رمان ناگفته ها پارت یک

4.3
(11)

 

نام رمان : ناگفته ها
نویسنده : بهاره حسنی
ژانر : عاشقانه ، اجتماعی

 

 

با تکان هواپیما از خواب پریدم و کتاب روی پاهایم سر خورد و کف هواپیما افتاد. خم شدم تا آن را بردارم ولی کسی که کنار من نشسته بود سریعتر از من خم شد و کتاب را که تقریبا زیر پای خودش افتاده بود، برداشت و به دستم داد. سرم را بلند کردم و با لبخندی از چهره ی جوان و خنده رویش تشکر کردم. وقتی که من سوار شدم هنوز صندلی کناری من خالی بود. من تقریبا اولین مسافری بودم که سوار شده بودم و خسته و خواب آلود، همان لحظات اول خوابم برده بود و متوجه نشده بودم که چه زمانی صندلی کناریم پر شده است.
_مرسی!
کتاب را جلوی چشمانش گرفت و جلدش را نگاه کرد و با لبخندی دوباره و به فارسی غلیظ و با لهجه ایی گفت:
_ بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
خنده ام را فرو خوردم و دستم را برای گرفتن کتاب پرواز با خورشید فریدون مشیری دراز کردم. کتاب را کف دستم گذاشت و دست دیگرش را به طرفم دراز کرد. کتاب را روی زانوانم گذاشتم و با او دست دادم.
_ ادل کریمی
به چهره خندان و زیبایش لبخند زدم. از آن چهره هایی داشت که دوست دارید هر از چند لحظه نگاهی به آن بیاندازید تا همان انرژی مثبت نهفته در چهره اش به شما هم انرژی بدهد. تا حدودی مرا به یاد ماهی انداخت. منهای موهای شرابی رنگش که پسرانه کوتاه شده بود. چهره ی پر از شیطنت و چشمان درشت و سیاهش مرا به یاد ماهی عزیزم انداخت. دستم را در دستش گذاشتم و او دستم را محکم فشرد و تکان داد. از نحوه دست دادنش هم مشخص بود که علاوه بر چهره شاد، دارای روحیه شادی هم هست. محکم و پر انرژی. نه مثل من شل و وارفته!
با اشاره به کتاب شعرم ادامه دادم:
_ فارسی رو خوب بلدید.
لبخند باز و گشاده ایی زد و سرش را تکان داد.
_پدرم ایرانیه. مادرم هم نصفش ایرانیه.
سرم را مودبانه تکان دادم و او با انگشت شصتش به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت:
_ این هم دوست پسرم، بابی.
او کاملا چرخیده بود و رو به من قرار گرفته بود و چون کمی درشت هیکل بود من نمی توانستم جناب بابی را که او معرفی کرده بود، ببینم.
کمی خم شدم و از کنار شانه ی او به مرد جوانی که روی صندلی لم داده بود نگاه کردم. درشت هیکل و قد بلند بود. به طوری که علی رقم اینکه روی صندلی به جلو سر خورده بود ولی پاهای بلندش نمایانگر قد بلند او بود. با تعجب نگاهش کردم. بابی اسم مخفف و خودمانی بود که آمریکایی ها به رابرت داده بودند و رابرت را بابی صدا میکردند. ولی او با آن چهره کاملا شرقیش مرا کمی به تردید انداخت. چشمان سیاه و کشیده و ابروان پرپشت مردان ایرانی را داشت. بی تفاوت به من که نگاهش میکردم مشغول حل کردن جدول کلمات متقاطع بود. چهره ای جذاب و مردانه داشت. اما چیزی که در لحظه اول توجه مرا جلب کرده بود قد بلند و صورت جذابش نبود. سرش بود که موهایش را از ته تراشیده بود و با آن کت و شلوار کراوات مشکی درست شبیه به شخصیت فیلم هیت من شده بود!
بی توجه به نگاه من حتی سرش را هم بلند نکرد تا نگاهی به من بیندازد، سلام و اظهار آشنایی پیشکشش!
دوباره به ادل کریمی نگاه کردم که با شیفتگی به کتابم نگاه میکرد. کتاب را به طرفش گرفتم و گفتم :
_ این برای شما. به نظرم خیلی دلتون رو برده. من نازلی کسروی هستم.
از گوشه چشم دیدم که جناب بابی سرش را از روی جدول درون دستش بلند کرد و با کنجکاوی به من نگاه کرد. چند ثانیه، و بعد دوباره به جدال با جدولش مشغول شد.
ادل خندان و با شوق کتاب را از من گرفت و گفت:
_ واقعا مطمنی که میخوای بدیش به من؟
با خنده سرم را تکان دادم.
_وای مرسی….
بعد به طرف بابی چرخید و با هیجان رو به آن کوه یخ گفت:
_ وای بابی ببین خانم کسروی چه هدیه به من دادن!
دوباره سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. چشمانش ترسناک بودند. نه مثل چشم خون آشامان یا فرانکشتاین! سرد بود و بسیار بسیار خونسرد و نافذ. دوباره سرش را پایین انداخت و به کارش مشغول شد.
تمام پرواز نیویورک پاریس را ادل یک بند حرف زد و جناب بابی هم بی تفاوت به صحبتهای ما سرش به کار خودش گرم بود. و من در عجب بودم که آیا واقعا بین آنها رابطه دوستی وجود دارد؟
تفاوت از زمین تا آسمان بود! ادل خونگرم و شاد و پر انرژی و بابی سرد و مرموز و بی حوصله.
ادل از همه جا صحبت می کرد. از آرایشگرش که دیگر از کارش راضی نبود و میخواست که آرایشگاهش را عوض کند گرفته تا مدل جدید پیراهن کیت میدلتون عروس سلطنتیه انگلیس! و من هم تمام مدت با لبخندی به حرفهایش گوش میدادم یا حداقل سعی میکردم که گوش کنم!
او دیگر از ماهی و گلی هم بدتر بود. یک پارچه شور و هیجان بود.
وقتی که در فرودگاه پاریس پیاده شدم. کمی گیج بودم و صدای یکنواخت ادل که اصرار داشت تمام مدت به فارسی صحبت کند در گوشم بود. از او خداحافظی کردم و برای هم آرزوی موفقیت کردیم و او شماره اش را به من داد و با اصرار شماره مرا هم گرفت تا دوستیمان را ادامه دهیم. تلو تلو خوران از آنها جدا شدم و به ترمینال دیگری در همان (فرودگاه شارل دوگل) رفتم تا با پرواز دیگری که حدودا سه ساعت دیگر بود به تهران برگردم.
خسته بودم و سردرد بدی داشتم. تنها چیزی که میخواستم یک دوش آب گرم و یک خواب کامل بود. اولی را شاید می توانستم به محض رسیدن به ایران داشته باشم ولی دومی چیزی بود که سالها از آن محروم بودم. کم خواب و بسیار بد خواب بودم. به طوریکه گاهی در محیطی مثل هواپیما از شدت خستگی خوابم میبرد و گاهی تمام شب را بیدار می ماندم. نگاهی دوباره به شماره پروازم کردم و روی تابلو به دنبال آن گشتم. خدا را شکر که تاخیر نداشت. بعد از آن پرواز طاقت فرسا حالا یک پرواز دیگر در پیش داشتم. دوست داشتم حالا که بعد از نه سال دوری از وطنم به ایران برمیگردم حداقل برای مراسم شادی باشد و نه برای تشییع جنازه مامان پری.
فکرم را به تابلوی پروازها منحرف کردم، تا دوباره موج ناراحتی مرا در خودش غرق نکند. چمدان را تحویل قسمت بار دادم و کارت پرواز را گرفتم و به کافه تریای فرودگاه رفتم تا چیزی بخورم. همین که فنجان قهوه ام را سفارش دادم بابی را دیدم که از در کافه تریا وارد شد و پشت یکی را میزهای کنار پنجره، که رو به باند فرودگاه مشرف بود نشست. حقیقا قد بلندی داشت. چیزی در حدود یک متر و نود. شاید هم بیشتر. دوباره سر تراشیده اش توجه ام را جلب کرد. سرش در زیر نور لامپها برق میزد. و همین باعث شد تا خنده ام بگیرد.
سرم را پایین انداختم و قهوه ام را هم زدم. در عجب بودم که ادل کجاست. توقع داشتم که هر لحظه از در کافه تریا وارد شود. ولی ناگهان یادم آمد که او گفته بود در پاریس خواهد ماند. پس این طور که از ظاهر قضیه بر می آمد آنها راهشان از هم جدا شده بود. دوباره نگاهش کردم. هر دو آرنجش را روی میز گذاشته بود و دستش را بالا آورده و جلوی دهانش به هم قلاب کرده بود و از پنجره به پرواز هواپیما ها چشم دوخته بود. قهوه ام را نوشیدم و از در کافه تریا بیرون آمدم.
به تمام قسمت های فرودگاه سر زدم و اجناس تمام فری شاپ ها را نگاه کردم. با دیدن لباس های خوش آب و رنگ و کیف های بزرگ و زنانه یادم افتاد که آن چنان سریع و اورژانسی راهی شده بودم که حتی فرصت نکرده بودم برای ماهی و محمد و گلی چیزی بخرم، و البته عمران. به سمت فروشگاه ها رفتم تا فکر عمران از سرم خارج شود. نمی خواستم به او فکر کنم. حداقل نه حالا.
لباسها را زیر و رو کردم. برای ماهی یک پیراهن رنگانگ حریر خریدم. عاشقش شدم. مطمن بودم که ماهی هم با آن روحیه شاد از آن خوشش خواهد آمد. یک پیراهن سیاه هم برایش خریدم. لازمش میشد. یعنی این یک قلم جنس برای همه ماها لازم بود. برای گلی هم یک کیف بزرگ زنانه مارک هرمس گرفتم. گلی عاشق کیف بود. برای محمد هم یک کراوات و کت چرم مارک هرمس گرفتم. یکی یک پیراهن مشکی هم برای همه آنها و خودم خریدم.
دوباره چرخی در فروشگاه زدم. وقتی که صحبت از عمران میشد من واقعا قفل میکردم که چه کار باید بکنم؟ چه حرفی بزنم و چه رفتاری از خودم نشان بدهم؟
کراواتها را زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم. به سراغ کت های زمستانه فروشگاه رفتم. کت های بسیار زیبایی از آرمانی و یا گوچی بود. ولی من باز هم نتوانستم چیزی را انتخاب کنم. سرگردان میان رگال لباسها میچرخیدم که از پشت به کسی خوردم. چرخیدم تا عذر خواهی کنم که با جناب بابی رو به رو شدم. یک پالتوی زمستان سه ربع در دست داشت و ظاهرا می خواست که آن را امتحان کند.
به انگلیسی عذر خواهی کردم. چند ثانیه با همان نگاه سرد و مرموزش مرا اسکن کرد و در نهایت به فارسی گفت:
_خواهش میکنم.
با حیرت نگاهش کردم. پس حدسم درست بود و او ایرانی بود. ولی حالا چرا بابی؟ حتما دورگه بود. بی تفاوت به من پالتو را پوشید و جلوی آیینه ایستاد و کمی چپ و راست شد تا بتواند از تمام زوایا لباس را در تنش ببیند. نتوانستم از تحسین کردنش خودداری کنم. بسیار خوش اندام و خوش قیافه بود ولی به نظر میرسید که اخلاقش رابطه ای کاملا معکوس با چهره اش دارد!
دوباره به کنکاشم برای خرید هدیه ایی برای عمران برگشتم. به بخش ساعت ها و زیورآلات رفتم. تا جای که یادم بود عمران از ساعت خیلی خوشش می آمد. البته اگر بعد از نه سال سلیقه اش عوض نشده باشد. یک ساعت کاسیو ادیفایس برایش انتخاب کردم. ولی در انتخاب رنگ مشکی و سفیدش دودل بودم که با صدای کنار دستم از جا پریدم.
_ به نظرم مشکیش خیلی قشنگ تره .
به چشمان سرد و سیاهش نگاه کردم. و سرم را تکان دادم و با لبخند گفتم :
_بله مشکی قشنگه. میشه خواهش کنم شما یک لحظه ….
بی توجه به بقیه حرفم مچ دستش را بالا آورد و رو به روی صورت من گرفت. دقیقا همان مارک و مدل و همان رنگ مشکی به پشت دستش بسته شده بود. دوباره لبخند زدم و به فروشنده گفتم که همان را برایم کادو کند. بی توجه به من به زیور آلات نگاه میکرد. حتما می خواست برای ادل چیزی بخرد. به فروشنده گفت که یک گوشواره کوچک با نگین مرواید حدید را برایش بیاورد. گوشواره را در دستش گرفت و نگاه کرد. به نظرم این گوشواره برای دختری مثل ادل کمی سنگین بود. و بیشتر مناسب یک خانم مسن بود.
_ برای ادله؟
با تعجب نگاهم کرد و پوزخندی زد و گفت:
_ ادل؟ چرا باید براش کادو بخرم؟
با خجالت از سوال نابه جایم گفتم :
_ ببخشید. قصدم فضولی نبود.
بی تفاوت چانه اش را بالا برد و با لحن خونسردی گفت:
_ دوست دخترم نبود.
همین یک جمله. ظاهرا جناب بابی تشخیص داد که برای توضیح همین یک جمله کافی است. در حالیکه خودم را لعنت میکردم که چرا چنین سوالی را پرسیده بودم، در جهت توجیه خودم گفتم:
_ من اصلا نمی خواستم فضولی کنم. چون خودش گفت که شما دوست پسرش هستید من این سوال رو کردم. باز هم عذر می خوام.
همانطور که گوشواره را در دستش برسی میکرد، نگاهم کرد. موشکافانه و دقیق.
_ دخترا گاهی رویاهاشون رو با واقعیت اشتباه میگیرن!
ل*ب*م را با خجالت گزیدم و سرم را تکان دادم. معمولا من چنین شخصییتی ندارم که بخواهم در زندگی کسی سرک بکشم و یا سوال شخصی از کسی بپرسم. آن هم از یک مرد غریبه. و به نظرم میرسید که این سوال، بار اول و آخرم بود!
دوباره عذر خواهی کردم و به سرعت به طرف صندوق رفتم و پول ساعت را پرداختم و از در فروشگاه خارج شدم.
کمی دیگر در سالن ترانزیت چرخیدم و دوباره به تریا برگشتم تا یک فنجان قهوه ی دیگر بخورم. بالاخره سه ساعت گذشت و زمان پروازم رسید. سوار هواپیما شدم و متوجه شدم که بابی دو ردیف جلو تر از من نشسته بود. ظاهرا او هم به وطن برمیگشت. چرخید تا از مهماندار یک لیوان آب بگیرد که با هم چشم در چشم شدیم. چند لحظه مرا نگاه کرد و بعد گوشه لبش بالا رفت و من از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
با صدای مهماندار که خواهش میکرد به علت وارد شدن به حریم هوایی ایران، بانوان روسری هایشان را به سر کنند به خودم آمدم و شالم را از داخل کیف بیرون آوردم. موهایم را بالای سرم با گیره جمع کردم و شال را روی سرم انداختم و دوباره از پنجره به ابرهای سفید و پفکی نگاه کردم. به ملاقاتم با عمران فکر میکردم. محمد گفته بود که خودش در فرودگاه به استقبالم می آید. ولی خوب دیر یا زود بالاخره با عمران مواجه می شدم و همین دیدار برایم سخت بود.
چمدانهایم را تحویل گرفتم و بعد از انجام کارهای گمرکی و گذرنامه به طرف درب خروجی رفتم. چمدانهایم نسبتا سنگین بود و من علاوه بر آنها کیف لپ تاپ و کیف دستیم را هم حمل میکردم. اطرافم را نگاه کردم تا یک چرخ دستی پیدا کنم، بلکه از شر این چمدانهای سنگین قبل از آنکه مرا به زمین بیاندازند نجات پیدا کنم که احساس کردم کسی از پشت سر دسته ی چمدانم را میکشد. به عقب چرخیدم. جناب بابی بود که دسته چمدانم را گرفته بود و به جلو هل میداد.
_مرسی آقای …..
حرفم را قطع کردم. نام خانوادگی او را نمی دانستم. تنها چیزی که از او می دانستم اسم مخفف و کوتاه بابی بود. که حتی نمی دانستم مخفف چیست؟ رابرت یا اسم دیگری؟
سرش را کمی به طرف من چرخاند و نیم نگاهی به من کرد و بی تفاوت خودش را معرفی کرد.
_بابک پژمان مهابادی
با تعجب نگاهش کردم و سعی کردم تا به زور جلوی خنده ام را بگیرم. بابی؟!!
_بله خوشبختم.
سرش را کمی تکان داد و پرسید:
_ تنها هستید یا کسی قراره بیاد سراغتون؟
کمی به اطرافم نگاه کردم تا بلکه محمد را پیدا کنم. حالا تقریبا به جلوی در ورودی رسیده بودیم و جمعیت زیادی از استقبال کنندگان با دسته گل و اشک و لبخند به استقبال عزیزانشان آمده بودند. در میان جمعیت به دنبال محمد گشتم. ولی کمی آن طرف تر به دور از شلوغی او را دیدم که به ستونی تکیه داده بود و در حالیکه یک شاخه گل رز قرمز در دستش بود به سمتی مخالف جایی که من ایستاده بودم نگاه میکرد. برای لحظه ایی قل*ب*م فرو ریخت. نفس عمیقی کشیدم. اصلا تغییر نکرده بود. همان جذبه، همان قد و هیکل درشت و بلند و همان چهره ایی که زنها همیشه به دنبالش بودند. فقط کمی مسن تر شده بود. موهای کنار شقیقه اش سفید شده بود ولی از جذابیت ظاهریش چیزی کم نکرده بود.
سعی کردم که خونسرد باشم. بالاخره که چی؟ این دیدار باید انجام میشد.
به سمتی که عمران ایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
_بله مرسی. اومدن سراغم.
به عمران نگاه کرد و بعد با تعجب به من، و دوباره به عمران.
چمدان را به جلو هل داد و در همان حال پرسید:
_ با عمران کسروی چه نسبتی دارید؟
لحظه ای ایستادم و با حیرت نگاهش کردم. او عمران را از کجا میشناخت؟ نگاهم کرد و با دیدن تعجب در چشمان من توضیح داد که :
_عمران و علی کسروی با من و پدرم تو کارهای تجاری شریک هستن.
سرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
_من دخترشم.
آنچنان با حیرت نگاهم کرد که خنده ام گرفت. چند ثانیه مرا خوب برانداز کرد. به نظرم به دنبال شباهتی بین من و عمران میگشت.
_شبیه نیستید. عمران جون تر از اونیکه دختر همسن شما داشته باشه
شالم را که عقب رفته بود جلو کشیدم و گفتم:
_شبیه مادرم هستم.
ولی دیگر توضیحی درباره سن و سال عمران ندادم. دلیلی نداشت که بگویم فاصله سنی من و پدرم بیست سال است.
دوباره نگاهم کرد و سرش را تکان داد. حالا درست پشت سر عمران ایستاده بودیم. دوباره نفس عمیقی کشیدم و او را صدا کردم.
_عمران
چرخید و نگاهم کرد. می توانستم حیرت و تعجب و در عین حال تحسین را در چشمانش ببینم. چند لحظه بدون توجه به اطراف فقط به من نگاه کرد. سعی کردم تا لبخند بزنم. به هر حال او پدرم بود. هر چه بود مهم نبود وقتی که او در زیر سایه این کلمه، یعنی پدر قرار می گرفت.
_سلام
لبخند کجی زدم. اصلا نمی دانستم که چه واکنشی باید نشان بدهم؟ شما به پدری که بعد از نه سال بی خبری کامل او را میبینید چه می گویید؟ « سلام پدر من برگشتم؟ یا سلام پدر دلم برایت تنگ شده بود؟ »
ولی خوب مشکل این جا بود که من اصلا به او پدر نمی گفتم. برای من او همیشه عمران بود. نه بیشتر و نه کمتر.
او هم معذب و سرگردان لبخندی زورکی زد و در کمال تعجب به طرفم خم شد و بغلم کرد. همین. برای لحظه ایی کوتاه و بعد دوباره کمرش را صاف کرد و این بار متوجه همراه کنار دستم شد و با تعجب گفت:
_بابک؟ تو با نازی هستی؟
با هم دست دادند و بابک توضیح داد که در پرواز با هم آشنا شدیم. عمران دوباره نگاهم کرد و به مردی که کمی عقب تر از ما با کت و شلوار ایستاده بود اشاره کرد تا چمدان را از دست بابک بگیرد و با دست راستش بازوی مرا گرفت و در همان حال با بابک صحبت میکرد. به نظرم بابک کمی گیج شده بود چون نگاهش به طور دایم بین من و عمران در حرکت بود. جلوی در ورودی فرودگاه با بابک خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. کنارم نشست. کمی خودم را جمع کردم ولی او دستم را به نرمی در دست گرفت و آهسته گفت:
_ بزرگ شدی. خوشگل شدی.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. لبخند زد . من هم لبخندی به زور زدم. و به بیرون خیره شدم.
