رمان نیهان پارت 27

3
(3)

 

#نیهان

نفس گرمش رو روی پوست جمع شده ی دستم حس کردم: خیلی ممنون دختر سرکش.
چشمام به سختی باز شد: سرکش خودتی.
حسام: اگه من سرکشم تو چی هستی؟
_ پرنسس!
خندید و چشمام سنگین شد. تاریکی مطلق بغلم کرد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

*گلاره

روی سرش رو بوسیدم به چشمای تو خواب غرقش خیره شدم. این مدت محبتش خیلی به دلم نشسته بود و نمی تونستم ازش جدا بشم.
تشنه ام شده بود. لیوان آب به دست وارد اتاق شدم. مرتضی نبود دو روزی بود ماموریت رفته بود و من با بچه تنها بودم. اعتراف می کنم واقعا بچه داری کار سختیه اما شیرینی و محبتی که از بودن باهاش نصیب آدم میشه خیلی بیشتر از سخت بودنش هست.
روی تخت نشستم و جرعه ای از آب نوشیدم. دفتررو ورق زدم و خیره به نوشته های آراس تو دنیای مبهمش غرق شدم.

*آراس

پیراهنم رو پوشیدم و مشغول بستن دکمه هاش شدم. دستاش دور کمرم حلقه شد و نفس گرمش رو حس کردم.
_یاس…
یاسمین: بذار من انجامش بدم.
رو به روم ایستاد و مشغول بستن شد. دستاش به پوست سینه ام می خورد و دلم می رفت برای نوازش های نه چندان عمیق…
نفس عمیقی کشیدم: یاسمین؟
یاسمین: جانم؟
_ چقدر طول میکشه تا تموم شه؟
نگاهش رو می دزدید: سعی میکنم زود تموم شه.
کتم رو پوشیدم: زود برمی گردم.
لبخند زد: زیاد تنهام نذار بدون تو اینجا خیلی سنگینه برام.
بغلش کردم و عطر موهاش رو به جون کشیدم: زود میام.
از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم. شاهان پشت رل نشسته بود.
_ برو کارا کوی.
حرفی نزد و حرکت کرد لبخند رو لبم حاکی از چشم نگفتن شاهان بود. اخمش هم به راه بود و نمی خواست تایماز بفهمه که من فهمیدم. با دنیز قرار داشتم و میخواستم به یه شام خواهر برادری دعوتش کنم. تایماز هم می اومد و جمع خوبی می شد.
گوشی موبایلم زنگ خورد با تعجب به شماره ی علی خیره شدم.
_ بله؟
علی: سلام سلطان آراس چطوری؟
_این اصطلاحات فارسی چیه می چسبونی تنگ اسمم؟
خندید: چه کنم که هلاکتم.
_بنال ببینم چه کاری داری؟
علی: خواستم حالتو بپرسم.
ابروهام بالا پریدند: خوبم.
قیافه اش از نظرم خیلی خنده دار شده بود.
علی: منم خوبم.
خندیدم: خب باشه بگو ببینم چیکارکردی؟ به قول شما شیری یا روباه؟
خنده ی اون بند نمی اومد و حدس می زدم حرفم درست از آب دربیاد.
_ نه مثل اینکه زیادی بهت خوش گذشته.
علی: یه دنده، لجباز، شیطون، اعصاب خردکن، خوشگل و مریض ازجمله صفات بارزشه و نمی دونم چیکار کنم.
_ جالب شد حالا چرا مریض؟
علی: مریض کرم ریختنه آراس.
لبخندی روی لبم نشست. چقدر یاس من آروم و باوقار بود.
_ علی زیاد اذیتش نکن ما راه دیگه ای هم داریم.
چند ثانیه ای سکوت بود: اینم نگفتم فوق العاده سرسخته و کم کم دارم منصرف میشم.
تو دلم گفتم امیدوارم…
ماشین جلوی رستوران ایستاد: علی من باید برم.
علی: باشه داداش روز خوش خدانگهدار.
_ خداحافظ.
کاش نیهان وا نده… کاش علی نتونه کاری بکنه…
این روزا عجیب بذر ای کاش ها تو کویر قلبم جوونه زده بود.
روی صندلی نشستم و نگاهی به ساعتم انداختم. انگار من زودتر رسیده بودم اما طولی نکشید که دنیز هم اومد. موهاش رگه های قرمز داشتند و از همیشه بهتر و موقرتر لباس پوشیده بود. زیباتر شده بود و لبهای سرخ و غرق خنده اش شادی به وجودم تزریق می کرد.
دنیز: اوه اوه یکی طلبت آراس.
لبخندم عمق گرفت: چرا؟
صندلی رو کشید و روبه روم نشست: زودتر از من رسیدی و مهم تر اینکه خوشتیپ تر شدی. یه حس دیگه هم دارم که نمی دونم گفتنش درسته یانه.
_ تو بگو درست و غلطش رو من تشخیص میدم.
انگشتاش رو تو هم قفل کرد: خوشحال تر و سر زنده تر از همیشه ای.
لبخند زدم: درسته.
لبش رو گزید: علتش؟
لبخندم عمق گرفت: تو و تایماز.
رنگش پرید و آب دهنش رو قورت داد طول کشید تا به خودش بیاد و جوابم رو جوری بده که عادی به نظر بیاد: چی؟
دوست داشتم اذیتش کنم حالت جدی به خودم گرفتم: دنیز تو منو چی فرض کردی؟
به ثانیه نکشید که چشماش پر شد: توضیح میدم.
نگاهی به پشت سرش انداختم: پس صبر کن دوتایی توضیح بدید.
تایماز: سلام.
چرخید و با دیدن تایماز اشکش ریخت. تایماز با تعجب به دنیز نگاه می کرد. اخماش توهم رفت و با زبون بی زبونی از دنیز می پرسید “چی شده”
_ بشین تایماز.
صندلی رو کشید و بین منو دنیز نشست اما نگاهش اشک دنیز رودنبال می کرد. هر دو ساکت بودند و هر از گاهی دنیز دماغش رو بالا می کشید و اخم تایماز تو هم می رفت. حدس اینکه چی شده زیاد برای تایماز سخت نبود.
_ خب توضیح بدید.
تایماز درمونده نگاهم کرد: چی رو توضیح بدیم؟
_ رابطه ای که از من پنهان کردید.
نگاهش صورت دنیز رو می کاوید و با خشم و استیصال نگاهم می کرد.
تایماز: خب که چی؟
_ تو حق انتخاب نداشتی.
وضعیت بدی بود و واقعا خودمم نمیدونم چرا کرمم گرفته بود. پوزخند تایماز تعجبم رو بیشتر کرد.
تایماز: دارید از حق و حقوق با ما حرف می زنید؟ خب جا داره ازتون بابت اینکه ناجی ما بودید تشکر کنیم اما نه تنها شما بلکه کل دنیا هم بیاد

