رمان نیهان پارت 30

5
(1)

 

*نیهان

خندیدم و دستی به ماشین کشیدم: نترکی حسام؟ چه ماشین قشنگی داری؟
پوکرفیس نگاهم کرد: خل جان این ماشین بااین هیکل باید بگی عجب هیولاییه نه قشنگ…
لبخندم عمق گرفت: خیله خب لوس نشو حالا سوار شو بریم دیگه…
تای ابروش رو بالا انداخت: بپر بالا در رکابت باشیم پرنسس…
درب ماشین رو برام باز کرد و کمکم کرد که بشینم.
_ واقعا هم هیولاس…
خندید: جیگر جان نظر لطفته..
_ میگم حسام یه چیزی برام سواله!
دستش رو به هم زد: چقدر تو حرف می زنی بذار در رو ببندم این گوش در اختیار شماست.
خنده ام بلند شد و در رو بست. دور زد و سوار شد.
حسام: خب حالا بریم دلی از عزا دربیاریم.
لبخندی که از اثرات خنده ی گاه و بیگاهم بود عمق گرفت: بزن بریم.
بر عکس سوزی که هوا داشت خیابان شلوغ بود. اوایل اسفند بود و خیلی ها دل به دل سرما داده بودند. ماشین رو تو تاریکی پارک کرد و به طرفم چرخید: میگما اگه الان بوست کنم که کسی نمی فهمه دلبر…
اخم کردم: خاک بر سر بوس ندیدت. ببا خودم بوست کنم بلکه روت کم شه.
ابروهاش بالا پرید: جدی میگی؟
خنده ام گرفت: آره بابا کاری نداره که.
این بار اون اخم کرد. معطل نکردم و تو جام نیم خیز شدم و محکم گونه اش رو ماچ کردم. قهقهه زدم: خوردی مشتی؟ هسته اش‌و تف کن…
بدون توجه به قیافه ی متعجبش از ماشین پایین اومدم. سمت ورودی رستورا که چند متر باهاش فاصله داشتیم قدم برداشتم. نیمه ی راه رسید و نگهم داشت. تلاقی نگاه اخم آلودش تو نگاهم خنده ام رو بیشتر کرد.
_ سگ تو روحت حسام… اصلا تو ذهنم نمی گنجید انقدر ندیدبدید باشی.
حسام_ چند بار تا حالا برات اتفاق افتاده؟
_چی چند بار؟
حسام: بوسه… تا حالا چندبار تجربه اش رو داشتی؟
به فکر فرو رفتم. غیر از علی کسی نبود چندبارهم تو پوسترای تبلیغاتی به طور رسمی بوده و دیگر هیچ…
حسام: انقدر لذت داشته برات که اینا رو اینجوری می کنی؟
اشاره ای به لبم زد که به دندون گرفته بودمش.
اخم کردم: نخیر من فقط باعلی بودم و بس.
نفس عمیقی کشید و راه افتاد من هم دنبالش.
حسام: هوا خیلی خوبه…
_ دو نفره اس.
