رمان نیهان پارت 29

5
(1)

 

*نیهان

تکون شدیدی خوردم و با ترس و دلهره بلند شدم: وای خدای بزرگ زلزله اومده..
دستی روی دهنم نشست و خواستم جیغ بکشم. کلمات نامفهوم می گفتم و صدای هاکان از پشت در می اومد: نیهان خوبی؟ چته تو آخه بیا در رو وا کن.
نگاهی به وضع خودم انداختم دست بزرگ و مردونه ای دور شکمم حلقه شده بود و یه دستش هم روی دهنم بود. اشک به چشمام هجوم آورد. سرم رو روی سینه ستبرش چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد: نیهان چه مرگته حسامم…
گریه ام بند اومد و آروم برم گردوند.
حسام: ببین دستم رو برمی دارم جیغ نزنیا.
انقد این جمله رو آروم گفت تصور کردم داره با مورچه ها حرف می زنه. سری تکون دادم و دستش رو برداشت.
هاکان: نیهان کسی پیشته؟ چرا جوابمو نمیدی؟
فورا توی کمد پرید و یواشکی درش رو بست.
_ ب… بله هاکان ببخشید خواب بودم میام الان.
هاکان: باز کن درو‌.
بی هوا در رو باز کردم و داخل اومد نگاهی به دور و اطراف کرد و چشماش روی صورتم ثابت موند: این چه وضعشه؟ تو گریه کردی؟
_ هان؟
نزدیک تر شد و دستی به صورتم کشید: می پرسم چرا گریه کردی؟
فورا چشمام رو پاک کردم: کابوس دیدم چیزی نیست هاکان.
دروغ که حناق نبود سر دلم بمونه. فاصله رو کم کرد و تن خسته ام رو تو آغوشش فشرد: ببخش که اذیت میشی. تموم میشه این استرس عزیزم.
حس خوبی بود برادر و حامی داشتن. حامی من تا به الان پول بود و بس. اما الان نیاز شدید روحی رو حس می کردم. الان که دیگه یاسمین نبود بابا و مامان من رو به فراموشی سپرده بودن عجیب این محبت برادرانه ی هاکان به دل می نشست.
من هم بغلش کردم: ببخشید هاکان من رو ببخش که باعث آزارت شدم من دلم نیومد اون بچه بشه موش آزمایشگاهی.
خندید و از خودش جدام کرد: نیهان اون بچه هم خون من و تو بود نمی خواستم از دستش بدیم‌نه تنها نمی خواستم بمیره می خواستم بزرگش کنم و پیش خودم باشه اما انگار قسمت نبود.
سری تکون دادم: میفهمم.
از اتاق بیرون رفت نگاهی به کمد انداختم و در رو بستم. نزدیکش شدم و آروم در کمد رو باز کردم. با دیدن اون هیکل و قد تو کمد که سرش یه وری کج شده بود غرق خنده شدم دلم درد گرفت و سرخ شده کنار رفتم. به زحمت از کمد بیرون اومد و بااخم پچ زد: دیسک گردن گرفتم.
نمیتونستم بلند بخندم آروم پچ زدم: منتظرباش برات صبحانه میارم.
خنده ام رو خوردم و صاف ایستادم. از اتاق بیرون اومدم و سمت دستشویی رفتم. بیرون اومدم و صداش زدم.
_ هاکان؟
صداش از توی آشپزخونه بلند شد: بیااینجا خواهر کوچیکه.
