن نربون، کمر خودش هم آسیب دید، ضربهی آرامی به

پیشونیم زدم.

-آخ چرا یادم نبود نربون رو شکست؟ الان بدون نربون چیکار

کنم؟

کار آصف از تاسف خوردن گذشته بود. خودم هم بعد از چند

ثانیه متوجه شدم که شکستن نردبون درعوض سلامتی اون آدم،

بیاهمیتترین چیزه و از حرفم کمی خجالت کشیدم .

-خب اینجوری نگاه نکنید… چیکار کنم من الان؟

دستی به ریشهای کوتاه و آنکادر شدهی جو گندمیش کشید.

-خونه پ ِر سیبه، برو بردار بخور. انقدر هم مزاحم کار من

نشو. عسل که آمار همه چیز رو بهت میده، یعنی نگفته روزایی

که به درختها میرسم خوشم نمیاد کسی دور و برم بپلکه؟!

 

 

 

انقدر از تیکهی اول جملهش ناراحت شده بودم که به بقیهش

توجه نکنم. با صورت آویزون نگاه پر حسرتی به سیب

موردنظرم انداختم. آهم آنچنان با غم از سینه خارج شد که هر

کسی نمیدونست، فکر میکرد بزرگترین دارایی زندگیم رو از

دست دادم!

با صورتی بغ کرده، زیر لب با صدای آرام زمزمه کردم.

-ولی من اون سیب رو درخت رو میخواستم …

با شونههای افتاده چرخیدم تا برم که صدای لعنت بر شیطون

گفتن آرومش رو شنیدم.

-وایسا…

چرخیدم و منتظر ولی همچنان ناراحت نگاهش کردم .

-بله !

دستهاش رو به کمر زد و با مکث نگاهم کرد. بالاخره با تردید

لب تر کرد.

 

 

 

-بیا برات بچینم.

 

 

 

با هیجان جیغ کشیدم و دستهام رو جلوی دهنم گذاشتم.

-واییییی راست میگید؟

گره ابروهاش کورتر شد و انگشت اشارهش رو تهدیدوار جلوم

تکون داد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x