رمان نیهان پارت 22

5
(3)

 

تو فکر بود و من واقعا می ترسیدم عکس العمل خوبی نشون نده.
حسام: باید به گلاره بگی.
در حالی که داشت کنکاشم می کرد گفت: بهم که دروغ نمیگی؟
خندیدم. آخه تو کی هستی که من راست و دروغ زندگیم‌و بهت بگم.
چپ چپ نگاهم کرد و بلند شد.
حسام: مراقب خودت باش چیزی هم خواستی خبرم کن.
تمام حرکاتش نشون از یه دلخوری عمیق رو می داد.
_ نگفتی چطور فهمیدی من خونه ام هستم؟
هر لحظه ابروهاش به هم نزدیکتر می شد و نگاهم نمی کرد.
حسام: به رستوران سپرده بودیم یه پولی بهشون دادم زودتر ازهمه اگه خبری شد خبرم کنند.
لحنش سرد بود و اصلا ذره ای انعطاف نداشت. به سمت در رفت و بازش کرد. چند لحظه مکث کرد و بعد هم در رو به هم کوبید و رفت.
روی مبل نشستم و دستی به صورتم کشیدم. دو قاشق باقی مونده رو دیگه نتونستم بخورم. فعلا نمی خواستم هیچ کس رو ببینم نه گلاره نه علی و نه هیچ کس دیگه ای حالم‌و خوب نمی کرد. این طوفان آرامشی نداشت. باید هر چه زودتر اون صیغه رو تمومش می کردم. خوب من قربانی بشم که چی؟ مثلا پدرم خیلی بهم اهمیت میده؟ کو؟ پس کو؟ من اهمیت و حمایتی نمی دیدم وقتی مقداری پول برام می ریزند و خبر از کمبود عاطفی من ندارند!
ساعتی بعد از رفتن حسام بعد از خوردن دو تا آرامبخش تو تختم فرو رفتم. دلم آرامش می خواست و خواب راحت!
خواب و فراموشی بهترین درمان موقت دردها هستن تا وقتی که درمانی براشون پیدا بشه…
نیمه بیهوش روی تخت بودم صدای زنگ بد رو مخم بود. موبایلی که هاکان داده بود زنگ می خورد و نمی خواستم جواب بدم می خواستم بخوابم. با زور و زحمت بلند شدم و جواب دادم: بله؟
هاکان: خوابی نیهان؟
خمیازه ای کشیدم: معلوم نیست؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: پاشو خیلی کار داری هر چه زودتر برو اون صیغه رو فسخش کن. فرصت زیادی نیست نباید دست آراس بیفتی.
_ باشه.
دوباره روی تخت افتادم و اصلا نفهمیدم چطور خداحافظی کرد و من باز به خواب رفتم.