_ شبیه مادرت شدی. درست مثل….
حرفش را قطع کرد. حرف زدن درباره مادرم چیزی بود که عمران کسروی بزرگ از انجام آن عاجز بود. دوباره به بیرون خیره شدم. فرودگاه مهرآباد را بیشتر دوست داشتم. این فرودگاه زیادی دور و غریب بود.
دستم را همچنان در دست داشت و در همان حال به راننده هم گفت که کجا برود و چه کار بکند. همانطور که بیرون را نگاه میکردم گفتم :
_ مامان پری چطور مرد؟
برایم مهم بود بدانم زنی که جای تمام بی محبتی ها و نا مهربانی های عمران را برایم پر کرده بود چطور فوت شده است؟ نفسم را با صدا بیرون دادم و سعی کردم تا مثل همیشه قوی باشم. مثل این چند سال. دستش را از دستم جدا کرد و کمی از من فاصله گرفت و در حالیکه از پنجره به بیرون خیره شده بود گفت:
_ خیلی راحت. تو رختخواب نیفتاد حتی به بیمارستان هم نکشید. تو خونه تموم کرد، تو خواب.
نگاهش کردم. ناراحت و غمگین بود. پس عمران کسروی هم چیزی به اسم احساس و عاطفه در وجودش بود و من خبر نداشتم!
_ کی تشییع جنازه است؟
نیم نگاهی به من کرد و گفت:
_خاکش کردیم.
با صدای نسبتا بلندی گفتم :
_چی؟
نگاهم کرد و آهسته گفت :
_مجبور بودیم نازی، درک کن. تو دیر رسیدی و مامان پری همیشه از اینکه جنازه اش رو زمین بمونه و دیر دفن بشه میترسید.
احساس کردم که اشک تا پشت پلکهایم آمده است. لب بالایم را گزیدم و سرم را به طرف شیشه چرخاندم تا عمران متوجه حالم نشود. راست میگفت مامان پری همیشه میگفت مرده را باید زود دفن کرد و خوب نیست که مرده را زیاد نگه داشت.
_فردا سومه میریم سر خاک
بدون اینکه نگاهش کنم فقط سرم را تکان دادم.
ناراحت شده بودم. به اندازه تمام این سالهای دلتنگی ناراحت شده بودم ولی آنها هم حق داشتند. نمی شد مامان پری را روی زمین نگه داشت. ناراحت از این بودم که چرا نباید آن زمان من ایران باشم؟
ل*ب*م را از داخل گاز گرفتم. و سعی کردم خونسرد باشم.
_محمد قرار بود بیاد دنبالم
سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. نگاهش دلخور بود.
_الان ناراحتی که من اومدم؟
چه باید میگفتم؟ آره؟
_ نه
دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم. ماشین پشت ترافیک وحشتناک ولیعصر قرار گرفت. مشتاقانه به بیرون نگاه میکردم. مغازه ها، پاساژها، حتی بانکها. دلم برای همه چیز این شهر تنگ شده بود. حتی دود و آلودگی آن! با رفتن به سمت خیابان دربندی تجریش با تردید پرسیدم:
_هنوز همون جایی؟ خونه رو عوض نکردی؟
نگاهم کرد و لبخند زد و گفت:
_نه هنوز همون جا
لبخندش را بی جواب گذاشتم. جلوی درب خانه نگه داشت و راننده چمدانهای مرا به داخل برد. پیاده شدم و از در کوچک ورودی پا به درون حیاط بزرگ و پر از درخت گذاشتم. با حسرت و عشق به درختان و عمارت قدیمی خانه نگاه میکردم. بارها و بارها این خانه را در خواب دیده بودم و گاهی فکر میکردم که زمانی خواهد رسید که دوباره این خانه را ببینم؟ ولی هیچ وقت دوست نداشتم که به دلیل مرگ مامان پری دوباره بتوانم که این خانه را ببینم. نگاهی به استخر کردم. پر از برگ درختان چنار بود و کاملا کثیف و بلا استفاده شده بود.
با صدای باز شدن درب خانه نگاهم را از استخر گرفتم و به ماهی که با عجله از پله پایین می آمد نگاه کردم. در مقایسه با پارسال که همراه گلی به دیدنم آمدند، هیچ فرقی نکرده بود؛ فقط کمی چاق شده بود که خیلی زیباتر و بانمک ترش کرده بود. با خنده و مهربانی جلو آمد و محکم مرا در آغوش گرفت.
_ماهی جون….
او را ب*و*سیدم. تنها زنی که به او اجازه می دادم مرا بب*و*سد گلی و ماهی بودند.
_جان ماهی! تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ داری تا میشی؟
خندیدم و از گوشه چشم عمران را دیدم که ما را نگاه میکرد.
_یه کم مریض بودم.
_چی شده بودی؟ حالا بهتری؟
در همان حال دستش را دور کمرم حلقه کرد و با هم به طرف ساختمان رفتیم.
_زخم معده. آره مرسی بهترم.
درب ساختمان باز شد و محمد بیرون آمد. دستانش را از هم گشود و من را به آغوش خودش دعوت کرد. در آغوشش فرو رفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. محمد و ماهی و گلی و مامان پری، تنها دارایی های من در این دنیا بودند.
_چطوری نازی جان؟
نگاهی به اطراف کردم حتما بدری خانم نبود که محمد جرات کرده بود این طور مرا در آغوش بگیرد. آخرین باری که همه با هم به دیدنم آمدند بدری خانم تمام مدت رفتاری سرد و تا حدودی خشن با من داشت و هر وقت برخوردی بین من و محمد پیش می آمد او سریع عکس العمل نشان میداد. به گمانم میترسید که شاید من پسرش را از راه به در کنم. محمد هم برای اینکه مادرش را حساستر نکند سعی میکرد زیاد با من گرم نگیرد ولی در خلوت هایمان هنوز هم او محمد بود و من نازی.
_چقدر لاغر شدی دختر
ماهی با لحن گلایه آمیزی گفت:
_والا منم همین رو گفتم. میگه زخم معده داشته، بعد تازه خانم باید به ما بگه.
خندیدم و همه به داخل رفتیم.
_الان هم من نگفتم، تو پرسیدی من جواب دادم.
با لذت به در و دیوار خانه نگاه میکردم. به هال بزرگی که جلوی سرسرای ورودی خانه بود. با آن دکوری هایی که همه قدیمی و عتیقه بودند. یادم آمد که مامان پری با چه عشقی از آن صندلی هایی لهستانی که یک دست کامل چهار نفره بود و دقیقا یادگار زمان جنگ جهانی دوم بود صحبت میکرد. داستان به داستان برایم تعریف میکرد. خیلی از لهستانی ها به ایران پناه آورده بودند و مدل صندلی چوبی که هنوز هم به اسم صندلی لهستانی معروف بود یادگار آن دوران بود.
عاشق چراغ های لاله ی اصلش بودم. نه از این قلابی ها که لامپ برقی دارند و همه جا پیدا میشوند، حتی در یک سوغاتی فروشی در (L.A) آمریکا.
چراغ لاله های مامان پری اصل بودند و شمعی. با عکس ناصرالدین شاه که کاملا با دست نقاشی شده بود و گل های سرخ و مخملی و پرنده های بهشتی.
به دکور های درون بوفه چوبی عتیقه نگاه کردم. آن همه چینی های گل سرخی و بشقاب های کریستال ورشوی اصل.
به جرات میتوانم بگویم آن همه عتیقه ایی که در این خانه بود، در عتیقه فروشی های خیابان منوچهری هم نبود!
با صدای ماهی به خودم آمدم.
_بیا یه چیزی بخور، یه کم بخواب نازی جان چشمات قرمز شده. حالا وقت برای دیدن بسیاره
سرم را تکان دادم و عمران رو به ماهی گفت:
_ماه نوش جان به خانم صدری بگو برای نازی غذا گرم کنه
محمد بازویم را گرفت و با هم به اتاق قدیمم رفتیم. ماهی هم رفت تا برای من غذا بیاورد.
_چه خبر؟ خودت چطوری؟
نگاهش کردم. به چشمان مهربان و جذابش که حاضر بودم برایش جانم را بدهم. دستش را گرفتم و با هم از پله ها بالا رفتیم.
_عمران میگفت مامان پری اذیت نشد. میگفت آروم و تو خواب مرد. آره؟
سرش را تکان داد و گفت :
_آره. خدا کنه همه مردنها همین طوری باشه. بدون هیچ دردسر و نارحتی. نه برای خودش نه برای اطرافیان.
آهی کشیدم و به اتاق قدیمم نگاه کردم. بر خلاف سالن پذیرایی و حیاط که عاشقشان بودم، از اتاقم متنفر بودم. از تختم و میز تحریرم بیزار بودم. چشمانم را بستم تا تمام آن خاطرات بد را در عمیق ترین زوایای ذهنم مخفی کنم.
اگر میخواستم اینجا بمانم، حتی برای مدت کوتاهی باید اتاقم را عوض میکردم. باید با عمران صحبت میکردم. دوست داشتم که در اتاق مامان پری بمانم. اتاق او پر بود از خاطرات شیرین. نوازش ها و ب*و*سه هایش، شانه کردن موهایم و قصه گفتنهای طولانی و با حوصله اش. از او میخواستم که با هم خاله بازی کنیم و پیرزن به آن سن و سال برای آنکه دل مرا نشکند قبول میکرد که با من بازی کند.
روی تخت که مشخص بود تازه ملحفه هایش عوض شده است نشستم و شالم را از سرم باز کردم.
_گلی چطوره؟ کی به سلامتی فارغ میشه؟
محمد چمدانم را روی زمین کنار تخت گذاشت و گفت:
_اونم خوبه. نمی دونم والا یه چند ماهی مونده. اونها هم خیال دارن برن.
با تعجب پرسیدم:
_کجا؟
_احتمالا میرن فرانسه پیش مادر شوهر گلی. خانم سیفی خیلی وقته که تنها شده. سال پیش بود که پدر شوهر گلی فوت کرد. ولی خوب اینها یه کم درگیر شدن نتونستن برن. حالا دیگه احتمالا بعد از به دنیا اومدن بچه میرن
سرم را تکان دادم و در چمدان را باز کردم. ماهی هم با سینی غذا وارد اتاق شد.
_قربونت برم چرا زحمت کشیدی؟ خودم می اومدم پایین
خم شد و گونه ام را ب*و*سید و گفت:
_بخور یه کم جون بگیری.
خندیدم و از چمدان سوغاتی هایشان را بیرون آوردم. ماهی با دیدن پیراهن جیغی کشید و با سرو صدا دوباره مرا ب*و*سید. محمد هم تشکر کرد و گفت که اتفاقا دلش یک کت چرم می خواسته است. ساعت عمران را در چمدان باقی گذاشتم و به سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم را شستم.
وقتی که به اتاق برگشتم ماهی پیراهن را جلوی تنش گرفته بود و به محمد نشان میداد. پیراهن سیاه را به طرفش گرفتم و این بار با اشک و ناراحتی تشکر کرد. کمی غذا خوردم و دوباره با ماهی و محمد صحبت کردیم. از گذشته ها و از دوران کودکی که با هم داشتیم.
من و ماهی تقریبا هم سن بودیم. من چند ماه از ماهی کوچکتر بودم و گل نوش با یک اختلاف سنی چهار ساله با ما بیست و پنج سال و محمد سی ساله بود.
به یاد شیطنت های که با گلی انجام میدادیم افتادم. من و ماهی و گلی همیشه به بازی و شیطنت بودیم و در این میان نقش ماهی از هم قوی تر بود. به طوریکه اگر یک خرابکاری صورت میگرفت و یا اتفاقی می افتاد اولین کسی که در مظن اتهام قرار میگرفت ماهی بیچاره بود. در این میان کسی که نقش سوپاپ اطمینان را برای خرابکاریها و شیطنت های ما ایفا میکرد، محمد بود. محمد بود که همیشه حواسش به من و خواهرهایش بود و نمی گذاشت که کارها و کاوش های علمی ما خطرناک و دردسر ساز شود.
با خنده ماجرای روزی که من و ماهی به تبعیت از آزمایش کوه آتشفشان کتاب علوم مدرسه چیزی نمانده بود که خانه عمران را به آتش بکشیم، به یادشان آوردم. محمد بینوا با کپسول آتش نشانی به مهار آتش پرداخته بود و کمی هم دستش سوخته بود، ولی نگذاشته بود که کسی به غیر از مامان پری از ماجرا بویی ببرد و از همه مهم تر اینکه نگذاشته بود که ما به خودمان صدمه بزنیم.
ماهی خندید و ماجرای تشریع کرم پاغچه را به یادمان آورد! من و البته بیشتر ماهی عاشق کارهای عملی و صد البته خطرناک بودیم. ماهی دوست داشت که همه چیز را تجربه کند. یادم می آید که عمران همیشه به عمو علی میگفت، خدا را شکر که ماهی دختر است و گرنه با این کنجکاوی بیش از اندازه که دوست دارد هر چیزی را امتحان کند اگر پسر بود تا به حال معتاد شده بود!
ماهی ماجرا جو و شیطان و تشنه خطر و ریسک بود و من هم شیفته اینکه دنباله روی راه او باشم. ما اینقدر عاشق هم بودیم که به یک مدرسه میرفتیم و چون نام خانوادگی هر دویمان کسروی بود به همه گفته بودیم که خواهر هستیم و زمانی که بدری خانم برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفته بود دروغ ما فاش شده بود.
دوران خوشی که با آنها داشتم برایم قابل مقایسه با هیچ کدام از سالهای که در غربت گذرانده بودم نبود.
با یاد غربت به یاد بابک افتادم و رو به محمد کردم و پرسیدم:
_محمد تو آقایی به اسم بابک پژمان مهابادی میشناسی؟
محمد با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_آره تو از کجا میشناسیش؟
بعد با خنده گفت :
_چه زود آپدیت شدی.
اما من شش دانگ حواسم به ماهی بود. و اینکه با بردن اسم آقا مثل گل شقایق سرخ شده بود. چشمانم را برایش تنگ کردم و او هم که فهمیده بود من چیزهایی بو برده ام با خنده چشمکی زد و با ابرویش به محمد اشاره کرد که یعنی به وقتش برایت توضیح میدهم. آن قدر همدیگر را خوب می شناختیم که دیگر احتیاجی به این که حرف بزنیم نبود. ماهی می توانست با یک اشاره هر حرفی را به من منتقل کند. سرم را تکان دادم و رو به محمد که هاج و واج به پانتومیم ما نگاه میکرد گفتم:
_خوب نگفتی کی هست؟
محمد ابروی بالا برد و گفت:
_با هم کار میکنیم. پسر خیلی باهوشیه. شم اقتصادیش عالی کار میکنه. عمران همیشه میگه این پسر دست (شاه میداس) رو داره. دست به هر چی میزنه طلا میشه…..
ماهی حرفش را قطع کرد و با خنده گفت:
_لابد دعای ثری جون گرفتتش (بعد کمی صدایش را کلفت کرد. درست مثل صدای یک زن مسن و گفت) الهی مادر دست به خاکستر بزنی طلا بشه!
بعد دوباره غش غش خندید و به من گفت:
_وای نازی فکر کن بابک بره دست به آب و بعد ….دنگ دنگ آفتابه تو دستش تبدیل به طلا بشه! البته آفتابه اگر طلا هم باشه باز جاش …
حرفش را قطع کرد و از شدت خنده روی زمین افتاد. من هم بعد از مدتها آن قدر خندیده بودم که تمام دل و روده هایم درد گرفته بود.
محمد در حالیکه خودش هم میخندید گفت :
_هر هر …دختریه لوس. آره داشتم میگفتم البته بیشتر تو کار صادرات اسبه. اسب به کشورهای حوضه خلیج فارس صادر میکنه.
چانه ام را بالا بردم و ماهی گفت:
_خوب حالا نگفتی تو از کجا اون رو میشناسی؟
_با هم تو هواپیما آشنا شدیم. وقتی عمران رو دید تعجب کرد و گفت که با شما کار میکنه برای همین پرسیدم.
محمد سرش را تکان داد و گفت:
_ آره یه سفر کاری رفته بود. گفته بود که امروز برمیگرده ولی فکر نمی کردم با پرواز تو باشه.
سفر کاری؟!! اما چیزی که من دیدم به نظر چندان هم کاریه کاری نمی آمد. حرفی نزدم. اگر یک درصد هم ماهی از بابک خوشش می آمد من اصلا نمی خواستم که با حرفم خیالات عاشقانه اش را به هم بریزم. مخصوصا که خود بابک گفته بود که ادل دوست دخترش نبوده است.
ماهی نگاهی به ساعت کرد و رو به محمد گفت:
-پاشو محمد کم کم بریم گلی منتظره. نازی هم باید استراحت کنه.
محمد بلند شد و من گفتم:
_حالا کجا؟ زوده
ماهی صورتم را ب*و*سید و گفت:
_نه قربونش، باید بریم. تو هم خسته ایی قیافه ات داد میزنه. فردا تو بهشت زهرا میبینمت.
سرم را تکان دادم و سعی کردم تا دوباره این واقعیت که مامان پری مرده است را از فکرم بیرون کنم.
بعد از رفتن آنها دوش گرفتم و کادوی عمران را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. چراغ اتاق عمران روشن بود و از آشپز خانه هم سر و صدای به هم خوردن قابلمه می آمد. ضربه ای به در زدم و وارد شدم. یکی دیگر از جاهایی که در آن خانه از آن بدم می آمد، اتاق عمران بود. یاد زمانهایی می افتادم که برای توبیخ مرا به اتاقش فرا می خواند و با آن نگاه نافذش جوری به من نگاه میکرد که من از ترس غالب تهی میکردم.
پشت میز تحریرش نشسته بود و به حساب و کتاب هایش میرسید. سرش را بلند کرد و با تعجب مرا نگاه کرد.
_چیزی میخواستی؟
بدون هیچ حرفی جعبه ساعت را روی میز گذاشتم و کمی از او فاصله گرفتم. جعبه را برداشت و با احتیاط آن را باز کرد. مثل اینکه من بن لادن هستم و حالا هم یک بمب ساعتی را به او هدیه داده ام!
_خیلی قشنگه نازی.
در کمال تعجب من ساعت خودش را از دست باز کرد و ساعت اهدایی مرا به جایش بست. دوباره نگاهم کرد و با لبخند گفت:
_مرسی
_خواهش میکنم.
چند ثانیه دیگر هر دو نفرمان این پا و آن پا کردیم. ولی ظاهرا هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشتیم.
_میتونم اتاقم رو عوض کنم؟
با تعجب نگاهم کرد.
_چرا؟ مگه اون جا ناراحتی؟
فقط سرم را تکان دادم. چون اگر دهانم را باز میکردم موجی از تمام دلتنگی ها و بی کسی ها به روی سرش بهمن میشد.
_آره. برو تو اتاق کنار اتاق من.
_می خوام برم تو اتاق مامان پری
چند ثانیه مرا نگاه کرد و بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
_باشه اگر راحتی برو
تشکر کردم و چون هیچ حرف دیگری برای گفتن نبود از اتاق بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. چیزی که در حال حاضر واقعا به آن احتیاج داشتم یک خواب طولانی بود. البته اگر می توانستم و میشد.
جلوی آیینه شال مشکیم را سر کردم و کیفم را برداشتم و قبل از آنکه کاملا از اتاق خارج شوم دوباره برگشتم و عینک دودیم را برداشتم. لازمم میشد.
عمران رو به روی آیینه میز کنسول درون راه روی طبقه بالا ایستاده بود و کراواتش را می بست. به ظاهر سرتا پا سیاهش نگاه کردم. چقدر مامان پری از رنگ سیاه متنفر بود. همیشه میگفت پوشیدن سیاه کراهت دارد. میگفت دوست ندارد بعد از مرگش زیاد سیاه پوش باشیم. در حدی که جلوی حرف و دهان مردم گرفته شود و پشت سرمان نگویند که مگر شلغم به زیر خاک کرده ایم که سیاه به تن نکرده ایم. در همین حد کافی است. خدا بیامورز پیرزن مهربان و دوست داشتنی بود به طوریکه همیشه و همه جوره به فکر اطرافیانش بود.
عمران از داخل آیینه مرا دید و با سرش به من سلام کرد. اخم هایش در هم بود و من می دانستم که امروز روز سرخوشی پدرم نیست. من هم فقط سرم را برایش تکان دادم. یک زمانی از روزهایی که او به اصطلاح روی مود خوبش نبود به حد مرگ میترسیدم. ولی حالا بعد از نه سال در غربت زندگی کردن و دیدن بعضی چیزها فکر میکردم که عمران آن چنان هم ترسناک نیست، حتی زمانی که عصبی و خشن باشد. گاهی پیش می آید که آدمیزاد از چیزی اشباع میشود و دیگر دلش را میزند. دوست روان پزشکی داشتم که همیشه میگفت با این روش بعضی از ترسها عصبی و فوبیا را درمان میکنند.
