مهماندار با گفتن چشمی رفت و فوری با یک لیوان شربت برگشت.
– چیز دیگه ای لازم دارید بیاریم خدمتتون؟!
– نه ممنون؛ بفرمایید.
بعد از رفتن مهماندار گفتم:
– چکاوک بیا یکم از این بخور عزیزم، ترسیدی فشارت افتاد.
سرش رو بیشتر به سینهم فشار داد.
– نمی خوام؛ آقا توروخدا برگشتنی با ماشین بیاییم، من میترسم.
– باشه باشه، فقط بیا یکم از این بخور.
ناراضی سرش رو بلند کرد، نوک کوچیکی به لیوان زد و دوباره به حالت اولش برگشت.
لبخندی از حرکاتش روی لبم نشست.
دختر کوچولوی ترسو! خودش نمیفهمید ولی این کارهاش بدجوری دلم رو میبرد. از اینکه حس میکرد اگه سرش رو تو سینهی من پنهون کنه ترسش میریزه و بغلم براش یک منطقهی امنه احساس قدرت میکردم. مگه یک مرد چی بیشتر از این میخواست؟!
رابطهی ما دقیقا مثل یک چند ضلعی غیر منتظم بود. پر از چاله چوله و ناهنجاری، ولی اگه وجود مزخرف ستاره رو ازش فاکتور میگرفتم زندگیم تو این چند وقته خیلی شیرین شده بود.
کسی تو خونهم بود که به خاطرش دوست داشتم کارم رو زود تموم کنم و بیام خونه. باهاش شام بخورم، سر به سرش بزارم و به خجالت کشیدنش بخندم.
بی صبرانه منتظر روزی بودم که این فاصله ی دیواری اتاقمون هم برداشته بشه و تماما چکاوک رو برای خودم داشته باشم؛ اما از قرار معلوم عروسم زیاد نازدار بود و باید کلی صبر میکردم تا کم کم اون یخش باز شه.
شالش رو که کمی از سرش سر خورده بود و بالا کشیدم که متوجه نفس های منظمش شدم. بچه پرو! مثلا من قرار بود بخوابم.
تموم طول پرواز چکاوک همون جور که تو بغلم جا خوش کرده بود خوابیده بود و خداروشکر موقع لَند* هم دیگه داستان نداشتیم.
از فرودگاه مستقیم به هتل رفتیم و بعد از گرفتن کارت اتاق خودمون، چکاوک رو تا اتاق خِرکش کردم. گیج خواب بود و حتی زورش میاومد دو قدم راه بره.
بالافاصله بعد از اینکه داخل شدیم خودش رو روی تخت انداخت.
– چکاوک پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری نخواب؛ شام هم نخوردی که دختر.
آنچنان لمس شده بود که حتی بعید میدونم حتی شنیده باشه. به ناچار خودم شال و گیره سرش رو از سرش درآوردم و بعد از عوض کردن لباس های خودم کنارش جا گرفتم. بهتر بود منم میخوابیدم، اشتهای زیادی برای شام خوردن نداشتم.
پتو رو رومون کشیدم و ناخودآگاه کمی بهش نزدیک شدم تا بغلش کنم. سرم رو توی گردنش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. از کی این دختری که تو بغلم گم شده بود مثل مسکن عمل میکرد که خودم متوجه نشدم؟
فقط تنها چیزی که آزارم میداد و اجازه نمیداد به اندازه کافی از وجود چکاوک لذت ببرم اون حس مبهمی بود که به مهتاب داشتم.
درست بود که من با خیال راحت ازدواج کنم و به زندگیم ادامه بدم ولی مهتاب توی اوج جوونی زیر خاک سرد خوابیده باشه؟!
شاید اگه یکم بیشتر هواش رو داشتم و بهش توجه می کردم الان زنده بود و اگر هم اون زنده بود شاید الان چکاوکی وجود نداشت.
همین بود. زندگی با ظاهر قشنگم، باطنش همینقدر تیره و تار بود. لبریز شده از یک دوراهی که انتخابش فقط تاثیر توی وجدانم داشت نه مسیر زندگیم.
به هر حال هر چی من ای کاش ای کاش میکردم مهتاب که زنده نمیشد، فقط باید امیدوار میبودم این وجدان روانپرشیم دست از سرم برداره. بیشتر از اونچه که به زبون میآوردم خسته بودم و دلم آرامش میخواست.