لبخند زد: خب دو نفریم.
لبخند زدم: اما با دنیای متفاوت…
نفسم رو بیرون دادم و به رد بخارش تو هوا خیره شدم: قدم زدن حس خوبی به آدم میده.
حسام: جوجه من سردمه ها…
حس کردم تلخی نگاهش رو ولی به روم نیاوردم.
_ باشه خب تند تر برو.
وارد رستوران شدیم و بین جمعیت کم میز وسط جاگیر شدیم.
گارسون اومد
حسام: خب پرنسس چی میل دارید؟؟؟
لبم رو داخل دهنم بردم و فکر کردم.
_ ها یافتم کباب…
گارسون همچین نگاهم کرد که طفلک مریضه حتما…
افکارش به دلم نشست و لبخند زدم. سرم رو بالا آوردم و با دیدن دیوار آجری رو به رو که پر از کاغذهای کوچیک بود بلند شدم نزدیک تر رفتم.
اسم انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها روی دیوار بود. باکس کاغذهای ریز چسبی به همراه خودکار روی دیوار تعبیه شده بود. با تعجب به حسامی که همراهم شده بود نگاه کردم: چه معنی میده خب؟
شخص کت و شلواری و اتوکشیده ای جلوتر اومد: می تونم کمکتون کنم؟
حسام چرخید و با نشان دادن دیوار گفت: عه سلام… اینا یعنی چی؟
لبخند مرد جوون زیادی صمیمی بود: سلام. اینجا حساب دیواره…
_ حساب دیوار؟
لبخنده اش عمق گرفت و اشاره ای به دیوار کرد: هر مشتری عزیزی که توان مالیش برسه تو حساب دیوار سرمایه گذاری میکنه. هر چند کم که فرقی نداره اون سرمایه گذاری قهوه باشه یا چای…
این سرمایه گذاری برای کسانی که توان مالی ندارن سودمنده. می تونند بیان کاغذی بردارند و به ما بدهند و ما از حساب دیوار بهشون خدمات می دیم. اون کسانی هم که این کار زیبا رو انجام دادند اجرشون باخدا…
با تعجب و تحسین به اون مرد خوش رو و خوش برخورد خیره بودیم.لبخندش رو حفظ کرد و گفت: امر دیگه ای باشه؟
حسام آب دهنش رو قورت داد: هیچی. ممنون.
تا به خودم بیام بهطرف باکس رفت و دو سه تا تکه کاغذ برداشت. روی هرکدوم اسم نوعی غذا نوشت و به دیوار چسبوند.
مهربانی زیباست….
خدا را در وجود خود یافتن و داشتن زیباتر…
خودت را که بشناسی مهربان می شوی از خود و جیبت می گذری…
مهربان بودن بهای سنگینی ندارد مثل حساب دیوار…
هر چند کم … اما مهربان باید بود…