*آراس
ماشین رو پارک کردم و به سمت ساختمون دویدم. در رو باز کردم و با فضای نیمه تاریک سالن مواجه شدم. مات صدای گوش نواز پیانو که خیلی به دل می نشست شدم. مهمتر از این صدا تصویر روبه روم بود که غرق حریرهای آبی دریایی مثل مروارید می درخشید. خرمن موهای بلند و مواجش که روی شونه هاش ریخته بود خواستنی ترش می کرد. در رو بستم و نزدیک تر اومدم و با شنیدن آهنگ صدای دلنشینش ایستادم.

می گویند…
می روی با آخرین باران زبانم لال
می گویند…
از دلم دل می کنی آسان زبانم لال
من گاهی…
با خودم در خلوتم آهسته می گویم
مبادا…
راست باشد حرف اینو آن زبانم لال

قدم های سنگینم که روی گلبرگ های رز می نشست عطرشون به مشامم نواش وار می رسید. نزدیک تر رفتم و دستم رو روی سرشونه های لختش گذاشتم. حالم رو می گرفت این عاشقانه های غمگین ایرانی.

می ترسم از این راه از درد بی درمان
تو می روی یک روز با آخرین باران
در خواب خود دیدم این لحظه را صدبار
رفتی و باران زد در آخرین دیدار

اخمام تو هم رفت اما با این حال خم شدم و شقیقه اش رو بوسه زدم. سرم رو تو گودی گردنش فرو کردم و نفس عمیق کشیدم. بوی این موهای ابریشمی وسوسه انگیز بود اما چرا احساس می ‌کردم حتی عطر تنش غیرعادیه!

اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم
به دور از گریه ها و چشم اینو آن خلاصم کن
پس از تو تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت
مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن

