رمان ناجی پارت ۶۹

4.2
(26)

 

 

 

– تو که خداروشکر انقدر پرتی که با هیچیه من کار نداری! آخه این زندگیه من دارم؟ زنِ رسمیم اتاقش از من جداس، اوضام به هم ریخته ولی تو حاضر نیستی یکم منو درک کنی و فقط حرف خودتو میزنی…

 

دست از گوشاش گرفت و گریه کنان گفت:

– اینجوری حرف نزنید، من که دیشب…

 

دوباره وسط حرفش پریدم‌.

– ول کن چکاوک، درد من رابطه نیست. بدبختی من سر اعتمادیه که پایه‌ی هر زندگیه ولی ما اونم نداریم… یا بهتره بگم من هیچی ندارم. دیشب کلی خودزنی کردی گفتی احساساتم از روی دلسوزیه، گفتم نیست ولی قبول نکردی. اما ای کاش منم یکی رو داشتم که حداقل برام دلسوزی می‌کرد… تویی که دیشب داد بی‌کسیت قلبمو به درد آورد، خوب ببین، من از تو بی‌کَس‌ترم… انقدر بی‌کس، که هم‌خونم شده دشمنم و داره زندگیمو از هم می‌پاشونه.

 

 

 

“چکاوک”

 

بعد از رفتنش، انقدری گریه کردم که تنها چاره‌ی حال اسفناکم، آرام‌بخش‌هایی بود که روانه‌ی تن و بدنم شدن و همین هم مزید بر علت اون سر شکستگی مسخره شد تا دکترم با آوردن چندتا دلیل، وادارم کنه شب رو اونجا بمونم.

تمام روز رو خواب بودم و دم‌دمای غروب بود که به امید دیدنش بیدار شدم، اما کوه امیدم با دیدن مریم روی سرم آوار شد و چشمه‌ی اشکم دوباره جوشید.

 

انگار دیگه کسی نبود که نفهمیده باشه چه اتفاقی افتاده، مریم سعی داشت منو دلداری بده و این چیزی نبود که من بخوام.

دلش رو شکسته بودم و این داشت منو دیوونه می‌کرد.

وضعیت زندگی ما یه چیز عادی نبود، منم حق داشتم ناراحت و عصبی بشم. اما ای کاش یکم از بار روی شونه‌ی مَردَم برمی‌داشتم و انقدر آزارش نمی‌دادم. نتونسته بودم اونچه که حق بود رو به عنوان یک زن ادا کنم، حالا هم که صدرا تمام مسئولیت‌هارو تنهایی به گردن گرفته بود، شده بودم بار اضافه.

 

مطمئنم من، بی‌صفت‌ترین آدمی هستم که این دنیا به خودش دیده. چون با اینکه کل ماجرا رو برام تعریف کرد، حاضر نبودم باورش کنم و همه‌ی خوبی و محبت‌هاشو فراموش کرده بودم.

 

حق داشت دیگه توی صورتم هم نگاه نکنه، ولی من وابسته‌ی محبت‌هاش شده بودم و حالا مثل معتادی که بهش مواد نرسیده، داشتم از درد به خودم می‌پیچیدم. با این تفاوت که تمام اون درد، یک راست به قلبم می‌زد و داشت جونمو می‌گرفت.

 

تنها نکته‌ی مثبت اون همه جنگ و دعوا، این بود که حالا من مطمئن بودم که صدرا اون دختر رو نمی‌خواد ولی همچنان بوی تیز خطر مشمامم رو آزار می‌داد.

 

دنیا داشت به طور خفه‌کننده‌ای می‌گذشت چون آقای فرشته‌ی من، از دستم انقدری ناراحت بود که چشمم به در خشک شد ولی پیشم نیومد.

 

 

 

اشکام دیگه یه چیز بی‌معنی شده بودن و نسیمی هم که چند ساعتی بود جاشو با مریم عوض کرده بود، ازم ناامید شده بود و دست از تعریف کردن تجربه‌های زناشویی خودش برداشته بود و دیگه سعی نداشت بهم حالی کنه که دعوا نمک زندگیه.

اگه دوری از صدرا قرار بود نمک زندگی ما باشه، که من همون زندگی بی‌نمک رو ترجیح می‌دادم!

 

شب مزخرفی بود. انقدر مزخرف که اگه وجود مسکن‌ها نبود، عمراً می‌تونستم پلک روی هم بذارم.

