بلند شدم و بهسمت سرویس بهداشتی رفتم. شیر آب رو باز کردم و مشت پر آبی به صورتم زدم و ناخودآگاه هق زدم.
دلم از نامردی این روزگار بد گرفته بود…
الان دقیقاً بیکسوکارترین بودم. ای کاش صدرا زودتر میاومد.
شمارش قدمهایی که از این سر تا اون سر خونه گَز میکردم از دستم در رفته بود. هر از چندگاهی ناخنامو از استرس میجویدم و به ساعت نگاه میکردم.
حس میکردم دیگه زانوهام توان نگه داشتن وزنمو نداره و درنهایت، همونجا روی زمین چمباتمه زدم و با نفسهای کشدار، به پارکتهای براق نگاه کردم.
من که از همه دست شسته بودم، این گذشته سیاه چی از جونم میخواست که ول کن زندگیم نبود و مثل سایه دنبالم افتاده بود؟
اصلاً چه فرقی داشت که پدرم ابراهیم باشه یا کسی دیگه؟ مگر توفیری به حالم میکرد که اینطور ناله میکردم؟ طوری که انگار پدر دلسوز و مهربانم رو از دست دادم!
به هر بدبختی که بود، از جام بلند شدم. اول مسکنی برای رهایی از شر این سر درد مزخرف خوردم و برای بار چندم، صورتم رو با آب سرد شستم تا حداقل صدرا با دیدن صورت سرخ از گریهم وحشت نکنه.
بدبختی پوست سفید هم همین بود؛ تا دو قطره اشک میریختم، صورتم مثل لبو سرخ میشد.
دم اسبی موهام رو باز کردم و دستی به سر دردناکم کشیدم. بلندتر از همیشه شده و حسابی دست و پا گیر بودند.
دراز کشیدم و سعی کردم دقایقی به مغز خستهم استراحت بدم. ساعت از ۱۱ گذشته بود که صدای به هم خوردن در خبر از اومدنش داد. دقایقی بعد، بوی عطر تند و نفسگیرش وادارم کرد توی اون تاریکی سرجام بشینم.
– نخوابیدی؟
لامپ رو روشن کرد و من چشمامو روی هم فشردم.
– نه… منتظر بودم… بیای…
هنوز هم راحت نبودم با این لحنِ گفتار، اما همه چیز جای تلاش داشت. مثل الان که سعی داشتم صورت بشاشش رو اخمآلود نکنم.
صدرا مهربون بود، میدونستم با درد من پابهپام غصه میخوره، ولی مدل خودش.
صدام رو با سرفهای روان کردم.
– خوش گذشت؟
لباس عوض میکرد.
– آره عالی بود… طوری که حس میکنم اگه نباشن، افسرده میشم. اشتباه کردم تو این چندماه از کارم و طرفدارام فاصله گرفتم، اینا خود زندگین!
لبخند بیجونی از نشاط صداش زدم.
خوشحال بود! چی بهتر از این؟
دستش بند شلوارش بود تا عوض کنه.
– چکاوک! خوبی؟
– من…
نگاه به زمین دوختم تا بیش از حد برهنگیش رو نبینم. ناخودآگاه خجالت میکشیدم و سربهسر گذاشتنهای صدرا هم تاثیری در رفعش نداشت.
کنارم اومد و وادارم کرد کنارش دراز بکشم. موهام رو نوازش کرد، چقدر وجودش پر از آرامش بود!
– مطمئنی؟
خسته لب زدم:
– آره…
واقعاً هم خسته بودم، انقدری جون و توان نداشتم که تحمل دردی دیگر رو هم داشته باشم.
انگار بیخیال شده بود که بوسههای ریزش شروع شد.
نوازش و بغل کردن و بوسیدن… از این حد فراتر نمیرفت و به حدی این مسئله عذابم میداد که نصف روزهایم به فکر کردن میگذشت.
مشکل از کجا بود؟ باز هم نمیدونم.
فکر کنم نصف زندگی من به ندونستن گذشت.
مشکل از من بود؟
به این زودی ازم زده شد بود یا شاید هم آنطور که باید جواب نیازهاشو نمیدادم و دوری رو ترجیح میداد.