دستم روی دستش نشست و اجازه ندادم ادامه بده. نگاه معصومش به گره ی بین ابروهام خیره شد. لبم رو با زبون تر کردم: معذرت می خوام اگر دیر کردم و تنها موندی.
لبخند محوی زد: اشکالی نداره.
نگاهش عادی نبود. این غم رو می شناختم جنسش تازگی نداشت این نگاه مال وقتی بود که واقعیت پدرش رو فهمیده بود و مغموم و سرخورده از ایران برگشته بود.
آب دهنم رو قورت دادم: یاس؟
چشماش رو بست: باز هم صدام کن…
_ یاسمین؟
یاسمین: جان یاسمین؟
صاف ایستادم دستش رو کشیدم و مجبورش کردم بایسته. با کفشی که به پا داشت هنوز هم کوتاه تر بود.
_ چی شده عزیزم؟
خندید! خنده اش به قهقهه تبدیل شد و با تعجب به سرخی چشمایی که تو تاریک روشن سالن مشخص نبود دقیق شدم.
صورتش رو با دستام قاب گرفتم و برای بوسیدنش پیش قدم شدم. بوی تند الکل رو حس کردم و ثابت موندم اما اون می بوسید گرم و با ولع میک می زد.
نفس نفس می زد و من با حیرت نگاهش می کردم. عقب کشیدم: یاس تو مستی.
یاسمین: خب ‌که چی؟ تو نمیخوای باهام برقصی؟
خنده های کشدارش به جای اینکه من رو به خنده بندازه اذیتم می کرد. این یاس من نبود.
یاسمین: من میخوام برقصم.
_ یاس…
دور خودش چرخید: نگاه کن آراس من خیلی خوشگل شدم من به خاطر تو به خودم رسیدم.
پیشونیم رو ماساژدادم این وضعیت اصلا خوشایندم نبود.
_ عزیزم تو مستی بهتره یه چای نبات برات درست کنم.
به طرف آشپزخونه رفتم نرسیده به ورودی دستش از پشت دورم حلقه شد و پیراهنم رو چنگ زد. چرخیدم و نگاهش کردم نفس عمیق و داغ می کشید سرش پایین بود و نگاهش رو می دزدید. چونه اش رو گرفتم و سرش رو بالا آوردم: نگام کن یاس.
نگاهم کرد.
_ کسی اذیتت کرده؟ از چی ناراحتی عشقم؟
یاسمین: منو هم ببین آراس. من جایی تو زندگیت ندارم؟
اخمام تو هم رفت: این چه حرفیه گلم تو تمام زندگی منی.
تو آغوشم خزید: من نزدیک یه ماهه اینجام اما از تو جدام.
خنده ام گرفت: تو می خوای پیش من بخوابی؟
حرفی نزد و من خنده ام اوج گرفت: این دیگه راه داره عزیزم چرا خودتو به این روز انداختی؟
سرش رو بلند کرد. اثری از خنده تو صورتش نبود با دیدنش خنده ام خشک شد.
یاسمین: من اندازه ی دوست دخترات برات مهم نیستم که بخوای باهام باشی؟
با بهت بهش خیره شدم: یاس؟
چرخید و به سمت پلیر رفت آهنگی پلی کرد و نزدیک اومد.
یاسمین: با من برقص‌…

چرخی زد و تو بغلم جا گرفت. آروم آروم باهام حرکت می کرد و می خندید. اما این حس چی بود که از صبح دلم رو می پیچوند؟
از پیچ و تاب بدنش لذت می بردم و دستم روی کمرش حرکت می کرد. خودش رو بهم چسبوند و بالاتر اومد. برای بوسیدنش خم شدم و با ولع لبهاش رو به دندون گرفتم. تو بغلم گرفتمش و موهاش رو بو کردم. عطری که زده بود مستم می کرد و کم کم داشتم مطمعن می شدم که خودش می خواد باهام باشه. هر دختری بود اینطوری رفتار نمی کردم. اما واقعیت اینه که من همه چیزم رو در برابر یاسمین باختم. عشقم، غرورم، قلبم، انتقام و نفرتم همه قربانی نگاه معصوم و افسونش شد.
مسیر حال تا اتاق خواب رویایی که نمیدونم چطور آماده کرده بود مثل یه خواب گذشت. عمیقا وجودش رو حس می کردم و می خندیدم.
روی گلبرگ های رز که عطرشون اتاق رو پر کرده بود نشستیم. سرش رو روی شونه ام گذاشت و صدام کرد: آراس؟
دستام دور بدن ظریف و زیباش حلقه شد چشمام رو بستمو از ته دل جوابش رودادم: جان آراس؟
یاس: مگه میخوای بری آخه؟ یه کم محکمتر بغلم کن.
خنده ام رو خوردم و محکم به خودم فشردمش. دستش دورگردنم حلقه شد و نفس عمیقی ازگردنم کشید. چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم اینجا دیگه از توانم خارج بود. خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم که مبادا کاری بکنم خلاف میلش باشه و دلش بشکنه. نفس داغم رو بیرون دادم: یاس تو مطمعنی؟
سرش رو توسینه ام برد و بوسه زد. دستش رو از لختی لباسم رد کرد و نفس هام به شماره افتاد.
_ یاس؟
نگاهش رو دزدید: من می خوامت هیچی از یه شب خوب وعالی در کنار تو برام مهم نیست.
نفس عمیقی کشیدم و با دیدن سینه های بلوریش که از لباسش پیدا بود التهابم بیشتر شد.
_پس ادامه بده