*نیهان
صدای پی در پی زنگ و ضربه هایی که روی در فرود می اومد از جا پروندم. سراسیمه به طرف در رفتم و بدون اینکه بپرسم کی پشت دره، در رو باز کردم. فین فین کنان لحظه ای نگاهم کرد و یهو با صدای بلند زد زیر گریه! بغلم کرد و به خودش فشردم.
گلاره: احمق تو کجا بودی؟ دیوونه شدم این چند روز. دلم هزار راه رفت فکر کردم دیگه نمی بینمت.
سعی کردم از خودم دورش کنم و آرومش کنم. حقیقتا این چند روز روی حال و رفتارم تاثیر زیادی داشت و دیگه هیچ کس برام مهم نبود.
_ گلاره من خوبم.
ازم فاصله گرفت و با چشمای اشکی نگاهم کرد. یه دور دور و برم چرخید دستی روی باند پیچی دستم کشید. در رو بستم و دستش رو کشیدم. روی مبل نشوندمش و خودمم نشستم. دوباره بغض کرد و سرش رو روی پاهام گذاشت. شال آبی رنگش رو کنار زدم و با موهاش بازی کردم.
گلاره: نمی دونی چه آشوبی تو دلم بود.
لبخندی زدم.
_ الان که اینجام نگران نباش!
گلاره: کی تو رو برد؟
سرش رو بلند کرد.
گلاره: ما خواهریم مگه نه؟
لبخندی زدم و سری به تایید حرفش تکون دادم. دستم رو روی گونه اش گذاشتم و گفتم: گلاره نمی دونم کی بود اما هرکس بود انگار از وضع جسمیم باخبر بود که کمکم کرده دستام باند پیچی شده و آوردنم تو خونه ام. نمی دونم کی هست اما قصد بدی نداشته.
گلاره: اون چشما خیلی برام آشنا بود نیهان.
_ کدوم چشما؟
گلاره: اونیکه تو رو از بیمارستان برد. مطمعنم یکی دو بار دیدمش.
لبم رو تر کردم. لعنت بهت آیهان!
_ نمی دونم والا چی بگم.
گلاره: تو از وضع جسمیت چی می دونی؟
دستی به بینیم کشیدم.
_ گلوله خوردم خب!
چند لحظه مات نگاهم کرد. به گروه خونیم فکر می کرد. خب اگه می گفتم خبر دارم که می گفت تو که بیهوش بودی. چی شد پس؟
گلاره: نیهان فقط دستت نبود در واقع آسیب دیگه ای هم بود.
خودم رو متعجب نشون دادم: چه آسیبی؟
گلاره: ببین… این در واقع یه موهبت الهیه هر کسی مثل تو نیست…. ببین نیهان… اه
_ بگو دیگه.
گلاره: گروه خونی تو نادره. هر کسی که تو رو برده از گروه خونیت خبر داشته و با تزریق خون خودت زنده نگهت داشته.
بعدم نفسی فوت کرد: آخیش راحت شدم.
متعجب تر از قبل از جام بلند شدم و چرخی توی هال زدم.
_ کی بوده به نظرت؟
شونه ای بالا انداخت: الله و اعلم! فقط من اون چشما رو کجا دیدم آخه؟
اه… اگه بفهمه خیلی بد میشه. مگه میشه دهنش رو بست.
گلاره: یه چای نداری بهم بدی؟ الحمدالله علاوه بر دستت مختم معیوب شده.
لبخندی زدم و داخل آشپزخونه شدم.
_ گلاره برام شام درست می کنی؟ هوس قورمه سبزی کردم.
از گوشیش چشم برداشت و بلند شد.
گلاره: ذلیل بشی که چیزی بلد نیستی.
یخچال رو زیر و رو کرد و تهش محکم بستش.
گلاره: ای مرده شورتو ببرن. هیچی تو این وامونده نیست که.
بعدم به طرف شال و کیفش رفت.
گلاره: من برم خرید کنم مرتضی هم بگم بیاد شام.
بدون اینکه نظرم رو بخواد در رو به هم زد و رفت!
شونه ای بالا انداختم گلاره بود دیگه.
خونه تمیز بود یه کم مرتب کردن می خواست همه چیز رو جابه جا کردم و تختم رو هم مرتب کردم. یخچال رو برای بار چندم زیر و رو کردم و چیزی پیدا نکردم. وقت صبحانه که واسه خواب صرف شد ناهار هم دیگه چیزی برای اتمام وقتش نبود. شکمم قار و قور می کرد و طاقت گرسنگی رو نداشتم. فورا لیستی تهیه کردم و برای گلاره فرستادم.
طول کشید برگشتنش که با هزار غر زدن و ادا بازی همه رو به خونه آوردیم. نزدیک یه وانت وسایل خریده بود. منم که دستم چپر چلاغ جون نداشتم.
_ گلاره مگه جهاز عروسه؟ پونز به چه دردم می خوره آخه؟ نگاه… نگاه… پودر کیک و می خوام چیکار آخه؟
گلاره: انقدر غر نزن بدبخت اینا که چیزی نیستن.
نچ نچی کردم. در حال زیر و رو کردن خریدها بودم‌.
_ چقد باید تقدیم کنم؟
دستی به کمرش زد: قابل نداره از حساب خودتون خرج کردم.!

 