با کلافگی مشهودی به حرفهایش گوش میکردم. حالا که اومده بود، دلم میخواست به حال خودم رهایم کند و حرفی نزند.
از هر دری می گفت و ما بینش از شیطنتهای ریزش هم بینصیب نمیماندم. میدونستم قراره باز هم در نیمهراه رهایم کنه.
همین هم شد… بعد از چند دقیقه، شب بخیر آخرش رو زمزمه کرد و خوابید.
****
همهچیز خوب بود!
انقدری خوب که دیگه حالم از این کلمه به هم میخورد. اصلاً مزخرف بود که در عین عادی بودن، احساس کنی مخروبهای بیش نیستی.
روزهای زندگی مثل برق و باد، خیلی عادی میگذشت و این فقط من بودم که هیچ تغییری نکرده بودم و در روزهای قبل جا مونده بودم.
بهتر که نشده بودم هیچ، روزبهروز بیشتر احساس پوچی میکردم. هنوز هم حرفی از آن شب به صدرا نزده بودم و خودخوری دیگه داشت از پا در میآوردم.
احساس پیری داشتم، انگار که صد سال عمر کرده باشی و حالا انقدر از توان افتاده باشی که برای دیدار با عجل لحظهشماری کنی!
اون چند روز اول، انقدری دوریهای نصفهنیمهی صدرا برایم مهم بود که نفس کشیدن نبود. اما حالا حتی در بعضی مواقع، کسی که معاشقههای کوتاهش رو هم پس میزد من بودم و فقط بعضی وقتها حاضر به همراهی میشدم.
زانوهایم رو داخل شکمم جمع کردم و غمزده به تلویزیون نگاه کردم.
– دخترم… بیا یکم از این بخور، صبحانهی درست حسابی هم که نخوردی. روزبهروز داری لاغرتر میشی.
نگاهی به تنقلاتی که روی میز گذاشت انداختم و از خودم خجالت کشیدم. شده بودم یک آدم بیمصرف و تنپرور که غذام رو هم طیبه باید جلوم میذاشت تا به خودم زحمت بدم و بخورم.
دلم نمیخواست این زن با این سن و سال جلوم خم و راست بشه.
– طیبهجون چرا زحمت کشیدی؟ هرچی بخوام خودم میام برمیدارم.
کاسه آجیل رو دستم داد.
– بخور دخترجان… به تو باشه که همین دو لقمه غذا هم نمیخوری! اونم زور آقابالاسرته…. تو همه زندگیها مشکل هست، با زانوی غم بغل گرفتن چیزی درست نمیشه.
مشکل؟!
ما که مشکلی نداشتیم.
در کنار هم با آرامش زندگی میکردیم، غذا میخوردیم و میخوابیدیم. اصلاً هم با فکر اینکه نکنه صدرا سرش با کس دیگهای گرمه و دیگه منو نمیخواد هم دیوونهم نمیکرد!
بادوم هندی رو برداشتم و زیر دندان گذاشتم، خوشمزه بود. لبخند الکی زدم و زمزمه کردم.
– ما هیچ مشکلی نداریم.
نگاه طیبه رنگ افسوس گرفت. سری تکون داد.
– همیشه خوش باشید مادر، ولی از من پیرزن به تو نصیحت، نذار فکر و خیال افسار زندگی تو از دستت بیرون بکشه… تهش پشیمونیه…
چیزی برای گفتن نداشتم که درنهایت گفت:
– یک ساعت دیگه ناهار حاضر میشه، زیاد خودتو سیر نکن.
ممنونی گفتم و اینبار به سراغ گوشی رفتم. عملاً وسایلی که برام خریده بود، بیاستفاده مونده بودند و الکی خاک میخوردند، چون نه علاقهای به استفاده داشتم و نه حوصله.
صفحه اینستاگرام رو باز کردم و با احتیاط مشغول چرخیدن داخلش شدم. هنوز هم خوب بلد نبودم باهاش کار کنم و میترسیدم خرابکاری کنم، همین یهذره کار کردن باهاش هم به لطف مژگان بود.
چیزهای مختلف داخلش بود اما فقط دیدن عکسهای خودمون بود که هردفعه سر ذوقم میآورد. روش مکث کردم و با دقت نگاهش کردم.
