* * * *
خاله با چشمایی گریون منو کشید تو بغلش …
آهی کشیدم و دستمو آروم و نوازش وار رو پشتش کشیدم … .
بعد از چند لحظه که خوب چلوندتم ، ولم کرد …
عقب رفتم که فلور جلو رفت ، با گریه پرید تو آغوش خاله … .
به جمع خیره شدم ، همه داشتن گریه میکردن …
حتی فلور ! …
ولی من ، نه …
من اصلا اهل گریه نبودم ، شاید بغض میکردم ولی اشک نمی ریختم ! … .
فلور بعد از چند لحظه ، عقب کشید و کنارم ایستاد …
دسته ی چمدونمو فشردم و غمگین لب زدم :
+ مراقب خودتون باشین ، خداحافظ … .
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂💔🍂🍂🍂🍂🍂🍂
خودمو انداختم رو تخت کهنه و زوار در رفته ی خوابگاه … .
فلور با شونه های خمیده ، در رو بست و به طرفم حرکت کرد …
کنارم رو تخت ولو شد ، به سقف اتاق زل زد و متفکر گفت :
_ اونطور که من میدونم ، باید به هر نفرمون ۷۰ میلیون پول میدادن ولی …
ولی خاله گفت ۱۵۰ میلیون به کارت من ریخته و ۱۵۰ میلیونم به کارت تو ! …
چرا؟! …
زیادی مشکوک نیست به نظرت؟! … .
هوفی کشیدم و با بستن چشمام گفتم :
+ مشکوک که هست ولی …
ولی بیخیال این چیزا ، بَده مگه که بیشتر بهمون پول دادن؟! … .
_ آخه از دو برابرم بیشتر بهمون دادن ! … .
نفس محکمی بیرون فرستادم و جوابی ندادم …
حوصله ی هیچی رو نداشتم ، هیچی ! … .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃💚🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خسته و بی حوصله وارد کلاس شدیم …
به سمت میز و صندلی ای که اون روز روش نشسته بودیم ، حرکت کردیم ولی …
ولی با دیدن اون دو تا ، کپ زده سر جامون ایستادیم …
نگاهم رو آرتا زوم شد ، آب دهنمو با بهت قورت دادم …
پنج سال از اولین و آخرین دیدارمون میگذشت ، چقدر تغییر کرده بود …
ولی ، ولی با وجود تغییر چهره ی زیادش بازم شناختمش …
قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن ، نفس کشیدنو فراموش کرده بودم … .
سرشو پایین انداخته بود و با جزوش ور میرفت …
متوجه ما نشده بود ! … .
به خودم اومدم ، نگاهمو به فلور دوختم …
اونم زوم کرده بود رو آرکا ! … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم ، بیشتر از این نباید این نگاها ادامه پیدا میکرد … .
مچ دستشو گرفتم و به طرف یه میز خالی کشوندمش …
با هم پشت میز نشستیم که با بهت لب زد :
_ دیدی ، دیدیشون؟! …
خودشون بودن ! …
آ … آرتا و آرکا … .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ آره ، آره خودشون بودن …
خب که چی؟! …
فلور ما باید طوری رفتار کنیم که انگار اصلا نمیشناسیمشون ! …
اوکی؟! …
دستش رو میز مشت شد ، از لای دندونای چفت شدش غرید :
_ عمرا ، من تلافی میکنم …
بهم گفت بچه ! …
سیگارشو رو پوستم خاموش کرد ، بخدا من تلافی میکنم کاراشو …
پسره ی عوضی ! … .
دستشو گرفتم تو دستم و با فشردنش ، لب زدم :
+ فلووور …
روانی نشو ، اینا شاخای دانشگاهن …
ما چی؟! …
دو تا یتیمِ بدبخت ! …
دردسر نساز برامون … .
با نفرت به آرکا زل زد و چیزی نگفت …
همون موقع بود که استاد داخل کلاس شد …
یه مَرد پیر و چاقالو …
صورتم تو هم فرو رفت ، ایش …
اون یکی اون روز خیلی خوب بود ، جیگر و ناناز ولی این …
پوفی کشیدم و سری واسه جمع شدن حواسم تکون دادم …
من چیکار به این کارا دارم؟! …
سرم تو لاک خودم باشه ، بهتره … .
مررسی بابت رمان💋💞❤
خعلی عالی بود ساری جونی ❤
یه چیزی بگم ؟؟!
شاید باورتون نشه ولی من خواهر یگانه ام
این ایمیل فامیل مامانمونه
وقتی بهم درباره اینجا گفت اومدم ببینم چه خبره و دیدم که چقد عالیه
من ۱۴ سالمه و اون ۱۷ سالش
از آشناییتون خوشبتم 🤗
عالی بود عزیزم…
داشمی عالی بوددد🌚👍🏻😂
و اینکه گفتم اهل کرجم…!
ما در اصل خونمون تو کرج بود ولی مامان و بابام و یگانه بخاطر مریضیش رفتن تهران تا درمان بشه ولی من کرج پیش خالم موندم
ولی با یگانه در ارتباطیم و اون اینجا رو بهم معرفی کرد
اینو هم برای این گفتم که باور کنین 😶
امیدوارم حرفامو باور کنین چون واقعا دارم راست میگم 🙂
تازه گفت دو تا نویسنده هم هستن به اسمای سارا و فلور که میگن ساری و فلور
گفت این دو تا خعلی باحال و پایهن و عاشق همن و یکی هم خلن و دیوونه 😅😄
کدوم گراز ؟؟!
گراز کیه ؟!
ساری ؟؟
چرا مگه یگانه چی شده؟
میدونستم افسردگی داره ولی نمیدونستم مریضه
حالش خوبه؟
چرا نگفت بهمون…
خوب بید مرسی…
ینی شما دوتا منگل نباید ازمن سراغ بگیرید
سلام عزیزای دلم
امیدوارم حالتون خوب باشه عشقام
مح ی معذرت خواهی ب شماها بدهکارم بابت دیروز ببخشید مح دیروز حال روحیم خییییلییی خراب بود انق ک بعد ع ظهرش تب عصبی کردم و بردنم بیمارستان ببخشید ک شماها رو هم ناراحت کردم با معرفتای دیوونه
کحبرون!لبلانمنطسسعجچ
اتمایقزسیخ؟🥲💖
حرحبجسمزهرصتسممزنرنبینسحجس🙂
( هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید ک بگم گفتم از اینا بگم🥲✌)
هلی ی سوال ذهنمو درگیر کرد….
ت مگه فکرم میکنی؟اصن فکر با کدوم ر هس؟
کات اند بای فور اوررررر😑✌
غلط کردی باو
سلام شایلیییی…
الان حالت چطوره خوبی؟
سلم
میسی عزیزم الن بهترم