_ دست خودم نیست حسام. خیلی از حقایق رو نمی دونم و این باعث میشه استرس شدیدی گریبانم رو بگیره.
چشماش رو روی هم فشرد و لقمه اش رو فرو داد: چی رو می خوای بدونی؟
لب گزیدم. اون که از همه چیزم باخبر بود پس گفتم: من با مادرم خیلی وقته صحبت نکردم حسام با پدر هم همینطور. کسی جوابم رو نمی ده و دلیلش برام نامشخصه.
تیکه ی آخر گوشت رو به چنگال زدم و در حالی که می جویدم گفتم: اما پیدا می کنم.
حسام خیره نگاهم می کرد… سری به معنی چی شده تکون دادم که گفت: هیچی پاشو بریم.
بلند شدم و بعد تسویه که از جیب حسام رفت و کلی مسخره بازی درآوردم از رستوران خارج شدیم.
_ وای که چه هوای خوبیه…
کاپشنش رو مرتب کرد: بستنی می خوری؟
ذوق زده نگاهش کردم و خندید. کمکم کرد سوار هیولاش بشم و خودشم سوار شد. کله ام رو خاروندم و خندیدم. نگاهش ثابت موند: جوووون به خندیدنت تو فقط بخند لامصب…
لبخندم جمع نشد: زهرمار رو دادما بهت…
خنده ی قهقهه وارش رو سر داد و راه افتاد. با تعجب نگاهش کردم.
حسام: عاشقتم دختر کیفم کوکه باهات…
بی جنبه بودم. پرنسس بودن دست و بالم باز بودن دلیلی بر چرای روابط محدودم نبود. روزانه گل هایی که برام از طرف خواننده و هنرمندهای معروف می اومد بی شمار بود. همه بی جواب می موند و بیشتر به بی ادبی معروف بودم تا دلبری کردن و طناز بودن…
برای همین همیشه تنها بودم هر چند که می خندیدم هرچند که نفس تنگم تازگی ها امانم رو می برید اما تصمیم داشتم محکم باشم.
نگاه خیره ام رو گرفتم.
حسام: جووون به نگاهت دختر تو فقط نگام کن لاکردار…
لبخندی که بی هوا می اومد روی اعصابم بود.
سکوتم انگار طولانی شد که گفت: نیهان؟
نگاهم رو به جنگل چشماش دوختم: ساکتی؟
_ چرا چشمات این رنگیه؟
لبخند زد: باید از بابام بپرسم عزیزم…
روی سرش کوبیدم: خاک بر سر بی ریختت کنم که دهنت چفت و بست نداره.
خنده اش بلند شد: دختر نبایددست بزن داشته باشه دیوانه.
_ حقته…
خنده اش که رو به خاموشی می رفت زیادی دلربا بود و من باز هم بی جنبه…
حسام: گاهی فکر میکنم تو از یه دنیای دیگه ای.
نفس عمیقی کشیدم نگاه خیره اش معذبم کرد.
_ دنیای من یه دنیای آزاد و رها به دور از هر دغدغه و مشکلیه. یه بوم نقاشی وسط جنگل، از آرزوهام می کشم. لباس سفید تنم با گل سر پروانه ای روی موهام! زیاد دور از ذهن نیست… اما همین دور از ذهن نبودن ها برام شده آرزو…
لبخند و نگاه خیره اش رو برنداشت: چقد قشنگ حرف میزنی دلبر…
لبخند روی لبهام دوید: من دلبری بلد نیستم دلبر نیستم… مثل یاسمین نیستم من خود نیهانم من پرنسس هم نیستم فقط نیهانم…
سعی داشتم خودم رو توجیه کنم افکارم رو توضیح بدم و ثابت کنم که من رو به چشم یاسمین نبینه. چرا؟ چون همیشه ی خدا مقایسه شدن دردناک بود برام…
حرفم انگار متعجبش کرد که ابروهاش بالاپرید: صدالبته که شما یاسمین نیستی جانم… تو نیهانی دختر آرزوها دختری که نمی خواد ضعف نشون بده توبهترین آفریده ی خدایی نیهان…
نفسم گرفت و اون باادامه ی حرفاش قطعا قصد جونم رو داشت.
حسام: اگر قبل از یاسمین می دیدمت شک ندارم قلبمو بهت می باختم اگر زودتر می اومدی نمی ذاشتم از بغلم تکون بخوری وروجک…
یه تکان یه حرکت یه سیلی نیاز داشتم تا از بهت بیرون بیام…
_ حا… حالا که ندیدی خوشحالم که ندیدی…
سخت خندیدم… خدا نیاره برای کسی…که سخته طبیعی جلوه کردن…
ماشین رو پارک کرد و حین اینکه دررو باز می کرد تا پیاده بشه گفت: خوب شد ندیدمت چیه آخه گراز وحشی…
دررو بست و رفت که بستنی بگیره. عصبانی نشدم افکار آشفته ام امانم نمی داد. نمی دونم تو این هوای سرد و وجودی که آتشفشان بود بستنی چاره سرد شدن بود یانه!
شیشه رو پایین دادم و مثل کوالا از پنجره ماشین آویزون شدم: حسااام؟
نزدیک ورودی بود با صدای من برگشت و با دهن باز نگاهم کرد.
_ دمت گرم برا من زیاد بگیر از این ظرف گنده ها…
سری به تاسف تکون داد و خندید: باشه…
خندیدم و همونجوری موندم. تک و توک پیاده ها بادیدنم یا خنده اشون می گرفت یا با تعجب نگاهم می کردن…
دیوونه بودم و دیوونگی شاخ و دم نمی خواست. یه دل پر می خواست که نیهان داشت یه حسرت می خواست که نیهان خیلی داشت و یه گلو درد…
یه بغض…
یه گریه…
که من فراوون داشتم…

