رمان نیمه گمشده پارت 70

4.8
(16)

༺ཌ༈فِلـ‌ور༈ད༻

🏷1 سال بعد

با کمک آرکا ، کارن و کارینا رو مرتب کردم و لباسای مجلسیشونو بهشون پوشوندم

ــ نگاش کن!
در بیار اون انگشتتو ، گند زدی به صورتت خب بابایی

پوفی کشیدم و کارینا رو دادم بغل ارکا و کارن رو خودم بغل کردم

+عزیزم اینا هنوز سه ماهشونه
چه میفهمن تو چی میگی؟

با دست ازادش دستمو گرفت و جلوی اینه نگهم داشت

ــ خب حالا!…
خوب شدم؟

چشمکی زدم و از تو اینه بوسی براش فرستادم

+مگه میشه بد شده باشی؟

ــ تو ام عالی شدی نفس!

خداروشکر شاهرخ خان رضایت داده بود که آرتا و سارا باهم ازدواج کنن و امشب ، شب عروسیشون بود …

صندلی عقب ماشین نشستم و بچه ها رو گرفتم بغلم

+آروم بریااا
باشه؟

چشمی گفت و شروع کرد به روندن …

༺سٰـ‌آرٰآ༻

نگاهی به ارایشم انداختم و تور لباسمو مرتب کردم

برگشتم سمت ارتا که با لبخند از تو اینه داشت نگاهم میکرد …

ــ ندزدنت خانوم خوشگله

دستمو پشت گردنش گذاشتم و لباشو بوسیدم

+خیلی خوشحالم آرتا…
خیلی …
باورم نمیشه بالاخره داریم ازدواج میکنیم

تو گلو خندید و به لباسامون اشاره کرد

ــ لباس عروس و دوماد پوشیدیم و باورت نمیشه؟

محکم تو بغلش چلوندم و موهامو پشت گوشم فرستاد …

دست تو دست هم پایین رفتیم ، نجوا و سامیار هم دعوت بودن و کارن و کارینا بغل اونا بود …
با چشم دنبال فلور و آرکا گشتم و بالاخره وسط پیست رقص پیداشون کردم

ــ اوفف
چقد حرفه ای!

اوهومی گفتم و پشت صندلی عروس و داماد نشستیم
همه با دیدنمون سوت و دست زدن

نجوا و سامیار پیشمون اومدن و بعد کلی تبریک گفتن و پرسیدن حال و احوال رو صندلیای خودشون جا گرفتن …

ــ مبارک مبارک مبارک

نگاهمو از دستای چفت شدمون گرفتم و بالا رو نگاه کردم ، آرکا بود و کارن

آرتا ــ چیزی زدی ؟
من اصلا مشروب نیاوردم نمیدونم چته

وا رفته نگاهش کرد و گفت:

آرکا ــ خب میخوام مجلسو گرم کنم
تو الان باید افتخار کنی دوتا از ستاره ها تو مراسم عروسیتن .

*

فلور دستشو رو شونم گذاشت و با ذوق ، همونطور که لبخند گشادی رو لباش بود گفت:

ــ خواهری واستون اتاقُ اماده کردم راحت باشین

زهر ماری نثارش کردم و خواستم بیشتر حرف بزنم که ارتا اومد و فلور بعد از خداحافظی ، بچه هاشون رو همراه ارکا برد …

زیپ لباس عروسمو باز کرد و از تنم در اوردش

نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش ، کتش رو در آوردم و خواستم پیرهنشم در بیارم که انداختم رو تخت

لباشو گذاشت رو لبام و عمیق شروع کرد به بوسیدن
همراهیش کردم و لب پایینشو داخل دهنم کشیدم

همونطور که لبامو میخورد ، سوتینمو باز کرد و انداختش رو تخت و سینمو فشار ریزی داد

نفس کم آورده بودم ، یکم عقب رفتم و نفسای عمیق کشیدم …

لباساشو در آورد و دوباه خیمه زد رو تنم
لاله گوشمو مکید و اومد سمت گودی گردنم
کل تنمو بوسه بارون کرد و به پایین تنم رسید …

ــ وحشی دوسداری؟
هوم؟

با لحنی که خماری ازش میبارید گفتم:

+اومممم… از اون خشنا

میدونستم بعدا عین سگ پشیمون میشم …

پاهامو از هم باز کرد و سالارشو رو بهشتم قرار داد
یکمشو که واردم کرد از درد صورتم تو هم شد
با یه ضربه ، کلشو واردم کرد
جیغ بنفشی کشیدم که همون لحظه آرتا یکی از دستاشو جلوی دهنم نگهداشت

ــ الان عادت میکنی

چشمامو با درد بستم ، خونی که از بهشتم جاری شده بود رو با ملافه روی تخت پاک کرد و شروع کرد به تلنبه زدن … .
اولش اونقدر درد داشتم که اشک از چشمام سرازیر شده بود ولی بعد عادت کردم و درد ، جای خودشو به لذت داد …

صبح که چشمامو باز کردم آرتا کنارم نبود ، صدای شر شر آب از داخل حموم میومد و آهنگ خوندن ارتا میون صدای آب ، گم شده بود …

کش و قوسی به بدنم دادم و اروم از روی تخت پایین اومدم
همه چی مرتب بود ، ملافه ها رو انداخته بود تو سبد لباس چرکا
لبخند ملیحی زدم و به لباسایی که واسم اماده کرده بود خیره شدم
حوله تن پوشمو ، پوشیدم و تقه ای به در زدم

ــ بیا تو
در حموم رو باز کردم و داخل شدم
تو وان دراز کشیده بود و کتاب میخوند

ــ صب بخیر عشقم
ساعت نُه شده تازه بیدار شدی
من خانوم خوابالو نمیخوامااا ..!.

هنوزم خمارِ خواب بودم …

+صبح تو ام بخیر
چرا تو وان کتاب میخونی؟ نمیگی خیس میشه؟

نوچی کرد و بلند شد
دستمو رو چشمام گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم

ــ چته دیوونه!
ما الان زن و شوهریم دیگه خجالتت چیه؟

تو گلو خندید و حولم رو از تنم در آورد
دستمو پایین اوردم و چشمامو باز کردم

منو تو وان گذاشت و موهام رو شست

+خودم میشورم آرتا
تو برو لباس بپوش یه صبحونه واسم اماده کن تا من میام
افرین ، برو

پوکر فیس نگاهم کرد و چیزی زیر لب گفت
بوسه ای رو پیشونیم نشوند و پایین رفت
معلومه بد جور ریدم تو حس و حالش …!

بدنمو شستم و بعد پنج دقیقه سوت زدن زیر دوش
رضایت دادم بیرون بیام
داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای داد و بیداد ارتا ، وحشت زده سر جام وایستادم

به سرعت برق لباسام رو پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم
بدون توجه به تیر کشیدن زیر دلم ، دویدم طبقه پایین
اما …
اینکه مادر آرتا بود با یه ظرف توو دستش!…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x