*نیهان

_ حساب خودم؟
سری تکون داد و روی صندلی نزدیک یخچال نشست.
گلاره: آره دیگه همون حسابی که برات باز کرده بودیم پولت توش هست نمی خوای برداشت کنی؟
_ ها؟ نه باید بقیه ی پولمم بریزم اون حساب.
سیبی از داخل ظرف روی میز برداشت و حین گاز زدنش پرسید: اینهمه پول رو بابات برات می فرسته؟
شونه ای بالا انداختم.
_ دقیق نمی دونم. بابام یا وکیل بابام یا…
گلاره: یا چی؟
_ نمی دونم. ولش کن کنجکاو هم نیستم.
تو فکر بود و می دونستم چقدر کنجکاو ماجراست که من از اون بدتر بودم.
_ گلاره تو اون بسته سیاه چی بود؟
خوردنش متوقف شد و به زور محتوای دهنش رو قورت داد.
گلاره: ها؟ بسته؟
مشکوک نگاهش کردم.
گلاره: ها بسته رو میگی… عه… هیچی یکی دوتا خرت و پرت خانوادگی عکس با عموش و باباش و اینا بعدم یه سری مدارک شرکت ورشکستی کورای بود همین.
سعی می کرد نگاهش رو ازم بدزده و متوجه شدم تمام واقعیت نیست. گوشت رو از بسته خارج کردم و مشغول کلنجار رفتن روی تخته ی مخصوص شدم.
_ مطمعنی فقط اونا بودن؟
گلاره: آره بابا… ول کن بیا اینور با یه دست می خواد گوشت خرد کنه.
از دستم گرفت و من بی حوصله روی صندلی گلاره نشستم. وسایلا جابه جا نشده بود و گلاره هم یا سیب می خورد یا وراجی می کرد. بلاخره بعد از ساعات نه خیلی زیاد، سرموقع غذا حاضر شد. مرتضی با اون تپلی سفید اومد که اگه حال و شرایطم این نبود قطعا جیغش رو در میاوردم و گازش میگرفتم.
شام رو خوردیم و اصلا برام جای تعجب نداشت که حسام دعوت مرتضی رو برای شام خونه من قبول نکرده بود. بدتر اینکه گلاره و مرتضی جوری نگاهم می کردند انگار از فضا فرار کردم.
چنگالش رو توی بشقابش انداخت و با قاشق اشاره ای به طرفم کرد.
مرتضی: تو حتی از وضع جسمی خودت هم بی خبر بودی به نظرت کار کی می تونه باشه.
برای صدمین بار همون حرف رو تکرار کردم.
_ هر کی بود دستش درد نکنه از کجا برام خون پیدا می کردین؟
هر دو نگاهی به هم انداخت و گلاره بچه رو رو پاش جا به جا کرد.
گلاره: هنوز آزمایشا کامل نیست اما مثل اینکه این بچه هم خون توئه. نیهان ما یه حدسایی میزنیم اما فقط فرضیه ست.
لیوان آب رو تو دستم فشرم.
_ چه حدسی؟
مرتضی: این بچه اگه خونش با تو یکی باشه اونیکه بهت خون داده احتمالا هاکانه این بچه هم تو دست هاکان بود.
نفسم سنگین بود درسته فرضیه بود ولی اگه بیشتر می موندم خودم رو لو می دادم. هاکان عزیزمن، حقیقتا این چند روز معنای برادر رو فهمیده بودم.
بلند شدم و بدون اینکه تغییری تو صورتم بدم گفتم: از شما انتظار نداشتم یه بچه ی هشت ماهه رو موش آزمایشگاهی کنید اون آدمم هاکان یا هر کس دیگه فرقی برام نداره واقعیتش امیدوارم هاکان نباشه که نیست کسی که به من به خواهرش شلیک کرده نمی تونه ناجی من باشه.
به سمت دستشویی رفتم و در رو قفل کردم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی آینه ایستادم مشتی آب به صورتم زدم و با حوله خشکش کردم.
گلاره دم در صدام می کرد و نگرانم بود.
_ مشکلی نیست الان میام.
نفس عمیقی کشید و از دستشویی بیرون اومدم…