دلم گرفته آسمون نمی تونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم نمی تونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها روی سینه ی من اومده
آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده

دندونام رو بهم فشردم و جیغ زدم: وای حسام سرده دندونام یخ زد.
همون خنده ی مختص خودش رو سرداد: ظرف بزرگ میخواستی باید تموم کنی.
زبونم رو تو دهنم چرخوندم و با عجز نگاهش کردم. به اجبار میخواست اون ظرف رو که ابعادش انصافا در توانم نبود رو بخورم.
_ جون نیهان بی خیال.
نچی کرد: نمیشه…
یه قاشق دیگه خوردم و چشمام رو بستم بستنی رو تو دهنم مزه کردم و زبونم رو روی لبهام کشیدم. سرد بود و بدتر اینکه شیرین هم بود لبهام بی حس شده بود. چشمام رو باز کردم و با نگاه خیره اش مواجه شدم. چشماش مسیر لبهام رو پیش گرفته بود و من ناخود آگاه لبم رو به دندون گرفتم. دستش جلوتر اومد و لبم رو از حصار دندونام رها کرد: نکن اینجوری..
آب دهنم رو قورت دادم. ضربان قلبم روی هزار بود نوازش دستش تاکنار لبم اومد: چقده تو خل می زنی دختر بستنی رو مالیدی به همه جات!
نفس تو سینه ام حبس بود عقب کشید و نفسم رو بیرون دادم. صاف نشستم و نفهمیدم چطور محتوای ظرفی که کلی نق زده بودم بابتش تموم شد.
ساکت بود… خفه خون گرفته بودم… منی که مدام ذهنم جست و گریز می زد توی مغزمتلاشی شده ام…
می زد و چیز به درد بخوری پیدا نمی کرد…
می رفت و می اومد و هر دفعه پررنگ تر از قبل گذشته ی حسام رو تو صورتم می کوبید…
حس تحقیر شدن… خواسته نشدن و کنار رفتن… دردناک تر اضافی بودن… همه و همه داخل مغز متلاشی من رو متلاشی تر می کرد.
من مگه دختر نبودم؟ دروغ که حناق نیست سردلم بمونه دلم پر می کشید واسه خواسته شدن… محبت دیدن و به حساب اومدن…
مگه پرنسس نبودم؟ مدل نبودم؟ چرااینقدر تنها بودم؟
انگار سوال آخرم رو بلندتر گفته بودم که حسام گفت: تنها نیستی نیهان هستم کنارت..
نگاهم سنگین بود که برگشت..
_ یه روزی که آب ها از آسیاب افتاد تو هم میری گل پسر.. سرت سلامت جونم خدا به همراهت…
تلخ بودم که سرعتش رو کم کرد و در نهایت تو تاریکی پارک کرد. چرخید و دستم رو گرفت. گرمای دستاش با یخ زدنم تضاد داشت که ابروهاش بالا پرید: دختر تو اونهمه رو خوردی معلومه اینجوری میشی..
آب دهنم رو قورت دادم و رشته ی نگاهم که خیره اش بود رو پاره نکردم. دستام رو ها کرد و روی قلبش گذاشت… باحس آهنگ ناموزون ضربانش قلبم به هول و ولا افتاد. ریتم گرفت بالا رفت و غرید… گلوم خشک بود و عرق سردی پشت کمرم راه گرفته بود. دستم رو کشید و میون سینه های بزرگ و امنش کشیده شدم. ضربانش واضح تر به گوشم رسید و چشم بستم تااز صداش لذت ببرم. جای تعجب بود براش که اعتراضی نکردم.. شام رو پایین داد و حین نواژش موهام بوسه به روشون کاشت. لبش روی لاله گوشم نشست: جان دلم هستم پیشت… تا وقتی نیهان خوب نشه هستم عزیزم.
نفس داغش کنار گوشم حالی به حالیم می کرد و دقیقا نمی دونستم چه مرگمه. حرفاش درد داشت دردم زمانی بیشتر شد که پچ زد: تو خواهر عزیزدردونه ی منی جانم نمیذارم تو تنهایی بمونی نیهان..
اشکم بی محابا چکید و لبخند تلخم شیرینی بستنی رو شست. بازهم بخاطر دیگران عزیزبودم چه بد بود حس های نامفهمومم….
اشکام رو پس زدم. عطر بدنش خاص بود بوی بدنش با بوی اودکلن سرد و تلخ مستم می کرد و درک نمی کردم اینی که الان تنگ تو بغلش داره فشارم میده حسامه..
سرم بالاتر اومد و با دیدن سیبک گلوش وسوسه به جونم ریخت که ببوسمش…
اما نه نیهان… تو نباید چنین کاری بکنی..
عقب کشیدم و از بغلش بیرون اومدم: شرمنده حسام..
لبخندی زد و لپم رو کشید: غمت نباشه جانم….
ماشین رو روشن کردو به راه افتاد. چنددقیقه بعد تو اتاق مست خواب بودم و دیگه بیداری رو جایز ندونستم و به خواب رفتم

 