نزدیکش شدم و با دیدن پیشبندی که بسته بود با تعجب گفتم: هاکان؟ تو داری چیکار میکنی.
خندید و مشغول هم زدن شیربرنج شد. سرگرم آماده کردن میز شدم و بعد از صرف صبحانه که تماما تو فکر حسام گرسنه بودم، هاکان برای رفتن آماده شد.
_ کجا میخوای بری هاکان؟
هاکان:باید برگردم ترکیه نیهان کار دارم.
به طرف خروجی رفت. مردد بودم که بپرسم یا نه. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: هاکان؟
نگاهم کرد.
_ میگم از مامان اینا خبر داری؟
نگاهش اجزای صورتم رو کنکاش کرد. سری تکون داد: آره.
منتظر بودم توضیح بده اما نگفت.
_ خوبن؟
پیشونیش رو فشرد: نیهان بابا و مامان ناپدید شدن فقط مادربزرگ اونجاست.
بهت زده نگاهش کردم: یعنی چی که ناپدید شدن؟
دستی روی شونه هام زد و گفت: نگران نباش احتمالا قایم شدند چون آراس هنوز هم دنبالشونه.
بغض بیخ گلوم مثل مار چنبره زد. هاکان بغلم کرد و کنار گوشم پچ زد: عزیزم غصه نخور زود برمی گردم تو رو هم با خودم می برم.
پیشونیم رو بوسید و رفت. آب گلوم رو قورت دادم و در رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و بلند صداش زدم: حسام؟
چند دقیقه بعد آروم در رو باز کرد و بیرون اومد.
خسام: رفت؟
سرم رو تکون دادم و سمت آشپزخونه رفتم. براش شیر برنج ریختم و روی میز گذاشتم. یه لیوان قهوه هم برای خودم ریختم و پشت میز نشستم.
حسام: به به کد بانوجان چه کردی؟
لبخند محوی زدم: کدبانومون هاکان بود.
ابرو بالاانداخت و پشت میز نشست. تکه نونی برداشت و مشغول خوردن شد.
نگاهی به دست کبودم انداختم ورم نداشت و چروکیدگی که به خاطر گچ پیش اومده بود از بین رفته بود. اگر هاکان نبود قطعا الان دار فانی رو وداع گفته بودم. گروه خونی نادری که من داشتم بسیار عجیب بود. عجیب تر اینکه من و هاکان چه ارتباطی با کار پدر داشتیم؟ باور اینکه این موضوع اتفاقی باشه هم سخت بود. بلاخره قاچاق گروه خونی نادر و سخت چیز غیرقابل پیش بینی برای منی بود که یکی از اون ها بودم. می شد گفت پدر سنگدلی دارم که باوجود داشتن دو فرزند خاص وجدانش قبول کرده چنین کاری انجام بده.
پوووف مخم ارور می داد از بس فکر می کردم و به جایی نمی رسیدم.
حسام: غرق نشی.
سرم رو بلند کردم: ها؟
حسام: میگم غرق نشی تو فکرت.
لبخندی زدم و جرعه ای از قهوه ام رو نوشیدم.
_ حسام؟
در حالی که نون خالی رو به دندون می کشید گفت: جانم؟
_ به نظرت چرا گروه خونی من نادره؟
نیشخند زد: چون نادر عاشقته!
پوکر فیس نگاهش کردم…