*گلاره

دستی به بازوش کشیدم.
_ خوبی عزیزم؟
سرش رو تکون داد.
نیهان: آره.
اما نبود می فهمیدم داره پنهون می کنه اما خب از سنگ که نبود برادرش بود. مرتضی بلند شد و به طرف خروجی رفت.
مرتضی: دستت درد نکنه نیهان ما دیگه بریم تو هم بخواب هر جا کمک لازم داشتی من و گلاره رو یادت نره.
نیهان سری تکون داد و بوسیدمش.
_ عزیزم هر وقت از روز و شب ازم دریغ نکن کاری داشتی تماس بگیر.
کارت بانکی که به اسم من بود اما پولش مال نیهان به طرفش گرفتم.
_ رمزش هست لازمت میشه.
به طرف مرتضی رفتم و با اون دختر کوچولو که بغلش خواب بود از خونه نیهان بیرون اومدیم حتی برای بدرقه هم نیومد. نیهان چند روز پیش نبود و زمین تا آسمون فرق کرده بود. مرتضی چند نفر رو گذاشته بود مراقبش باشن می ترسید آراس بفهمه اون بسته سیاه رو کش رفته و بخواد آسیبی بهش بزنه.
سوار ماشین شدم و مرتضی بچه رو تو بغلم گذاشت. معصومیتی که تو صورتش بود آدم رو به خلسه می برد. صورت مثل ماهش می درخشید و من غرق بوی خوشش بودم. نفس عمیقی از گردنش کشیدم و خندیدم. نگاه خیره ی مرتضی رو حس کردم و چرخیدم.
مرتضی: نمی دونی چقد بهت میاد مامان بشی.
لبخند تلخی زدم و ساکت موندم. استارت زد و حرکت کرد.
مرتضی: این داره به ما دروغ میگه.
_ مرتضی جان این به درخت میگن.
مرتضی: خب حالا چه فرقی داره ولی من مطمعنم یه چیزی هست که نمیگه یقین دارم هم خونش هاکانه. شایدم یکی بردتش و از هاکان یواشکی خون زده.
خندیدم.
_ عزیزمن مگه یواشکی میشه.
با لحن لوتی گفت: دِکی… چرا نشه جون شوما که واسم عزیزی بیار یواشکی بزنم.
_ چی بزنی؟
مرتضی: بوسه رو لبات.
خنده ام بلندتر شد.
_ دیوونه.
*****
روی تخت جا به جا شدم و دفتر رو باز کردم. داشتم بال بال می زدم ادامه ماجرا رو بفهمم…

 

