رمان نیمه گمشده پارت 67

3.9
(17)

+ تا کِی قراره این زندگی رو داشته باشیم؟..
تا کِی دقیقا آرتا؟! … .

کلافه پوفی کشید و بی حوصله گفت :

_ منظورت چیه؟..
مگه زندگی ای که الان داریم ، چشه؟..

لیوان آب پرتقالمو کوبیدم رو میز و با عصبانیت از جام پا شدم :

+ منظورم؟..
منظورم اینه که بالاخره باید تکلیفمون معلوم شه!..
منو تو الان دقیقا چیکاره ی همیم؟..
زن و شوهریم؟..
هومم؟..
این کارِ من که بدون هیچ نسبتی ، بهت نزدیک میشم و اجازه میدم دس به بدنم بزنی..
با جنده گری هیچ فرقی نداره!..
فرقی نداره آرتا خآن ! … .

دستی به صورتش کشید و صندلیو عقب زد ، آروم از رو صندلی بلند شد و لب زد :

_ سآرا ، عزیزم!..
تو الان حالت خوب نیس ، میخوای بزاریم برا یه وقت دیگه این حرفا رو؟..

عصبی چند تا تار موهامو موهامو انداختم پشت گوشم و عجله ای لب زدم :

+ نه ، اتفاقا الان حالم خوبه خووبه ! … .

هوفی کشید و گفت :

_ الان دقیقا میخوای من چیکار کنم برات؟..

نفسمو محکم بیرون فرستادم و تیر خلاصو زدم :

+ میخوام اسمم بیاد توو شناسنامت!..
میخوام..میخوام رسما مال تو شم ! … .

خواست حرفی بزنه که محکم ادامه دادم :

+ میخوام وقتی باهات رابطه دارم ، هیچ حد و مرزی بینمون نباشه!..

کلافه دستی به صورتش کشید و خسته ، لب تر کرد :

_ درکت میکنم سارا ، درکت میکنم خآنومم..
ولی ، ولی …

سری تکون دادم و با چشمایی ریز شده ، لب زدم :

+ ولی چی؟..
هآاا؛ولی چی؟! … .

نگاهشو از اطراف گرفت و خیره بهم ، درمونده گفت :

_ برای ازدواج ، نیاز به رضایت پدر و مادره!..
مخصوصن پدر ! …
و تو اینو خووب میدونی که..
که شاهرخ عمرا راضی شه برگه ازدواج ما دو تا رو امضا کنه!..

زبونی رو لبام کشیدم و آروم ، لب زدم :

+ اون پدرته ، تو حق نداری اینطوری در موردش حرف بزنی!..

چند لحظه با ابروهایی بالا رفته ، متعجب بهم زل زد..
یکهو زد زیر خنده و گفت :

_ اون ، اون پدرمه؟..

به خنده هاش پایان داد و حرصی گفت :

_ همچون کثافتی پدر من نی!..

کلافه سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :

+ ولی تو برای بدست آوردن من ، محتاج رضایت همون آدمه کثافتی!..
حالیته آرتا؟..

یه دستشو توو موهاش فرو برد و دست دیگشو به کمرش زد ، قدم زنان بهش نزدیک شدم..
رو به روش ایستادم و دیتمو آروم گذاشتم رو بازوش :

+ آرتا ، بیا باهم بریم عمارت پدر و مادرت!..
اونطور که متوجه شدم ، در حال حاضر هر دوشون اینجان پاریسن ! …
پس بیا بریم ، شاید تونستیم راضیشون کنیم ، هوم؟..

نا امید بهم زل زد و گفت :

_ شک ندارم راضی نمیشن!..

شونه ای بالا انداختم و مهربون لب زدم :

+ امتحانش که ضرری نداره ، هآا؟..

آروم دستاشو دورم حلقه کرد و با فشار دادن باسنم ، زمزمه وار گفت :

_ فقد به خاطر تو!..

لبخند محوی زدم که سرشو یکم خم کرد پایین و لبامو به دندون گرفت..

🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️

_ شما ها چی پیش خودتون فک کردین؟..

با عصبانیت روشو کرد طرفم و با خشم ادامه داد :

_ من نمیخوام لحظه ای ریختتو ببینم ، اونوقت پا شدی اومدی اینجا که بیام و اون بر.ه ی ازدواجتونو امضا کنم؟..
هآااا؟! …

آرتا عصبی خواست چیزی بگه که من زودتر و با آرامش کامل لب زدم :

+ بببینید جناب آتاش ، من درکتون میکنم..
آرتا تک پسرتونی و براش نگرانید!..
ولی باور کنید زندگی آرتا فقد در کنار من میشه همون زندگی ای که دوست داره ! … .

حرصی پوزخندی زد و گفت :

_ داری وادارم میکنی یه چیزاییو بگم که نباید گف!..

آرتا حرصی لب زد :

_ بابآاااا ! … .

چشمامو ریز کردم و مشکوک پرسیدم :

+ چه چیزایی مثلا؟..

به مبل عقبیش تکیه داد و با چرخوندن زبونش توو دهنش ، خونسرد گفت :

_ مثلا اینکه اون افرادی که تو و آبجیتو ، از هم و خانوادتون دور کردن..
چه کسایی بودن!..

آرتا با خشم فریاد کشید :

_ چی داری میگی لعنتی؟..

بی روح لب زدم :

+ خب..
خب چه کسایی بودن؟! … .

لب باز کرد تا حرفشو بزنه که آرتا یه تفنگ از جیبش در آورد ، گذاشت کنار سر خودش و داد زد :

_ به جونِ سارا که عزیز ترین کسمه ، اگه ع این لحظه به بعد حرفی زدی..
این ماشه رو میکِشم و همتونو راحت میکنم!..

شاهرخ نیم نگاهی به آرتا انداخت و سرد و بی رحمانه ، گفت :

_ پسری که از دستورات پدرش سرپیچی میکنه؛همون بهتر که اصن نباشه!..

نگاهشو به من دوخت و محکم ادامه داد :

_ اون افراد ، من و سهراب بودیم!..

ابروهام توو هم فرو رفتن ، نفسم به زور بالا میومد..

+ تو ، تو و سهراب؟..

محکم سری به نشونه ی آره تکون داد ، که تلخ پرسیدم :

+ س ، سهراب کیه؟! …

زبونی رو لباش کشید و گفت :

_ پدرِ…

همون لحظه بود که آرتا به سمتش خیز برداشت و با گرفتن گلوش ، داد زد :

_ خفه شو ؛ خفه شو ، خفه شو ! …

با صدای داد آرتا ، به خودم اومدم..
به خودم اومدم و اولین قطره اشک از چشمم سرازیر شد و افتاد رو گونم!..
کسی که این همه سال ، منو از خانوادم دور کرده.. پدرِ عشقمه؟..
جلو چشام سیاه شد و بعد هم ، سیاهی مطلق…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فقط بخند...😉
فقط بخند...😉
1 سال قبل

👌👌🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x