روز اول سفر به کیش، دقیقاً عکس مال زمانی بود که صدرا روی میز صبحانه دستم رو گرفته بود و با لبخند صحبت میکرد. برعکس اون، من حسابی سر قضیه بوسه طوفانی پکر بودم.
یاد کلیبازیهام که میافتم، خودم هم خندم میگیره…
متاسف سری برای خودم تکون دادم و پیامهای زیرش رو باز کردم که با سیلی از نظرهای مختلف روبهرو شدم.
خیلیها آرزوی خوشبختی کرده بودند و خیلیها هم نه.
“این دافهارو از کجا گیر میارن؟ آدرس بدید ما هم بریم دو تا تور کنیم”
“این مگه زنش تازه نمرده بود؟”
” ببین توروخدا دختره چه قیافهای گرفته”
“هنوز کفن زنش خشک نشده رفت زن گرفت؟ بابا اینا دیگه کین؟!”
“الهی من قربون خندههاش برم، چی میشد من جای اون دختره اونجا نشسته بودم؟”
نگاه چپی به گوشی کردم، طوری که انگار اون دختر جلوم نشسته و داره میبینه که میخوام سر از تنش جدا کنم.
با حرص گوشی رو به کناری پرت کردم و با خودم غر زدم.
– مگه من مرده باشم که تو بیای جای من! نمیدونم از کدومتون بکشم… ستاره ،شماها یا این دوست و رفیقاش که معلوم نیست کی هستن و چیکارهن، به خدا اگه کچل و شکم گنده بود خیالم راحتتر بود تا الان که…
امروز قرار نبود پارت داسته باشیم ها چون تعطیل رسمیه🥹
خوندن همین پیام هم بهانه خوبی برای عصبانی شدنم بود. صبح تا شب که خونه نبود، هر بار هم که ازش میپرسیدم کجایی، یا میگفت استودیو یا شرکت.
از کجا معلوم راست میگفت؟
اصلاً یه زن بیدست و پا که حتی بلد نبود تا سر خیابون بره به چه دردش میخورد؟
کار دنیا برعکس شده بود؛ همیشه آدما دنبال کسی میگردن که یک سر و گردن از خودشون بهتر باشه، اما حالا که من کسی را داشتم که هزاربرابر از خودم از هر لحاظی بهتر بود، آرامش نداشتم.
****
” صدرا ”
با چشمان خوابآلود نگاهم میکرد.
جلو رفتم و پیشونیشو بوسیدم.
– بخواب عزیزم، هنوز زوده… من دارم میرم، کاری نداری؟
– کجا میری؟
ادکلنم رو برداشتم و در همون حین گفتم:
– شرکت دیگه.
– واسه سرکار رفتن انقدر به خودت میرسی؟ فقط یه عروس کم داری تا همه چی تکمیل شه!
با تعجب به سمت چکاوکی که با صدای خوابآلود این حرف رو زد برگشتم. ادکلن رو روی میز رها کردم و با تعجب گفتم:
– چکاوک! من که همیشه اینطوری میرم… چیزی شده؟
پتو رو کنار زد و بلند شد. کلافه بودنش مشهود بود. روبهروم ایستاد و با لحنی پرخاشگر گفت:
– مگه حتماً باید چیزی بشه؟ من فقط پرسیدم چه دلیلی داره واسه سر کار رفتن اینقدر به خودت برسی؟!
خندهی ناباوری کردم. همینم کم بود!
– دیوونه شده دختر؟ انتظار که نداری با دست و روی نشسته برم سرکار؟
چونهش لرزید… از خشم، یا بغض… خدا میدونه!
رو برگردوند و فاصله گرفت. آروم زمزمه کرد ولی شنیدم:
– مطمئنم یه چیزی هست، مطمئنم…
🕊🕊🕊🕊
کلافه چند دقیقهای توی اتاق راه رفتم و درنهایت ترجیح دادم ادامه ندم و با گفتن خداحافظی سرسری، از خونه بیرون زدم.