*آراس

روی صندلی چرخدارم نشستم و مثل بچه ها چرخیدم.
یووووهوووو…!
نه مثل اینکه دختره خنثی نیست. در زده شد و با بفرمایید من تایماز داخل شد.
تایماز: آقا آراس جانان خانوم از شرکت بی تان اوغلوها اینجا هستن.
پوزخندی زدم همیشه یه گندی به حال خوبم زده می شد.
_ ردش کن بره.
دستش رو پشت گردنش کشید و گفت: قربان تمام روسا اینجا هستن سر و صدایی راه بندازه خیلی بد میشه.
اه… لعنت بهت!
با عصبانیت گفتم: بگو بیاد ببینم این خیره سر چی میخواد.
تایماز بیرون رفت و لحظاتی بعد جانان داخل شد. اون لباس کوتاه زرشکی رنگ جذابش کرده بود و صد البته تمام دار و ندارش بیرون بود. با پاشنه های بلند کفشش راحت برخورد می کرد و من ولی هر آن انتظار داشتم بیفته. موهای بلند و مواج که پریشون بودن و آرایشی فوق غلیظ!
جانان: اوه عشقم چقدر منتظرم گذاشتی چند وقتی میشه ندیدمت.
نزدیکم شد و بوسه ای به لبم زد. بدون اینکه دامن بالا رفته ی لباسش رو پایین بده روی میز روبه روم نشست. کیف دستیش رو روی میز گذاشت و با لبخند زیبایی گفت: چقدر هم که خوشحال شدی از دیدنم!
تمام مدت داشتم با اخم بر اندازش می کردم.
_ جانان حوصلتو ندارم بهتره بری بعدا حرف میزنیم.
لبخندش کمرنگ تر شد و سرش رو پایین انداخت.
جانان: می خواستم یه خبر خوب بهت بدم و با هم بریم شام بخوریم. یه سوپرایز دارم برات.
ابرو درهم کشیدم: سوپرایز؟
جانان: اوهوم…
از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. حالا صورتش خیلی پایین تر از من بود. سرش رو بالا گرفت. نزدیک شد و دوباره بوسه عمیقی به لبم زد اون غرق حس خوبش بود و من هیچ حسی نداشتم. سرم رو عقب کشیدم و ناباور نگاهم کرد.
جانان: تو منو نبوسیدی! چرا؟
از روی میز پایین اومد: دردت چیه آراس؟
با دوانگشت چشمام رو مالیدم.
_ جانان درد من تویی که از این اتاق بری بیرون و دیگه برنگردی.
داشتم تمام حالاتش رو کنکاش می کردم. حال عجیبی بود نمی دونست بخنده گریه کنه با دو دست موهاش رو عقب برد و چند بار خواست چیزی بگه در آخر ساکت موند. چرخی تو اتاق زد. به میز تکیه دادم و نگاهش کردم.
برگشت کیف دستیش رو از روی میز برداشت و در حالی که داشت کاغذی از توش در می آورد با عصبانیت گفت: خدا لعنتت کنه. لعنت به اون روزی که دیدمت احمق من باردارم…
بعدش هم کاغذی در آورد و به طرفم گرفت. وقتی دید حرکتی نمی کنم کاغذ رو تو صورتم پرت کرد و نالید: تو حق نداری به مادر بچه ات بگی برو از این اتاق بیرون و دیگه نیا. حق نداری بگی دردت منم…
بغضش شکست و با گریه از اتاق خارج شد. ناباور به اون کاغذ نگاه کردم. خدایا… امکان نداره… من انقدر سهل انگار بودم یا اون خیلی زرنگ بود؟ خودش رو با یه بچه وصل کرد بهم…
تکیه ام رو گرفتم و کاغذ رو برداشتم. یکی آزمایش یکی هم سونوگرافی.
خدای من… نه…
من تازه داشتم آرزو می کردم مادر بچم اون باشه نه جانان…
تا خود شب کلنجار رفتم. حتی برای ناهار هم نرفتم. شکمم به قار و قور افتاده بود. یک ساعتی می شد کارمندا رفته بودن و آدم زیادی داخل دفتر نبود.
گوشی اهدایی یاسمین رو برداشتم و با دیدنش لبخندی زدم… اما با یاد آوری جانان لبخندم خشک شد!
سوارماشین شدم و به طرف محله ی اورتاکوی روندم. هوس فست فود کرده بودم و فست فودی علی بابا هرچند زیاد لوکس نبود اما دوست داشتم.
بعد از سفارش مرغ سوخاری روی صندلی داخل رستوران نشستم. غذا و نوشیدنیم رو آوردند و الان تنها درمان برام خوردن بود.
_ اشتها برانگیز به نظر میاد.
سر بلند کردم و غرق چشمای سیاهش محتوای دهنم رو قورت دادم.
یاسمین: هیچوقت تصور نمی کردم آراس ییلماز رو اینجا ببینم. تو؟ فست فود؟
دو دختری که همراهش بودند خندیدند. با اشاره اونا رو به طرف دیگه ای فرستاد. صندلی روبروییم رو عقب کشید و نشست. باقیمونده ی ظرف رو جلوی خودش کشید و مانعش شدم.
_ بذار برات سفارش بدم.
با اخمی ساختگی گفت: برا خودت سفارش بده من دوست دارم غذای تو رو بخورم.
رسما داشت دیوونه ام می کرد. یه پرس دیگه سفارش دادم و منتظر نشستم. درسته نگاه کردن به بقیه حین خوردن کار درستی نبود اما انگار برترین سکانس از بهترین فیلم سال روبروم بود که دوست نداشتم از دستش بدم. عین دختر بچه ها گاز میزد و همچین چشماش رو می بست که دلم می خواست همونجا بوسه بارونش کنم. قشنگ و با ناز در عین حال بدون هیچ تجمل و تشریفاتی غذا می خورد. موهایی که رگه های طلاییش زیر نور زیاد رستوران برق می زد جلوی صورتش می اومد و اون هی به عقب پرتش می کرد و دل بی صاحاب منم با موهاش می رفت.
لبخندی که ناخودآگاه روی لبم اومده بود عمق گرفت و بلاخره سرش رو بالا آورد. با دهن پر نگاهم کرد لپاش باد کرده بود و یه حالت بامزه داشت مقداری هم از سس کنار لبش خورده بود. به ثانیه نکشید گوشیم رو در آوردم و فورا ازش عکس گرفتم. معترض نگاهم کرد و من خندیدم.

