رمان ناجی پارت ۱۳

4.7
(12)

 

 

چهره ی بغض کرده اش صدرا را از حرفش پشیمان کرد.

با دلجویی گفت:

_ببخشید،تورو خدا گریه نکن .اصلا من و اصلان هم باهات میاییم .خوبه؟؟؟

 

 

بغضش را پس زد و سرش را به اندازه ای که به گردنش فشار وارد نشود تکان داد.حداقل نیاز نبود در طول روز نگران رفتار و کردار خانواده اش جلوی او و برادرش باشد.

خودش جلوتر از همه حرکت کرد، تا انها هم پشت سرش بیایند.

 

صدای مردی که صدرا، اصلان خطابش می کرد را می شنید که از همراهی کردن با انها امتناع می کند .اما توجهی نکرد و به راهش ادامه.بحث خانوادگی بود به او ربطی نداشت.

 

 

 

_اِااااا…منو با خودت کجا میبری …صدرا به خدا خستم،بزار برم تو ماشین بخوام.

 

بازوی اصلان  محکم گرفت تا از دستش در نرود. او را مجبور به همراهی کرد.

می دانست اصلان  انرژی و پتانسیل این را دارد که تا فردا هم سر این قضیه با او بحث کند.پس قبل از شروع هر جروبحثی با حواله کردن یک چشم غره ی غلیظ به سمتش در دم او را ساکت کرد.

 

اصلان با حرص بازویش را از دستش بیرون کشید و همانطور که قدم هایش را سریع تر از حالت عادی برمی داشت گفت:

_یعنی تُف تو اون سه دقیقه و چهل و نه ثانیه ای که تو از من بزرگ تری.همش بلدی زور بگی.

 

 

 

طفلک حق داشت لعنت بفرستند به ان چند دقیقه فاصله سنی که بینشان بود.از همان دروان کودکی این موضوع دلیلی موجه برای زور گویی هایش به اصلان بود.

 

تک خنده ی از یاداوری ان روزها زد .چه زود گذشت روز های شیرین بچگیشان.

ای‌کاش هیچ وقت از ان دورانی که تنها دقدقه ی زندگیش فوتبال بازی کردن بود بیرون نمی امد.

اهی از روی حسرت کشید و او هم پشت سرشان حرکت کرد.

 

 

 

قبل از خارج شدن از قسمت مسکونی روستا به سمت تپه ی هیزمی که کنار یک خانه ی مخروبه انبار شده بود رفت، و دو تکه چوب نسبتا بلند برداشت .

کاری که قرار بود انجام دهد زیادی جالب به نظر نمی رسید، اما مجبور بود.

 

 

بدون توجه به چهره ی اخم الود اصلان یکی از چوب ها را به سمتش گرفت و گفت:

 

_اینو بگیر حواست به گوسفند ها باشه این دختر کمتر دنبالشون بدو ، بدو کنه.نباید زیاد به پاش فشار بیاره.

 

 

 

آن را پس زد و به جای گرفتن چوب مچ دستش را گرفت .

 

_صدرا معلوم هست داری چیکار می کنی به ما چه دختر مردم پاش داغونه نمی تونه راه بره .

فک نکن پشت گوشی با خنده و شوخی باهات حرف میزنم، از هیچی خبر ندارم.

شدی  سر تیتر تمام رسانه ها.

همه شدن گوه خور تو. می شینن رفتارو کردارتون انالیز می کنن.

 

که صدرا محرابی با یه دختر روستایی ریخته رو هم.

 

صدرا محرابی به خاطر یه دهاتی ریده طرفداراش .

 

صدرا محرابی جنون بهش دست داده تو خیابون غش کرده .

 

صدرا محرابی یه گهی خورده و خواننده شده خودشم توش مونده.

 

 

صدایش کم کم در حال اوج گرفتن بود. حرصی از درون در حال جوشش بود از لحن گفتارش کاملا مشخص بود‌.

اجازه ی دفاع به صدرا نمی داد و رگباری  تمام اتفاقات اخیر را در صورتش می کوبید.

 

_ یک طرف  کنسرت به هم خوردت .یک ور دیگه عکسایی که با این دختر ازت پخش شده.

اونم  دقیقا زمانی که آخرین این ماه مراسم عقدت با ستارست .

 

اینا همه به کنار، این لیستی که دیروز برام فرستادی رو کجای دلم بزارم.

من کلشون قلم می گیرم ،تو فقط واسه ی دو  موردش به من  جواب پس بده.

 

حلقه ی دستش را دور مچ صدرا تنگ تر کرد. انگار می خواست نگرانی هایی که هیچ وقت بروزشان نمی داد را اینگونه بیرون بریزد.

 

گلویش از ولم بالای صدایش خشک شده بود. اینبار با لحنی ملایم تر گفت:

_فقط بگو حلقه ی ازدواج و شناسنامه به چه کارت میاد . صدرا به خدا نگرانم.

نگران بابا که اگه بخوای با کسی غیر ستاره ازدواج کنی خون به پا میکنه‌.

نگران مامان،که اصلا طاقت متلک شنیدن از فامیل رو نداره.

بیشتر از همه نگران خودِ خرتم. انگار پاک زده به سرت.

دستی دستی هرچی شهرت و ابرو و  اعتبار تو این سال ها جمع کردی رو داری به چُخ میدی.

حالا تو فک و فامیل  یه مدل تو طرفدارت هم یک مدل دیگه.

