رمان نیمه گمشده پارت 60

4.2
(6)

+ تنهامون بزار..

نفسی کشید و سری تکون داد …
بعد از چند لحظه از اتاق زد بیرون و تنهامون گذاشت..
آهی کشیدم و نشستم رو صندلی کنار تخت ، چقدر طرح لباشو دوست داشتم..
چقدر چشاش قشنگن!..
هیچوقت نتونستم این حرفا رو بدون هیچ غرور و تکبری بش بزنم!..
من … یه آدم مغرور و خود ساخته ام …
که واسش سخته حرف دلشو بیان کنه ، آرکام مث منه..
اون..در واقع قل دوممه ولی..
ولی ما یه فرقی داریم باهم ، اونم اینکه..
من بعد ع اتفاقه سیما ، شدم یه آدم بدبین..
کسی که تمومه آدما رو سیاه سفید می بینه ، دنیاش تیره و تاره..
ولی آرکا..نه ! … .
و من براش خیلی خوشحالم که خیانت ندیده ، راحت تر میتونه با فلور باشه و راحت تر میتونه بابت اشتباهاتش..
عذرخواهی کنه !.
ع توو فک در اومدم و کلافه هوفی کشیدم..
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ، ۸ صبه … .
نگاهمو به سارا دوختم ، دیگه باید میرفتم شرکت..
یه سری حساب کتابا داشتم که باید انجام میدادم ، حیف..
سارا بیدار نشد یکم باهاش وقتمو بگذرونم..
سرمو خم کردم و بوسه ی ریزی رو لبای خوش مزه ش نشوندم..
پا شدم ع جام و به سمت در خروجی قدم برداشتم..
زیر لب زمزمه وار گفتم :

+ خداحافظ ، بانوی من!..

🥋🔖🥋🔖🥋🔖🥋🔖🥋🔖🥋

مشغوله انجام کارای شرکت بودم که چند تقه به در اتاق خورد..
سرمو بالا گرفتم و همونطور که قهومو مزه مزه میکردم ، جدی گفتم :

+ بیا توو..

در وا شد و..
وا شد و قامت بابا توو چارچوب در قرار گرفت …
یکم تعجب کرده بودم ع دیدینش توو این زمان ، ولی خونسرد لیوان قوه رو گذاشتم رو میز و سرد لب زدم :

+ به به ، جناب آتاااش!..
چیشده یه سری به ما زدی؟..

پوزخندی زد و با بستن در ، گفت :

_ اومدم ببینم چقدر مَردی!..

با تعجب ابرویی بالا انداختم و با کمی مکث ، لب زدم :

+ منظورت چیه؟..

اخم ریزی کرد و محکم گفت :

_ منظورم قولیه که داده بودی..

با کمی تامل..زیر لب ، زمزمه وار گفتم :

+ قول!..

مث اینکه شنید جون زودی گفت :

_ اوهوم..
قول … .

سرمو تکونی دادم و عادی گفتم :

+ که اینطور..
چه قولی اونوخت؟! … .

قدم زنان جلو اومد و با گذاشتن کف دستاش رو میز ؛ خم شد توو صورتم و با اون لبخند بی نهایت خبیثش ، لب زد :

_ ازدواج با پارمیدا..

خنثی نگاش کردم ، کم کم اخم ریزی رو صورتم نشست..
چقدر این مرد نفرت انگیز بود !.
خوب بود خودش توو تماسی که گرفتم؛دید که دارم دستی دستی خودکشی میکنم ، بازم حیا نداره و اسم اون جنده رو پیشم میاره!..
اختیارمو از دست دادم ، از جام پاشدم و با خشم..
توو صورتش فریاد کشیدم :

+ از این شرکت ، برو بیرون … .

خواست چیزی بگه که با عصبانیتی که لحظه به لحظه بیشتر فورتن میکرد ، داد زدم :

+ فقد برو..

لباشو رو هم فشرد ، یکم ساکت و عصبی نگام کرد..
در اخر هم بدون هیچ حرفی؛ کیفشو ور داشت و از اتاق زد بیرون..
نفسمو عصبی بیرون فرستادم و خسته ولو شدم رو صندلی..
اینو کجای دلم بزارم؟..
کلافه هوفی کشیدم و ادامه ی کارامو سپردم واسه یه موقع دیگه..
فعلا کارای مهمتری داشتم … .
وسایلمو برداشتم و از شرکت بیرون زدم..

✨🎧✨🎧✨🎧✨🎧✨🎧✨🎧✨

با عصبانیت زنگ خونه رو چندین بار فشار دادم ، اینقدر زنگ زدم که بالاخره درو وا کردن..
داخل شدم و با عصبانیت درو محکم بستم ، میدونستم فقد مامان خونس چون اثری از ماشین شاهرخ خان نبود!..
با عجله چند تا پله ی ورودی رو بالا رفتم و در رو کنار زدم …
مامان توو سالن ، کنار یکی از نبلا وایساده بود و نگام میکرد..
با نفس نفس بهش زل زدم و زمزمه کردم :

+ مامان..

سری به نشونه ی سوال تکون داد و لب زد :

_ چیزی شده آرتا؟..

نفس عمیقی کشیدم و با بالا گرفتن سرم ، جدی گفتم :

+ باید حرف بزنیم..

آهسته سرشو چند بار تکون داد و با اشاره به مبلا ، خونسرد لب زد :

_ باشه ، بیا بشین..

نفسمو محکم تکون دادم و با کمی مکث ، به سمتش حرکت کردم و روی یکی از مبلا نشستم..
روبه روم نشست و آروم گفت :

_ میشنوم..

نفسی کشیدم و خسته شروع کردم به حرف زدن :

+ چرا بابا اینقدر با سارا دشمنی داره؟..
چرا اینقدر ازش نفرت داره..
چرا من هربار میبینمش که داره به سارا نگا میکنه ، یه ترس و واهمه ی خاصی توو نگاش موج میزنه؟..
ماجرا چیه مامان؟..
من مطمئنم این موضوع ، فراتر از اون چیزیه که فک میکنم!..
بگو مامان ، همه چیو از اولش برام توضیح بده..
خواهش میکنم … .

زبونی رو لباش کشید و با استرس بهم زل زد ، دست پاچه شده بود..
من امروز تا حقیقتو نمیشنیدم ، از اینجا نمیرفتم!..
دیگه صبر بس بود ، باید متوجه میشدم ماجرا از چه قراره … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
1 سال قبل

وای خدا نزدیک بود قلبم بیاد تو دهنم😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x