برای من هم این اتفاق افتاده بود. من از ترس عمران تقریبا اشباع شده بودم. زندگی کردن یک دختر دوازده ساله ی تنها در یک شبانه روزی در ایالت واشنگتن آمریکا اصلا کار راحتی نیست و من کسی بودم که چنین چیزی را از سر گذرانده بودم. مهم نبود که عمه کتایون آن جا بود و همه جوره مرا حمایت میکرد. مهم این بود که من در نهایت تنها بودم. پس دیگر عمران برایم بی اهمیت شده بود.
بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدیم. و تا بهشت زهرا هر کدام در جهت مخالف از پنجره به بیرون نگاه میکردیم.
از ماشین پیاده شدم و به کمی آن طرف تر، جایی که جمعیت نسبتا زیادی جمع شده بودند نگاه کردم. سعی کردم تا از بین جمعیت ماهی یا محمد را پیدا کنم که گل نوش را دیدم که با آن شکم گرد و قلنبه و با نمکش قل میخورد و به سمت من می آمد. دلم برایش ضعف رفت. تند کردم و به سمتش رفتم و همدیگر را بدون هیچ حرفی در آغوش گرفتیم.
کمی از من فاصله گرفت و خوب نگاهم کرد و گفت:
_گلی به فدات تو چرا اینقدر لاغر شدی؟
_بازویش را گرفتم و گونه اش را ب*و*سیدم.
_خدا نکنه گلی جان.. یه کم مریض بودم. حالا خوبم. تو چطوری؟
با عشق دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:
_منم خوبم. تو رو دیدم بهتر شدم.
با هم به طرف قبر تازه و پوشیده از گل مامان پری رفتیم. با تعجب به آن جمعیت نگاه کردم. بیشتر آنها را نمی شناختم. در میان جمعیت به دنبال ماهی گشتم. کنار بدری خانم ایستاده بود و اشاره کرد تا به نزدشان بروم. با اینکه احساس میکردم که بدری خانم چشم دیدن مرا ندارد ولی مجبور بودم که با او راه بیایم. هر سه تا بچه هایش تمام هست و نیست من در این دنیا بودند.
جلو رفتم و با بدری خانم که به نظر می رسید به دلیل فوت مامان پری کمی مهربان شده است، روب*و*سی کردم. بدری خانم فطرتا زن بدی نبود و من درک میکردم که او فقط از این می ترسید که محمد عاشق من شود و من محمد را از راه به در کنم. برای محمداش خوابها دیده بود و قطعا من در آنها جایی نداشتم. ولی چیزی که او نمی دانست این بود که من هیچ وقت محمد را به چشم یک مرد نگاه نکرده بودم. محمد همیشه برایم پر از قداست و خوبی بود. هیچ وقت به جنبه های مردانه محمد حتی برای لحظه ای فکر نکرده بودم.
عمو علی کمی آن طرف تر ایستاده بود و با یک اقای مسن مشغول صحبت بود. با دیدن من اشاره محبت آمیزی کرد و من هم با لبخند جوابش را دادم. این مرد به گردن من خیلی حق داشت. زمانهایی که از ترس عمران به او پناه میبردم همه جوره مرا حمایت میکرد. تنها زمانی که نتوانست جلوی عمران بایستد زمانی بود که عمران مرا راهی غربت کرد. گاهی به این فکر میکردم که روحیه مهربان و لوطی منشی که محمد داشت را از عمو علی به ارث برده بود.
ماهی زیر گوشم آهسته زمزمه کرد.
_چطوری؟
لبخند اجباری زدم و دستم را زیر بازویش حلقه کردم.
_خوبم.
سعی کردم به قبر مامان پری نگاه نکنم. نمی توانستم. احساس میکردم که هر لحظه اشکم سرازیر خواهد شد. تمام آن مهربانی ها و تمام آن عشقی را که بی چشم داشت به پای من میریخت پیش چشم هایم آمد. در تمام این نه سال هر سال تابستان را با آن همه بیماریی که داشت و سفر را برایش دشوار میکرد به دیدن من آمده بود. به طوریکه عمه کتایون به شوخی می گفت مامان پری برای دیدن من که دخترش هستم و این همه سال در غربتم نیامده بود.
نفس عمیقی کشیدم. و ماهی دوباره به فین فین و گریه گفت:
_طفلک عمه کتایون چه میکشه
سرم را تکان دادم و در همین لحظه بدری خانم هم که چشمانش قرمز شده بود سرش را کمی نزدیک سر من آورد و آهسته گفت:
_ نازلی عمه کتایونت چطور بود؟
آهسته جواب دادم:
_بد. نمی دونید دو شبانه روز تمام گریه کرد ولی خوب دکترش گفته بود با وجود سقط جنین های مکررش اصلا نباید تکون بخوره. تا روزی که من اومدم همش گریه میکرد.
ماهی دوباره فین فین کرد و بینیش را گرفت و یک دستمال هم به من داد.
نگاهم به عمران افتاد و در کمال تعجب متوجه شدم که در زیر آن عینک آفتابی بزرگش چشمانش خیس از اشک است. حتی شانه هایش هم آهسته میلرزید.
قاری که آورده بودند به طور جان سوزی برای مادر میخواند و همه را به گریه انداخته بود.
احساس کردم که چیزی به خفه شدنم نمانده است. دوباره نفس عمیقی کشیدم و این بار دیگر به گریه افتادم. گریه ایی آهسته و شستشو دهنده ی تمام قلب مجروح و روح غمگینم. ماهی و گلی در دو طرفم قرار گرفتند و با هم گریه کردیم. محمد کمی آن طرف تر کنار مرد جوانی ایستاده بود و او هم در زیر عینک آفتابیش اشک هایش را پنهان کرده بود.
نمی شد که مامان پری را دوست نداشت. آن قدر ماه و مهربان بود که ناخوداگاه همه را به سمت خودش جلب میکرد. کمی آن طرف تر متوجه دوستان هم سن و سال خودش شدم که با غم و غصه گریه میکردند. پیرزنهایی که بیشترشان با عصا و یا حتی واکر به خودشان سختی داده بودند و این همه راه را برای دوستشان آمده بودند.
مراسم رو به پایان بود و محمد خودش دنبال کارها افتاد و همه چیز را سرو سامان داد. عمو علی به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت.
_نازی جان! چرا اینقدر لاغر شدی بابا جان؟
لبخنی به کلمه ی بابا جان زدم. چیزی که هرگز عمران به من نگفته بود.
_مرسی عمو جون. یه کم مریض بودم. شما چطورید؟
_شکر. خودت چطوری؟ کتی چطور بود؟ کی به سلامتی بارش رو میذاره زمین؟
_ فکر کنم چند ماه دیگه
با آمدن بدری خانم که چپ چپ به عمو علی نگاه میکرد حرفمان نیمه تمام ماند. عمران از همه برای رفتن به هتل دعوت گرفت.
کنارش رفتم و صدایش کردم.
_عمران؟
چرخید و روبه روی من قرار گرفت.
_بله؟
_ مامان پری همیشه دوست داشت خرج مراسمش برای خیریه بشه یادت که هست؟
چند ثانیه مرا نگاه کرد. نگاهش با آنکه عصبی بود ولی مثل همیشه بی تفاوت نبود.
_بله یادمه. ولی منم آبرو دارم. خرج خیریه رو کنار گذاشتم. دقیقا معادل همین خرج. حتی بیشتر. باز هم مشکلیه؟
فقط نگاهش کردم و بدون هیچ حرفی چرخیدم تا به طرف ماشین بروم که با بابک پژمان چشم در چشم شدم. موشکافانه به من و عمران نگاه میکرد. نمی دانم که چه مقدار از حرفهای ما را شنیده بود؟ اصلا هم برایم مهم نبود.
چشمان سرد و سیاهش ترسناک بود. سرم را پایین انداختم و به سمت ماشین رفتم. عمران هم بعد از چند لحظه به من ملحق شد و کنارم نشست و به راننده گفت که به کجا برود.
هیچ حرفی نزد ولی کاملا مشخص بود که ناراحت است ولی برایم جالب بود که حرفی نمی زند و عکس الاعملی نشان نمی دهد. عمرانی که من میشناختم با هر حرکت نابه جای من از کوره در میرفت و من باید خودم را برای یک توبیخ آماده میکردم.
جلوی در هتل پیاده شدم ولی چون ماشین را خیلی کنار و نزدیک به جوب آب پارک کرده بود چیزی نمانده بود که با سر به درون جوب بزرگ و کثیف بیافتم. عمران بازویم را گرفت.
_مواظب باش
بدون هیچ حرفی بازویم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف ماهی و محمد که تازه از ماشین پیاده شده بودند رفتم.
سر میز غذا نگاهی به محمد کردم. کنار بابک و همان مرد جوانی که در بهشت زهرا هم کنارش ایستاده بود نشسته بود و خیلی جدی صحبت میکردند.
من کنار ماهی و گلی نشسته بودم. ماهی تمام مدت چشم از بابک برنمی داشت ولی بابک بی توجه بود و اصلا نگاهی هم به طرف ماهی نمیکرد.
به نظرم مرد کاملا جدی و کمی خشک می آمد. شخصیتش زمین تا آسمان با ماهی شیطان و شیرین فرق داشت.
بسیار بسیار اتو کشیده و رسمی بود.
با آرنجم به بازوی ماهی زدم و گفتم:
_خوب چه خبرا؟
ماهی خندید و آهسته گفت:
_جون من جذاب نیست؟
خنده ام را فرو خوردم. امان از دست ماهی. همیشه ضربتی عمل میکرد. خیلی سریع و ناگهانی.
سرم را تکام دادم و آهسته گفتم:
_بستگی داره که جذابیت رو چطوری تعریف کنی ماهی جان. تو هر عصری یک جور آدمها رو جذاب میدونستن. زنهای قجری که از نظر ما گودزیلا هستن برای مردای اون دوره حوری پری بودن..!!
ماهی نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و آهسته زیر خنده زد. اما در جو ساکت آنجا که همه آرام صحبت میکردند و سعی داشتند که جوی غم انگیز را حاکم کنند حتی اگر غمگین هم نباشند. خنده ی آرام ماهی خیلی جلب توجه کرد. به طوری که همه ساکت شدند و به ما نگاه کردند. احساس کردم که صورتم از خجالت برافروخته و داغ شد.
بدری خانم آن چنان چشم غره ای به ماهی رفت که طفلک ماهی خفه شد و لبش را گزید.
همه با تعجب به ما نگاه میکردند تا اینکه خدا عمر بدهد، مادر بزرگ ماهی که جاری مامان پری هم می شد و خیلی هم خاطر مامان پری را می خواست گفت:
_ خدا رحمت کنه پری خانم رو. بنده ی خوب خدا تو مراسم ختمش همه با وجود ناراحتی خندان هستن و مجلس سنگین و نفس گیر نیست. این نشون میده که پری خانم جاش راحته.
نفس راحتی کشیدم و نگاه تشکر آمیزی به عزیز خانم کردم.
سری برایم تکان داد. ولی بدری خانم همچنان با خشم به ماهی نگاه میکرد و مطمن بودم که منتظر فرصت است تا حال ماهی را بگیرد.
نگاهم به محمد افتاد. لبخند کم رنگی به لب داشت که سعی در مخفی کردنش داشت.
پسر کناریش جدی و خشک به من زل زده بود. که در همان لحظه متوجه شباهت بی اندازه اش به بابک شدم. البته منهای موهای بلندی که داشت و مردانه به عقب شانه شده بود.
و البته بابک که پوزخندی به لب داشت و با تمسخر به ما نگاه میکرد. اخم کردم و نگاهم را به ظرف سوپم دوختم.
طفلک ماهی سیم هایش قطع شده بود و تا آخر غذا حتی سرش را بلند نکرد تا به بابک هم نگاه کند.
بعد از اتمام غذا ماهی که مثل همیشه شده بود و روحیه اش را به دست آورده بود، آهسته کنار گوشم گفت:
_دیدی چه گندی زدم؟ مامان منو میکشه.
_تقصیر من شد. من خندوندمت.
چشمکی زد و گفت:
_جون من به نظرت جذاب نیست؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم.
_نه اصلا، حتی یک ذره
ماهی پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_بس که بی سلیقه ایی!
خندیدم و آهسته گفتم:
_ماهی اون مرده که تو قبرستون هم کنار محمد بود کیه؟
_ ماهی نگاهی سریع به جمع سه نفره ی آنها کرد و گفت:
_ باربد. برادر ناتنی بابکه. از پدر سوا از مادر جدان!!!
نگاهش کردم و خندیم.
_مسخره. نه واقعا
_ از پدر یکی هستن.
بعد آهسته به زن مسنی که کنار بدری خانم ایستاده بود و با صمیمیت با او صحبت میکرد اشاره کرد و گفت:
_ اون زنه رو میبینی که کنار مامان ایستاده؟ اون مادر بابکه. همون ثری جون مذکور دیشب! نامادری باربده
آهسته و بدون جلب توجه نگاهش کردم. خیلی پر طمطراق لباس پوشیده بود و جواهر به خودش آویزان کرده بود. به طوریکه اگر او را با جواهراتش وزن میکردند وزن واقعی خودش مشخص نمی شد!!
به ماهی نگاه کردم و ماهی که مثل همیشه فکر مرا خوانده بود با ابروهای بالا برده گفت:
_تازه به درون رسیده است عزیز جان. این طور که شنیدم مادر خدا بیامرز باربد زن خوبی بوده. دم دمای آخر که مریض میشه این ثری خانم رو میارن برای پرستاریش. بعد از مرگش هم آقای پژمان که میبینه ثری خانم زن بیچاره ایی و باربد هم بهش عادت کرده صیغه اش میکنه. تا همین چند وقت قبل هم صیغه بود ولی حالا میگه عقد کردیم. خدا عالمه.
چانه ام را بالا بردم و در همین لحظه بدری خانم به کنار ما آمد و با اخم به ماهی گفت:
_خفه نمی شدی اگه یه دقیقه زبون به دهن میگرفتی. خجالتم خوب چیزیه. تن مامان پری رو تو گور نلرزونید…
عزیز خانم به کنارمان آمد و رو به عروسش گفت:
_ولشون کن بدری جوون هستن. من مطمنم پری هم اگر بود عشق میکرد میدید اینها شادن دارن میخندن.
بدری خانم با گلایه گفت:
_آخه عزیز خانم جلوی دهن مردم رو که نمی شه گرفت
_دهن مردم مثل دروازه است. هیچ جوری نمیشه جلوش رو گرفت. هر کاری بکنی بالاخره یه حرفی توش در میاد.
بعد برای کوتاه کردن بحث رو به من کرد و با محبت گفت:
_نازلی جان خوبی مادر؟ بیا بغلم ببینمت. چقدر خوشکل شدی ماه شدی بزرگ شدی. از فرداست که عمران باید بشینه تو خونه جواب خواستگار بده .اصلا تو قبرستون نشناختمت. اگر بدری تو رو نشونم نمی داد محال بود بشناسمت. چقدر شبیه مادر خدا بیامرزت شدی .
در آغوشم گرفت و با محبت گونه هایم را ب*و*سید. عمران به کنار من آمد و رو به عزیز خانم در حالیکه نگاهش به من بود گفت:
_نه زن عمو. نازی رو شوهر نمی دم.
عزیز خانم نگاهی به عمران انداخت و با خنده گفت :
_چرا مادر مگه میخوای ترشیش بندازی؟!
ماهی خندید و عمران دستش را زیر بازویم حلقه کرد و گفت:
_فعلا زوده.
بدون اینکه به عمران نگاه کنم فقط برای حفظ ظاهر خندیدم.
مهمانها برای رفتن آماده شده بودند و برای گفتن تسلیت جلو می آمدند. و عمران هم همان جا کارت مجلس هفتم را به دستشان میداد و از حضورشان تشکر میکرد. عده کمی را میشناختم. ولی به نظر میرسید که همه مرا میشناسند.
آخرین خانواده ایی که برای عرض تسلیت و خداحافظی جلو آمدند، خانواده پژمان بودند. آقای پژمان در حالیکه هر دو پسرش در دو طرفش قرار گرفته بودند و ثری خانم با یک فاصله تقریبا یک متری به آنها می آمد، به طرف ما آمد.
فرم ایستادن و راه رفتن پسرها با آقای پژمان مرا به یاد گارد امنیتی انداخت. لبخندم را فرو خوردم و به رو به رو نگاه کردم.
عمران با آقای پژمان دست داد و مرا معرفی کرد.
_لطف کردی قادر خان. اینم نازلی …
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دخترمه.
قادر خان که اسمش مرا به یاد کتک خورهای فیلم های هندی انداخته بود! نگاهی با تعجب به من کرد و گفت:
_ماشالا.. عمران دختر به این بزرگی داری؟ خوب موندیا … بزنم به تخته!
بعد دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
_شما خوبی دخترم؟
سرم را تکان دادم و با لبخند و مودبانه گفتم:
_مرسی به لطف شما.
سری برایم تکان داد و بازوی عمران را گرفت و کمی از من فاصله گرفت و آهسته آهسته شروع به صحبت کردند.
بابک با برادرش جلو آمد و دستش را به سمتم دراز کرد و مودبانه گفت:
_ تسلیت میگم نازی خانم. غم آخرتون باشه
سرم را بالا بردم تا جوابش را بدهم که با لبخند کجی که روی لبش بود مواجه شدم. دلم میخواست که با یک مشت آن لبخند کج را از روی صورتش پاک کنم. حیف که حرفش را کاملا مودبانه گفته بود!
_مرسی
ماهی به سرعت به کنار من آمد و با ناز گفت:
_چطوری بابک؟ تو چطوری باربد؟
چرخیدم و با تعجب و خنده به ماهی نگاه کردم. ماهی چشمکی زد و رو به بابک گفت:
_میبینم که با دختر عموم تو هواپیما آشنا شدی
بابک در حالیکه نگاهش به من بود سرش را تکان داد و کوتاه و مختصر گفت:
_ البته دختر پسر عموی بابات.
_حالا هر چی
بعد رو به من کرد و گفت:
_نازی جان با باربد آشنا شو
با دستش به باربد اشاره کرد. بر خلاف برادرش چشمانش آرام تر و گرم تر بود. ملایم تر و خوشرو تر به نظر میرسید و از همه مهم تر اینکه آن پوزخند نفرت انگیز به روی لبانش نبود.
دستش را فشردم و اظهار خوشبختی کردم. مودبانه تشکر کرد و تسلیت گفت.
ماهی کمی از ما فاصله گرفته بود و با بابک گرم صحبت بود. بابک همچنان آن پوزخند احمقانه به روی لبانش بود و من در عجب بودم که آیا ماهی کور است که نمی بیند مردک دارد او را مسخره میکند؟
با ناراحتی به طرفشان رفتم و بازوی ماهی را گرفتم و با لحن سرد و خشکی از بابک خداحافظی کردم و ماهی را هم به دنبال خودم کشاندم. کاملا مشخص بود که بابک تعجب کرده است. دیگر از آن پوزخند احمقانه به روی لبانش خبری نبود. با کنجکاوی مرا نگاه میکرد و نگاهش کاملا آرام و به دور از هر گونه تمسخر و ریش خندی بود.
ماهی آهسته گفت:
_اِ… چرا همچین کردی؟
با جدیت نگاهش کردم ولی تصمیمم را در آخرین لحظه عوض کردم و به جای حرف اصلی گفتم:
_بیا دیگه .. حالا وقت برای جناب پژمان مهابادی زیاده. امشب میای اونجا؟
خودم هم نمیدانستم که چرا حرف اصلی را نگفتم؟ شاید چون فکر میکردم که واقعا بابک هدفی از پوزخند زدن نداشته باشد و بی منظور این کار را میکند. ماهی دستش را در دستم گذاشت و گفت:
_فکر نکنم. به گلی قول دادم شب اونجا باشم. سعید که میبینی نیست. گلی هم تنهاست تو بیا بریم اونجا، همه دور هم. به محمد هم میگیم بیاد عالی میشه . دوباره مثل قدیمها . یادته؟
مگر میشد که یادم نباشد بهترین روزهای عمرم را؟
سرم را تکان دادم و با خوشحالی گفتم:
_آره میام.
دستش را بالا برد تا محمد را با تکان دستش صدا کند و من هم رفتم به عمران بگویم که قصد دارم شب را با ماهی و محمد در خانه گلی بگذرانیم. عمران هنوز با قادر خان که حالا بابک و باربد هم به جمعشان پیوسته بودند گرم صحبت درباره تجارت و کار خودشان بودند. جلو رفتم و عذرخواهانه جریان را مختصر و مفید برای عمران گفتم.
_ نه نمیشه بری.
