نگاهی بین من و صفحهی دکمه های آسانسور رد و بدل کرد. انگار می خواست ببینه زمان داره یا نه! هوفی کشید و یک قدم جلو اومد.
– از دست تو؛ سرت رو بیار جلو.
با هیجانی زیر پوستی سرم رو جلو بردم.
دست از دو طرف صورتم گرفت و فاصلهی صورتهامون رو کم کرد. آروم اروم پیش میرفت، انگار میخواست بیطاقت شدن من رو به چشم های خودش ببینه.
درست بود! من خودم میدونستم ته پرسیدن اون سوالم به کجا ختم میشه که روش پافشاری کردم؛ البته واقعا نمیدونستم بوسهی توفانی چه مدلی هست ولی همین که طرف مقابلم قرار بود صدرا باشه برام کافی بود.
من این مرد رو از ته دلم دوست داشتم و عاشق این بودم که باز هم چنین تجربه ای باهاش داشته باشم.
لبهام رو بین لباش گرفت و شروع به بازی کردن باهاشون کرد درست مثل سری قبل فقط با این تفاوت که بهت و تعجب من جایی این وسط نداشت.
چشم هام رو از لذت بستم و لبهام رو برای خالی نبودن عریضه کمی تکون دادم. به هیچ عنوان همراهی کردن رو بلد نبودم و میترسیدم همین تکون خوردن های الکی هم توی کار اون وقفه اینجا کنه.
با لب هاش بین دو لبم فاصله انداخت، قلبم از حرکت بعدیش به تالاپ و تولوپ افتاده بود اما با فوت عمیقی که داخل دهنم کرد چشم هام تا اخر گشاد شد و حس کردم از بلندی سقوط کردم.
با خنده عقب کشید و ضربه ای به لپ های باد کردم زد تا هوای داخلشون خالی بشه.
همون طور که از شدت خنده دست از دیوار آسانسور گرفته بود گفت:
– وای خدایا! عالی بود. حاظرم هر کاری بکنم تا یک بار دیگه اون لپ و چشم های وق زدت رو هم زمان باهم ببینم.
پشت زانو هام از شوک و هیجان میلرزید. به آسانسور تکیه دادم و نگاه ناراحتم رو ازش گرفتم. حس می کردم بازیچهی دستش شدم؛ یا نه، شایدم حس آدمهاب هرزه رو که خودشون رو در اختیار بقیه میذارن و دیگران این اجازه رو دارن که عواطفشون رو لگد مال کنن.
فهمیده بود که خودم برای بوسیدنش مشتاقم؟ نمی دونم، شاید…
ولی مطمئنم اون که نمیدونست من چقدر دوستش دارم و حاضر نیستم انگشت کسی جز خودش بهم بخوره چه برسه به…
ای خدا! تا کی قراره انقدر احمق باشم؟ خسته شدم دیگه. اشک توی چشمهام نیش زد ولی دلم نمیخواست گریه کنم. آسانسور ایستاد و پیاده شدیم. دوباره خواست دستم رو بگیره که اینبار پسش زدم.
خشمگین نبودم و حرص هم نداشتم. انقدر بیجون و غمگین شده بودم که دل خودمم برای خودم میسوخت چه برسه به اونی که با چهرهای نگران جلوی پخش شدنم رو گرفته بود و آثاری از لبخند بر لبش نبود. ناراحتش کرده بودم؟
– چکاوک!
نگاه لرزونم رو بهش دوختم.
– بله آقا!
انگار لحن صدام بدتر از نگاهم بود که چشم هاش رو روی هم فشرد و لعنتی فرستاد.
– حالت خوبه؟!
خوب بودم؟ نه! نگاه چند نفر روی ما افتاده بود. ازش کمی فاصله گرفتم و لب زدم:
– آقا، من دختر بدیم؟؟
– نه، معلومه که تو نجیب ترین و بهترین دختری هستی که من توی عمرم دیدم، نزنی دیگه این حرف رو.
لحنش مطمئن بود ولی دلم رو گرم نکرد.
حس های بد مثل بخت روم چمبره زده بودن. انگار اونم فهمید که از من جوابی نمیگیره که خودش راه افتاد و من رو هم راهنمایی کرد. منو رو به سمتم گرفت.
– چی می خوری عزیزم؟ هر چی دوست داری سفارش بده.
دلش برام سوخته بود که اینجوری مهربونی می کرد؟ نامردی بود اگه میگفتم آره. صدرا همیشه مهربون بود ولی الان به حدی حالم خراب بود که فقط دلم میخواست از رفتارش ایراد بگیرم و جرمش رو سنگین تر کنم.
“صدرا”
یک قلوپ از آب پرتقال رو روی لقمم خوردم تا این قلوه سنگ پایین بره.
بی اشتهاییش روی منم تاثیر گذاشته بود که غریدم، هیچی از گلوم پایین نمیرفت.
چیزی نگفتم و بی حوصله به ساعتم نگاه کردم.
حتی نپرسیدم چرا تویی که انقدر گرسنت بود الان انقدر بی اشتها به میزی که از شیر مرغ تا جون ادمیزاد روش چیده شده نگاه میکنی.
پرسیدن نداشت، دلیلش خودم بودم.