“چکاوک”
با ضعف رفتن معدم از خواب بیدار شدم.فضای اتاق هنوز تاریک بود ولی انقدری گرسنم بود که حس میکردم اگه تا یک دقیقه دیگه چیزی نخورم میمیرم.
فشاری به سینهی صدرا آوردم تا بتونم بیرون بیام ولی بی فایده بود. اه! جوری من رو گرفته انگار میخوام فرار کنم. کمی تکونش دادم تا بیدار شه.
– آقا پاشید، خفم کردید، یکم دستهاتون رو شل کنید من له شدم.
هومی کشید و گرهی دستهاش رو سفت تر کرد. دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد. از یک طرف فشار بدن صدرا و طرفی هم گرسنگی باعث شد طاقم طاق تر از هر وقتی بشه. با بغض تخت سینش کوبیدم.
– آقا پاشید، چرا اینجوری میکنید؟ مگه خرسید شما؟!
چشمهاش رو باز کرد و گیج نگاهم کرد.
– چکاوک! چیزی شده؟ چرا بغض کردی؟
فوق العاده دل نازک شده بودم.
– همش تقصیر شماست، من گرسنمه بعد شما هم ولم نمیکنید برم غذا بخورم.
دستهاش رو باز کرد و روی تخت نشست. ناباور گفت:
– برای این اینجوری لب مچاله کردی؟ خب زودتر میگفتی. ساعت چنده بگم برات غذا بیارن؟! دیشب بیدارت کردم خودت پا نشدی.
مثل بچه های دوساله بهانه گیر شده بودم. با اخم سرم رو به طرفی چرخوندم و جواب ندادم. خم شد و از پاتختی موبایلش رو برداشت.
– هفت و نیمه هنوز، پاشو لباس بپوش خودمون بریم کافهی هتل، هم غذا بخوری هم یه گشتی بزنیم.
الان هیچی اندازه سیر شدنم برام مهم نبود. ناز کردن رو کنار گذاشتم و باشهای گفتم. به سمت چمدون رفتم و بعد از یک دور ریختن تمامش، یک دست لباس پوشیدم و منتظر صدرا موندم. همون طور که صورتش رو با حوله خشک میکرد گفت:
– چیکار کردی دختر؟! چرا اینارو به هم ریختی؟
– آقا تورو خدا ول کنید، میام جمع میکنم. میشه بریم من دارم میمیرم؛بدویید.
تعجبش رو به وضوح حس میکردم.
– اومدم دخترهی شکمو، بزار لباس بپوشم.
بی توجه به حضور من مشغول عوض کردن لباس هاش شد که چند ثانیه شوکه نگاهش کردم و در نهایت پشت بهش ایستادم. صدای زنگ تلفنش بلند شد.
– الو جانم مامان! سلام…. ممنون خوبم تو خوبی؟ کسری اذیتت نمیکنه؟…. خوبه، کارم داشتی؟…. به نظرت این چیزیه که به خاطر حواس پرتی من اتفاق بیوفته؟…. معلومه که خودم خواستم… نه مامان نیاز نیست شما نگران باشی، حواسم هست دارم چیکار میکنم…. مگه چی گفتن؟!
با دست اشاره کرد تا بیرون بریم.
– خب بزار بگن عزیز من، مگه مهمه؟! این همه ازش خواهش کردم حرف خودش رو زد، من رو کرده سکهی یه پول، طوری داره رفتار میکنه انگار بچهی دوسالم، اونوقت انتظار داره به خواستش عمل کنم؟…. باشه باشه، حواسم هست فقط خواهشا شما حرص نخور… آره اونم پیشمه داریم میریم صبحانه بخوریم… باشه دورت بگردم اونم سلام میرسونه؛ فعلا خداحافظ.
– مادر جون بود؟
– آره.
دستم را در پنجه اش گرفت.
– چی گفتن؟
– گفت به چکاوک خانم سلام برسون، از طرف من هم ببوسش؛ ترجیحاً هم بوسش طوفانی باشه.
ابروهام بالا پرید.
– بوس طوفانی چیه؟
وارد آسانسور شدیم. دکمه رو زد و بی خیال گفت:
– نمیدونی چیه؟
شونه ای بالا انداختم:
– نه.
– اشکال نداره خودم یادت میدم.
باشهای گفتم و منتظر نگاهش کردم که با تعجب سرش رو از گوشیش بیرون آورد.
– چرا اینجوری نگاه میکنی؟
– مگه نمیخواستید یاد بدید؟!
با تعجب گفت:
– ااااالان؟!
مظلوم لب زدم:
– پس کی؟