آنچنان با حیرت نگاهش کردم مثل اینکه به گوش هایم اطمینان نداشتم.
_چرا؟
عمران با همان نگاه جدی همیشگیش نگاهم کرد و خیلی خونسرد و بی تفاوت به ناراحتی من دوباره گفت:
_گفتم که نمیشه بری.
احساس بد روزهای گذشته داشت تکرار میشد. روزهایی که به خاطر یک کار کوچک توبیخ می شدم. بغضی که همراه با حس بد تحقیر شدن، آن هم جلوی چشمان چند آدم غریبه در گلویم به وجود آمده بود خفه کننده و طاقت فرسا بود. همانطور خیره به عمران نگاه میکردم. چون مطمن بودم با کوچکترین پلک زدنی اشک هایم سرازیر خواهد شد و این خفتی بود که هرگز حاضر به تن دادن به آن نبودم.
احساس میکردم که صورتم از خشم و خجالت بر افروخته شده است.
قادر خان که اوضاع را اینطور دید با لحن مهربان و دلجویی گفت:
_عمران جان…بابا بذار بره. جوونن دوست دارن یه شب پیش هم باشن.
جواب عمران از پیش برایم مثل روز مشخص بود. عمران یک دنده تر و لجباز تر از اینها بود که بگذارد کسی برایش تعیین تکلیف کند. مخصوصا درباره امر خطیر تربیت من!
_نه قادر خان. نازی به اندازه کافی از من دور بوده، حالا فقط باید به من برسه.
نتوانستم پوزخندی که حاصل حرف خنده دار عمران بود را از ل*ب*م پاک کنم. حتی با وجود اینکه می دانستم به ضررم تمام میشود. عمران که پوزخند مرا دید اخم غلیظی کرد و بازویم را گرفت. این هم یکی دیگر از شگردهای قدیمی اش بود. انجام کاری که کسی عوارضی از آن نمیدید. می دانستم که تا چند ثانیه دیگر فشار انگشتانش را آنقدر زیاد خواهد کرد که برای شکستن بازویم کافی باشد.
بدون هیچ حرفی به جلو خیره شدم. ساکت و سرد. گذاشتم تا او کارش را بکند. فشار دستش زیاد شد و من همچنان خاموش ایستاده بودم. بدتر از اینها را پشت سر گذاشته بودم. با حرف بابک کار عمران ناتمام ماند و دستش از بازویم جدا شد. یعنی بابک دستش را جدا کرد و با لحن غریبی گفت:
_ عمران اگر اجازه بدی ما با ماهی و گل نوش و محمد می خواستیم بریم یه سر درکه. بذار نازی خانم هم با ما بیاد برگشتنه میاریمش در خونه. سر راهمونه. بالاخره باید از تجریش رد شیم.
عمران نگاهش کرد و سرش را تکان داد و بدون هیچ حرفی با قادر خان که بیچاره هنوز گیج و منگ بود از ما فاصله گرفت.
بابک بدون هیچ حرفی فقط نگاهم میکرد و من هم ساکت به رو به رو خیره شده بودم. به بشقابها و میز سلف سرویس هتل.
بابک با لحنی آرام بخش گفت:
_شما خوبی؟
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. چشمانش بر خلاف همیشه سرد و خشن نبود. آرام بود. و دیگر آن پوزخند کج هم به روی لبانش دیده نمی شد. کاملا جدی بود.
سرم را تکان دادم و بدون هیچ حرفی به باربد که با تعجب نگاهش بین من و برادرش می چرخید نگاه کردم.
_قراره بریم درکه؟ تو که گفتی…
اما بابک حرفش را قطع کرد و با لحنی جدی که جای هیچ حرفی را نمیگذاشت، گفت:
_برنامه تغییر کرد. اگر پایه ایی یا علی!
باربد ابرویی بالا برد و کوتاه گفت:
_پایه ام.
بابک با اشاره ایی محمد را صدا کرد و کمی از من فاصله گرفت و آهسته شروع به حرف زدن با محمد کرد. نمی دانستم که درباره چه چیزی با محمد صحبت میکند ولی حدس زدنش هم کار آن چنان سختی نبود. احساس میکردم که بابک متوجه حرکت عمران شده بود و آن پیشنهاد آنی و غیر منتظره اش هم به دلیل دور کردن عمران از من بود. نگاهش کردم. در حالیکه چشم به من دوخته بود با محمد صحبت میکرد. هر چه که بود با این کار مرا مدیون خودش کرده بود.
ماهی و گلی با بدری خانم و ثری خانم گرم صحبت بودند و ماهی همه تلاشش را میکرد تا در دل ثری خانم جا باز کند. ولی اگر کسی کمی او را میشناخت متوجه می شد که تمام آن حرکات و تعریف ها سیاه بازی است و ماهی در نهان از شخصیت ثری خانم متنفر است.
رفتم و روی یکی از مبلهای لابی نشستم. و به گارسونی که به سراغم آمد سفارش یک فنجان چای دادم. از گوشه لابی به محمد که اخم هایش در هم بود نگاه کردم. با خشم به عمران چشم دوخته بود.
بابک حالا از او جدا شده بود و با باربد و ماهی و گلی مشغول صحبت و بگو و بخند بودند.
بالاخره رای زنی ها انجام شد و ما از بزرگ تر ها جدا شدیم و با ماشین بابک و محمد به درکه رفتیم. به ماشین محمد رفتم و گلی هم آمد و عقب نشست ولی ماهی با هیجان سوار ماشین بابک شد ولی محمد با ناراحتی چراغ زد و بابک کنار کشید و با اشاره محمد، ماهی هم به ماشین ما آمد.
تا خود درکه گفتیم و خندیدیم. ماهی با شیطنت از گذشته ها و خاطراتمان میگفت و من و گلی هم تایید میکردیم و گاهی که او نکته ایی را از قلم می انداخت ما به یادش می انداختیم. محمد آرام و کمی گرفته رانندگی می کرد و هر از چند لحظه یک بار می چرخید و به من نگاه می کرد. مثل اینکه می خواست مطمن شود که حالم خوب است و مشکلی ندارم.
وقتی که پیاده شدیم ماهی به کنارم آمد و آهسته پرسید:
_محمد چشه نازی؟ تو میدونی؟
سرم را تکان دادم و دستش را گرفتم و با هم قدم زدیم.
_ نگران نباش. مردها رو ول کن. از خودت بگو. جناب پژمان تا چه حد برات جدیه؟
گلی به کنار من آمد و با خنده و اخم گفت:
_ نامردا تنهایی ؟ منم هستم.
بعد هم یک بسته آلوچه از کیفش بیرون آورد و مثل بچه هایی که به سینما می روند شروع به خوردن کرد و در همان حال دستش را به نشانه ادامه دادن حرف از طرف من روبه روی صورتم تکان داد و گفت:
_خوب حالا بگو.
خندیدم و دوباره سوالم را تکرار کردم.
ماهی به من و خواهرش که با کنجکاوی به دهان او زل زده بودیم نگاه کرد و گفت:
_ به نظرم مرد جذابیه..
گلی با حالت خنده داری نگاهش کرد و سرش را تکان داد و با تاسف گفت:
_خوشگلیش رو ببر دم مغازه قصابی ببین یک کیلو گوشت بهت میدن؟ آخه خره خوشگلی هم شد دلیل
ماهی با حیرت به گلی نگاه کرد و گفت:
_ خوب بالاخره بقیه چیزها با شناخت به دست میاد. من باید اول عاشق چشم و ابروی یه مرد بشم تا بعد ازش شناخت هم پیدا بکنم.
گلی خندید و با شیطنت گفت:
_نه مرگ گلی عاشق چیه بابک شدی؟ کله کچلش؟
من هم به خنده افتادم و با گلی خندیدیم. خود ماهی هم به خنده افتاده بود و هر سه نفرمان بدون هماهنگی قبلی برگشتیم و به بابک که تازه از ماشین پیاده شده بود و به طرف ما می آمد نگاه کردیم و دوباره خندیدیم. بیچاره بابک با تعجب به ما نگاه کرد. به دنبال دلیل خنده ی ما میگشت. من در حالی که همچنان می خندیدم گفتم:
_واقعا ماهی این چرا موهاش رو زده؟ مگه کم پشته؟
_نه بابا مو داره گیسو کمند! چه میدونم؟ لابد دوست داره یه کم خشن به نظر برسه
_ به نظرم همین طوری هم خشن هست.
به طرف کافه ها رفتیم و روی تخت های بیرون نشستیم. هوای اواخر مهر عالی بود. نه زیاد سرد و نه گرم. چون وسط هفته بود نسبتا خلوت تر بود. بابک سفارش آب میوه و بستنی و قلیان داد.
با رسیدن قلیانها با لذت به آنها نگاه کردم. از بچگی عاشق صدای قل قل کردن قلیان بودم. برایم به نوعی نوستالژیک بود. بابک کامی گرفت و طرف من که با کنجکاوی به قلیان نگاه میکردم گرفت و گفت:
_میکشی؟
شانه هایم را بالا بردم. تا به حال هیچ مواد مخدر و سیگار و نوشیدنی را امتحان نکرده بودم. با اینکه در جایی بزرگ شده بودم که میدیدم دخترها هر شب نوشیدنی و یا سیگار را قاچاقی به خوابگاه می آوردند و استفاده میکردند. ولی خودم هرگز استفاده کننده نبودم.
اما حالا نمی توانستم از آن قل قل جالب و لذت بخش چشم پوشی کنم.
محمد خندید و با ماهی شروع به کشیدن یک قلیان مشترک کردند.
دو دل بودم که بابک دوباره کامی گرفت و گفت:
_بذار بگم یه لبی دیگه بیاره
بیچاره فکر کرده بود به این دلیل دو دل هستم. ولی من اصلا آدم بددلی نبودم.
قبل از آنکه کسی را صدا کند، قلیان را گرفتم و یک پک کوچک زدم.
با همان یک پک و با اینکه دود آن چنانی هم به گلویم فرو نرفته بود ولی به سرفه افتادم و بقیه را به خنده انداختم. ماهی در حالیکه ماهرانه کام میگرفت با خنده گفت:
_ آخه جوجه ماشینی فرنگ رفته تو رو چه به قلیون ایرانی؟
شلنگ قلیان را به بابک که همراه با آنها آهسته می خندید برگرداندم.
و به همان بستنی خودم قانع شدم. صحبت ها به کار تجارت و بیشتر صادر کردن اسبهای برادران پژمان کشیده شد. ماهی هم با علاقه موضوع را دنبال میکرد. ولی من بی حوصله به گلی پیشنهاد دادم که کمی قدم بزنیم. گلی هم قبول کرد و در کوچه باغی که شیب ملایم تری داشت قدم زدیم و از گذشته صحبت کردیم. گاهی هم گلی گریزی به حال میزد و از زندگیم در خارج میپرسید.
تا جایی که میدانستم ناراحتش نخواهد کرد برایش تعریف میکردم. بیشتر از خاطرات خوشی که اواخر هفته ها و سال نو با عمه کتی داشتم صحبت میکردم. نیاز نبود که چیزهای بد و عذاب دهنده را بداند.
همین که بداند که همه چیز بر وفق مراد بوده و من بدون هیچ ناراحتی به این جا رسیده ام کافی بود.
او هم از زندگیش می گفت. از سعید شوهرش و مادر شوهرش که قرار بود بعد از به دنیا آمدن بچه به نزد او بروند. خوشحال بودم که از زندگیش راضی است. او هم خوشحال بود که من راحتم و نگرانی ندارم. برای لحظه ایی فکر کردم که نکند او هم مثل من و فقط برای ناراحت نکردن من تظاهر به خوشبختی میکند. اما وقتی که دیدم چطور با عشق راجع به سعید صحبت میکرد خیالم تا حدودی راحت شد.
با زنگ محمد برگشتیم تا کم کم و قبل از تاریک شدن هوا به خانه برسیم.
در راه ماهی و گلی میگفتند و می خندیدند و من خاموش و نگران در فکر این بودم که چه چیزی در خانه انتظارم را میکشد.
با صدای جیغ خودم و تکانها و صدای عمران از خواب پریدم. تمام تنم از عرق خیس و چسبناک شده بود. نفسم گرفته بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. عمران برهنه و با یک شلوارک کوتاه بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی شانه ام را گرفته بود و کمی به طرفم خم شده بود.
موهایم را از روی صورتم کنار زدم و چند نفس عمیق پیاپی کشیدم.
_آب میخوای؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و با تعجب متوجه شدم که نگاه عمران کاملا نگران بود. سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. در همین لحظه ضربه ایی به در خورد و صدای نازک زنی از پشت در شنیده شد.
_ آقای کسروی؟ مشکلی پیش اومده؟
عمران سرش را بالا و به سمت در گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ چیزی نیست. فقط خانم صدری یک لیوان آب بیار
سرم را بین پاهایم نگه داشتم تا خون بیشتری در مغزم جریان پیدا کند. عمران هم چراغ آباژور روی پاتختی را روشن کرد و کنار من نشست.
_خواب میدیدی؟
سرم را با تاخیر تکان دادم.
_چه خوابی؟
سرم را بلند کردم و به تابلویی که از زمان بچگی در اتاقم نصب بود نگاه کردم. تابلوی نقاشی شده ی یک دختر کوچک بود که سوار تاب بود و پدرش از پشت سر او را به جلو هل میداد و دختر هم غرق در لذت قهقه میزد. یک لحظه ناب و پر از احساس.
آهی کشیدم و گفتم:
_نمی دونم.
هیچ زمانی تصور درستی از آن خواب تکراری نداشتم. خوابی که همیشه میدیدم. ولی هرگز نتوانسته بودم تعریف درست و جامعی برای کسی از آن خواب داشته باشم. حتی برای دوست روان پزشکم.
_خوابات یادت نمی مونه؟
کلافه موهایم را پشت گوشهایم فرستادم و قبل از آنکه دهانم را باز کنم ضربه ایی به در خورد و خانم جوان و زیبایی با یک سینی کوچک که در آن یک لیوان آب بود به داخل اتاقم آمد و من بالاخره موفق شدم خانم صدری را ببینم. آب را به طرفم گرفت و با کنجکاوی به من نگاه کرد. سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم تا لبخند بزنم ولی خودم هم میدانستم که با آن موهای آشفته و عرق کرده که به فرق سرم چسبیده بود و احتمالا چشمان قرمز، چیز چندان چشم گیری نشده ام.
مودبانه گفتم:
_مرسی زحمت کشیدید. من نازلی هستم.
لبخندی زد و اظهار خوشبختی کرد. عمران لیوان آب را به دستم داد و من هم تمام آن را یک نفس سر کشیدم.
لیوان را دوباره در سینی گذاشتم و خانم صدری آن را بیرون برد.
سرم را بین دستهایم گرفتم و با انگشتانم پوست سرم را ماساژ دادم. با صدای خفه پرسیدم:
_ساعت چنده؟
_ پنج و بیست دقیقه.
سرم را تکان دادم و از جا برخواستم. ولی عمران دستم را گرفت و مرا متوقف کرد.
_حالت خوبه؟
نتوانستم از زدن پوزخند خوداری کنم. با آنکه تنها چند ساعت قبل به کمک بابک از شکسته شدن دستم نجات پیدا کرده بودم.
چهره عمران سخت شد و دستم را در دستش فشار داد. با پرویی گفتم:
_برات مهمه؟
اگر همان لحظه یکی هم بیخ گوشم می خواباند اصلا جای تعجب نداشت. قبلا هم به عنوان تربیت از این کارها زیاد کرده بود. اما در کمال تعجب فشار دستش را کم کرد و در نهایت دستم را رها کرد.
فقط نگاهم میکرد. در نگاهش چیزی بود که هرگز ندیده بودم. چیزی که قادر به کشف آن هم نبودم. چیزی گنگ و مبهم.
نیم رخ جذابش در نور کمرنگ آباژور کمی مرموز و غمگین دیده میشد. حالا که به صورتش نگاه میکردم می توانستم دلیل ازدواج زود هنگام مادرم را بفهمم. عمران جذاب بود و مادرم هم بسیار زیبا. طبیعی بود که به سمت هم جذب شوند. مادر هفده ساله و پدر بیست ساله ام، بر خلاف میل خانواده ها ازدواجی عاشقانه داشتند.
همه میگفتند که من به مادرم شباهت پیدا کرده بودم. ولی خودم چنین عقیده ای نداشتم. مادرم با آن زیبای ملیح و آرامش، ظاهری روحانی داشت. درست مثل نقاشی های قدیمی.
دوباره به عمران نگاه کردم. با اخم های درهم مرا نگاه میکرد.
حوله ام را برداشتم و به طرف حمام رفتم و چند دقیقه بعد صدای در را شنیدم که به هم خورد و عمران از اتاق بیرون رفت.
بعد از آنکه از حمام بیرون آمدم. سرم را با دقت خشک کردم و با حوصله شروع به چک کردن ایمل هایم کردم. از دو شب قبل که رسیده بودم تا به حال سراغی از ایمیل هایم نداشتم.
دو ایمیل از نسیم دوستم بود که عکس های جشن تولدش را برایم فرستاده بود و اظهار ناراحتی کرده بود که من در جشنش حضور نداشتم. دو ایمیل هم از خداداد دوست و همکلاسی دانشگاهم بود.
موضوع تحقیق استاد ها را نوشته بود و تمام کتاب هایی که به عنوان مرجع می توانستم از آنها استفاده کنم را در پایین صفحه لیست کرده بود. خداداد نازنین!
نگاهی به لیست دروس تحقیقی انداختم و مخم سوت کشید.
( بیهقی در آیینه ی تاریخ بیهقی – آیا در تحول شعریه شاملو آیدا نقش اساسی را داشته است؟- نقد و برسی بوف کور – آیا فردوسی در شاهنامه اش قهرمان کشی کرده است؟- سیاوش پهلوانی که در غربت شهید شد)
لیست کتاب ها را نگاه کردم. من فقط یک ترم مرخصی گرفته بودم و این اصلا انصاف نبود که این همه تحقیق را به خاطر یک ترم متحمل شوم.
نفسم را با صدای بلندی بیرون دادم. از بیرون سرو صدا می آمد. نگاهی به بیرون کردم. هوا کاملا روشن شده بود. به گمانم عمران هم نتوانسته بود بخوابد و برخواسته بود تا زودتر به سر کارش برود.
لپ تاپ را بستم و کنار گذاشتم، تا به موقع با ماهی یا محمد برای پیدا کردن کتابهای مرجع بروم.
از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. عمران پشت میز غذاخوری درون سالن نشسته بود و صبحانه میخورد. چرخی در آشپزخانه زدم و به سالن رفتم و کنار عمران نشستم. نیم نگاهی به من کرد و با لحن سردی پرسید:
_اگر نمی خوای بگی برات مهمه، تا بپرسم بهتر شدی یا نه؟
با تعجب نگاهش کردم. نه خیر پدرم کاملا عوض شده بود. در گذشته اگر چنین کاری میکردم کمترین تنبیهم حبس های طولانی مدت بود. آن هم در تاریکی اتاق و بدون لامپ و آب و غذا.
و حالا او حالم را می پرسید!
_بهترم.
نگاهم کرد و سرش را تکان داد و آهسته خندید. بعد از جا برخواست و بی توجه به چشمان گرد شده ی من کتش را که پشت صندلی آویزان کرده بود، برداشت و پوشید و از در بیرون زد.
مشغول خوردن صبحانه بودم که تلفن زنگ خورد. خانم صدری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوال پرسی گوشی را برای من آورد.
_الو؟
_نازی جان سلام.
_سلام محمد چطوری؟
کمی مکث کرد. مثل اینکه می خواست که مطمن شود مشکلی ندارم و همه چیز درست است.
_خوبی؟
خندیدم و با لحنی که سعی داشتم شاد و کاملا سرحال باشد گفتم:
_خوبم تو چطوری؟ دیشب خوش گذشت؟
_خوب بود. جات خالی…
مکثی دوباره کرد و این بار به صراحت پرسید:
_عمران که دیشب اذییت نکرد؟
_نه خوب بود. مشکلی نداشتم.
نفس راحتی کشید و گفت:
_امروز چی کاره ایی؟
_تو کچایی ؟
به نظر می رسید که از جایی شلوغ و پر سرو صدا صحبت می کند.
_من یه سر با بابک اومدم بازار بورس یه کاری داشتم. حالا هم دارم میرم دفتر. عمران خونه است؟
_نه همین حالا رفت.
با تعجب گفت:
_چه زود.
حرفی از بد خواب کردن خودم و او نزدم. دلیلی نداشت که محمد را دل نگران تر از این بکنم.
_ماهی و گلی میخواستن برای خرید بچه برن. گلی گفت یه زنگ به تو بزنم بگم حاضر باشی ساعت ده میان سراغت.
_باشه مرسی . تو هم هستی؟
_فکر نکنم. شاید عصر بهتون رسیدم.
خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم و لیست کتاب هایم را برداشتم تا در میان خرید آنها من هم گریزی بزنم و کتابهایم را تهییه کنم.
ساعتی بعد با زنگ ماهی لباس پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.
از خاطر برده بودم که تا چه اندازه با گلی و ماهی به من خوش میگذرد. تمام آن تفریحات دخترانه، آن در گوشیها و آن شیطنت ها را فراموش کرده بودم.
ماهی با سرعتی آرام میراند. و من مطمن بودم که به خاطر وضیعت خواهرش است و گرنه ماهی آدمی نبود که به سرعت آرام رضایت بدهد.
شوقی که آنها برای خرید داشتند مرا هم سر شوق آورده بود. تا عصر خرید کردیم و خرید کردیم. حتی چیزهایی که به دردمان نمی خورد. فکر میکردم که مامان پری هم از شادی و خوشحالی من شاد است. ولی نبودش برایم تنها حسرت آن لحظه های شاد بود. فکر میکردم که اگر بود، حالا با هم بودیم و من شب که به خانه برمی گشتم برایش از خرید و شیطنتهایم تعریف میکردم و او همان طور که چادر نماز سفیدش به سرش بود و پای سجاده نشسته بود پا به پایم می خندید و شادی میکرد.
تابستانها که پیش من می آمد تمام عشق من این بود که فقط بنشینم و نماز خواندنش را تماشا کنم. به نظرم حالت روحانی مامان پری در آن زمان صد برابر میشد. درست مثل اینکه یک فرشته ایستاده بود و نماز می خواند.
به گلی که با شوق شیشه های شیر را نگاه میکرد لبخند زدم. دستم را گرفت و گفت:
_نازلی به نظرت کدومش بهتره؟
به شیشه شیری که عکس چند حیوان عروسکی به رویش چاپ شده بود اشاره کردم و گفتم:
_این بهتره. ببین هم سر شیشه حالتش با فک بچه جور تره، هم عکسهاش قشنگ تره
ماهی خندید و گفت:
_چند تا بچه بزرگ کردی اون جا؟ نکنه عمران پول برات نمی فرستاد و تو برای خرج تحصیلت پرستار بچه شده بودی؟
سرم را تکان دادم و خندیدم. امان از ماهی! همیشه یک جواب در آستینش داشت که به محض شنیدن چیزی آن را بگوید.
_عمران هر عیبی داشته باشه این یکی ننگ بهش نمی چسبه. عمران به جای همه ی پدری کردن هاش برام همیشه یه (ATM) سیار بوده.
گلی آهسته سرش را کنار گوش ماهی آورد و با خنده و شوخی گفت:
_ این(ATM) که این گفت یعنی چی؟ این داره باز فرنگ رفته برای ما حرف میزنه.
ماهی پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_سرش رو بخوره! مثلا دانشجوی ادبیات هم بوده اون جا.
در حالیکه از شدت خنده سرخ شده بودم به فروشنده بینوا که با حیرت به دیوانگی های ما نگاه میکرد لبخند زدم و آهسته گفتم:
_ بچه ها ابرومون رفت.
ماهی خندید و برای فروشنده توضیح داد که من تازه از فرنگستون! برگشتم و هنوز یک مقدار غرب زده هستم!
از مغازه بیرون آمدیم و ماهی و گلی این بار به سراغ خرید لباس رفتند. دو هفته ی دیگر عقد یکی از فامیل های شوهر گلی بود و گلی به دنبال یک لباس حاملگی مجلسی میگشت.
به آنها گفتم که به چند جلد کتاب احتیاج دارم و آنها هم آدرس کتاب فروشی را دادند و من از آنها جدا شدم و به دنبال خرید کتاب رفتم.
عاشقانه بین قفسه ی کتاب ها قدم می زدم. حالا می توانستم تفاوت خرید کتاب فارسی را در ایران با غربت ببینم. آن جا این تنوع وجود نداشت و گاهی من مجبور بودم که سفارش کتابی را به یک کتاب فروشی بدهم و بعد از یک یا حتی چند ماه بعد آن کتاب تازه به دستم برسد. ولی این جا، در وطن خودم در بین کتابها لذتی را داشتم که در تمام آن سالها و در غربت از آن محروم بودم. دوست داشتم که می توانستم ساعت ها در میان انبوه این کتابها بگردم و همه ی آنها را مطالعه کنم. من یک کتاب خوان حرفه ایی هستم و می توانم به جرات بگویم که تمام آثار بزرگ و جاودانه ی ادبیات جهان را مطالعه کرده ام. ولی مطالعه تمام آن آثار به فارسی قطعا لذت بیشتری خواهد داشت.
آن قدر ذوق کرده بودم که گیج شده بودم و نمی دانستم که اول به کدام قسمت بروم و کدام کتاب را بردارم و نگاه کنم.
در قفسه کتابهای تاریخی، کتاب خداوند الموت را بر داشتم ولی با دیدن کتاب عشق در سالهای وبا مارکز، آن را زیر بغلم زدم و به سراغ دیگری رفتم. زمانی به خودم آمدم که چند جلد کتاب را در بغلم گرفته بودم و در میان کتاب فروشی سرگردان ایستاده بودم. فروشنده که مرد جوانی بود با تعجب به من نگاه می کرد.
خجالت زده کتاب هایی را که انتخاب کرده بودم به سمت پیش خوان بردم و گفتم که اینها را برایم کنار بگذارد تا بقیه کتابهایم را انتخاب کنم.
دوباره و با شوق به سمت قفسه ها برگشتم و دیوانه وار کتاب برداشتم. از کتابهای روسی و از آثار چخوف و جنگ و صلح تولستوی گرفته، تا مائده های زمینی آندره ژید و کلیدر دولت آبادی.
وقتی که برای حساب کردن رفتم، فروشنده که حالا خانمش هم به او پیوسته بود گفت که اگر پیاده هستم حمل این همه کتاب برایم غیر ممکن خواهد بود و خوب من هم با کمال پرروی اعلام کردم که بله پیاده هستم!
در گیر و دار حمل کتابها بودم که تلفنم زنگ خورد. این خط را شب قبل عمران بی هیچ حرفی به دستم داده بود و گفته بود که آن گوشی و خط در ایران به دردم نمی خورد. با تعجب به آن نگاه کردم. فکر نمیکردم که کسی شماره ایی از آن داشته باشد. شاید هم خود عمران باشد که این هم امری بعید بود. با تردید گوشی را برداشتم.
محمد بود که همان اطراف بود و می خواست بداند که من کجا هستم. می ترسید که گم شده باشم. آدرس را از فروشنده گرفتم، به او گفتم و به انتظارش ایستادم. لحظاتی بعد او و بابک وارد کتاب فروشی شدند.
_سلام
با لبخندی به من و کتاب های که کنار پایم روی زمین، در چند کیسه ی دسته دار بزرگ چیده شده بود نگاه کرد و گفت:
_ اینها رو خودت میخواستی تنها بیاری؟ هرکول شدی؟
خندیدم و گفتم:
_ نه میخواستم بیشترش رو بدم گلی. یه دو سه تا کیسه هم ماهی می آورد مشکل حل میشد.
محمد خندید و بابک لبخند کجی زد و با تعجب به کتاب ها نگاه کرد.
مودبانه سلام کردم. جوابم را داد و گفت:
_این همه کتاب؟
محمد خم شد و یکی از کیسه ها را امتحان کرد و گفت:
_ این نازیه ما دانشجو ادبیاته مثلا…
بعد با فروشنده شروع به صحبت درباره کتابها کرد و پرسید که حساب شده است یا نه و بعد هم آدرس خانه ی عمران را به کتاب فروش داد که فردا صبح کتابها را با پیک به خانه بفرستد و تاکید هم کرد که مبادا کتابها آسیب ببیند.
_واقعا دانشجوی ادبیاتی؟
به بابک که با کنجکاوی نگاهم میکرد نگاه کردم و سرم را تکان دادم.
_ هرگز پیش نیومده بود که با کسی برخورد کنم که اون ور آب باشه و رشته ی ادبیات رو انتخاب کرده باشه. من خودم به شخصه عاشق ادبیات هستم. ولی خوب تو خود ایران این رشته رونق خودش رو از دست داده متاسفانه.
لبخند زدم و با شوق گفتم:
_ اگر قرار باشه صد بار دیگه یک رشته رو انتخاب کنم هر صد بار همین رشته رو انتخاب میکنم.
لبخندی زد و سرش را تکان داد. لبخندش بر خلاف همیشه پوزخندی کج و تمسخر آمیز نبود. یک لبخند واقعی بود.
_چند ساله اونجایی؟
_نه سال.
با تعجب نگاهم کرد و محتاطانه پرسید:
_شنیدم عمه ات اونجاست. پیش اون بودی؟
سرم را تکان دادم. خاطرات شبانه روزی چیزی بود که هیچ وقت سعی در به یاد آوردن آنها نداشتم. حتی برای یک لحظه و یک ثانیه.
با لحن خشکی که دست خودم نبود گفتم:
_نه تو یه شبانه روزی بودم. فقط گاهی آخر هفته ها میرفتم پیش عمه ام.
نمیدانم حالت صورتم چطور شده بود که او با نگرانی و اخم به من نگاه میکرد.
_خوبی؟
سعی کردم تا لبخند بزنم. مثل همیشه. مثل آخر هفته هایی که عمه کتی از حال و اوضاع شبانه روزی می پرسید و من با همین لبخند سعی میکردم تا اوضاع را خوب و نرمال جلوه بدهم.
_بالاخره غربت سختیه خودش رو داره
بدون اینکه چشم از من بگیرد، همچنان موشکافانه نگاهم میکرد. مثل کسی که به حرف طرف مقابلش بی اعتماد است و می خواهد از نگاه او پی به حقیقت ببرد. محمد که کارش با کتاب فروش تمام شده بود و قول و قرارها را گذاشته بود کنار من آمد و گفت:
_چیزه دیگه ایی نمی خوای؟
لیست کتاب های مرجعم را در آوردم و به او نشان دادم. چند جلد کتاب بود که آنجا نداشتند.
_اینها رو لازم دارم. ولی مثل اینکه ایشون ندارند
محمد لیست را نگاه کرد. لبخندی زد و گفت:
_در حد سواد ادبیه ما که نیست! ولی چشم. می سپرم به یه نفر برات بگرده پیداشون کنه. خوبه؟
سرم را به نشانه تشکر تکان دادم و لبخند زدم.
با هم از کتاب فروشی بیرون آمدیم. ماهی و گلی خریدشان را کرده بودند و انتهای پاساژ منتظر ما ایستاده بودند. مقداری از راه را باید پیاده میرفتیم تا به جایی که محمد ماشین را پارک کرده بود برسیم.
در حالیکه یک چشم و نیمی از حواسم به گلی که پیراهنش را نشانم میداد بود. چشم دیگر و نیمه دیگر حواسم به ماهی و بابک بود.
ماهی با شوق برای بابک از خریدشان تعریف میکرد و بابک خیلی خونسرد به او گوش میداد. خوشبختانه آن پوزخند عصاب خورد کن به روی لبانش نبود و گرنه من هیچ تضمینی به ماهی نمی دادم که یک سیلی به دهان شوهر آینده اش نزنم!
با خنده متوجه شدم که موقعیت گلی هم مثل من است. او هم با اینکه در ظاهر مشغول نشان دادن لباسش به من بود ولی نیمی از حواسش متوجه خواهرش بود. برای لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد و هر دو به خنده افتادیم.
گلی با چشمک به ماهی اشاره کرد و هر دو آهسته در حالیکه کیسه خرید گلی را نگاه میکردیم تمام حواسمان را به حرفهای ماهی و بابک دادیم.
بالاخره به محل پارک ماشین رسیدم و محمد رفت تا ماشین بیاورد. با اشاره ی ابرویم ماهی را به گلی نشان دادم. ماهی چیزی آهسته به بابک گفت و بابک را به خنده انداخت. بعد بابک دست دراز کرد و دست ماهی را گرفت و در دستش نگه داشت و در همان حال با انگشت شصتش پشت دست ماهی را نوازش کرد.
گلی اخم کرد. با اخمش صد در صد موافق بودم. نسبت به بابک چندان خوش بین نبودم. نمی دانم که این ذهنیت نه چندان خوب من به علت این بود که اولین بار او را با یک دختر مشاهده کرده بودم؟ و یا اینکه چون او به هیچ مدلی به ماهی نمی خورد؟
ماهی همچنان مشغول وراجی بود و بابک با بیحوصلگی به حرفهایش گوش میداد. حتی یک درصد آن شور و هیجانی که در حرف زدنهای ماهی بود در نگاه او نبود. نه شور و هیجانی و نه حتی توجهی. به نظر میرسید که اصلا حواس بابک جای دیگری باشد.
سرش را بلند کرد و با من چشم در چشم شد. با اخم به او فهماندم ممکن است ماهی کور باشد و متوجه نگاه های بی تفاوت او نشده باشد ولی من کاملا متوجه هستم.
چند ثانیه مرا نگاه کرد. چشمانش سرد و سیاه بود و میگفت که نفوذ کردن به درون این چشمها کار آسانی نیست.
گوشه لبش بالا رفت و لبخندی کج مهمانم کرد.
ماشین رسید و سوار ماشین شدیم و از آیینه دیدم که بابک همچنان با همان چمشان سیاهش مرا می پایید و همان لبخند کج به روی لبانش بود. سرم را به عروسک های پارچه ای و سوتی که گلی گرفته بود گرم کردم. تا دیگر نگاهم به آن چشمان سرد و نافذ نیفتاد.
محمد از آیینه به من نگاه کرد و گفت:
_عمران می گفت دیشب انگار بدخواب شده بودی؟
با حیرت سرم را بالا آوردم و به محمد که با کمی نگرانی از آیینه نگاهم میکرد چشم دوختم. برای راحت کردن خیالش با خنده گفتم:
_شما اونجا سر کار چه کار می کنید؟ کار؟یا وراجی کردن مثل پیرزنها؟
محمد برایم اخم کرد و صدای خنده آهسته و بم بابک هم بلند شد. دوباره از آیینه کنار نگاهم کرد. این بار نگاهش سرد نبود و چین های گوشه چشمانش که بر اثر خنده به وجود آمده بود چهره اش را عوض کرده بود.
بی تفاوت نگاهم را به محمد دادم و گفتم:
_چیزی نبود. یه خواب بد بود. همین.
بعد هم به طور خلاصه تعریف کردم که عمران آن قدر ترسیده بود که بدون لباس به اتاق من دویده بود. و بعد هم اضافه کردم که خانم صدری بیچاره را هم بدخواب کردم.
ماهی با خنده و شوخی گفت:
_ببینم اون وقت خانم صدری که برات آب آورد، همین طوری لخت عمران رو دید زد؟
با دهان باز به ماهی که از شدت خنده ریسه رفته بود نگاه کردم و خنده ام را به زحمت فرو دادم.
_نکنه خبر مبراییه ؟
گلی که از شدت خجالت سرخ شده بود با اعتراض و لحنی که به نظر میرسید اگر چاره داشته باشد خرخره ماهی را همان لحظه می جود! گفت:
_ماهی خجالت بکش!
ماهی با لحنی مظلومانه گفت:
_اِ….من چرا خجالت بکشم؟ خانم صدری دید زده من خجالت بکشم؟
سرم را پایین انداختم تا دیدن قیافه سرخ از خشم گلی باعث خنده بیشترم نشود. محمد با اخم هایی کاملا مشخص بود مصنوعی است و خودش هم خنده اش گرفته است چشم غره ای به ماهی رفت. ولی ماهی کاملا چشم غره برادرش را نادیده گرفت و رو به من گفت:
_مواظب باش یه وقت برات زپت درست نکنن.
در حالیکه آهسته می خندیدم نگاهش کردم. حتی گلی هم با شنیدن این حرف به خنده افتاد.
_زپت چیه؟
این بار همه به خنده افتادند و محمد در حالیکه لاالاهه الا…. می گفت با خنده برایم توضیح داد که زپت همان زنگوله پای تابوت است!
گلی با خنده گفت:
_بسه بچه ها، تو رو خدا غیبت نکنید. بنده خدا خانم صدری شاید بی منظور این کارو کرده
ماهی قری به سر و گردنش داد و با خنده گفت:
_آره بی منظور..
گلی که می خواست بحث را عوض کند با خشم چشم غره ای به ماهی رفت که دهانش را باز کرده بود تا حرف دیگری بزند و گفت:
_ نازی تو رو خدا به عمران بگو امشب اجازه بده بیای اونجا.
سرم را با غصه تکان دادم و گفتم:
_قبول نمیکنه.
گلی گوشی خودش را در آورد و به عمران تماس گرفت. و ده دقیقه تمام با هر زبانی که اختراع شده بود با عمران صحبت کرد تا توانست اجازه مرا برای آن شب بگیرد. آن چنان احساس شوق میکردم که بی قرار گلی را بغل کردم و ب*و*سیدم. یک شب کاملا با ماهی و محمد و گلی. مثل گذشته ها. حتی فکرش هم لذت بخش بود.
گلی به بابک هم تعارف کرد و بر خلاف انتظار من بابک بدون تعارف قبول کرد.
احساس میکردم که کمی خوشیم ناخوش شد و عیشم منقص!
از بابک چندان خوشم نمی آمد و بیشتر از آن می دانستم که با وجود او تمام هوش و حواس ماهی پی او می رود و آن لحظه های که من برایش برنامه ریزی کرده بودم دیگر شدنی نخواهد بود.
محمد سرو ته کرد و دور زد و برگشت و من بی اراده چپ چپ به بابک نگاه کردم. چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد و بعد خندید. من هم خجالت زده سرم را پایین اندختم. محمد سرش را چرخاند و به بابک که هنوز آهسته می خندید نگاه کرد.
_چیه؟
از ته دل دعا کردم که بابک نامردی نکند و جریان چپ چپ نگاه کردن مرا برای آنها تعریف نکند. همینکه خود او فهمیده بود که مثل دختر بچه هایی که دوستشان با کس دیگری دوست می شود و آنها حسادت می کند، من هم به او حسادت میکنم برای یک آبرو ریزی کافی بود.
_هیچی
نفس راحتی کشیدم.
*****
به ماهی و محمد و بابک که با هیجان به یک فیلم ترسناک نگاه میکردند خندیدم و خیار و گوجه ها را از گلی گرفتم تا برای شام سالاد درست کنم.
ماهی با هیجان نگاه میکرد و صحنه های ترسناک فیلم آنچنان جیغ های بنفشی میکشید که مو بر تن آدم سیخ میکرد. و هر جیغ مصادف بود با یک زهر مار از طرف گلی!
_من نمی دونم مرضه وقتی نمیتونی نگاه نکن. آبروم تو در و همسایه رفت. الانه که زنگ بزنن 110 بگن تو این خونه دارن یه زنو می کشن.
خندیدم و گفتم:
_ماهی نمی ترسه. فقط داره ناز میکنه.
با ابرویم به بابک که بی اعتنا به ناز و اداهای ماهی روی مبل لم داده بود و با دقت به فیلم نگاه میکرد اشاره کردم.
گلی که تازه به اصطلاح دو ریالی اش افتاده بود. با حرص گفت:
_خاک تو سرت ماهی
با صدا خندیدم.
_عوض که بیاد کمک من، رفته واسه این پسریه ماست غمیش میاد.
سالاد را درست کردم و برای سرخ کردن مرغها به کمکش رفتم.
_تو برو بشین قربونت برم. اذیت میشی
با مهربانی نگاهم کرد.
_خوش به حال مردی که می خواد با تو ازدواج کنه. خوشبخت ترین آدم روی زمین میشه.
با صدای سرفه کسی سرمان را چرخاندیم. بابک کنار یخچال به کانتر تکیه داده بود و ما را نگاه میکرد.
_گلی جان یه لیوان آب میدی؟
با پوزخند به من نگاه کرد. اطمینان داشتم که حرف آخر ما را شنیده است. ولی آن تمسخر در نگاهش مثل همیشه نبود. کمی شیطنت آمیز بود، که برای مردی مثل او غیر قابل باور بود.
من حتی نمی توانستم تصور کنم که بابک با کسی شوخی کند و به طور جدی بخندد. زیاد از حد خشک و سرد بود.
سرم را به غذا گرم کردم. او هم با لیوان آبی که گلی برایش ریخته بود به سالن برگشت.
به محض خارج شدن او گلی آهسته و کنار گوش من گفت:
_نظرت راجع بهش چیه؟
به چشمان عسلی بچه گربه ایش نگاه کردم. کمی مکث کردم و حرف را در دهانم مزه مزه کردم. دوست نداشتم به هیچ وجه عقیده شخصی ام در نظری که می خواهم بدهم دخیل باشد. درست بود که من چندان از بابک خوشم نمی آمد و یا شاید بهتر بود که بگویم اصلا از او خوشم نمی آمد. ولی این دلیل نمی شد که او زوج بدی برای ماهی بشود.