نگاهم رو به ساعت دادم و پوف کلافه ای کشیدم. دیگه نتونستم طاقت بیارم و با جیغ به طرف اتاق دویدم. مانتو رو تن زدم و یه شال هم روش انداختم. حسام با چشمای وق زده نگاهم می کرد.
انگشتم رو جلوش تکون دادم: بخدا حرفی بزنی همینجا قاتلت میشم من عادت ندارم صبح تا شب تو خونه بپوسم میرم اصلا به درک بذار آراس بیاد گیرم بندازه.
فورا کفشم رو پوشیدم و بیرون پریدم. وارد آسانسور شدم و قبل بسته شدن در خودش رو داخل کابین پرت کرد. سنگین وزن ننه اش بود لامصب!
_آی نره غول برواونور…
لبهاش دقیقا لاله ی گوشم رو لمس می کرد و می رفت رو مخم! لگد محکمی به پاش زدم و آخی گفت و کنار کشید: هوی وحشی هیچ معلومه چه مرگته؟
نفسم رو بیرون دادم: خیلی پررویی حسام.
ساق پاش رو به یه دست می مالید. نیشخندی زد: تازه شدم مثل تو…
_ کی گفته من پرروام؟
پاش رو ول کرد و صاف ایستاد یه سروگردن ازم بلندتر بود.
حسام: زمان کوماندو بازی هاتون یادم نرفته.
چشمام رو از حرص بستم: خفه شو.
خندید: والا راست میگم مثلا همین علی جونت که بود…
دندونام رو به هم فشردم.
حسام: خیلی پررو بود خوب شد ولش کردی.
_خفه میشی لطفا؟
قهقهه زد و لپم رو کشید: حرص می خوری بامزه میشی.
دستش رو پس زدم: نمکدون…
درب آسانسور باز شد و بیرون اومدم. پشت سرم راه افتاد: تو نمک من نمکدون. قاعدتا نمک باید تو نمکدون باشه دیگه مگه نه؟
نگاهی به فضای بیرون انداختم و نفس عمیقی کشیدم: الان میخوای بیای بری تو من؟
چشمام رو بستم دیگه حرص نمی خوردم خب بذار وراجی کنه طفلک اونم پوسید.
حسام: استغفرالله تسبیحم رو بدید.
خندیدم و دستش رو کشیدم: خفه شو بیا بریم.
حسام: پیاده؟
_ آره تا بوستانی که همینجاست زود برمی گردیم.
حرفی نزد و مشغول قدم زدن شدیم.
چند قدمی جلوتر ازش راه می رفتم. خندیدم و دور خودم چرخیدم.
_ حسام من عاشق اکسیژنم.
خندید و گفت: ولی من کربن دی اکسید رو ترجیح میدم.
غرق خنده به طرفش برگشتم: دیوانه خفه میشیا.
عقب عقب می رفتم و حواسم به پشت سر نبود.
حسام: فعلا تو داری بااین دیوونگیات خفه ام میکنی.
دستم رو گرفت و کشید طرف خودش. پرت شدم تو بغلش و بین سینه ی ستبرش گم شدم.
چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام و ازش جدا شدم. خیره نگاهش کردم. به پشت سر اشاره کرد: کم مونده بود با مخ بری تو اون استخر.