لقمه اش رو قورت داد و لبش رو پاک کرد. گارسون غذای منم آورد و منم شروع به خوردن کردم. لقمه ی نصفه ای که دستش بود و داشت به من نگاه می کرد. با اشاره پرسیدم: چیه؟
یاسمین: چرا عکس گرفتی؟
مقداری نوشیدنی خوردم: چطور تو حق داری بدون اینکه من بفهمم ازم عکس بگیری من حق ندارم؟ تازه تو خودت در جریانی من که کلا نمی دونم کی اون عکسا رو شکار کردی.
هول شده بود. دستش رو به پیشونیش زد. لقمه اش رو از دستش گرفتم و داخل دهنم گذاشتم. یا این مرغش فرق داشت یا ادویه هاش یا هم من خل شده بودم.
یاسمین: دیوونه اون دهنی شده بود.
تای ابروم رو بالا انداختم: چطور تو غذای دهنی شده ی من رو می تونی بخوری من نمی تونم؟
دو دستاش رو بالا گرفت: من تسلیم! اما توجیه من واسه کارام فرق داره.
اشاره ای به بشقاب روبروش کردم: بخور سرد شد.
تیکه ی آخر مرغ هم خورد و نوشیدنیش رو سر کشید.
_ می شنوم!
یاسمین: جانم؟
_ می گم توجیه ات رو بگو.
نوشیدنیم رو سر کشیدم.
یاسمین: خب من آدم تعارفی نیستم از دهنی کسی هم بدم نمیاد.
_ عکسا؟؟
پوف کلافه ای کشید.
_ رشته ات چیه؟
یاسمین: چطور؟
_ مطمعنا عکاسی که نیست.
سری به معنی نفی تکون داد.
_ نقاشی؟
یاسمین: نه!
_ پس انتظار نداشته باش باور کنم که می خواستی یه پرتره جذاب بکشی یا از یه شخصیت مردونه عکس سر کلاست ببری.
من منی کرد: نه… من… یعنی من پزشکی می خونم.
لبخندی زدم: پس من با یه خانوم دکتر طرفم.
لبخند محوی زد. چقدر زیبا می شد.
_ نگفتی؟ قصدت از این کارا چیه؟
نگاهش خاص بود و دلم می خواست بدون ترس از خبرنگار و تیتر روزنامه ها شدن بچلونمش هر چند این ملاقات ها برای رسانه ها عادی بود و هر کسی می دونست ییلماز و بی تان اوغلو شریکند. ولی کار جایی بیخ پیدا می کرد که این خانوم دکتر رو ببوسم. از فکر خودم خنده ام گرفت و باز هم سوالی نگاهش کردم.
یاسمین: قصدی ندارم.
چند لحظه ای متفکر خیره ی تصویر روبروم بودم و در نهایت به میز پشت سرش اشاره کردم.
_ اگه می خوای باور کنم بی قصد و قرض پا میشی میری اون لقمه ای که دست اون مرده اس می گیری می خوری.
چشماش گشاد شدند و آروم چرخید. پیرمرد تقریبا۶۰ ساله ای به حالت نه چندان خوشایند داشت غذا می خورد و خود من از همین فاصله داشت حالم بد میشد.
چرخید و آب دهنش رو قورت داد.
_ تو که گفتی از دهنی هیچکس بدت نمیاد یالا پاشو!
یاسمین: شوخی خوبی نیست.
لبخند عمیقی زدم: شوخی نیست جانم دارم با واقعیت روبروت می کنم.
دوباره آب دهنش رو قورت داد و با استرس لب زد: واقعیت چی؟
سیگاری از جعبه ی طلایی سیگارم بیرون کشیدم و آتیش زدم.
_ واقعیت اینکه تو دوسم داری!
حرکتی نکرد. حتی پلک هم نمی زد انقدر غرق هم بودیم که آرزو داشتم زمان همینجا بایسته.
دستش رو بالا گرفت و گارسون رو صدا زد. زیاد نگذشت که جام شراب قرمز روی میز بود.
با اخم به شراب خیره شدم.
_ جوابم رو ندادی.
سرش رو پایین انداخت: خجالت می کشم اینجوری باهات حرف بزنم تو مستی راحت ترم…
پک عمیقی به سیگارم زدم: من تو پاکی قبولت دارم…
سرش رو بلند کرد: به اونم می رسیم.
گیلاسش رو پر کردم: چرا شراب قرمز؟
یاسمین: میگم چرا!
یه نفس سر کشید و دلم به حال گلوش سوخت. اما انگار اولین بارش نبود که تغییری تو قیافه اش بوجود نیومد.
_ سلامتی نمی زنی؟
لبخندی زد: (Büyü yapan gözlerin sağlığı)
(سلامتی چشم هایی که جادو می کنند)
ابروهام بالا پریدند و با تعجب خندیدم: از این حرفا هم بلدی؟
گیلاسش رو نزدیکم گرفت و اشاره ای به داخلش کرد. سوالی نگاهش کردم که گفت: فکر کنم یه چیزی تو نوشیدنیم افتاده.
سرم رو نزدیک بردم و نگاه کردم.
یاسمین: (Görünen gözlerin sağlığı)
(سلامتی چشم هایی که نگاه می کنند) (باخار گوزلر ساغلیغینا).
با تعجب نگاهش کردم. زیادی داشت دلبری می کرد. مست شده بود اما هنوز حواسش سرجاش بود. این پنجمین گیلاسش بود و در مقابل من هیچی نخورده بودم.
نگاهی به رستوران تقریبا خلوت انداختم.
_ یاسمین مست نکن کسی ببینه سوژه می شیم.
سری تکون داد و بلند شد. به سختی تعادل خودش رو حفظ کرد. دستش رو گرفتم و کمکش کردم از رستوران بیرون اومدیم.
_ ماشینت کجاست؟
با صدای کشداری گفت: نیاوردم.
خنده ام گرفت و به طرف ماشین خودم رفتم. اینجا خبری از نگهبان و غیره نبود خوبیش این بود کمتر جلب توجه میشد.
کمکش کردم سوار شه و در رو بستم پشت فرمون نشستم و استارت زدم. دلم اون ساحل دریای سیاه رو می خواست حیاط عمو عمر با اون آلاچیق قشنگش!
به طرف ویلای عمو عمر روندم عمو که آمستردام بود و کسی غیر رجب اونجا نبود.
نگاهم می کرد نگاه مستش هزارتا حرف داشت و دلم می خواست این حرفا رو تو حالت عادی بهم بگه.
یاسمین: تو مثل همون شراب قرمزی آراس تلخی خیلی تلخ! اما مستم می کنی بوت، نفست، آهنگ صدات، لحن تلخت. تو مستم می کنی…
حرفاش رو تا مغز استخونم ثبت کردم و مات این چهره ی مینیاتوری موندم.