تو این چند دقیقه زندگی مشترک هفت سالهی خودم و مهتاب رو زیر و رو کردم، جای تعجب داشت که حتی یک مورد ناز کشیدن از طرف من و ناز کردنی از مهتاب نبود که الان بخوام بدونم چه غلطی باید کنم.
تقصیری نداشتم، ما حتی وقتی که دعوامون میشد و اکثرا هم مقصر من بودم اونی که پیشقدم میشد همیشه مهتاب بود، به قول خودش طاقت اخم و تخمم رو نداشت.
———–
واقعاً یک زن چطور تونسته این همه سال چنین زندگی رو تحمل کنه و دم نزنه؟
آخ مهتاب اگه بدونی چقدر پشیمونم از زندگی سیاهی که برات درست کردم!
ای کاش میتونستم برای یکبارم که شده ببینمت و ازت طلب ببخشش کنم.
مسخره بود ولی منِ مثلا شوهر حتی موقع زایمانش هم کنارش نبودم چه برسه به روزی که مرد!
شرم آور بود، ولی حتی اولین نفری که وقتی مهتاب دردش گرفت به دادش رسید اصلان بود، نه منی که شوهرش بودم!
حتی فکر اینکه اون لحظه مهتاب طفلی از برادر من چقدر خجالت کشیده حالمو بد میکرد.
کلافه دستی پشت گردنم کشیدم.
تمام افکارم بیهوده بود، مثل همیشه خیلی دیر به خودت جنبیده بودم! خیلی دیر!
نگاهی به چهرهی بغ کردهی چکاوک انداختم.
چرا داد نمی زد؟ جیغ نمیکشید؟ چرا نمی گفت دیگه حق ندارم با شوخی هام ناراحتش کنم؟
قصدش چی بود واقعا؟
می خواست یک مهتاب دیگه باشه؟
می خواست بشه دختری که سرنوشتش نابود شدنه؟ دقیقاً مثل مهتاب.
اونم ساکت بود، اونم به هیچی اعتراض نمی کرد.
ولی نباید اینطور میشد.
چکاوک نباید میذاشت من دوباره همون صدرای بی خیالی بشم که حتی جنازهی زنش رو هم برادرش به سرد خونه منتقل کرد و خودش از هیج جا خبر نداشت، چون تو یک شهر دیگه بود.
اخ اصلان چی میشد یکبار بزنی پس سرم و بگی من جور کش تو نیستم ،خودت حواست به خانوادت باشه.
شاید الان انقدر غصه رو دلم سنگینی نمیکرد.
شقیقمو با نوک انگشت فشار دادم و دیگه تحمل نکردم.
جدی و محکم گفتم:
– چکاوک، صبحانتو بخور، کامل.
– سیرم آقا، میشه بریم بالا؟
با اخم لقمهای براش گرفتم و کف دستش گذاشتم.
– تا نخوری هیچ جا نمیریم، هر وقت من مردم اینجوری مویه بگیر و غذا نخور !
چشم گرد کرد و گفت:
-خدانکنه، آقا، چرا اینجوری حرف میزنید؟ شما نباشید منم میمیرم، میدونید که به جز شما کسی رو ندارم.
انگار داشت سنگ می خورد که نجویده قورت داد.
– نگران نباش، من هرجا برم تورو با خودم میبرم، حتی شده تو قبر.
لبخند آرومش منو از خودم راضی کرد.
شاید ته ته جملم توی گفتار بار منفی داشته باشه ولی معلوم بود باعث آرامشش شده بود.
خدایا! من برای این دختر چی بودم که حاضر بود هر جور که شده کنارم باشه.
تمام این ها نشون میداد من مسئولیتی بیشتر از یک همسر گردنمه و تنها خواستهی این روز هام از خدا این بود که از این مسئولیت بزرگی که گردنمه سر بلند بیرون بیام.
هر چی که بود زن بود و ظریف، دلش از بلور نازکتر و شکنندهتر بود، مراقبت از همچین امانتی کار هر کسی نبود.
انگار دیگه برام عادت شده بود که لقمه های بعدی رو هم براش گرفتم اما تحمل نکرد و دستم رو پس زد.
_آقا…بیایید بریم بالا،نمی تونم بخورم.
– نمیخورم و نمیخوام نداریم، با من قهری، با شکمت که دشمنی نداری.
نخوری میام میشونمت رو پام دستاتو چفت میکنم به هم و به زور می ذارم دهنت.
کاریم ندارم که میشم سوژهی رسانهها!
نیشخند خبیثی روی لبم نشست.
– ولی عجب پوزیشنیهها، اصلا دلم خواست، بخور تا عملیش نکردم.
چند لحظه با شوک نگاهم کرد و در نهایت هول زده لقمه رو توی دهنش گذاشت.
ببین چه دیوونهای بودم که میترسید جلوی این همه آدم چنین کاری کنم.
با حوصله منتظر موندم تا صبحانشو بخورم.
دستی به شالش کشید گفت:
– بریم دیگه، سیر شدم به خدا جا ندارم، این همه هم چیز میز سفارش دادید همش اسراف شد.
دور و برمون کم کم داشت شلوغتر می شد و نگاه خیرهی خیلیها رومون بود، ولی بی توجه یکی از دستاشو بین دستام گرفتم و نوازش کردم.
– بشین باید حرف بزنینم.
با لذت به آگهی نگاه کردم.
دقیقا چیزی که میخواستم.