سرم رو خاروندم: ها؟ دستت درد نکنه.
لبخند شیرینی روی لبش نشست و من تو خودم غوطه ور شدم.
دستم رو کشید و نزدیک دکه برد. دو لیوان آب انار گرفت و مشغول خوردن شدیم.
حسام: جووونم انار.
خندیدم: دخترم یواش بخور نپره تو گلوت.
قهقهه اش ترسناک بود.
_زهرمار یواش تر هرهر کن خب.
دوباره خندید: آخه تصور اینکه تو دخترم باشی و من مامانت بسی خنده داره.
لبخند زدم و لیوان رو بالاتر آوردم.
حسام: یواش تر بخور نپره تو گلوت…
_ من تو گلوی تو گیر نکنم آبمیوه جهنم.
چشماش رو جمع کرد: مگه میخوام بگیرمت؟
مثل خودش نگاهش کردم: تو غلط کردی بخوای منو بگیری.
لیوان خالی رو به دستش دادم و راه افتادم. دستم رو کشید: مرگ حسام تو به من نظر داری؟
خنده ام گرفت: گمشو من برای چی باید به کسی که عاشق خواهرم بود نظر داشته باشم…
دوباره راه افتادم و جلو اومد و عقب عقب راه رفت: چه اشکالی داره بگو عاشقمی بلکه ام کاری برات کردم خب؟
_مثلا چیکار می خوای بکنی؟
نیشش شل شد: می دمت دست آراس و راحت میشم…
به دو ازم دور شد و منم دنبالش دویدم: خفه نشی حسام مثلا من دوستتم نفهم.
خنده ی ترسناکش دوباره هوا رفت: راضیم ازت …
دو قدم مونده بهش برسم نفسم گرفت و در جا افتادم. به خیال اینکه دنبالشم دوید و چند متر جلوتر متوجه نبودنم شد. چرخید و با دیدنم دستاش رو به سرش زد. دوباره دوید و پیشم برگشت.
نفس بربده گفتم: خوبم من…
لبش رو گزید: ببخشید توروخدا…
بغلم کرد و روی نیمکت نشوندم.
حسام: این اسپریت کو پس؟
نفس عمیق و کم توانی کشیدم: نیاوردم.
چپ چپ نگام کرد و سعی کرد استرسم رو کم کنه: عزیزم ببخشید تقصیرمن بود بی هوا دویدم پاک فراموش کردم. الان باید چیکار کنم خوب بشی؟
آب دهنم رو قورت دادم. هیچ چیز به اندازه ی آرامش آرومم نمی کرد. روم نشد بگم اسپری ندارم؛ باید از گلاره می خواستم برام بخره.
_ آروم باشم… نفسم میاد سرجاش.
سری تکون داد و دوباره نفس عمیق کشیدم. حالا که آروم شده بودم بدنم داشت سنگین می شد و خوابم می اومد. بلند شد و کمکم کرد.
_ حسام خوابم میاد…
درحالی که داشتیم قدم میزدیم بازوم رو گرفت: صبور باش جانم میری میخوابی من از قصه بدم میاد اما بخاطر تو میخونم و میگم…
خنده ام گرفت: مگه بچه ام؟
خنده اش همون قهقهه بود: آره ملوس و ریزه و میزه ای…
اخمام تو هم رفت: حسام خفه شو..
تا خونه تو سر و کله ی هم زدیم و خندیدیم…