 

دکتر برگه‌ی ترخیصم رو امضا کرد و نسیم همون‌طور که خوردنی‌های دست‌نخورده‌ای که برام خریده بودن رو جمع می‌کرد، گفت:

– پا شو دختر خواب بسه، الان بچه‌ها برات لباس میارن تا از شر اینجا راحت شیم.

 

بی‌حرف نگاهش کردم که تقه‌ا‌ی به در خورد.

برخلاف انتظارم، نه مژگان بود و نه مریم. بالاخره بعد این همه انتظار اومد و حالا منی که تا چند دقیقه پیش لمس شده روی تخت خوابیده بودم، سر جام نشستم و با ولع به صورتش نگاه کردم.

– عه صدرا بالاخره اومدی؟ این دختر خودشو کشت انقدر که گریه کرد… هرچی بهش گفتم بذار به صدرا زنگ بزنم، اجازه نمی‌داد، می‌گفت خودش اگه می‌خواست می‌اومد.

 

نگاه سرزشگرش رو حواله‌ی من کرد و در همون حین جلو اومد.

– ممنون نسیم، تو زحمت افتادی.

 

– نه بابا چه زحمتی، همه‌چی بود خیلی هم راحت بودم. چکاوک هم اگه انقدر بی‌تابی نمی‌کرد، می‌شد اسمشو یه شب دخترونه گذاشت. من اینارو می‌برم، خودت دیگه هستی کمکش کن لباس بپوشه.

 

– باشه ممنون. تو برو تو ماشین، ما هم الان میایم.

 

 

نسیم رفت و توجه صدرا بالاخره مال من شد.

آروم پرسید:

– خوبی؟

 

نه، بد بودم. نبودش از هر زخم و جراحتی بدتر بود.

 

با دلتنگی آشکاری گفتم:

– چرا نیومدید پیشم آقا؟ چشمم به در خشک شد.

 

بی‌توجه پاکت لباس رو روی تخت گذاشت.

– می‌تونی خودت بپوشی یا کمکت کنم؟

 

زخم شمشیر که نخورده بودم، اما دلم کمی ناز کردن می‌خواست.

– سرم گیج می‌ره، نمی‌تونم سر پا وایسم‌ لباس بپوشم.

 

یه نگاه معناداری حواله‌م کرد و خودش شروع به درآوردن و پوشوندن لباس‌هام کرد. خجالتی که شاید هر زمان دیگه‌ای بود گریبان‌گیرم می‌شد‌، الان برام معنایی نداشت و هرچیزی که باعث می‌شد منو بهش نزدیک کنه رو، با جون و دل قبول می‌کردم.

 

همه‌چی سر جاش بود، صدرا همون صدرا بود؛ آراسته، مرتب و به طرز مست‌کننده‌ای معطر. اما اون اخم وسط پیشونیش کار رو خراب کرده بود. باورم نمی‌شد این مردی که الان داره خیلی خنثی منو با دو تیکه لباس زیر می‌بینه، همون کسیه که دیشب بی‌تابانه منو می‌بوسید.

 

نمی‌دونم اینجور افکارِ بی‌دروپیکر فقط مختص به من بود یا خانم‌های دیگه هم دچارش می‌شدن! اما به خوبی می‌دونم که اوج دیوونگیه که انتظار دارم با این رنگ و روی پریده و موهای درهم‌برهم، صدرا برام غش و ضعف کنه.

وای خدایا!

حتی فکر کردن به این افکارِ به نظرم سَمی، باعث می‌شد از خودم خجالت بکشم.

 

برخلاف انتظارم، بعد از اون همه جنگ و جدالِ دیروز، صدرا دوباره شده بود همون صدرایی که حواسش به همه‌چیز هست و به قولی اجازه نمی‌داد آب توی دلم تکون بخوره. اما یه چیزی این وسط درست نبود. یه چیزی مانع می‌شد که محبت‌هاش به دلم بچسبه و دوباره غرق لذت بشم، درست مثل چند وقت پیش‌.

 

 

صدرا مثل همیشه حواسش بهم بود، ولی ای کاش بی‌محلی می‌کرد تا تکلیفم با خودم مشخص بشه.