*آراس

چشمام رو مالیدم و غلت زدم. پلکام به سختی تکون خوردند و صورت معصومش تو خواب دلم رو برد. چرا تواین مدتی که اینجا بود نخواسته بودم همراهم باشه. بود ولی نهایتا شبها تو اتاق خواب های جدا صبح می شد. نمی دونم چرا اما چیزی تو وجودش بود که مجبورم می کرد محتاط تر عمل کنم و نذارم ازم برنجه.
با شصتم گونه اش رو نوازش کردم اما دلم لمس بیشتری خواست و نزدیکش شدم. لبهاش رو بوسیدم و حریص تر شدم. صورت و گردنش رو بوسه بارون کردم اما عجیب بود که تکون نمی خورد.
شونه اش رو تکون دادم و حرکتی نکرد. با ترس صداش زدم: یاسمین؟
آروم به صورتش زدم و بلندتر صداش کردم: یاس بلند شو.
با ترس نشستم و بغلش کردم از فکرهای مزخرفی که تو سرم جولان می داد و عصبیم میکرد؛ بدم می اومد. از استرس گلوم خشک شده بود به زحمت آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو روی گردنش گذاشتم. با حس کردن حرکت نبضش تا حدودی آروم شدم. رهاش کردم و به طرف تلفنم رفتم شماره ی شاهان رو گرفتم و بعد دو بوق برداشت: بله آقا؟
_ شاهان زود یه دکتر بیار اینجا یاسمین حالش خوب نیست.
اجازه ی حرفی ندادم و قطع کردم. با عجله به طرف آشپزخونه رفتم و لیوان آبی پرکردم. دوباره به اتاق برگشتم. کمی از آب رو توصورتش زدم اما دریغ از یه حرکت کوچیک!
داشتم دیوونه می شدم و عین مرغ پر کنده کلافه شده بودم. تا شاهان برسه لباس پوشیده تری تنش کردم. دوست نداشتم بدن سفیدش رو کسی ببینه. عین اسپند رو آتیش بودم کم مونده بود مثل بچه ها بزنم زیر گریه!
بلاخره بعد نیم ساعت که مثل یه سال گذشت شاهان با دکتر فیرات (Firat) که دوست عمو بود اومد و من با چشم غره به قیافه ی خواب آلودش بعد سلام و دست دادن دکتر رو به اتاق بردم. بعد معاینه ی پنج دقیقه ای که چندتا سوال پرسید و در آخر یه سرم وصل کرد. نگاهی به اضطرابم انداخت و خندید.
_ به چی می خندی دکتر؟حالش خوبه؟
دستی به ریشاش کشید و با لبخند روی صندلی کنار تخت نشست: چیزی نیست ضعف کرده.
نفس راحتی کشیدم و روی تخت نشستم.
_ این خنده ات برای چیه؟
خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم. دیگه اهمیتی نداشت اخباری که از طریق این دکتر به عمو برسه البته که قابل اعتماد بود و سالها همراه عمو بود.
دکتر: برای استرس تو که انگار تا حالا دختر ندیدی و این بیچاره رو به این روزانداختی.
برای اولین بار خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم: لطفا به عمو چیزی نگید.
با لبخند پلکش رو بست و من چقد ممنون شاهان بودم که دکتر دیگه ای رو نیاورده.
نسخه ای نوشت و حین اینکه از اتاق خارج می شد به دستم داد: چیزای مقوی بدید بخوره احتمالا چندساعتی بخوابه اما مشکلی نیست بیدار میشه.
نسخه رو گرفتم و به طرف خروجی راهنماییش کردم: ممنون دکتر.
دستی به پشتم زد و بیرون رفت. به شاهان که نزدیک ماشین بود اشاره زدم جلو اومد و نسخه رو گرفت.
داخل خونه برگشتم و پیش یاسمین رفتم. دکتر راست می گفت من چقدر ندید بدید بودم . از خودم خجالت کشیدم. روی تخت کنار یاسمین نشستم.
موهاش رو نوازش کردم. صورتش رو بوسیدم و بلند شدم. پتو رو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم…

