رمان ناجی پارت ۶۰

4.6
(20)

 

بس کن توروخدا، بس کن چکاوک! دارم با حرف‌هات روانی میشم.

 

پیرهنم دقیقا اونجایی که سرش رو گذاشته بود خیس شد. چی کشیده بود این دختر؟! وقتی کنارم بود همه بچه خطابش می کردن ولی جون و تن این دختر از همون آدم‌ها هزار برابر رنج کشیده تر بود.

 

جوری با درد حرف می‌زد که به عینه می‌فهمیدم حرف‌هاش از دلی بلند میشه که زودتر از اونچه که باید پیر شده.

 

– یادتونه توی کلبه بهتون گفتم آقای فرشته شما هم گفتید من فرشته نیستم؟!

 

کمی فکر کردم، دقیقا روز اولی که دیدمش این حرف رو زد. آروم زمزمه کردم:

 

– یادمه.

 

صورتش روو به سینم مالید و چشم‌هاش رو ازم پنهون کرد.

 

– دروغ نگفتم بهتون. شما اگه نبودید الان باید زیر دست و پای کدخدا جون می‌دادم. اصلا ول کنید این حرف‌هارو. همه‌ی اینا رو گفتم که بدونید هیچ کس از فرشته‌ی زندگیش رو برنمی‌گردونه. من جز شما کسی رو ندارم، خودمم بخوام ترس اینکه ازم خسته بشید نمی‌ذاره باهاتون قهر باشم.

 

 

 

چی می‌گفتم؟ اصلا چی داشتم که بگم؟ چیزی جز این داشتم که دلم می‌خواست بشم قاتل تک تک افردی که به این حال انداخته بودنش؟

 

سری تکون دادم و آخرین انگشتشم رنگی کردم. توده‌ی گیر کرده‌ توی گلوم رو پایین دادم و خودم رو به اون راه زدم. حداقل که می تونستم عذابش ندم.

 

– نگفتی… بریم خرید؟!

 

تکونی نخورد‌. انگار دوست نداشت باهام چشم تو چشم شه.

 

_ همه چی دارم که، نمی خواد آقا.

 

در لاک رو سفت کردمو غر زدم:

 

– نه تنها قهر و آشتیمون به آدم نبرده، بلکه اخلاق تو هم با هیچکی نبرده. آخه کدوم زنی رو دیدی شوهرش بگه بریم خرید بگه نه؟

 

بالاخره سر بلند کرد‌. با احتیاط دست به صورتش کشید تا لاکاش خراب نشه‌.

 

– خب آقا وقتی همه چی دارم چرا باید برم خرید؟! اون سری کلی چیز برام خریدید.

 

 

بلند شدم و وایسادم که تلپی روی زمین افتاد.

 

– پاشو پاشو! می‌خوام ببرمت این سری یه چیز دیگه برات بخرم.

 

دست از باسنش گرفت و بلند شد.

 

– آخ! آقا صاف شد، می‌گفتید تا خودم پاشم دیگه.

 

به سمت کمد هولش دادم و گفتم:

 

– عیب نداره، من صاف هم دوست دارم، زود خوشگل کن بریم.

 

خودم سریع لباس های مناسب تری پوشیدم و و با علی تماس گرفتم. همیشه هر جا که می‌رفتیم برای اون چند روزی که اونجا بودیم برام ماشین کرایه می‌کرد تا توی رفت و آمد اذیت نشم، ولی دیشب فراموش کردم سویچ رو ازش بگیرم و حالا هم از قرار معلوم با بچه ها برای صبحانه پایین رفته بودن.

 

– چکاوک! خوابت برد؟!

 

بلافاصله جلوم ظاهر شد و با وسواس دستی به شالش کشید.

 

– اومدم اومدم؛ آقا خوب شدم؟

 

نگاهی به سر تا پاش انداختم. تک تک لباس هایی که براش گرفته بودم به خوبی تو تنش می نشست. لباس هاش رو با رنگ لاکش ست کرده بود و تیکه های مشکی رنگی هم توی تیپش مشخص بود که انصافا برازنده‌ش بود.

 

– آره، خوشگل شدی بریم.

 

با هم از اتاق بیرون زدیم و پیش بچه ها رفتیم‌. طبق معمول هِر و کِرشون همه جارو برداشته بود و اصلا سعی هم برای مهار کردنش نداشتن.

 

– سلام.

 

نگاه و صدای همه به سمتمون چرخید.

 

– سلام زوج خوشتیپ! به موقع اومدید؛ بیایید بشینید.

 

سری واسه کامران تکون دادم.