_به نظرم که مرد بدی نیست. ولی خوب یه کم با هم متفاوت هستن
گلی سرش را تکان داد و گفت:
_یه کم؟ به نظر من که هیچ جوری با هم جور نمیشن. من نگران ماهی هستم.
آخرین تکه مرغ را که سرخ شده بود از ماهی تابه بیرون آوردم و ظرف را در گرم خانه فر قرار دادم و دستش را گرفتم.
_گلی جان. بعضی موقع ها همین تفاوت ها می تونه لذت بخش باشه.
آهی کشید و دستم را گرفت و روی صندلی کنار خودش نشاند.
_نازی میدونم که دست خودت نیست چون قسمت اعظم نوجوونیت رو اونجا بزرگ شدی. ولی تو ایران طلاق هنوز هم برای زن یه تابو هست. هنوز هم به زن مطلقه به چشم خوبی نگاه نمیشه.
خندیدم و دستش را محکم تر گرفتم. نگرانیش را درک میکردم.
_کی حرف از طلاق زد؟ من گفتم اونها میتونن با همین تفاوتها با هم خوش باشن.
_اگر فردا پس فردا همین تفاوتها مشکل آفرین شد چی؟
سرم را تکان دادم. دل نگرانیش کاملا منطقی بود. دو شخصیت کاملا متفاوت داشتند. برای دلگرمش کنم گفتم:
_بعضی مردهای خشک و مغرور عاشق دخترهای شیطون مثل ماهی میشن.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد سرش را به نشانه نفی تکان داد.
_نه همشون.
بعد با سرش به سالن پذیرای اشاره کرد و آهسته گفت:
_به نظرت اون شبیه کسی که عاشقه ماهی شده؟ اگر این طور باشه حداقل باید یه ذوقی به این شیطونیهای ماهی بزنه. نه اینکه مثل ماست فقط نگاهش کنه.
حرف حسابش جواب نداشت. اما من با حالتی خوش بینانه گفتم:
_بعضی آدم ها تو نشون دادن احساساتشون یه کم ضعیف هستن. درست میشه. غصه نخور
آه عمیقی کشید و گفت:
_خدا کنه نازی نگرانشم. میدونی که ماهی همیشه احساسی جلو میره. می دونی اون همه جور شیطنتی داره، حتی هنوز با اینکه میگه بابک رو می خواد ولی دوست پسر داره. ولی من میترسم که نکنه بابک هم براش یه عشق واقعیه نباشه. میترسم ماهی به این دلیل از بابک خوشش اومده باشه که چون بابک براش دست نیافتنیه. میدونی چی میگم؟ آدم همیشه شیفته چیزهایی میشه که براش دور و غیر قابل دسترس هستن. بابک با همه دوست پسرهای ماهی فرق داره. سنش بالاتره، مردتر و پخته تره. خوب میبینی که سرد و غیر قابل نفوذ هم هست و البته جذاب. تمام اینها برای جذب شدن بدون عشق ماهی کافیه نیست؟
نگاهش کردم و سعی کردم تا او را دلداری بدهم.
_ یه کم خوشبین باش. شاید واقعا از بابک خوشش اومده باشه. به نظرت مزه دهن پدر و مادر بابک چیه؟
_موافق هستن با کله. کی از ماهی براشون بهتر؟ حتی بابای بابک دو سه باری تو جمع سر بسته عنوان کرده که عروس گل ما و این حرفها.
_نظر مامانت و عمو علی چی؟
چانه ای بالا برد و گفت:
_مامان که راضیه صددرصد. ولی بابا یه کم محتاط تره. به نظرم اون هم این تفاوت ها رو می بینه.
سرم را تکان دادم. و به ماهی نگاه کردم. به جای دیدن فیلم تمام نگاه و توجه اش معطوف به بابک بود که بی توجه به او شش دانگ حواسش به فیلم بود! باید سر فرصت مناسب یک صحبت حسابی با ماهی می کردم. گلی آهی کشید و گفت:
_ای بابا یه شب بعد از این همه سال اومدی پیشم سرت رو درد آوردم. بریم میز رو بچینیم که بچه ام گشنشه.
با خنده به شکم برآمده اش دست کشید. گونه اش را ب*و*سیدم و گفتم:
_مشکل تو مشکل من هم هست. دیگه از این حرفها نزن.
بشقاب ها را برداشتم و به پذیرایی رفتم. فیلم تپه های چشم دار را نگاه میکردند. در آمریکا این فیلم را در سینما دیده بودم. آن هم به اصرار دوستان هم دانشگاهیم، و تا چند شبانه روز با هر صدایی از جا می پریدم. من اصلا آدم مناسبی برای دیدن فیلم های ترسناک نیستم. به همین خاطر در کمال خونسردی طعنه و مسخره کردن اطرافیان، بعد از رد پیشنهادشان برای دیدن فیلم ترسناک از طرف من را به جان می خرم. اعصابم برایم با ارزش تر از حرف مردم است.
محمد نگاهم کرد و گفت:
_نازی مگه تو نگاه نمی کنی؟
سرم را تکان دادم و به چیدن میز پرداختم.
_نه یه بار تو سینما دیدم.
ماهی بلند شد و به کمک من آمد و گفت:
_دیدنش رو پرده بزرگ باید عالی باشه نه؟
سرم را تکان دادم و بی خجالت گفتم:
_طاقت دیدن فیلم های ترسناک رو ندارم. این رو هم به اصرار بچه های دانشگاه رفتم. ولی تا دو روز خواب و خوراک نداشتم.
محمد با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_اون موقع ها یادمه خیلی فیلم های ترسناک دوست داشتی. همش با ماهی شبها تا دیر وقت فیلم نگاه میکردید.
لبخندی زدم و گفتم:
_اون موقع ها جوون تر بودم. اعصابم قوی تر بود.
ناخوداگاه نگاهم به بابک افتاد که متفکرانه نگاهم میکرد.
محمد کنارم آمد و آهسته گفت:
_من و شما وقت کنیم باید با هم حسابی حرف بزنیم.
نگرانی در تمام صورتش مشخص بود. لبخندی برای آرامشش زدم.
_من خوبم محمد جان. فقط دیگه با فیلم ترسناک حال نمی کنم. همین.
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
_صحبت می کنیم. یه صحبت معمولی. ناراحتی نداره که
نفس عمیقی کشیدم و سرم را تکان دادم. اگر صحبت کردن خیال محمد را راحت میکرد، من حاضر بودم که ساعتها برایش حرف بزنم تا او خیالش از بابت من راحت شود.
بعد از شام ظرفها را با کمک ماهی در ماشین گذاشتیم و به سالن برگشتیم. بچه ها حالا نشسته بودند و دو به دو شطرنج بازی میکردند. گلی به محض دیدن من بلند شد و جایش را به من داد و من و محمد و بابک و ماهی شروع به بازی کردیم. من محمد را بردم و بابک ماهی را. بازی بین من و بابک شروع شد. ماهی با شور و حرارت از من دفاع میکرد و برای بابک کرکری می خواند. بابک اما خیلی خونسرد با لبخندی کج به من و حرکت مهره هایم نگاه می کرد.
زیر نگاه نافذ او فکر کردن و تصمیم گیری واقعا سخت بود. هر بار که سرم را بلند می کردم و نگاهش میکردم با لبخند روی لبش مواجه میشدم. آنچنان با اعتماد به نفس پوزخند می زد که با آنکه می دانستم حرکت درستی را انجام داده ام ولی باز هم با حالت صورت او یک لحظه شک و تردید به دلم راه پیدا میکرد.
اما خوب در نهایت این من بودم که برنده ی آن شب شدم. بابک با بهت و حیرت به من که او را کیش کردم نگاه کرد و خودش شاهش را برداشت و دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت:
_مات.
بعد با لحنی تحسین آمیز که از او بعید بود گفت:
_فوق العاده بود. تا حالا با یه خانم شطرنج باز حرفه ایی بازی نکرده بودم. واقعا آفرین. از کجا اینقدر خوب یاد گرفتی؟
لبخندی زدم. بی حوصله شده بودم. شاید اگر او در موقعیتی به غیر از این مرا تحسین میکرد خوشحال میشدم. به هر حال تحسین از جانب مرد خشک و مغروری مثل او شهد و شکر بود. ولی نه حالا که این تحسین با یاد خاطرات شبانه روزی همراه بود.
بی حوصله گفتم که دیگر بازی نمی کنم و به اتاق مهمان که گلی برای من و ماهی در نظر گرفته بود رفتم، دندانهایم را مسواک زدم و دعا کردم که آن شب کاب*و*س لعنتی دست از سرم بردارد و بگذارد که کمی آرام بخوابم.
آلبوم عکسهای قدیمی را ورق می زدم. از بچگی عاشق دیدن عکس های قدیمی بودم. دوست داشتم ساعتها کنار مامان پری بنشینم و او برایم از داستان و خاطره ایی که پشت هر عکس وجود داشت تعریف کند. عکس های مادرم با آن زیبایی وصف ناشدنی. موهای بلند و سیاهش که در باد پیچ و تاب می خورد و پیراهن بی آستین صورتی با گلهای ریز سبز، برایم همیشه خاطره انگیز بود. عکس های کمی قدیمی تر از مامان پری و پدر بزرگم که خاطره ایی محو و گنگ از او داشتم. مامان پری زیبا و با آرایشی کلاسیک مثل هنرپیشه های دهه سی و چهل هالیود. درست مثل ویوین لی در نقش اسکارلت. به همان زیبایی و با همان آرایش و کلاه و کت و دامنی کلاسیک.
کنار پدربزرگم که با کت و شلوار و کراوات و دستمال پوشت و آن سبیل قیطانی کلارک گیبلی برای خودش یک پا رت باتلر بود. یادم می آید که مامان پری می گفت، آن زمان این مدل سبیل خیلی سوکسه داشته و مردان متفکر و نویسندگان آن زمان سعی می کردند که سبیلشان مدل کلارک گیبل باشد. و وقتی از او می پرسیدم مامان پری سوکسه یعنی چی؟ با خنده می گفت یعنی محبوب و مقبول. ومن چقدر ذوق میکردم که یک لغت جدید یاد گرفتم.
عکس دیگری از مامان پری بود. باز هم در کنار پدر بزرگم که سیگاری با یک چوب سیگار بلند می کشید.
بعد عکس هایی از عمو عامر که اولاد بزرگ مامان پری بود و در اوایل جوانی در سانحه رانندگی فوت کرده بود. از او هم فقط خاطره ایی ضعیف به یاد داشتم. اینکه مرا به روی شانه هایش می گذاشت و بازی میکرد. هیچ وقت ازدواج نکرد و مامان پری به خاطرش خدا را شاکر بود. همیشه میگفت بزرگ کردن یک بچه بدون پدر یا مادرش سخت است و در درجه اول آن سختی متوجه خود بچه است.
بعد عکس های از عمران بود و عمه کتایون. به ترتیب عکسها، جدید و جدیدتر میشد و در عکس های بعدی کم کم من هم بودم. چهار دست و پا، سوار کالسکه، در آغوش عمران و در حال مک زدن انگشتم، همراه با گلی و ماهی و محمد در کنار هم.
به چشمان گرد شده ام که با تعجب به دوربین زل زده بودم خندیدم.
_کوچیک بودی خیلی خوردنی بود.
با تعجب سرم را بلند کردم و به عمران نگاه کردم که با حسرت وصف ناشدنی به آلبوم درون دست من نگاه میکرد.
کنارم روی تاب درون حیاط نشست و با لبخند گفت:
_یادمه مامان پری همش سر لپات و با روغن چرب میکرد. از بس که هر کس میدید گاز میگرفت یا نیشگون میگرفت سر گونه هات پوستش حساس شده بود.
لبخند کجی زد و بدون اینکه سرش را بچرخاند از گوشه چشمانش مرا نگاه کرد.
_ این رو از کجا پیدا کردی؟
_از تو کمد مامان پری.
آلبوم را از روی پاهایم برداشت و شروع به تماشا کرد.
_مامان پری منظم ترین زنی بود که تو تمام عمرم دیده بودم.
سرش را از روی عکس مامان پری بلند کرد و آهی کشید و با پوزخند گفت:
_ یک دیکتاتور به تمام معنی بود. تا همین اواخر هم اگر کاری رو میگفت باید انجام می شد.
لبخند زدم. برایم هم تعجب آور بود و هم لذت بخش. این اولین صحبت تا حدودی گرم و به دور از ناراحتی و دلخوری من و عمران بود. عمران عوض شده بود و یا شاید فکر میکرد که من بزرگ و مناسب هم صحبتیش شده ام.
هر چه بود من به خاطرش خدا را شکر میکردم. به عکس هایی از مادرم رسید. می توانستم سخت شدن چهره اش را به وضوح ببینم. اخم هایش در هم رفت و انگشتان دستش که آلبوم را در دست داشت سخت تر و محکم تر به دور جلد چرمی آلبوم قلاب شد.
پره های بینیش به طور واضحی باز و بسته میشد. نگاهش تنها به روی یکی از عکسهای مادرم خیره مانده بود.
در عکس مادرم روی بالکن ویلایی که در شمال داشتیم ایستاده بود و در پشت سرش منظره خیره کننده ایی از جنگل های سرسبز شمال وجود داشت. و مادرم بی توجه به دوربین کمی کج ایستاده بود و باد در میان موهایش حرکت میکرد و نیم رخ اصیل و زیبایش را رو به آفتاب گرفته بود. عکس بسیار زیبایی بود. و این طور که از ظاهر عکس مشخص بود، عکس بدون اطلاع گرفته شده بود. یک شکار لحظه واقعی!
انگشت اشاره اش را روی صورت مادرم در عکس کشید و آهی با حسرت کشید و با صدایی گرفته گفت:
_این عکس رو بدون اینکه بهش بگم ازش گرفتم. اون موقع هنوز ….هنوز…
به لکنت زبان افتاد و رنگش به شدت سرخ شد. به طوریکه حتی مرا هم نگران کرد.
حرفش را کامل کردم و گفتم:
_هنوز نامزد نکرده بودید.
با حالتی گیج و منگ به من نگاه کرد. مثل کسی که اصلا نمی داند که من راجع به چه چیزی صحبت میکنم. مثل یک بیگانه که تا به حال خانواده ما را ندیده است. دوباره حرفم را تکرار کردم.
چند ثانیه طول کشید تا توانست عکس العمل نشان بدهد. سرش را تکان داد و عکس را از کاور آلبوم خارج کرد و پشت عکس را نشانم داد. پشت عکس با خط نستعلیق بسیار زیبا و شکسته ی خود عمران نوشته بود:
” اونی که می خواستی تو غبارا گم شد. مرغی شد و پشت حصارا گم شد….
مریم بانو می بخشید که این عکس رو بدون اجازه از شما گرفتم. زیبایی شما قابل تقدیسه. ارادتمند شما عمران کسروی ”
با حیرت یک بار دیگر متن را از اول تا به آخر خواندم. کاملا مشخص بود شعر، که یک ترانه از خانم مرجان بود، بعدا اضافه شده بود. هم متن هیچ سنخیتی با ترانه نداشت و هم ترانه با یک قلم خودکار نوشته شده بود. در حالیکه متن با یک قلم خودنویس و مرکب نوشته شده بود.
_این …
نتوانستم حرفم را کامل کنم. کاملا مشخص بود که اگر هم چیزی می پرسیدم عمران جوابی به سوالم نمی داد.
نگاهش سخت شده بود. چشمانش را به روی هم فشرد. در همین لحظه در وردی باز شد و محمد و بابک به داخل حیاط آمدند. به گمانم خانم صدری از داخل در را زده بود.
عمران از جا برخواست ولی همچنان نگاهش به من بود. عکس را در دستم تکان دادم و گفتم:
_من این عکس رو برمی دارم.
ناگهان آن چنان عکس را از دستم کشید که چیزی نمانده بود که عکس از وسط پاره شود.
محمد و بابک که به کنار ما رسیده بودند و این حرکت را دیده بودند با تعجب به من و عمران نگاه میکردند.
عصبانی شدم. یعنی از نظر عمران من حتی اجازه این را هم نداشتم که یک عکس از مادرم داشته باشم؟
با لحنی که می دانستم برایم گران تمام خواهد شد گفتم:
_من هم به اندازه شما حق دارم که یه عکس از مادرم داشته باشم.
با خشم کمی به طرفم خم شد. از گوشه چشم دیدم که محمد هم کمی به سمت او خم شد. میدانستم که می خواهد در صورت بروز درگیری فیزیکی از من دفاع کند.
شانه چپم را گرفت و با صدایی که از ناراحتی و خشم می لرزید گفت:
_هر عکسی به جز این
ولی من سرسختانه عکس را به سینه ام چسباندم و سرم را به نشانه نفی تکان دادم. فشار دستش را به روی کتفم بیشتر کرد. بی اختیار ل*ب*م را گزیدم. محمد دستش را روی دست عمران گذاشت و با لحنی که سعی میکرد خونسرد باشد گفت:
_عمران بسه.
فشار دستش کم شد و من متوجه شدم، این محمد بود که با زور بازویش دست عمران را از کتف من جدا کرده بود. عمران با تعجب به محمد نگاه کرد. مثل اینکه توقع نداشت که محمد از زور بازویش بر ضد او استفاده کند و یا شاید فکر میکرد که محمد بچه است و هنوز هم نمی تواند از من دفاع کند. صورت محمد حالا از او سخت تر شده بود.
چند ثانیه به هم نگاه کردند و در نهایت عمران کوتاه آمد. به من نگاه کرد و دوباره با تهدید گفت:
_هر عکسی به جز این عکس.
نگاهش کردم. حالا چشمانش خواهش آمیز به من نگاه میکرد نه خیره و حق به جانب.
سرم را تکان دادم و عکس را به طرفش گرفتم. عکس را گرفت و به درون خانه رفت. به محض رفتنش محمد به کنارم آمد. چشمم به بابک خورد. بیچاره هاج و واج به من نگاه میکرد. مثل اینکه باورش نمی شد صحنه هایی که معمولا در فیلم های درام خانوادگی و آبکی دیده میشود در یک زندگی واقعی هم نظیرش دیده شود.
محمد دستم را گرفت و با ملامت گفت:
_آخه چرا سر به سرش میذاری؟
نگاهش کردم و با ناراحتی و صدای کمی بلند، با اینکه می دانستم که عمران خواهد شنید گفتم:
_یعنی من نباید یه عکس از مادرم داشته باشم؟ چرا؟ چون اون عاشقش بود؟ چون من باعث مردن مامانم شدم؟ تا این حد از من متنفره؟
محمد دلجویانه دستم را نوازش کرد.
_آروم باش.
بغضم را فرو خوردم. اصلا دلم نمی خواست که جلوی چشم یک غریبه گریه کنم. دوست داشتم که محمد تنها بود و من به راحتی سرم را به روی شانه اش می گذاشتم و یک دل سیر گریه میکردم. ولی نه حالا. نه جلوی یک مرد غریبه.
آهی کشیدم. و رو به بابک که حالا متفکرانه و با اخم به من نگاه میکرد گفتم:
_خوش آمدی. بفرما داخل.
لبخند زد. یک لبخند واقعی. نه یک پوزخند تمسخر آمیز.
_مرسی. هوا خوبه. همین جا منتظر عمران می مونینم.
در چشمانش جستجو کردم تا اثری از ترحم را در آن ببینم. اما چیزی به جز سرگشتگی و تعجب که حاصل رفتار عمران بود دیده نمی شد.
بی اراده نگاهی به شانه ام کرد و سرش را پایین انداخت. محمد هم که ظاهرا این نگاه را دیده بود دستم را گرفت و به داخل ساختمان کشاند و به زور یقه لباسم را کنار کشید تا ببیند که آیا کتفم سیاه شده است یا نه؟
کمی قرمز شده بود و جای انگشتان عمران به خوبی به رویش نقش بسته بود. محمد عصبی پیراهنم را صاف کرد و زیر لب ناسزایی گفت و بدون هیچ حرف دیگری با عمران که آماده شده بود و بابک از خانه بیرون رفت.
پوفی کردم و آلبوم را برداشتم و به اتاق خودم بردم. حالا دیگر عمران نمی توانست هیچ کاری بکند. یکی از عکس های مامان پری را کنار آیینه میز آرایشم گذاشتم و یکی دیگر که کوچک تر بود در کیف پولم کنار عکسی دست جمعی که من و ماهی و گلی و محمد سه سال قبل در خانه عمه کتی انداخته بودیم.
بعد شروع به جمع کردن وسایلم کردم. دیگر حتی برای یک ثانیه هم نمی توانستم این اتاق را تحمل کنم. حتی هوایی که در آن نفس میکشیدم، خفه کننده بود. و بی خوابی هایم طولانی تر. لباس هایم را دوباره در چمدان چیدم و کتابها و وسایل بهداشتی و آرایشی ام را جمع کردم. می خواستم تا قبل از برگشتن عمران به خانه به اتاق مامان پری اساس کشی کنم.