ماگ قهوه ام رو برداشتم و حین اینکه مزه اش میکردم نگاهم به اضطرابش بود.
_ می شه بگی چه مرگته؟
دستی تو موهاش کشید و نگاهم کرد بلاخره با کلافگی لب گشود: آقا به چیزای عجیبی رسیدیم. نزدیک یه ماهه پیگیرم و هر لحظه آرزو میکردم اشتباه باشه اما نبود.
لیوان رو روی میز کوبیدم: صغری کبری نچین شاهان بگو چی شده؟
لبش رو گزید. با نگاهی که می دونستم می ترسه گفتم: داد نمیزنم یاسمین خوابه خودت بنال ببینم چی شده.
چند ثانیه ای به سکوت گذشت اما بلاخره گوشیش رو از جیبش بیرون آورد. عکس پیرمرد سالخورده ای که چهره اش چندان چنگی به دل نمی زد رو نشون داد. پالتوی رنگ و رو رفته ای تنش بود و موها و سبیل های خاکستری داشت. روی صندلی نشسته به نقطه ی دوری خیره شده بود.
_این کیه؟
شاهان: اصلان کیمکان (Aslan Kimkan). پدر واقعی دختر ادنان.
آب دهنم رو به زور قورت دادم: پدر یاسمین!
برق شادی تو چشمام نشست اما پوزخند شاهان خیلی رو مخ بود: نخیر آقا آراس پدر نیهان و هاکان.
لبخندم پر کشید و با بهت و ناباوری نگاهش کردم.
شاهان: ادنان بخاطر محافظت از دختر خودش یاسمین دوتا فرزندان اصلان رو فدا کرد. البته که تو ناز و نعمت بزرگ شدند اما حالا داره بهشون کم محلی میکنه و دلیلش هم نامشخصه.
ناخنم رو می خوردم و عصبی راه می رفتم: پیداش کن شاهان دلیلش رو پیدا کن.
سری تکون داد و بلند شد: چیزی لازم ندارین برا خانوم بیارم؟
واقعیت این بود کلافه و عصبی بودم وگرنه بهترین غذاها رو براش می پختم.
_ سوپ و غذای مقوی براش بگیر بیار.
شاهان: چشم.
شاهان رفت. برای یاسمین قهوه ریختم و به سمت اتاق خواب رفتم. در کمال تعجب دیدم که بیداره.
_ عه تو کی بیدار شدی؟
نگاه سرخش منو به واهمه انداخت که نکنه شنیده باشه و به هم بریزه. نمی خواستم بدونه دختر واقعی ادنان اونه. من آرزوم بود که از ادنان بدش بیاد. نزدیکش شدم و قهوه اش رو به دستش دادم: چیزی شده جونم؟
سری به معنی نه تکون داد. مشغول باز کردن سرم از دستش شدم.
_ اینم از این.
دستش رو مالید. موهای روی پیشونیش رو کنار زدم: پس میشه بپرسم این اخمت برای چیه؟
یهویی تو بغلم پرید و زد زیر گریه. محکم بغلش کردم نپرسیدم چی شده گذاشتم تا خالی بشه تا خودش به حرف بیاد. هق هق می کرد میون گریه های بی امونش گفت: منو ببخش آراس… بهترین شبمون رو خراب کردم. اصلا نفهمیدم چی شد.
لبخندی زدم و سرش رو بالا گرفتم. اشکاش رو پاک کردم.
_ نریز اینا رو لامصب.داری جونمو می گیری با این همه معصومیتت.
پلک زد و دوباره اشکاش ریخت.
_ مگه نمی گم نریز یاس من. عشق من، یکی یه دونه ام من ازت معذرت می خوام که اذیتت کردم. تو بهترین و قشنگ ترین شب زندگیم رو برام رقم زدی گلم.
تو بغلم خزید: سنگ تموم نذاشتم برات ببخشید.
سفت به خودم فشردمش موهاش رو بو کردم و بوسه ی عمیقی از گردنش گرفتم. نفس عمیقی کشیدم: خدایا شکرت.
خندید و دلم رفت.
_ جون دلم تو فقط بخند.
یاسمین: آراس؟
_ جان؟
یاسمین: بغلت و دوست دارم.
آراس: فقط بغلم؟
یاسمین: همه وجودت رو دوست دارم عشق من.
از بغلم بیرون اومد.
_ وروجک این همه دلبری می کنی نمی گی دلم پر میکشه.
از ته دل خندید: می خوام که پر بکشه.
نتونستم طاقت بیارم دستش رو کشیدم و لباش رو شکار کردم. همه ی تنش ها و اضطراب زندگیم اینجا ختم به خیر می شد… خدایا شکرت!

کاش زمان همینجا از حرکت می ایستاد…
کاش می فهمیدم چی شد…
چی شد که از من و دنیا دل بریدی!
یاسمین من بخدا دلتنگتم…