 

اصلا خبر داری  سر این عکست که با  رکابی این دختر رو بغل کرده بودی، عمود  چه الم شنگه ای به پا کرد. میگفت حتما  این کارا رو کردی که مهتابم اخرش سکته کرد مرده.

یعنی کم مونده بود مامان ،بابا سکته کنن از  تیکه متلک هایی که عمو و زن عمو بارشون می کردند.

 

 

گند هایی که چند روز پیش به بار اورده بود ،مانند زخمی چرکی کم کم در حال سرباز کردند بودند.

 

مچ دستش را از دست اصلان ازاد کرد.

کلافه از فشار عصبی که ناخواسته به خانواده اش وارد کرده بود، موهایش را محکم چنگ زد.

 

اما با حرف اصلان یک لحظه از حرکت ایستاد.

 

_حالا نمی خواد مثل دخترا گیس کشی کنی.انقدر سگ شانسی که دقیقا اون موقعی که دعوا داشت اوج می گرفت مصادف شد با بازگذشت شکوه مندانه ی من از شمال.تا فهمیدم دعوا از گور اون عکس ها بلند میشه گردن گرفتم.

بابا هم نامردی نکرد و یک چک خوابوند زیر گوشم.

 

صدرا درهینی که با استرس لبش را می جوید گفت:

_خب بعدش، بعدش چی شد؟؟؟؟

 

هنوز هم مانند کودکی بر عکس اصلان از پدرش حساب می برد.

 

 

تک خنده ی زد و شانه ای از روی بیخیالی بالا انداخت.

_ هیچی دیگه ،با تیپا از خونه انداختم بیرون وگفت:(گمشو پسره ی لاابالیه دختر باز.یکم از داداشت یاد بگیر .سرش فقط تو کار و زندگیه خودشه.)ولی اون که نمیدونه تو چه مارمولک اب زیرکاهی هستی.

 

 

ناراحت از وضع پیش امده اصلان را بغل کرد و با صدای غمگینی گفت:

_شرمنده داداش…برای تو هم دردسر دست کردم.انشاا… بتونم جبران کنم.

 

 

اصلان هم دستانش را دور او حلقه زد.

_حالا زیادم بد نشد.منم جبران مافات کردم، رفتم اپارتمانم. یعنی کیفی که من تو این چند روز که خونه رام ندادن کردم داماد تو شب عروسیش نمی کنه.اصلا یه وضعی بود.

ژیلا می رفت، مرجان می اومد .

مرجان می رفت، مریم می امد.

مریم می رفت، روژان می امد.

یکی غذا می پخت ،یکی جارو می کرد.

 

به اینجای حرفش که رسید از صدرا جدا شد. صدایش را پایین اورد و با شیطنت ادامه داد:

_یکی ماساژ می داد.یکی…..اییییییییییی گوشمممممم.

 

 

 

 

 

توجهی به ناله هایش نکرد. با حرص گوشش را محم تر پیچاند.

_خاک تو سرتت کنن که ادم نمیشی. منو باش چقدر برات ناراحت شدم.تو حیا نداری جلو برادر بزرگ ترت از این حرفا میزنی؟

 

 

 

تقلا کرد تا گوشش را ازاد کند ،ولی صدرا قصد کوتاه امدن نداشت.

 

_آخ کندیش مرتیکه….بزرگتری بخوره تو سرت.همش سه دقیقه و چهل و نه ثانیه ازم بزرگ تری که اونم کم کاری از دست اندر کاران بوده.

بعدشم مگه بد کردم جرمتو گردن گرفتم.بدبخت اگه من نبودم که بابا و عمو از وسط شَقَت می کردن.

 

 

حرف حق جواب نداشت ولی از موضع اش کوتاه نیامد.

_کم چرت و پرت بگو. آخر یه گندی از این دخترت بازی هات بالا میاد حالا ببین کی گفتم.

 

_باشه حاج آقا ..تو گوش بی صاحب منو ول کن.من قول میدم خودمو اصلاح کنم.

کنده شد به جان عمم.

 

زیر بار نرفت.

_تو مگه درست بشویی؟۳۲ سالته هنوز مثل جوانای ۱۸ ساله دنبال سر دختره راه می افتی!!!!کی می خوای مثل ادم با یک نفر ازدواج کنی و بری سر زندگیت.خسته نشدی انقدر فِرت و فِرت دوست دختر عوض کردی؟

 

 

با لحنی کاملا جدی جوابش را داد:

_کی گفته من فِرت و فِرت دوست دختر عوض میکنم؟

اینی که جلوت میبینی یک مرد موفق در زمینه ی جور کردن کلکسیون دوست دختره.

عوضشون نمیکنم !!!فقط بهشون اضافه میکنم یه وقت کم نیاد‌.

بعدشم اینکه به همه خانما ارادت دارم تقصیر من نیست!!!

مگه من خواستم خدا نیمه ی گمشده ی منو رنده کنه؟

 

همین که خودش گفته بود.این اصلانی که او می دید درست بشو نبود.

گوشش را با گفتن یک (خاک تو سرت) یک ضرب ول کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nazi ....
1 سال قبل

چرا رمان ناجی و مروا قاطی شدن :/

nazi ....
پاسخ به  نیاز
1 سال قبل

نگا کن بالارو
ی پارت از ناجی اومده تو مردا
قاطی شدن
برا این گفتم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x