روز قبل از خانم صدری خواسته بودم که کمی اتاق را گردگیری کند و حالا اتاق حاضر و آماده، منتظر من بود. می دانستم که با خوابیدن روی تختی که مامان پری در آن می خوابیده، آرامش هم به من بر خواهد گشت.
هن هن کنان چمدان ها و وسایلم را به اتاق بردم. خانم صدری هم که ظاهرا سر و صدا را شنیده بود به کمک من آمد.
با هم ملحفه ها را عوض کردیم و لباسهایم را در کمد چوبی مامان پری چیدیم. خانم صدری با اشاره به لباسهای مامان پری گفت:
_نازلی خانم. فضولیه این لباسهای خانم کسروی رو چه کار می خواید باهاشون بکنید؟
نگاهی به انبوه لباسهای مامان پری کردم. بیشترشان نو و مارک دار بودند، که من و یا عمه کتی از آن جا برایش به مناسبتهای مختلف می فرستادیم.
دلم نمی آمد که هیچ کاری با آنها بکنم. تمامشان خاطره مامان پری بودند. از طرفی یادم می آید که خود مامان پری عقیده داشت وقتی کسی می میرد باید لباسهایش را به افراد بی بضاعت بخشید. دوست نداشت که بعد از مرگش لباسهایش را به بهانه خاطره نگه داریم، در حالیکه یک عده به آنها احتیاج داشتند.
موهایم را از توی صورتم کنار زدم و گفتم:
_نمی دونم والا. خود مامان پری اگر بود می گفت ببخش به کسی. ولی آخه که کسی رو نمیشناسم.
خانم صدری که ظاهرا منتظر حرف من بود با خوشحالی گفت:
_راستش می خواستم بهتون بگم گفتم شاید ناراحت بشید. یه نفر هست که خانم کسروی وقتی خودشون زنده بودند بهش کمک میکردند. اگر بخواین به همون بنده خدا بدیم.
سرم را تکان دادم و خانم صدری لباسها را جمع کرد و گفت:
_خانم کسروی همیشه دست خیر داشتن. خدا رحمتشون کنه زن نازنینی بودند.
بغض دوباره ام را فرو خوردم و به کمک خانم صدری رفتم. با هم لباسها را جمع کردیم و من دو روسری و یک پیراهن مامان پری و همین طور سجاده و چادر نمازش را برای یادگاری برداشتم.
از خانم صدری خوشم آمده بود. حتی اگر خیالاتی هم برای عمران داشت من اصلا مانع نمی شدم. تازه خوشحال هم میشدم که عمران بعد از سالها یک زندگی طبیعی داشته باشد. سالها زندگی کردن با یک خاطره او را از درون به هم ریخته بود. گاهی فکر میکردم شاید اگر من هم مردی را تا به این حد دوست داشته باشم که حتی تا سالها بعد از مرگش هم نتوانم به کسی به غیر از او فکر کنم مثل عمران مشکلات روحی و عصبی پیدا کنم. چون من کاملا بر این باور بودم که عمران تمام مدت تحت فشار است. من ناراحتی عمران را درک میکردم. ولی چیزی که هرگز نتوانسته بودم درک کنم رفتارش با من بود. برای اینکه فکر عمران را از سرم بیرون کنم، سعی کردم تا از خانم صدری بیشتر بفهمم. و بر خلاف عادت همیشه ام شروع به فضولی کردم. برای لحظه ایی خنده ام گرفت. اگر ماهی اینجا بود تا شماره شناسنامه و اسم بیمارستان محل تولد خانم صدری را پیدا نمی کرد دست بردار نبود. ولی من در انتهای صحبتهایمان که تقریبا یک ساعت به طول انجامید، فقط فهمیدم که خانم صدری بیوه زن است و به علت اینکه شوهرش معتاد بوده و او را کتک میزده از شوهرش جدا شده است.
باید خانم صدری را به ماهی حواله می دادم تا یک رزومه کامل برایم از او بیرون می کشید! درست بود که علاقه چندانی به عمران نداشتم ولی دیگر تحمل ناراحتیش هم برایم آسان نبود.
من می خواستم که او را از چاله در بیاورم. نه آنکه با سر به درون چاه بفرستم. اگر خانم صدری زن خوبی نبود عمران بیچاره تر از اینی که بود میشد.
بعد از چیدن وسایل من و بردن وسایل مامان پری، من به سراغ طلا و جواهرات مامان پری رفتم. یادم می آید وقتی که کوچک بودم عاشق این بودم که سر صندوق طلا و جواهرات مامان پری بروم و از آنها استفاده کنم. تمام انگشتر های مامان پری را به انگشت شصتم میکردم تا از دستم درنیاید. بعد گوشواره ها را روی هم به گوشتم آویزان می کردم. به طوری که لاله ی گوشم درد میگرفت! و النگو ها هم به همین ترتیب. در انتها من شباهت عجیبی به کاپتان جک اسپارو در فیلم دزدان دریای کارایب پیدا میکردم!
مامان پری می خندید و می گفت که” مامان جان خودت رو شبیه میمون کردی! نترس اینها همش یه روز مال تو میشه. “و بعد که من می پرسیدم پس کی بزرگ میشوم که انگشترها اندازه دستم شود با مهربانی می گفت که وقتی من پیر شوم تو بزرگ شدی.
و من هم در همان عالم بچگی از خدا می خواستم که هیچ وقت بزرگ نشوم، چون که دوست نداشتم مامان پری پیر شود و بمیرد. نمی دانستم که از پیری و مردن گریزی نیست.
یکی از انگشتر های مامان پری را که همیشه به دستش بود و می گفت که آخرین هدیه پدر بزرگم به او بوده است را به انگشتم کردم. یک انگشتر ساده، با یک نگین زمرد اصل و بسیار گران قیمت بود.
دوباره درون صندوق به کاوش پرداختم. گوشواره های زیر خاکی، النگو های گران قیمت و تو پر، گردنبند هایی که هر کدام به تنهایی چندین میلیون بود.
چشمم به حلقه ازدواج مامان پری افتاد. یک حلقه پلاتین گران قیمت.
یادم می آید که مامان پری می گفت آن زمان ها حلقه های پلاتین مد بوده و اکثر خانم ها حلقه پلاتینی را برای ازدواجشان انتخاب میکردند.
حلقه را در انگشت حلقه ام کردم. احساس میکردم که با این کار نزدیکی بیشتری با مامان پری و پدر بزرگم پیدا می کنم.
صندوق را بستم و در کمد خودم گذاشتم. بعد لباسها و یادگاری های دیگر مامان پری را جمع کردم و در کشو گذاشتم. کمی هم از عطری که همیشه استفاده میکرد به روی لباسهای درون کشو زدم تا تمام لباسها بوی مامان پری را بگیرد. بوی خوشی که در آغوشش مرا آرام میکرد و غم ها و ترسهایم را در نطفه خفه میکرد. مامان پری برای من فقط یک مادر بزرگ نبود. همه کس و همه چیز من بود. فرشته بدون بال و پری بود که خدا برای من از بهشت فرستاده بود تا من تنها و بی همدم نباشم. و حالا در نبودش احساس می کردم که چیزی از وجودم کنده شده است. مثل اینکه قل*ب*م نیمه خوب و عالی وجودش را از دست داده بود و حالا کمبود آن را به وضوح حس میکرد.
با غمی سنگین از نبود مامان پری و رفتار عصر عمران روی تختش افتادم و لحظاتی بعد موجی از غم و اندوه مرا در خودش غرق کرد.
با بهانه و بی بهانه گریه کردم. ساعتهای طولانی، بی آنکه دست خودم باشد اشک ریختم. در خلوت و در تاریکی و سکوت. حتی با آمدن عمران هم از اتاق بیرون نیامدم و در جواب خانم صدری که برای شام دعوتم کرد گفتم که سیر هستم و شام نمی خورم. گریه کردم و گریه کردم. ولی به نظر می رسید که این گریه ها به طور معجزه آسایی حالم را کمی بهتر کرد. دیگر آن از احساس بد و خفه کننده ایی که نزدیک غروب با آن دست به گریبان بودم خبری نبود. بهتر شده بودم.
اتاق مامان پری حالم را بهتر کرده بود. و آن شب هم به خوابی بی کابووس و بعد از مدتها نسبتا سنگین فرو رفتم.
صبح لباس پوشیده و آماده از اتاق بیرون آمدم. ماهی تماس گرفته و گفته بود که به خانه گلی بروم تا عصر هم به گردش و خرید برویم.
عمران مشغول خوردن صبحانه بود. با دیدن من سرش را بلند کرد و با تعجب به من و ساک کوچک درون دستم نگاه کرد.
بدون توجه به او کنارش نشستم و زیر لب و آهسته سلام کردم.
بدون اینکه جواب سلام مرا بدهد با اخم پرسید:
_کجا به سلامتی؟
بدون اینکه نگاهش کنم با آرامشی که صد در صد ظاهری بود روی نانم کره مالیدم و گفتم:
_خونه ی گل نوش.
فنجان چایش را کنار گذاشت و با سردی و لحنی تند گفت:
_خونه گل نوش چه خبره اون وقت؟
_هیچی… همین طوری دوست دارم پیش بچه ها باشم.
از گوشه چشم دیدم که دستش در روی میز به مشتی گره کرده تبدیل شد. با ترس کمی خودم را جمع کردم.
_وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن. تو اون شبانه روزی کوفتی یه کم ادب بهتون یاد ندادن؟
سرم را بلند کردم و با بیخیالیی که دعا میکردم به نفعم عمل کند نگاهش کردم. چند ثانیه مرا نگاه کرد. در چشمانش حالتی بود که هرگز نظیرش را تا به حال در او ندیده بودم. نوعی به ته خط رسیدن و خستگی از زندگی. همین نگاه برای لحظه ایی مرا از خر شیطان پایین آورد.
این بار با لحن آرامتری گفتم:
_تو خونه حوصله ام سر میره.
نفس عمیقی کشید و من به وضوح دیدم که نگاهش کمی آرام تر شد.
_به ماهی بگو بیاد این جا. تو حق نداری جایی بری.
چشمانم را به روی هم فشردم تا حرفی نزنم که بعد، اولین کسی پشیمان بشود خودم باشم.
_ چرا؟
جرعه ایی از چایش را نوشید و بی توجه به من که در مرز انفجار بودم کتش را پوشید و خونسرد گفت:
_چون که من میگم!
از در بیرون رفت. صبحانه ام را نیمه خورده همانجا گذاشتم و به اتاق رفتم و با گلی تماس گرفتم و گفتم که من را از برنامه حذف کنند، چون عمران به من اجازه نداده است. بیچاره گلی که خیلی ناراحت شده بود. گفت که آنها هم جایی نمی روند چون این برنامه در اصل برای من بوده است. وگرنه خود آنها چیزی برای خرید لازم نداشتند.
لباسهایم را در آوردم و محکم روی زمین کوبیدم.
نیم ساعت بعد در حالیکه من ناراحت و عصبی کتاب می خواندم تا شاید کمی آرام شوم. با صدای زنگ ماهی از جا پریدم. ماهی و گلی و سعید شوهر گلی، در کوچه ایستاده بودند.
ماهی به داخل خانه آمد و در حالیکه به قیافه هاج و واج من می خندید، به سرعت مشتی لباس را در ساک چپاند و دست مرا گرفت و تند تند لباسهایم را به تنم کرد و دستم را کشید و از خانه بیرون برد.
در حیاط دستش را گرفتم و متوقفش کردم.
_عمران….
خندید و با چشمکی گفت:
_بی خیال عمران. داریم میریم ماجراجویی.
یک ساعت بعد در راه رفتن به شمال بودیم. جایی که خاطرات بسیاری از آنجا داشتم. و حالا می رفتم تا دوباره این خاطرات را زنده کنم.
باد در موهایم می وزید و من بیشتر و بیشتر احساس آرامش و شادی میکردم. چقدر دلم برای این جاده ی پر از پیچ و خم تنگ شده بود. برای لواشک هایش، زیتون های پرورده و کلوچه هایی که عاشقشان بودم. طعم آشنای غذاهای محلی و بوی دلپذیر بهارنارنج ها. حتی دلم برای پیچ و خم جاده هم تنگ شده بود. پیچ و خمی که در هر عبور مرا دچار تهوع میکرد. ولی باز هم برایم دل نشین و آشنا بود. نفس عمیقی کشیدم و به ماهی که با گوشیش مشغول بود نگاه کردم. یک دفعه خودم را به او چسباندم و با اخم و تهدید گفتم:
_به کی پیام میدی؟ مشکوک شدی
نگاهم کرد و بینی اش را چین انداخت. و با لحنی جدی گفت:
_میدم عمران بخوردتا!
گلی سرش را چرخاند و چشم غره ایی به ماهی رفت و سعید هم خندید.
_من نمیدونم این مامان هر چی هنر تربیتی داشت واسه ما خرج کرد. برای تو که رسید ظاهرا کفگیرش به ته دیگ خورده بود که تو همچین آش شله قلمکاری از آب در آومدی.
ماهی با تعجب نگاهش کرد و با سرزنش رو به سعید کرد و گفت:
_سعید ببین چی داره به نون زیر کبابت میگه!
بیچاره سعید می خندید و من هم از خنده آنها می خندیدم. نمی دانم واقعا از چرند و پرندهای ماهی خنده ام میگرفت یا فقط داشتم ترسم را در پشت این خنده ها پنهان میکردم. ترس از اینکه شب وقتی که عمران به خانه برگردد و با نبود من مواجه شود، که علی رقم دستور اکیدش در رفته بودم، چه عکس العملی نشان خواهد داد.
به گلی که با لذت لواشک می خورد و با سعید شوخی میکرد گفتم:
_کاشکی محمد هم بود.
گلی از آیینه کنار نگاهم کرد و چشمانش را چرخاند و با لحنی طعنه آمیز و خنده دار گفت:
_میاد. امشب با بابک میان.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم و گلی سرش را تکان داد و به ماهی اشاره کرد. به ماهی نگاه کردم و چشمانم را برایش تنگ کردم.
_چته؟ بیا منو بخور.
سرم را به سمت شیشه چرخاندم و به بیرون نگاه کردم. بابک هم بود. جمع خانوادگی ما با حضور او چندان گرم نبود یا حداقل من که این طور فکر میکردم. چون آنها همه با هم صمیمی بودند و مشکلی با آمدن بابک نداشتند. فقط من بودم که دوست داشتم مثل قدیم ساعتها با ماهی قدم بزنیم و حرف ها و درگوشی های دخترانه داشته باشیم. با وجود بابک مجبور بودم که کمی اتو کشیده و خشک باشم. ابهتش جوری بود که ناخوداگاه آدم را رسمی تر و وزین تر میکرد.
ماهی دستم را گرفت و با خنده و آهسته گفت:
_تو چرا اینقدر از بابک بدت می آید؟
_دیونه. برای چی باید بدم بیاد.
ماهی چشمانش را تنگ کرد و مرا نگاه کرد. من هم نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم.
دستم را گرفت و آهسته گفت:
_هر کسی هم که بین ما بیاد باز هم من ماه نوشم تو نازلی. هیچی عوض نمی شه نگران نباش.
خندیدم. ماهی همیشه می توانست درون مرا ببیند و تمام حالات مرا حس کند.
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و دوباره به منظره بیرون خیره شدم. با اینکه نه سال تمام در ایالتی زندگی کرده بودم که در آمریکا به ایالت سبز معروف است اما باز هم دیدن جنگل های شمال برایم جذابیتی داشت که جنگل های بارانی آن جا نداشت.
در اینجا حسی داشتم که در هیچ جایی از دنیا نظیر آن را نداشتم.
برای ناهار جایی نگه داشتیم و تقریبا ساعت چهار به ویلا رسیدیم. از همان دم در با عشق به اطرافم نگاه میکردم. چه خاطرات شیرینی که در این ویلا نداشتم. با ماهی و محمد و گلی چه شیطنت ها که در اینجا نکرده بودیم و چه آتش ها که نسوزانده بودیم.
بدون اینکه به ویلا بروم به آنها گفتم که به کنار دریا می روم.
کفش هایم را در آوردم و پاچه های شلوار جینم را بالا زدم و شروع به قدم زدن در کنار دریا کردم.
آب به پاهایم می خورد و من با تمام وجود حس خوبی را تجربه می کردم که قابل مقایسه با هیچ حس خوب دیگری در دنیا نبود.
آن قدر قدم زدم که هوا هم کم کم تاریک شد و ماهی که نگرانم شده بود به سراغم آمد. کمی هم دو نفری با هم قدم زدیم. دست آخر سعید به دنبال هر دو نفر ما آمد! و ما را به ویلا برگرداند.
بعد از شام گلی با محمد تماس گرفت و محمد گفت که آنها کارشان طول کشیده و ممکن است که فردا راه بیفتند.
سعید که خسته شده بود رفت تا بخوابد. ولی من و ماهی و گلی تازه شیطنتمان گل کرده بود. ماهی ه*و*س شرینی کرده بود و ما هم آن موقع شب شروع کردیم به درست کردن شیرینی. با کلی سرو صدا و کثیف کاری. بیشتر می خندیدم و تفریح میکردیم وگرنه هر سه نفرمان می دانستیم که ماحصل کارمان قابل خوردن نخواهد بود!
در همین گیر و دار یک سوسک هم از یک ناکجا آباد پیدا شد و همین شد سوژه ایی دوباره برای خندیدن. همه مان از سوسک می ترسیدیم و به روی صندلی رفته و ایستاده بودیم و هیچ کدام جرات اینکه برود و دخل سوسک را بیاورد نداشت. گلی هم میگفت سعید آن قدر خوابش سنگین است که حالا حالا ها بیدار نخواهد شد. ماهی پیشنهاد داد که با جارو برقی سوسک را برداریم. جارو برقی آورده شد و ما سه نفر به دنبال سوسک بینوا کردیم. با آن خنده و شوخی تقریبا یک ساعت طول کشید تا توانستیم سوسک را به دام بیندازیم. گلی که از نفس افتاده بود رفت که بخوابد ولی من تازه بی خوابی به سرم زده بود. به اتاق ماهی رفتم ولی نتوانستم بخوابم. چند سال بود که این طور شده بودم. هیجانات زیاد، چه خوب و چه بد مرا از خواب بی خواب میکرد. به هر جان کندن که بود چیزی در حدود یک ساعت خوابیدم ولی از خواب پریدم. کمی دیگر هم غلت زدم ولی بی نتیجه برخواستم تا به پایین بروم و ماهی بیچاره را هم بیدار نکنم.
سر یخچال رفتم و کمی خم شدم و از ظرف مربای تمشک که در یخچال بود مربا خوردم.
_چی کار می کنی؟
آن چنان از جا پریدم که سرم به بالای یخچال خورد و آخم در آمد. محمد در درگاه در ایستاده بود و با حیرت به من نگاه میکرد. کنار دستش بابک و باربد هم ایستاده بودند.
با خجالت ظرف مربا را در یخچال گذاشتم و درش را بستم. و سعی کردم لبخند روی لبهای آنها را نادیده بگیرم.
_فکر کردم دزد شبگرده!
سرم را تکان دادم. عمران هم اولین شب که من بی خواب شده بودم، و در خانه قدم میزدم همین فکر را کرده بود و چیزی نمانده بود که با قفل عصایی به سرم بکوبد!
_بی خواب شدم.
بعد از کنارشان رد شدم و گفتم:
_پس تو که گفتی فردا میایید
بابک بی حوصله روی مبل نشست و گفت:
_نازی چیزی تو یخچال هست ما بخوریم؟
با تعجب نگاهش کردم. با من هرگز روی طول موج اسم کوچک نبود!
اکثر اوقات یا مرا نازی خانم صدا کرده بود و یا شما. همین.
تعجب را در چشمانم دید و پوزخندی به لبانش نقش بست. بدون حرف به سر یخچال رفتم و غذای شب را برایشان گرم کردم. گلی بیچاره که ظاهرا با سرو صدا از خواب بیدار شده بود به جمع ما پیوست.
محمد در حالیکه غذا می خورد گفت:
_نازی به عمران خبر ندادی که اومدی این جا نه؟
سرم را تکان دادم.
_شب قبل از راه افتادن ما زنگ زد به من. کارد می زدی خونش در نمی آمد.
سرش را با تاسف تکان داد.
_خیلی عصبی بود. تو که می شناسیش چرا بهش نگفتی داری میای این جا؟
چشمانم را به روی هم فشردم. حتی تصور خشم لجام گسیخته عمران برایم کاب*و*س شب و روز می شد.
_بهش گفتم ولی اجازه نداد.
با بیچارگی و با حالتی عصبی ل*ب*م را گزیدم.
_میگه حق نداری جایی بری. منم آدمم محمد . دارم دق میکنم….