گریه نمیکنم، نه این که سنگم
گریه غرورمو به هم می زنه

مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی کنه قدم می زنه

چند روزی بود متوجه رفتار عجیبش شده بودم شده بودم و علتش برام نامشخص بود. قرار بود برای بازدید از پروژه ی جدید تو پاریس پیش عمو عمر برم و با این کار باز هم تنهاش می ذاشتم. اگر مشکل رسانه ها و اخبار نبود حتما همراه خودم می بردمش.
تلفن های پی در پی از ادنان که بی جواب می موند کلافه ام کرده بود. بلاخره بعد کلی کلنجار رفتن جواب دادم: بله؟
نفس عمیق و عصبی که می کشید کاملا مشخص بود.
ادنان: سلام پسرم منم ادنان.
پوزخند زدم: سلام عمو جان چه خبر؟چی شد یاد من کردی؟
ادنان: چند روزی هست پیگیر تماس با تو هستم اما امکانش نبود و بی جواب می موندم.
پیشونیم رو فشردم: خب حالا می شنوم.
چند لحظه ای سکوت بود. فکر کردم تماس قطع شد: الوو؟
ادنان: دخترم رو پس بده. آراس این جنگ بین من و توئه اونو قاطی نکن.
لبام رو به هم فشردم. می تونستم حدس بزنم انقدراهم احمق نیست که انکار کنم و اونم باور کنه. خندیدم و جوابی ندادم.
ادنان: تو هرچی بخوای دو دستی بهت می دم اما یاسمین نه.
لبخند عمیقی زدم: تنها راه نجاتت گذشتن از دخترت یا جونته عمو جان.
نمی تونستم قیافه اش رو تصور کنم. دلم می خواست جیغ بکشم و خوشحالی کنم.
ادنان: مجبورم نکن جور دیگه ای پسش بگیرم.
خنده ام اوج گرفت: اگه می تونی پسش بگیر.
نفس های تندی که از حرص می کشید لذت به وجودم تزریق می کرد. عصبانیت اون اوج شادی من بود. بدون حرف اضافی تماس قطع شد. چرخیدم و با لذت به آبی دریای سیاه زل زدم.
دستاش دور کمرم حلقه شد. بوسه ای به گردنم زد. حدس اینکه چقدر خودش رو بالا کشیده بود سخت نبود. با خنده چرخیدم و بغلش کردم. سفت تو آغوشم فشردمش و بوسه بارونش کردم.
یاسمین: نکن آراس.
این خوشحالی باید تخلیه می شد. با خنده بیشتر فشردمش و گردنش رو میک عمیقی زدم. آه از سر لذتش وجودم رو به غلغله می کشید. جواب تمام احساساتم رو متقابل می داد حرفه ای نبود اما دلم رو می برد وقتی بوسه زیر گوشم می زد. دوباره محکم بغلش کردم.
یاسمین: آراس استخوونم شکست.
_ جون دلم می خوام حل بشی تو وجودم.
خنده های بلندش خوشحالم می کرد و دلم نمی خواست حتی واسه یه دقیقه ازش دل بکنم.
موهاش رو بو کردم سرم رو تو گودی گردنش فرو بردم: یاس؟
یاسمین: جان؟
_ بوی گل میدی.
صورتش رو قاب گرفتم و لبش رو بوسه زدم: من چند روزی باید برم پاریس.
لبخند مهربونی زد: خب؟
شرمنده نگاهش کردم: معذرت می خوام که بخاطر من اذیت میشی.
دستام رو پایین آورد و واسه بوسیدنم پیش قدم شد. زبونش رو گاز گرفتم و با حرارت بوسیدمش.
با نفس نفس جدا شد اما ولش نکردم و دوباره لبش رو به دندون گرفتم. خشن بودنم از حرص و عصبانیت بود اما بازم لذتش رو با دنیا عوض نمی کردم.
دستاش دور گردنم حلقه بود و هر ازگاهی به موهام چنگ می زد. کمرش رو فشردم و ازش جدا شدم. پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم. چشمام رو باز کردم اما اون چشماش بسته و لباش رو تو دهنش برده بود. خنده ام گرفت: خوشمزه بود؟
چشماش رو باز کرد عقب کشید. لبخند پرخجالتی زد: من مشکلی ندارم که بری فقط زود برگرد.
_ نپیچون عشقم. خوشمزه بود؟
سرش رو به معنی آره تکون داد و به طرف خونه دوید. پشت سرش رفتم: وایسا وروجک.
خندید و با عجله پله ها رو بالا رفت. نزدیک اتاق دستش رو کشیدم: وایسا یاسمین.
باز هم از دستم در رفت و وارد اتاق شد اما اجازه ندادم و فورا داخل شدم. بلند می خندید و عقب عقب می رفت. نزدیک تر رفتم. نفس نفس می زدم: از دست من در میری؟
با لبخند شیرینی سری به معنی نه تکون داد و عقب تر قدم برداشت. نزدیک تر شدم و با یه هل کوچیک روی تخت افتاد.
یاسمین: آراس داری چیکار میکنی؟
لبخند زدم و گفتم: می خوام قبل رفتنم اون مزه ای که از اون شب زیر دندونم رفته دوباره حس کنم.