انقدر از رفتارش گیج شده بودم، که دلم می‌خواست سرم رو توی دیوار بکوبم. چون با وجود توجه‌هاش، به طرز عجیبی بهم بی‌توجه بود. برای خودمم چنین چیزی مسخره بود ولی فاصله گرفتن‌هاش ازم و بداخلاقی‌هایی که دامن هرکسی به‌جز منو می‌گرفت، نشون می‌داد اونجور که باید همه‌چیز سرجاش نیست.

مخصوصاً که دیگه بچه‌ها از دستش کلافه شده بودند و بعضی‌هاشون حسابی دلگیر بودن. صدرا انگار داشت عقده‌ی منو سر اونا خالی می‌کرد، و با من هم اصلاً حرف نمی‌زد‌. طوری رفتار می‌کرد انگار که اصلاً وجود ندارم.

 

یکی دو روز اول خودم رو به بی‌خیالی زدم اما نمی‌شد‌. دیگه توانی برای تظاهر نداشتم. من توی تمام زندگیم، مثل یک آفتاب‌پرست بزرگ شده بودم؛ شرایط هرجور بود، خوب یا بد، سفید یا سیاه، منم به نسبتش رنگ عوض می‌کردم و خودمو وفق می‌دادم. چیز قشنگی نبود، راه رفتن روی خورده‌ریزهای بلوری شکسته و از اون زشت‌تر این بود که به جای اینکه اون شیشه‌خورده‌هارو از کف پات دربیاری، خودتو با وجودشون وفق بدی و تحملشون کنی.

من زیاد این کار رو کرده بودم. با همه‌چیز ساختم و تلاشی برای رهایی از دستشون نکردم. اما اینبار فرق داشت… زندگی الانم چیزی نبود که بخوام. آرامش فرمالیته‌ای که بینمون بود، چیزی نبود که باید باشه… خورده‌شیشه‌ها این‌بار مثل همیشه، فقط توی کف پام جا باز نکرده بودند، بلکه داشتن به سمت قلبم حرکت می‌کردن. عمراً اگه این‌بار با این وضعیت می‌ساختم و اجازه می‌دادم به قهقرا بریم.

 

به خودم جرات دادم و فاصله‌ی نسبتاً زیاد تخت دونفرمون رو از بین بردم. چهار روز از شروع این سفر گذشته بود و زندگیمون به طرز حوصله‌سربری، تکراری می‌گذشت. خبری هم از ستاره نبود و به قول صدرا، خودشو گم و گور کرده بود. از اینور هم صدرا خیلی سفت و سختی تموم روز رو سرکار بود و شب‌ها هم بعد خوردن شام، با حداکثر فاصله از من می‌خوابید و شور ماجرا رو درآورده بود.

 

تقریباً نصف بیشتر بدنم رو روی بدنش کشیدم و خیلی راحت لم دادم. دست توی موهاش بردم و بیخ گوشش پچ زدم.

– آقا؟

 

مثل همیشه خوابش سبک بود که زودی بیدار شد، ولی چشماشو باز نکرد.

– شاگرد سوپری سر کوچه‌مونو صدا می‌زنی؟

 

تیکه به “آقا” گفتم می‌نداخت. خندیدم که تکونی به تنش داد و غر زد:

– اه صدبار گفتم تو گردن و گوش من فوت نکن.

 

غر‌غرهاش جدی بود ولی خنده‌ی من تشدید شد.

 

– پا شو از روم… کی گفته اینجوری بیای روی من دراز بکشی؟ خفه‌م کردی…

 

سرم رو کمی بلند کردم تا صورتش رو ببینم.

اون چهره‌ی خواب‌آ‌لود و موهای پریشون شده، بدجور وسوسه‌انگیز شده بود و من هم انگار می‌خواستم از هر دری که شده، موضوع رو تموم کنم، با شیطنتی که شدیداً از من بعید بود گفتم:

– با اجازه‌ی خودم… ببخشیدا ولی شوهر خودمه.

 

پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

– نه بابا… شوهر؟ شما یاد نگرفتی به آدم‌های خیانتکار نباید انقدر بچسبی؟ بالاخره من اگه کنترلی روی خودم داشتم، نمی‌رفتم دوتادوتا زن بگیرم. یهو دیدی بلایی سرت آوردم!

 

معترض اسمش رو صدا زدم.

– آقا!!!

 

اخم کرد.

– پاشو از روم حوصله ندارم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x