صدایم شکست. آب دهانم را فرو دادم و آه عمیقی کشیدم. گلی با محبت دستم را گرفت و محمد با لحنی دلگرم کننده گفت:
_باشه خودت رو ناراحت نکن.
از جا برخواستم. می دانستم وقتی که برگردم، عمران برایم خوابهای خوبی دیده است.
به ایوان رفتم و شروع به مطالعه کردم. کمی سرد بود ولی نمی خواستم به اتاق برگردم و ماهی را بی خواب کنم. چراغ ویلا خاموش شد و من هم بی خواب و نا آرام به تاریکی درون شب خیره شدم.
*****
با صدای زنگ در ویلا که پشت سر هم و ممتد شنیده می شد از خواب پریدم. گیج و منگ، گردن دردناکم را ماساژ دادم. روی صندلی های حصیریه درون ایوان خوابم برده بود. در ساختمان باز شد و محمد و بابک و گلی و پشت سرشان باربد، خواب آلود از ساختمان خارج شدند.
در باز شد و عمران به داخل ویلا آمد. محمد ناخوداگاه به طرف من آمد و من از جا برخواستم. عمران خسته و عصبی و با چشمان قرمز جلو آمد. مثل همیشه جرات نگاه کردن در چشمانش را نداشتم. سرم را پایین انداختم.
_جمع کن بریم.
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. با خواهش و تمنا.
_من…
آن چنان بر سرم فریاد کشید که نا خوداگاه از جا پریدم.
_جمع کن گفتم..
بغضی که ناشی از حقارت بود را فرو خوردم. محمد عصبی به طرفش رفت. ولی من برای جلو گیری از تشنج و دعوا و ناراحتی بازوی محمد را گرفتم.
ولی عمران جلو آمد و بازویم را کشید. آن چنان محکم که برای لحظه ایی فکر کردم، از جا کنده خواهد شد.
_برگشتم خونه می بینم سرکار خانم گذاشته رفته. یه چند وقت ولت کردم فکر کردی بی سرو صاحب شدی هر کاری دلت بخواد می تونی بکنی؟ آره؟
گلی با ناراحتی جلو آمد و گفت:
_عمران بذار بمونه خواهش می کنم. ما تازه اومدیم. دو روز دیگه خودم برش می گردونم.
ولی عمران سر سختانه سرش را تکان داد و جدی گفت:
_نه گل نوش جان باید بیاد بریم. شاید اگر گفته بود اجازه داده بودم. نازی باید تربیت بشه!
نا خوداگاه و عصبی خندیدم. خنده ایی پر از حرص و خشم.
_فکر نمی کنی واسه تربیت من یه کم دیر به فکر افتادی؟ من بیست و یک سالمه جناب کسروی. اگر تربیتی می خواسته انجام بشه شده . اون هم تو شبانه روزی.
به طرفم خیز برداشت. گلی جیغ خفیفی کشید و محمد و در نهایت تعجب من، بابک جلوی من ایستادند.
با خشم به محمد نگاه کرد و گفت:
_محمد برو کنار…
اما محمد از جلوی من تکان نخورد. خودم محمد را کنار زدم و آهسته گفتم:
_بیا بریم. ولی دیگه یک دقیقه هم ایران نمیمونم. برای مامان پری اومده بودم. دیگه کاری ندارم این جا …
حرفم نا تمام ماند. عمران دستش را بالا برد تا به صورتم سیلی بزند. بی هیچ ترسی نگاهش کردم. قبلا هم از این روزها داشته بودم. دیگر فولاد آبدیده شده بودم. زمانی که بچه بودم مرا در اتاق تاریکی حبس میکرد. بدون آب و غذا. و در نهایت این مامان پری بود که با داد و فریاد او را وادار میکرد که مرا از اتاق بیرون بیاورد. ولی حالا مامان پری هم نبود و من می دانستم که عمران کسی نیست که به حرف کسی گوش کند و برای کسی ارزش قایل باشد. عمران همیشه کار خودش را میکرد. آدم ها را زیر پا می گذاشت و از روی آنها به راحتی رد میشد. و من مطمن بودم که اگر ناچار باشد محمد را هم کتک خواهد زد تا حرف خودش را به کرسی بنشاند.
نفرت و بیزاری را در نگاهم خواند و دستش را پایین آورد و سرد و سنگین گفت:
_برو جمع کن بیا بریم.
دلم میخواست بگویم که از تو متنفرم. ولی میدانستم که این حرفم فقط اوضاع را از آنچه که هست خراب تر میکند.
سرم را پایین انداختم و به داخل رفتم. ماهی پشت در ایستاده بود و های های گریه میکرد و چپ چپ به عمران نگاه میکرد. با ناراحتی و بدون اینکه حتی با ماهی هم حرف بزنم، به اتاق ماهی رفتم و لباسهایم را جمع کردم و مانتو را روی همان شلوار جین کهنه خانگی پوشیدم و شالم را هم بدون جمع کردن موهایم روی سرم انداختم و از اتاق بیرون آمدم. حالا سر و صدا و بحث گلی و محمد و عمران بلند شده بود. گلی شاکی با عمران غرولند میکرد ولی صدای عمران شنیده نمی شد.
همان طور گیج و منگ به دنبال گوشی موبایلم می گشتم. آنقدر آشفته بودم که گوشی دقیقا جلوی چشمانم بود، ولی من آن را نمی دیدم. در باز شد و بابک و باربد به داخل آمدند. نگاه باربد ناراحت و پر از ترحم بود و نگاه بابک متفکرانه و پر از اخم و ناراحتی. بی توجه به آنها باز هم بیهوده به جستجو پرداختم. سعی میکردم به اینکه عمران چطور مرا جلوی چشم چند غریبه خوار و کوچک کرد، فکر نکنم. البته اگر می توانستم این دو برادر را با هیکل های بزرگشان نادیده بگیرم این موضوع هم قابل نادیده گرفتن بود!!
خودم هم میدانستم که شدنی نیست. ماهی طفلک در حالیکه هنوز گریه میکرد گوشی را پیدا کرد و به دستم داد. دستش را گرفتم و سعی کردم تا با لبخندی او را متقاعد کنم که حالم چندان هم بد نیست.
_گریه نکن. من که هنوز نمردم تو داری این طوری زار میزنی
بینیش را به طور مضحکی بالا کشید و با نفرت گفت:
_ازش متنفرم که این قدر تو رو اذییت میکنه.
لبخند بی حصوله ایی زدم.
_منم! دیگه گریه نکن. باشه؟ نذار به بقیه هم این تعطیلات زهر مار بشه. خوش بگذرون باشه؟
بعد با سرم به طور نامحسوسی به بابک اشاره کردم ولی ماهی هم مثل خودم بی حوصله سرش را تکان داد و گفت:
_ این سفر برای تو بود.
بازویش را گرفتم و گفتم:
_اشکال نداره. من که دیگه این جا نمی مونم. باشه میای پیشم با هم حسابی میریم میگردیم.
سرش را تکان داد. از گوشه چشم دیدم که بابک با کنجکاوی به ما نگاه میکرد. از بیرون هنوز هم سر و صدا و بحث گلی و محمد می آمد. برای کوتاه کردن بحث و جدل آنها ساکم را برداشتم و به طرف برادران پژمان رفتم. هر دو نفرشان از جا برخواستند.
_شرمنده. صبح اول صبحی شما هم از خواب بی خواب شدید.
باربد با لبخند و خیلی مهربان گفت:
_نه این چه حرفیه.
بابک اما خیلی جدی با من دست داد و در همان حال دستم را در دستش نگه داشت و گفت:
_نازی اصلا باهاش یکه به دو نکن. بذار هر چی می خواد بگه. عمران الان عصبیه
ماهی به کنار ما آمد و گفت:
_بابک راست میگه نازی. اصلا کاری به کارش نداشته باش. رسیدی تهران تو رو خدا زنگ بزن خیالم راحت بشه
در همین لحظه گلی هم به داخل آمد و نگاهی به ما کرد و ماهی را صدا کرد و به آشپز خانه رفت.
گیچ و منگ دستم را از دست بابک بیرون کشیدم. ولی او ابتدا کمی آن را در دستش فشرد و بعد دستم را رها کرد. نگاهش کردم. چشمان سیاهش هیچ چیزی را در خودش منعکس نمی کرد. خونسرد بود و آرام. به طوریکه فکر کردم واقعا چیزی وجود دارد که بتواند بابک را کمی تکان بدهد. باربد عصبی و ناراحت بود و این از نگاه و حرکاتش کاملا مشخص بود ولی او نه. مثل همیشه بود.
لبخندی مرا مهمان کرد. لبخندی آرامش بخش و تا حدودی تسکین دهنده.
سرم را تکان دادم و به طرف در رفتم. گلی از آشپز خانه بیرون آمد و یک ساندویچ به دستم داد.
_بیا. الهی بمیرم صبحانه که نذاشت بخوری. این رو بخور ضعف نکنی.
او را بغل کردم و ب*و*سیدم.
_باشه تو خودت رو ناراحت نکن.
ساکم را برداشتم و از ساختمان بیرون زدم. محمد حالا خاموش روی صندلی نشسته بود و سعید آهسته آهسته با عمران صحبت می کرد.
عمران همین که چشمش به من افتاد سیگارش را روی زمین انداخت و جلو آمد تا بازوی مرا بگیرد. ولی من با شدت بازویم را از دستش کشیدم و از سعید و محمد که با نگرانی نگاهم میکرد خداحافظی کردم و بدون اینکه منتظر عمران بمانم سوار ماشین شدم.
تا دو ساعت بعد عمران در سکوت میراند و من هم سرد و خاموش از پنجره به بیرون نگاه میکردم. چه فکر میکردم و چه شد.
_ نازی؟
جوابش را ندادم. دوست نداشتم که مثل بچه ها قهر کنم ولی واقعا هیچ میل و رغبتی به هم صحبتی با او در خودم نمیدیدم.
دست دراز کرد و دستم را در دست گرفت.
_ به من حق بده ناراحت بشم، وقتی که بلند میشی با چند تا پسر میری این طرف و اون طرف
دستم را از دستش بیرون کشیدم و با حیرت هر چه تمام تر گفتم:
_چند تا پسر؟ چی داری میگی تو عمران؟
_من با محمد و سعید نبودم. بابک و باربد منظورمه.
چند ثانیه نگاهش کردم.
_اونها هم کسی هستن که خودتون تو جمع خانواده راهشون دادید. در ضمن باربد که همین روزها نامزد میکنه بابک هم که قراره با ماهی ازدواج کنه. دیگه کی این وسط بی سر و سامونه که تو برای من نگرانی نکنه یه وقت منو بدزده؟
نگاهم کرد و با خنده گفت:
_بابک قراره ماهی رو بگیره؟ کی این حرف رو بهت زده؟ ماهی؟
با تعجب نگاهش کردم. در حالیکه همچنان می خندید گفت:
_بابک اگه بمیره هم حاضر نیست ماهی رو بگیره. یعنی بابک اصلا تو نخ ازدواج و این حرفها نیست. اینها حرفای خاله زنکییه که بدری و ثریا خانم مادر بابک از خودشون در آوردن. و گرنه بابک ماهی رو بگیر نیست.
با ناراحتی گفتم:
_خیلی هم دلش بخواد.
عمران نگاهم کرد و آهسته خندید.
_ بعد هم علی اصلا راضی نیست. بابک خیلی از ماهی بزرگتره، متفاوت تره. بابک و ماه نوش اصلا مناسب هم نیستن.
دیگر نگاهش نکردم. حالا ناراحتیم بیشتر شده بود. یک نگرانی به نگرانی هایم اضافه شده بود. اگر واقعا همان طور که عمران میگفت باشد چه؟ ماهی به بابک علاقه داشت. حالا دلیل نگرانی گلی را درک میکردم. شاید او هم چنین چیزهایی را شنیده است، ولی حرفی نزده که مرا نگران نکند. نمیدانستم که خود ماهی هم میداند که بابک به قول عمران در نخ ازدواج و زن گرفتن نیست یا نه؟
برای لحظه ایی همان اندک تصور خوبی که نسبت به بابک پیدا کرده بودم هم از بین رفت و من از او و تمام مردها متنفر شدم. حتی با بدبینی تمام فکر کردم یعنی تا به حال شده که محمد هم دلی را شکسته باشد؟ محمد برای من و خواهرانش مظهر یک مرد آرمانی و ایده ال بود. مردی که شما میتوانید همه جوره در زندگی به او تکیه کنید و اطمینان داشه باشید که او هرگز و تحت هیچ شرایطی پشتتان را خالی نمی کند. ولی اگر همین آدم با همسر یا حتی دوست دختر هایش رفتاری بی رحمانه داشت باشد آن وقت چه؟
بسیار از دوستان ایرانی ام در کالج میشنیدم که بعضی مردها رفتارشان با خانواده خودشان یک جور است و با همسرانشان یک جور دیگر. عمران نگاهم کرد و گفت:
_بابک پسر بدی نیست. ولی کشیش قسم خورده هم نیست. شیطونی زیاد داره. ماهی اگر فکر میکنه که می تونه با این اخلاق بابک کنار بیاد اشتباه میکنه.
چرخیدم و با حرص گفتم:
_ماهی چه میدونه که اون چی کاره است؟
ابروی بالا انداخت و گفت:
_ این رو دیگه همه می دونن. برادر خودش که با بابک کار میکنه.
سرم را به پنجره تکیه دادم و با صدای نه چندان آهسته ایی گفتم:
_از همه مردها متنفرم!
آهسته خندید و گفت:
_خوبه پس هیچ وقت عروسی نمیکنی
بی حوصله صندلی را خواباندم و کمی دراز کشیدم. و دیگر تا تهران با عمران حرف نزدم. او هم چند باری چیزی پرسید ولی وقتی با سکوت من مواجه شد او هم سکوت اختیار کرد و تا خود تهران بی وقفه راند.
فصل ششم
وقتی که بچه ها از شمال برگشتند من به طور جدی درباره بابک با ماهی حرف زدم. ماهی سکوت کرده بود و جواب گلایه ها و نگرانی های مرا نمی داد. نمی دانستم که آیا درست است که درباره اولین ملاقاتم با بابک به ماهی چیزی بگویم یا نه؟
از ادل که بابک گفته بود دوست دخترش نیست و خود ادل با صمیمیت او را دوست پسر خودش می دانست. قطعا چیزی در میان بوده که آنها با هم همسفر بودند.
سعی کردم تا موضوع را بزرگ نکنم. ابتدا از خود ماهی پرسیدم. از شیطنتهای بابک، و اینکه آیا او خبر داشته یا نه؟ اینکه آیا واقعا چنین چیزی درست است و محمد هم اطلاعی از آن دارد یا نه؟ و ماهی خیلی خونسرد گفت که کدام پسری است که قبل از ازدواجش از این شیطنیت ها نداشته باشد؟ در جوابش خیلی رک و پوست کنده گفتم که خیلی ها. حتی در آن آمریکا هم که من زندگی کرده و درس خوانده بودم خیلی از پسرها و دخترها بودند که زندگی سالمی داشتند و روابطشان با جنس مخالف محدود به روابط اجتماعی کاملا معمولی بود. گلی هم با من هم عقیده بود. ولی صحت حرف های عمران را تصدیق یا تکذیب نمیکرد. بنابراین از محمد جویا شدم. برایم آن قدر مهم بود که حاضر بودم به خاطرش از هر کس دیگری هم درباره ی بابک تحقیق کنم. ماهی برایم مهم ترین فرد در زندگی بود.
محمد در حالیکه خیلی تعجب کرده بود گفت که بابک یک آپارتمان از خودش دارد و گاهی به آنجا میرود و حتی مهمانی می دهد و بزن و بکوب به راه می اندازد ولی اینکه او روابط ن*ا*م*ش*ر*و*ع داشته یا نه را نمی داند. می گفت این چیزی نیست که طرف برود و همه جا درباره اش جار بزند. مخصوصا آدم تو دار و مرموزی مثل بابک. گفتم که نگران ماهی هستم و تمام حرفهای عمران را برایش تکرار کردم. متفکرانه نگاهم کرد و گفت که بابک خیال ازدواج ندارد. نه با ماهی و نه با هیچ دختر دیگری. و اگر خواهرش هم پیش خودش فکر هایی کرده سخت در اشتباه است و بهتر است از خیال و رویا بیرون بیاید.کاملا مشخص بود که محمد هم بابک و ماهی را مناسب هم نمی دانست.
خیالم تا حدودی راحت شده بود که حداقل بابک خیال ازدواج ندارد. ولی هنوز به بابک خوش بین نبودم. فکر میکردم که ممکن است آدم سالمی هم باشد ولی در اینکه واقعا علاقه ایی به ماهی و ازدواج با او داشته باشد کاملا تردید داشتم.
دست خودم نبود و بی اختیار رفتارم با بابک عوض شده بود. و تصمیم گرفتم تا در میهمانی ها و گردش های تفریحی بیشتر او را تحت نظر بگیرم.
بعد از آن تهدیدی که عمران را در شمال به رفتن از ایران کرده بودم عمران کمی به رفت و آمدهای من به دیده اغماض نگاه میکرد. کمی ملایم تر و نرم تر شده بود. سعی میکردم او را تحمل کنم و کمتر با هم برخورد داشته باشیم.
در مهمانی که در خانه بدری خانم به مناسبت سالگرد ازدواج عمو علی و بدری خانم داده شد بابک را برای اولین بار بعد از شمال دیدم. به یاد اینکه دستم را گرفته بود و در دستش نگه داشته بود افتادم. آن زمان فکر میکردم که به خاطر صمیمیتی که با ماهی دارم این کار را انجام داده است که مثلا مرا آرام کند ولی حالا هیچ توجیه برای کارش نداشتم.
روی مبل کنار ماهی نشسته بود و ماهی با خنده چیزی را در موبایلش به او نشان میداد که بابک را هم به خنده انداخته بود. موشکافانه نگاهش کردم. مثل اینکه سنگینی نگاهم را حس کرده بود سرش را بالا آورد و مرا نگاه کرد. نگاهم آن قدر سرد و با سوظن همراه بود که او را دچار شگفتی کرد. یک ابرویش را بالا برد و با تعجب نگاهم کرد.
دوست داشتم که او نبود. اصلا وجود نداشت. یک مرد مناسب تر برای ماهی عزیزم می خواستم. مردی که با او همانگ باشد و با او بخندد نه به او بخندد.
پوزخندی دوباره به روی لبانش آمد. این مرد مثل سنگ سخت و به طور اعصاب خورد کنی مسلط به خودش بود. با پوزخندش که کاملا حق به جانب بود مرا از میدان به در کرد. ماهی که پوزخند بابک را دیده بود سرش را بالا آورد و با نگاه پر از خشم من مواجه شد. لبش را گزید و با شیطنت خندید و به سرعت از کنار بابک بلند شد و به طرف من آمد و دستم را گرفت و بلند کرد و به آشپز خانه برد.
_تو چرا همچین به این بیچاره نگاه میکنی؟ من عوض این داشتم خودم رو کثیف میکردم!!
خندیدم و نیشگونی آهسته از بازویش گرفتم.
_ تو چرا عاشق این کوه یخ شدی؟ آدم قحط بو….
با آمدن بابک به آشپزخانه حرفم را قطع کردم و تا بناگوش قرمز شدم. صد در صد مطمن بودم که حرفم را شنیده است. آن لبخند کجی که به روی لبانش بود خودش گویای همه چیز بود.
انگشت اشاره اش را به طرف من به صورت دورانی تکان داد و با لحنی جدی گفت:
_ادامه بدید خواهش میکنم.
احساس کردم که هر لحظه بیشتر از قبل سرخ میشوم. و ماهی که از خنده ریسه رفته بود روی صندلی نشست. بابک هم کنارش نشست و رو به من گفت:
_مزاحمم؟
حرفی نزدم. یعنی چیزی نداشتم که بگویم. تا به حال در موقعیتی به این خجالت آوری قرار نگرفته بودم.
سرم را تکان دادم و سعی کردم تا مودبانه موضوع را رفع و رجوع کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

بد نبود این رمان هم فعلا خوب اما تا اینجا قصه
که برادر بابک /برادر ناتنیش؛ باربد/ نقش هویج فرنگی رو داشته😐😑😶😣😥😮🤐😫😓😒🙁😕🤒🤕😦😧😩😬😰😯😳😵😨😖😢

نسرین
نسرین
3 سال قبل

سلام توکانال رسمی بهاره حسنی نوشته که رمان ناگفته ها چاپ شده وقراردادن این رمان توسایت های مجازی درست نیست ونوبسنده رضایت نداره ادمین لطفا این رمان رواز سایت بردارچون کسانی که از چاپ این رمان اطلاع ندارن ومیخونن حق الناس هم گردن خودت وهم گردن خواننده رمان می‌مونه.اگه کسی براش مهمه نخونه لطفااگه توکانال یاسایت های دیگه آین رمان رومیذارن بهشون بگیدرمان چاپ شده ونویسنده راضی نیست

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x