بلیط رو تودستم فشردم و کیفم رو برداشتم. چم شده بود؟ دلهره ی عذاب آوری اذیتم می کرد و پای رفتن نداشتم. بغض خفه ای که زیر لبخند ملیحش به لب داشت کاملا معلوم بود و مغموم نگاهم می کرد اما آرامش امروزش خیلی می ترسوندم. چی شده بود؟ همه جا فضای غم گرفته بود. لباس سفید کوتاهی به تن داشت و موهاش نمناک دورش ریخته بود. نزدیکش شدم و با دو قدم بلند بهش رسیدم. بغلش کردم و دستاش دور گردنم حلقه شد. موهاش رو بو کردم زیرگلوش رو بو کردم و همه رو تو ذهنم ثبت کردم. دلم زیرو رو می شد وقتی با بغضی که حالا سر باز کرده بود به گردنم بوسه می زد.
_ یه کاری دستت میدما.
یاسمین: آراس نرفته دلتنگتم.
خیسی اشکاش رو حس کردم. محکم تر به خودم فشردمش و بوسه بارونش کردم: بر می گردم نفس… تو فقط باش.
یاسمین: هستم عزیزم زود برگرد.
ازش جدا شدم و یه قدم فاصله گرفتم. طاقت نیاوردم و دوباره چرخیدم و وجود عزیزش رو به آغوش کشیدم. لبهاش رو بوسه زدم و رهاش کردم. بدون نگاه به چشمای اشک بارش از در خارج شدم.
حتی در و دیوارای حیاط بهم فشار می آورد. چه اتفاقی قرار بود بیفته که من انقدر پرتلاطم بودم. استارت زدم و به صدایی که از درونم می گفت نرو توجه نکردم…
کاش برمی گشتم…
کاش نمی رفتم…
کاش تنهاش نمی ذاشتم
افسوس ‌که اثر نداشت!
چندروزی با عمو مشغول بودم و درعین حال نتونسته بودم هیچ تماسی با یاسمین بگیرم. شاهان رو فرستاده بودم و گفته بود حالش خوبه و این یکم دلم رو آروم می کرد. می خواستم زودتر تموم کنم و برگردم. متوجه مکالمه های ریز و یواشکی عمو شده بودم و هر کاری می کردم نمی تونستم سر در بیارم موضوع چیه.
بلاخره اون مدت عذاب آور به سررسید و من بلیط به دست تو فرودگاه اورلی (Orli) منتظر اعلام پروازم بودم. فضای خفقان آوری برای خودم درست کرده بودم مدام گلوم رو چنگ می انداختم تا راه نفسم باز بشه. بلاخره سوار هواپیما شدم و منتظر موندم تا برسیم. این فشار هر چی بود رفته رفته شدید روی اعصابم اثر می گذاشت و سگم کرده بود. اما تموم شد و از اون هواپیمای کذایی بیرون اومدم. شاهان دنبالم اومده بود. بعد سلام و احوالپرسی چمدونم رو تو صندق عقب ماشین گذاشت و سوار شدیم. استارت زد و راه افتادیم. قلبم رو تو مشتم فشردم تا آروم بگیره و انقدر محکم نکوبه اما نمی شد. طاقت نیاوردم و از شاهان پرسیدم: یاسمین خوبه؟
نگاهش رو از تو آینه ازم دزدید: بله خوب هستن.
دور لبم رو پاک کردم: شاهان مطمعنی تو؟ چرا به تلفنام جواب نمی داد؟ کجاست الان؟
شاهان: اجازه بدید وقتی رسیدیم به جواب سوالتون می رسید انقدر نگران نباشید.
سرم رو تکون دادم نفس عمیقی کشیدم کم مونده بود سرم رو به یه جای سفتی بکوبم تاانقدر بهش فکر نکنم.
ماشین رو داخل حیاط پارک کرد اما منتظر نموندم تا شاهان بیاد در رو برام باز کنه. پایین اومدم و به سرعت به طرف درب ورودی رفتم. در رو باز کردم و صداش زدم: یاس؟
وسط روز بود و پرده ها همه کشیده شده بودند عمارت تو سکوت غریبی فرو رفته بود و دلم گواه خوبی نمی داد. به طرف آشپزخونه رفتم: یاس؟
به امید اینکه اونجا در حال درست کردن قهوه باشه از همونایی که تلخ تلخ بود اما به دل می نشست. اما نبود… یاس من اونجا نبود.
پله ها رو بالا رفتم: یاسمین؟ یاس تو کجایی؟
امید اینکه تو اتاق خواب غرق خواب باشه هم به ناامیدی بدل شد و حالا من مغموم وسط عمارت ایستاده بودم. از ته دل نعره زدم: یااااس؟
زانوهام تحمل وزن سنگین شده ی سرم از حجم چراهام رو نداشت. افتادم و لحظه ی آخر شاهان بازوهام رو گرفت.
_ لعنتی تو چراانقدر ساکتی؟ بنال ببین چه خاکی تو سرم شده.
جسم سنگینم رو به طرف کاناپه کشید و روش نشوندم. رو به روم زانو زد: خوبید آقا؟
_ شاهان قسم می خورم اگه نگی چه اتفاقی افتاده زمانی که بفهمم از روی زمین محوت می کنم.
آب گلوش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت.
_ نمی گی؟
سرش رو بالا گرفت.
_ این قیافه ی غمگین برای چیه؟
شاهان: شب همون روزی که شما رفتید یاسمین خانوم به ایران برگشتند و در حال حاضر ایشون عروس حالیل آکین ها هستند.
چیزی برای گفتن نداشتم مغزم تهی شده بود.
قضاوت اینکه با پای خودش رفت یا به زور رفت رو نکردم فقط فرو ریختم…
رو به روی شاهان فرو ریختم و ضجه زدم… همگام با من اشک ریخت و گریه کرد…
فقط همین رو میخواستم ازت خدا!
اونو هم ندادی…
مرامت‌و شکر…
عشق یه مشت پر از تو خالی هاست!