 

– ممنون ما خوردیم؛ علی سویچ رو میدی؟

 

سویچ رو از جیبش درآورد و به سمتم گرفت.

 

– بیا داداش. ولی حواست باشه اگه به خاطر زن داداش نبود عمراً می ذاشتم فلنگو ببندی، ما هم میریم استودیو الان، تموم شد تو هم بیا.

 

 

 

چکاوک از حرفش هول کرد.

 

– آقا من که گفتم نمی خواد بریم، برید سر کارتون منم میرم بالا.

 

بچه ها به وضوح از رسمی حرف زدنش با من تعجب کردن ولی چیزی نگفتن. منم بی توجه کلید رو قاپیدم و دست چکاوک رو کشیدم.

 

– بیا بریم حرف این علی رو گوش نکن؛خدافظ بچه ها.

 

صدای اعتراض مژگان بلند شد:

 

– آقا این که اصل کاریه نمیاد سر کار، ما چرا بریم؟ اه صدرا وایسا ما دخترا رو با خودت ببر خب گناه داریم، بری این علی به سلابمون میکشه.

 

-نخیر؛ می‌خوام زنم رو ببرم بیرون مزاحم ببرم چی‌کار؟

 

خواستم  بی اهمیت برم که چکاوک دستم رو کشید.

 

– آقا صبر کنید؛ بزارید بیایین خب، چه اشکالی داره؟!

 

– ولشون کن پرو میشن، مخومون رو می‌خورن اگه بیان.

 

مریم با با بهت گفت:

 

– وا صدرا! چرا آبرومون رو پیش زنت می‌بری؟ شرف برامون نذاشتی که!

 

دماغم رو چین دادم و گفتم:

– عیب نداره، بیایید خودش با اون روی سلیطه‌تون آشنا بشه.

 

سه تاشون با ذوق از جا بلند شدن تا همراهمون بشن که اینبار صدای کامران بلند شد.

 

– برید، برید نامردا، مارو هم با این علی شمر تنها بزارید.

 

علی چشم غره ای حواله‌ی همه کرد و با حرص گفت:

 

– این همه براشون زحمت بکش، آخر سرم بشو بده! اینا که رفتن شما هم گمشید نمی‌خواد بیایید.

 

با اخم از جاش بلند شد که کامران شیرجه ای سمتش زد و از بازوش آویزون شد. صداش رو زنونه کرد و با عشوه گفت:

 

– علی عشقم! مرگ من نرو! نه اصلا نه بیا با هم بریم بالا اتاقت، می‌خوام اون ست قرمزه که دوست داری رو بپوشما.

 

صداش پایین بود ولی دلیل نمی‌شد نگاه بقیه رومون نباشه. همه زدیم زیر خنده که علی حرصی توی شکمش زد و غرید:

 

– گمشو مرتیکه! از اون پشمای دست و پات خجالت بکش که میشه چل گیسشون کرد.

 

کامران دست از شکمش گرفت و دولا شده مویه کرد:

 

– آخ خدا ذلیلت کنه، بچم افتاد! خدایا چه گناهی کردم که بابای بچم انقدر باید بی احساس باشه، من که می‌دونم یکی رو زیر سر داری نامردِ خائن.

 

 

 

کار‌هاش مقاومت علی رو هم شکوند و اون‌هم خندش گرفت. طوری به سینش می‌کوبید که انگار واقعا بچش مرده و شوهرش بهش خیانت کرده. گلوم رو صاف کردم و گفتم:

– خب دخترا بدویید برید پارکینگ دیر شد، شما هم برید استودیوم منم میام.

 

کامران ناامید روی صندلی نشست و رو به مریم گفت:

 

– مریم من رو تنها نذار، اینا ظالمن تو هم بری علی سیاه و کبودم میکنه‌.

 

مریم بی توجه جلوتر راه افتاد و با خنده دیوونه ای حواله اش کرد. با دختر‌ها به پارکینگ رفتیم و سوار بی ام وه ای که علی اجاره کرده بود شدیم.

مستقیم به سمت یکی از بهترین پاساژ های شهر رفتم. معمولا زیاد اینجا کنسرت می‌ذاشتیم و به خاطر همین همه جای شهر رو خوب بلد بودم.

 

مژگان از بین صندلی ها خم شد و ضبط رو روشن کرد. صدای بلند آهنگ تو ماشین پیچید که صدای جیغ و سوت هیجانی دخترا بلند شد. البته بجز چکاوکِ من که مشخص بود از کار‌هاشون به هیجان اومده ولی خجالت می‌کشه باهاشون همراه شه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x