 

پلک زدم و نگاهم رو به سقف دادم. آرامش نسبی که از خواب به دست آورده بودم به مذاقم خوش اومده بود. از تخت بیرون اومدم و حین اینکه بلند می شدم کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهم به هوای زمستونی که رو به بهار می رفت؛ خیره شد و لبخند زدم. از اتاق بیرون اومدم. حسام روبروی تلویزیون نشسته بود و حین اینکه تخمه می خورد فیلم می دید. زمین پر از پوست تخمه شده بود و غرق فیلم از دنیا غافل بود.
_ سلام عصر بخیر.
نگاهش بهم افتاد: به به پرنسس ساعت خواب. چه عجب شما بیدار شدی.
لبخندی زدم و نزدیک تر رفتم: خیلی بهم چسبید این خواب.
چشمک زد و به کنارش اشاره کرد: بیابشین پیش خودم یه ماچ بده به منم بچسبه خب.
خندیدم: پر رو تر از تو ندیدم…
نشستم و مشتی تخمه برداشتم. آرنجش رو پشت سرم به تاج مبل تکیه داد و نگاهم کرد: میگم یه آب به این صورتت می زدی بلکه ام می تونستم نگات کنم.
در حالی که پوست تخمه رو به طرفش پرت می کردم گفتم: تو همینجوریش داری با نگاهت قورتم میدی چه برسه صورتمو بشورم.
همون قهقهه ی بلندش رو سرداد.
_ درد بی درمون بگیری حسام یکم یواش تر.
خنده اش که رو به خاموشی می رفت رو خورد: جون حسام راه نداره حالا ول کن بذار ببینم این آدمخواره چی شد.
نگاهم رو به تلویزیون دادم و غرق فیلم شدم. صورت های چندش و حال به هم زن آدمخوارها بیشتر خنده دار بود تا ترسناک!
چندی از فیلم نگذشته بود که دستش رو جلوی صورتم تکون داد: تو نمی ترسی؟
ابرو بالا انداختم و دوباره نگاهم رو به صحنه ی سلاخی دختر دادم.
دو ساعت تمام وقتم رو گرفت و در آخر دو نفر رو با هلی کوپتر از بینشون نجات دادند. آویزون خیره ی تلویزیون بودم تا به خودم بیام دستش دورم حلقه بود: تو معرکه ای دختر انگار اصلا دختر نیستی تو رفیقی آره رفیق بهت بگم خوبه دیوونه.
نفس عمیقی کشیدم و سرش رو از شونه ام جدا کردم: خل شدی؟
لبخند پهنی زد: نه تازه به رفیقم رسیدم.
برای اون اهمیتی نداشت اما من بی جنبه بودم هر چند که محیط زندگیم محدود نبود. اخم کردم و گفتم: دستت رو بردار حسام خفه میشم.
محکم بغلم کرد و دم گوشم جیغ زد و ولم کرد. تا بیام بزنم پس کله اش اونطرف مبل پرید و خندید.
_ می کشمت کثافت کر شدم.
حسام: دور از جون عزیزم این حرفا رو پیش حسام نزنیا…
دنبالش دویدم و پشت کانتر پناه گرفت: ول کن جون حسام.
اینجوری نمی شد باید جور دیگه تلافی می کردم. لبم رو جویدم وخیره نگاهش کردم. جنگل چشماش غرقم کرد و آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو گرفتم. اه… اصلا بمونه بعدا که حوصله داشتم حالش رو می گیرم. پشت کردم نفس عمیق کشیدم.
حسام: نیهان خوبی؟
لبم رو به دندون گرفتم و چرخیدم: هان آره خوبم داشتم فکر می کردم چطوری بگیرمت مثل گراز وحشی در نری.
اخماش رو توهم کشید: گراز هم باشم وحشی نیستم وحشی تویی.
چپ چپ نگاش کردم.
دوباره خنده اش هوا رفت.
حسام: تو اصلا دختری؟
لبم رو گزیدم: خاک عالم حالا همینم مونده جنسیتم رو بهت ثابت کنم.
نیشش شل شد: چرا خوبه که دوست دارم ثابت کنی…
بعد حرفش بلند خندید و من باز هم غرق جذبه ی خنده اش شدم.
_ نخند دیگه بیا برو اونجا رو تمیز کن کثیف کردی.
چشمکی زد: نظرت درباره ی تمیز کاری چیه؟
_ جون حسام حال ندارم گشنمه…
حسام: گرفتی خوابیدی ناهار هم نخوردی. پاشو تمیز کنیم بریم بیرون.
آشفته نگاهش کردم: اما بیرون که نمی تونیم…
لبخندی زد و نزدیکم اومد. صورتم رو با دستاش قاب گرفت: من هر چی که از عشقم غافل بودم از خواهرش غافل نمی شم… بدو کارامونو بکنیم بریم…