عمو برای بار سوم توی صورتم کوبید و من دریغ از یه خشم کوچیک! هر چی فحشم و داد و بد و بیراه گفت فقط نگاهش کردم. می فهمیدم عذاب می کشه چون خبر داشت و بهم نگفت. این حالت هایی که داشتم شروع افسردگی حادی بود که با وجود یاسمین اثری ازش نمونده بود ولی حالا مثل یه زخم کهنه داشت سر باز می کرد. دیگه گریه نمی کردم چیزی نمی شکستم فقط یه عکس دو نفره مون بود و من…
مطمعن بودم به اجبار رفت اما چرا انقدر بهم بی اعتماد بود؟ نقطه ضعفش ترسش بود نباید می رفت نباید تسلیم می شد!
مگه نه اینکه بخاطرش یه تنه جلو همه می ایستادم اما اون به جای موندن فرار کرد.
پوزخند زدم و گوشی رو چرخوندم. لبخندش رو وارسی کردم و خندیدم.
_ آخه دیوونه چرا اینجوری رفتی؟
نفس عمیقی کشیدم: کار خوبی نکردی پرنسس تلافی می کنم.
اسم جانان روی صفحه افتاد. آخرای دوران بارداریش بود و دست از سرم برنمی داشت. تو این آشفته بازار یه بچه کم بود فقط!
توجهی بهش نکردم و نفهمیدم چطور براش گذشت. اصلا مهم نبود که چی می خواد بشه. گوشی رو تو دیوار کوبیدم. لپ تاپ رو آوردم و با مرور اخبار مثل آدم به روزا رفتار کردم. چه حال و شرایط مزخرفی!
(آمادگی بی تان اوغلو برای بازگشت به قدرت)
تیتر اخبارشون حال بهم زن ترین کلمات رو داشت. خوبه پس چیزی به عروسیش نمونده بود یک ماه از رفتنش می گذشت. شاهان و تایماز از ورود و خروجش باخبرم می کردند اما فرقی به حال من نداشت. درخواست دیدار از طرف عروس حالیل آکین رو رد کردم. از تایماز خواسته بود مخفیانه ببینمش… خنده ام می گرفت و خشمگین نمی شدم. خب در شان ملکه ی امپراطور ساواش نبود که بیاد و با آراس ییلماز نشست و برخاست کنه…
دیگه ازش بریده بودم ظرفیت دیدن دوباره اش رو نداشتم وقت خداحافظی ناقوس مرگ برای هردومون بود. من فقط منتظر فرصت دست به چانه نشسته بودم. زمان انتقام روز عروسی این دو مرغ عشق بود…
زمان پایان ادنان…
پوزخندم عمق گرفت و لپ تاپ رو بستم.
***
ژاکت نه چندان ضخیمم رو به خودم پیچیدم و به آبی طوفانی رو به روم خیره شدم. دروغ چرا استرس رفتن به عروسی حالم رو بد می کرد. دیدنش تو لباس سفید کنار یکی دیگه انقلابی تو وجودم به پا می کرد که می تونستم بدون پشیمونی همونجا خونش رو بریزم.
دومین و سومین درخواست دیدار هم رد کردم. مثل اینکه ملکه دلش به حال ییلماز بی نوا سوخته بود. اما این درخواست ها به ده بار هم رسید و من قاطع تر از هر بار قبل قبول نکردم.
مشت های پی در پی روی در رشته ی افکارم رو پاره کرد و به طرف در دویدم.
بازش کردم و با تعجب به سر و وضع اسفناکش خیره شدم. شلوار پاره با کت بلند و کهنه به تن داشت. یه کلاه داغون که بزرگتر از حد معمول بود. کفش های پاره شده و کثیف به پا، داشت نگاهم می کرد. گیسوان لخت و شلاقیش زیر اون کت پنهان بود و اما نگاهش…
مغموم و سرخورده تر از همیشه به صورتم سیلی می زد. خواستم در رو ببندم که مانعم شد.
یاسمین: آراس؟
نگاهم رو دزدیدم قلبم رو سنگ کردم و چرخیدم. کاش می شد نشنوم اما می شنیدم. در رو بست و حس کردم نزدیک شد.
یاسمین: آراس منو نگاه کن. آراس تو رو خدا بهم توجه کن لامصب تشنه ی نگاهتم منو هم ببین.
بی توجه به طرف دریا رفتم و مشغول تماشا شدم. متوجه بودم کلاه و کت رو در آورد حالا زیورآلاتی که پنهان بود به چشم اومد. پوزخند زدم: خجالت نکش شلوارتم در بیار.
اشکش چکید و مشغول در آوردن شلوار شد. تونیک کوتاه و قرمزی به تن داشت و اونا رو از روش پوشیده بود.
_ چطوری آفتاب پرست. خوب رنگ عوض میکنی.
انگار این بار پوزخندم بد رو مخش رفت که زد زیر گریه و بغلم کرد. دلم می رفت برای بو کردن موهای خوش بو و صافش… برای بغل کردنو رفع این دلتنگی که جونم رو به لبم رسونده بودامانمی تونستم.
من همون احمقی بودم که فوری خامش می شد. حلقه ی دستاش رو باز کردم: خانوم آکین خروجی از اونوره.
اشکاش شدت بیشتری گرفتند و مشت هاش روی سینه ام فرود اومدند. جیغ زد و گریه کرد: تو نمی تونی آراس تو فقط منو دوست داری.
پوزخندم پررنگ تر ظاهر شد: خواب دیدی خیر باشه.
دوباره بغلم کرد. چشمام رو بهم فشردم و تمرکز کردم نباید وا می دادم.
یاسمین: آراس خواهش میکنم بهم گوش کن.
مچ هر دو دستاش رو گرفتم: نه تو گوش کن.
چشمای اشکبارش زوم چشمام بود و تو وضع بدی بود.
_ قسم خورده بودم اگر باشی هستم و می گذرم از گناه پدرت… تو گفتی تا تهش هستم گفتی دوسم داری عاشقمی. من مغز خراب خامت شدم وقت خریدی تا اون جونور رو از منجلاب بکشی بیرون. بکش بیرون یاسمین قسم قبلی تا بودی پابرجا بود حالا که نیستی مهم نیست ضمنا جات پره خیلی ها هستن اما…
آب گلوش رو قورت داد: آراس؟
خشم و غضبم بلاخره گریبانم رو گرفت: اما قسم میخورم تا نابودی کامل بابات ساواش و تو تلاش کنم. حالا هم گورتو گم کن نمی خوام چشمم به نگاه خیانتکارت بیفته…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

ساقول ریماجوم 😘😉👌

ر.خانعلی اوغلی
ر.خانعلی اوغلی
3 سال قبل

شرمنده دیر شد🙏

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x