چکاوک تو این هفتههای اخیر، شدیداً بهونهگیر و پرخاشگر شده بود. اهل داد و بیداد و سلیطهگری نبود، اما گاهی حرکاتش عصبی و هیستریک میشد و گاهی هم انقدر ساکت و تودار که انگار تو این خونه اصلاً وجود نداشت.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و آرنجم رو روی شیشه ماشین تکیه دادم. زیاد از خونه دور نشده بودم که توی یک تصمیم ناگهانی، مسیرم رو منحرف کردم و در همون حین، شماره مطب دکتر رو گرفتم.
بعد از احوال پرسی با منشیش، با هزار منت و آشنابازی، یک نوبت بین مراجعین برای یک ساعت و نیم دیگه گرفتم. وقتی که رسیدم، حدود نیم ساعتی معطلی داشتم که ترجیح دادم این رو توی ماشین بگذرونم تا یک جای شلوغ.
نگاهی به ساعتم انداختم. وقتش بود.
از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.
مطبش طبقه هشتم برج بود. با آسانسور بالا رفتم و زنگ واحد رو زدم که آبدارچی باز کرد.
به فاصله زمانی نه چندان دوری، گذروندن این مسیر، کار اکثر روزهای هفتهم بود.
بدون اینکه توجه زیادی را جلب کنم وارد شدم که منشی به احترام بلند شد.
– خوش آمدید آقای محرابی… بفرمایید داخل، خانم دکتر منتظرتون هستن.
تشکر کوتاهی کردم و به سمت اتاق رفتم و در زدم که صدای بفرماییدش بلند شد.
– سلام…
دست از نوشتن برداشت و از جایش بلند شد.
با صورتی بشاش جلو اومد و گفت:
– سلام صدراجان… خوش اومدی عزیزم. نمیدونی وقتی خانم زارع گفت زنگ زدی و وقت خواستی چقدر خوشحال شدم.
🕊🕊🕊
دستشو آروم توی دستم فشردم.
– ممنونم ویدا جان… منشیت گفت تایم استراحتته، ولی واجب بود! معذرت میخوام.
عینک طبیش رو از روی چشمش برداشت و در همون حین، با مهربونی ذاتیش گفت:
– این چه حرفیه عزیزم؟ خودت بهتر میدونی که تنها کاری که شدیداً توش روبهراهم، رُک بودنه… اگه مشتاق دیدارت نبودم، بدون رودربایستی میگفتم فعلاً نیای. حالا بیا بشین سر پا نمون.
روی کاناپهی کرم رنگ نشستم و ویدا هم با سفارش دادن دوتا قهوه به منشیش، روبهروم نشست.
– خب جناب محرابی، نگفتی چی شد که تونستیم افتخار دیدار به دست بیاریم؟
آرنجم رو روی زانوم تکیه دادم و دستی به تهریشم کشیدم.
– راستش یه مشکلی پیش اومده… خیلی سردرگم بودم، به کمکت نیاز دارم.
با کنجکاوی توی جاش جابهجا شد.
– چه مشکلی؟ من در خدمتم.
– راستش با همسرم کمی به مشکل خوردیم. چطور بگم… انگار اتفاقاتی داره میفته که حس میکنم اگه از الان جلوشو نگیرم، بعدها ممکنه نشه کاریش کرد.
با خوشحالی که واقعی بودنش قابل درک بود گفت:
– راستی فراموش کردم تبریک بگم… وقتی عکساتونون رو دیدم خیلی خوشحال شدم برات. از صمیم قلبم میگم که لیاقت بهترینها رو داری. امیدوارم که مشکل حادی نباشه و بشه راحت حلش کرد.
– ممنون… خوب من هم به همین خاطر اینجام که بهم بگی چیکار کنم که از اینی که هست بدتر نشه، دلم میخواد اشتباهات گذشته رو با پشت گوش انداختن، دوباره تکرار نکنم.
– بهترین تصمیم رو گرفتی، حالا میشه دقیقتر بگی چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم از روز اول آشناییمون براش تعریف کنم.
– دو، سه روز مونده به کنسرتی که بعد ماهها تصمیم به اجراش گرفتم، با بابام دعوام شد و برای اینکه یکم آرامش بگیرم، رفتم کلبهی توی جنگل و چند روزی رو موندگار شدم.