مشتی به قلب ناآرومم کوبیدم و نفس عمیق کشیدم. مشغول جمع کردن لباس ها بود دوباره نفس گرفتم و رفتم که کمک کنم.
آهنگی از سیستم پخش پلی کردم و شروع کردم به بشور و بساب…
خونه به طرز فجیعی در عرض دو روز داغون شده بود. در حالی که می چرخیدم و جارو برقی می کشیدم هم زمان باآهنگ قر هم می دادم.

شاه بیاد با لشکرش شاهزاده ها دور و برش
واسه پسر کوچیکترش
به کسی میدم که تک باشه ملک باشه وملک باشه
به کسی میدم که تک باشه ملک باشه وملک باشه

یهو پخش قطع شد و چرخیدم ببینم چی شد. چشمم به حسام کبود از خنده که افتاد حقیقتا خیلی خجالت کشیدم. روی زمین نشسته بود به زانوش می زد و می خندید. اصلا حواسم نبود تنها نیستم. سرخ شده بودم بغضم ‌گرفت و سمت اتاقم دویدم. در رو بستم و پشتش نشستم. تازه رفتارام رو حلاجی میکردم که چه قر و قمیشی هم اومدم وای خدا…
های های زدم زیر گریه… از خجالت دوست نداشتم باهاش روبرو بشم. در اتاق زده شد و با صدایی که ته مونده خنده داشت صدام زد: نیهان؟
گریه ام اوج گرفت: برو گمشو نمی خوام ببینمت.
حسام: عه چرا؟ باز کن این در رو حرف بزنیم خب.
_ نمی خوام. حالا یه بیرون رفتن خونه تکونی می خواست؟
خندید: قربونت برم قهر نکن میریم برات بستنی می گیرم.
سرخ شده از خشم بلند شدم و در رو باز کردم: من بچه نیستم با بستنی گولم بزنی گمشو آبروم رفت.
نگاهش تا مغز و استخوانم رو می سوزوند. لبخند کجش عمق گرفت و یه قدم باقیمونده رو طی کرد و وجود متلاطمم رو تو آغوشش گرفت.
حسام: عزیزم تو بمب انرژی هستی ببخشید خندیدم خنده ی من برای اولین هایی هست که از یه دختر می بینم. دختری که تو عکسهاش یه مدله و تو واقعیت درمان درد… تو می تونی هر دردی رو تسکین بدی نیهان… ممنون که اجازه دادی بخندم…
آب دهنم رو قورت دادم؛ از خودش جدام کرد و خیره نگاه خیسم گفت: حالا تو هم بخند دیگه.
خنده ام نمی اومد بیشتر تحت تاثیر حرفاش بودم. تکونم داد: بخند خب…
مثل بز نگاهش می کردم. ببخشیدی زمزمه کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم… دستم رو روی شکمم گذاشتم و جیغ زدم: واااای حساام می کشمت…
عقب رفتم و روی تخت افتادم: به خدا نفسم میگیره ناجور میشه ها…
کوتاه نیومد و بازم قلقلک می داد. انقدر خندیدم که از نفس افتادم به سختی گفتم: تو رو خدا نه دیگه…
کنار کشید و کنارم روی تخت افتاد و خندید. نفس های عمیق می کشیدم تا دم و بازدمم منظم بشه.
حسام: خوبی؟
چرخیدم و نگاهش کردم: آره بهترم…
لبخندی زد: پس پاشو بپوش بریم…
سری تکون دادم و بلند شدم. آبی به سر و صورتم زدم و مشغول پوشیدن بافت نازکم شدم.
حسام: یه چی گرم تر بپوش سرده.
_ نیازی نیست.
سری تکون داد و بیرون رفت. دکمه هاش رو بستم و از اتاق بیرون اومدم. در باز بود و زودتر از من بیرون منتظرم بود. کفشام رو پام کردم و بیرون رفتم. داخل آسانسور بود. داخل رفتم و دکمه رو زد.
حسام: هی خانوم قری سرده ها مریض میشی..
اخم کردم و گفتم: نمی شم حالم خوبه…
حسام: اما تو بدنت خبلی ضعیفه. راستی من تو خونه اسپریت رو پیدا نکردم.
لبم رو گزیدم: چون جاشو نمی دونی.
حسام: خب باید بدونم دیگه.
سرم رو به پشت سر تکیه دادم و چشمام رو بستم: من نیازی به اکسیژن اضافی ندارم.
حسام: عقل کل تو نفست بالا نیاد من چیکار کنم؟
خنده ام گرفت: هیچی نهایت می بری خاکم میکنی…
تا به خودم بیام بغلم کرد.
حسام: نگو اینجوری لامصب من یه بار عشقم رو اونجوری دادم رفت حالا نمی خوام رفیقم رو از دست بدم…
در آسانسور باز شد اما بی توجه از روی شونه اش به ژستمون تو آینه روبرو نگاه می کردم. اون هیکل و هیبت مردانه که برادرانه آغوشم گرفته بود با حس من تضاد زیادی داشت. حس من چیزی که نمی دونستم چی بود عجیب به مذاقم خوش می اومد. بوی اودکلن تلخ و سردش رو به ریه هام فرستادم دلم می خواست دست دور کمرش حلقه کنم چشمام رو ببندم و حس کنم یکی رو دارم که براش مهمم…
اما نه… غرورم قد علم کرد و آروم ازش جدا شدم: حسام دور از جونم فعلا نمی خوام بمیرم که بهونه و میکنی و راه به راه بغلم می کنی… چپ چپ نگاش کردم و بیرون اومدم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
3 سال قبل

خیلی خیلی عالی بهترین رمانیه که خوندمش
اگه پارت گذاریش زمانش کوتاه بشه عالیتر میشه
ممنون از نویسنده بابت قلم زیباشون

نیوشا
3 سال قبل

ساقول ریماجوم 😘😇💓

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x