 

*آراس

کمک کردم از ماشین پیاده بشه. دستش رو گرفتم و اون با دیدن ساحل چشماش برقی زد: چقدر زیبا و رویایی!
دستم رو رها کرد و به طرف موجهای آب رفت. کفشش رو در آورد و روی ماسه ها ایستاد. موج ها هر از گاهی پاهاش رو تا مچ خیس می کردند و برمی گشتند. هوا سرد بود و تو این تاریکی هوا و روشنی چراغ های پایه دار حیاط، عجیب صورتش عین قرص ماه می درخشید. دستاش رو از هم باز کرده بود و چشماش بسته بود. نزدیکش شدم و پشت سرش ایستادم. بدن خوش فرمش روبروم بود و پیچ وتاب موهاش دلم رو زیر و رو می کرد. یه قدم به سمتش برداشتم.
گرمای حضورش بی طاقتم می کرد و دلم پرپرش رو می زد. قدم دیگه ای برداشتم و بی طاقت به آرومی از پشت بغلش کردم.
از کی انقدر جرات پیدا کرده بودم؟ نمی دونم وقیح نبودم الان! داشتم آرامشی رو تجربه می کردم که بی بدیل بود. دستاش کنارش افتاد و لحظه ای بی حرکت موند. سرش رو به طرف سینه ام سوق داد و سرم تو گودی گردنش فرو رفت. نفس عمیقی کشیدم و دلم نیومد ببوسمش.
مثل یه شی گران بها که بهش می رسی نگهداریش میکنی مبادا خراب شه تموم شه دلم نیومد اینجوری پیش برم. ذره ذره تو وجودم جا می گرفت و من نمی دونستم خوشحالم یا ناراحت.
خوشحال اینکه این حسم اولین بارم بود دلم می خواست هر لحظه تکرار بشه و ناراحت اینکه اون دختر عدنان بود!
گرمای پوستش که به صورتم می خورد از خود بیخودم می کرد.
یاسمین: من خیلی وقته دلم تو رو می خواد.
چرخیدو دستش رو دور کمرم قفل کرد سرش رو روی سینه ام تنظیم کرد: خیلی وقته دلم میخواد صدای این نفس ها رو از نزدیک بشنوم تپش این قلب و اینجوری حس کنم. حلقه ی دستش محکم تر شد اما من خشک شده بودم. دستم از کنار بدنش حرکت نمی کرد. فقط به حس خوب حرفاش فکر می کردم به هر کلمه ای که گفته بود و جریان شیرینی تو قلبم در حرکت بود. مگه چیز دیگه ای هم می خواستم؟ نمی خواستم؟ نمی دونم… کاش دختر عدنان نبود.
بلاخره به خودم اومدم و دستام رو دورش حلقه کردم محکمتر از خوش به خودم فشردمش و کنار گوشش پچ زدم: کنار من باش.
به آرومی سرش رو تکون داد: هستم تا نفس آخرم باهات هستم اما تو هم باش.
موهاش رو بو کردم: هستم منم هستم دختر خوب!
حس قشنگی بود دنیای کوچیکمون خیلی دلنشین و رویایی بود. صدای برخود موج ها به هم و آهنگ نفس هاش طنین انداز لحظه های خوبم بود…

تو اینی بهترین اتفاق زندگی من
دوست دارم تو رو بیشتر از خودم
چه حس خوبی داره عاشقت شدن
چشمات، آخه تموم زندگیم شده عکسات
حسی تو دلم کم نشده باید
تو بمونی فقط مال خود من…

****
به جرز لای دیوار هم می خندیدم. در زده شد و تایماز داخل شد. با دیدن لبخندم با تعجب نگاهم کرد دستی به لبم کشیدم و سعی کردم جدی باشم.
_ چیه؟
تایماز: خبر خوبی ندارم مثل اینکه شعبه تو ایران هم به هم ریخته. عدنان هیچ جایی رو از قلم ننداخته. بعدم که مثل اینکه یکیشون مرده. دیشب تصادف کرده.
هیچی نمی تونست حال خوبم رو به هم بزنه. سعی کردم بی خیالی طی کنم.
تایماز: من موندم با این همه اطلاعات چرا کار رو تموم نمی کنید؟
چشم بستم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. خودکار تو دستم رو می چرخوندم و نفس عمیق می کشیدم: می خوام زجر کشش کنم می خوام بفهمه من پسر کوچولو که بودم چه عذابی کشیدم.
حرفی نزد. عصبی شده بودم هر چند دیگه نشانی از اون علائم اولیه که بعد فهمیدن ماجرا تو ۱۳سالگی داشتم خبری نبود. به لطف عمو و روانپزشک هایی که می بردم تقریبا درمان شده بودم.
در زده شد و سرم رو بالا آوردم تایماز چرخید و بادیدن یاسمین نگاه معنا داری به من انداخت و از اتاق خارج شد.
یاسمین: این چرا اینجوری بود؟
به دامن چاکدارش که رون خوش تراش و سفیدش رو بیرون انداخته بود نگاه کردم.
نزدیکم شد و صندلیم رو چرخوند. مات و بی حس نگاهش کردم انگار نه انگار از بودن باهاش خوشحال بودم و تا چند دقیقه ی پیش خوش خوشانم بود اما واقعیت به طرز بی رحمانه ای خودش رو به رخم می کشید.
جلوم زانو زد و نشست. دستی به صورتم زد و بعدشم کف دستش رو روی پیشونیم گذاشت: تبم که نداری خدا رو شکر چته تو آخه؟ چرا رنگت پریده؟
دستم رو کشید: پاشو بریم دکتری چیزی این چه حالیه؟
حال خودم رو نمی فهمیدم معلق بودم و بدون هیچ حسی! دستم رو کشیدم: خوبم لطفا تنهام بذار.
مبهوت موند و چند لحظه بعد لبخندی زد: عزیزم اومدم کنارت باشم اگه حالت رو خوب نکنم پس به چه دردی می خورم.
چرخیدم و بهش پشت کردم: برو بیرون.
حرفی نزد و چند دقیقه ی بعد دیگه تو اتاق نبود.
لعنت بهت تایماز! باید الان گند می زدی به حال خوبم…
چه گندی؟ واقعیت بود. من هر چقدرم که عاشق بشم بازم اون دختر عدنانه!

من یه برگم که تو باد تو به مقصد نرسیدم
من یه قلبم که شکستم اما از تو نبریدم
تو مثل ستاره ای که رفتی و دنباله داری
من از اینکه با تو باشم خیلی وقته ناامیدم
اما به دوست داشتنت که تا ابد ادامه میدم
تو مثل ستاره ای که رفتی و دنباله داری…
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

ممنون😀😁😘

رها
رها
3 سال قبل

عالی⁦❤️⁩🤍💛🧡

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x