*گلاره
دستی به موهای نرمش کشیدم. توخواب لبخند می زد و دلم می رفت براش… این چند وقت شدید بهش عادت کرده بودم. مرتضی کنارم نشست: عه وروجک خوابید؟
لبخند زدم: آره عزیزم خوابید.
دستش رو دورم حلقه کرد و از بچه فاصله داد چرخوندم و با خنده گفت: حالا چرا اخمت به راهه؟
صدای خنده ام بلندشد: واه خل شدی رفت کجا اخمم به راهه؟
دست بزرگش روی صورتم نشست: عزیزم این چشما اینو نمیگن میفهمم یه چیزیت هست.
چشم بستم و سرم رو به سمت دستش متمایل کردم. نوازش دستاش خواب رو برام تدارک می دید.
_ مرتضی خوابم میاد..
تو بغلش خزیدم و عطر بدنش رو به جون کشیدم: چه بوی خوبی میدی تو عشقم..
آب دهنش رو قورت داد و خنده ام گرفت.
مرتضی با تعجب و خنده گفت: گلاره خوبی؟
خنده ام رو هوا رفت و بیشتر خودم رو بهش فشردم بغلم کرد و روی موهام بوسه زد: جون دلم بگو چی شده عزیزم؟
لبخندم تلخ بود کمی فاصله گرفتم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم: نگرانم مرتضی الان همه واقعیت رو ما می دونیم امااون طفل معصوم بی خبره. منتظر خبری از خانوادشه. آراس هم معلوم نیس کجا گور به گور شده.
به فکر فرو رفت چنددقیقه بعد گوشه لبم رو بوسید و بغلم کرد: درست می شه فکرش‌و نکن درسته برای نیهان سخته اما کنار میاد بلاخره که باید بفهمه.
این مرد کوه آرامش بود برای احساسات زنانه ام که وقتی کنارشم به دور از هر چی محدودیت هست خودم هستم.
_ باید یکی بگه بلاخره…
مرتضی: تو بگو…
از آغوشش فاصله گرفتم: عمرا مرتضی.
دستم رو کشید: اون دوستش بود تومهمونی وخونه اش… اون چی؟
باتحسین نگاهش کردم: تو معرکه ای پسر…
سری به تاسف تکون داد: خانوم من عیال من این لحن پسرونه مناسب کوچه بازاره…
خندیدم و لپش رو کشیدم: یه کاری نکن اتاق خوابم رو نشونت بدم..
چشماش رو لوچ کرد: جوووون تو فقط نشون بده عشقم..
باخنده گفتم: خیلی بی حیایی منظورم دکوراسیونش بود.
خندید: باشه حالا به پسره زنگ بزن بیاد باهاش حرف بزن…
گلاره: ها باشه.
***
روبه روش نشستم و سلام دادم. سری تکون داد و لب زد: سلام
به تیله های سبز رنگش نگاه کردم. یه مرد قد بلند و چهارشونه که همیشه خوش پوش بود. تیله های سبز رنگش به صورتش می اومد و تنهاجزئی که آدم رو جذب می کرد همین چشم ها بود.
حسام: خوب هستید گلاره خانوم؟
لبخندی زدم: نه والا خوب نیستم
ابروهاش رو به هم نزدیک کرد: عه چرا خب؟
_ اجازه بدید یه چیزی سفارش بدیم بعد براتون بگم
سری تکون داد. خب بااون همه تمرین نمی دونستم چطور واقعیت رو بهش بگم. نیم ساعتی با کیک و قهوه سرگرم بودیم و این پا و اون پا می کردم که چیکار باید بکنم.
نفس کلافه ای کشید: این همه قایم موشک بازی کردید که نیهان نفهمه و فلان الان فقط برا قهوه خوردن اومدید؟
لب گزیدم: من معذرت می خوام راستش موندم چطوری بگم اگرنه که قصد جسارت نداشتم.
چشم بست و باز کرد: اطمینان میدم هر چیزی که اینجا گفته بشه همینجا هم باقی میمونه گلاره خانوم.
لبخند تلخی زدم: اتفاقا نمی خوام باقی بمونه من ازت کمک می خوام.
ابروهاش بالا پریدند: چه کمکی؟
دستی به صورتم کشیدم: اون شب تو مهمونی اون بسته که نیهان آورد رو یادته؟
سرتکون داد: آره آره..
لبم رو با زبون تر کردم و ادامه دادم: خاطرات آراس بود…
دفتررو از کیفم بیرون کشیدم و بهش دادم: فقط به نیهان نشون ندید فعلا باید کم کم جلو بریم.
دوباره سر تکون داد. اوووف…
_ و یه چیز دیگه…
نگاه متعجش رو بهم دوخت.
_عدنان فرار کرده معلوم نیست کجاست. آراس هم به تازگی ناپدید شده.
دستش رو تو موهای بلندش کشید و تا گردنش پایین اومد: پوووف همینو کم داشتیم.
_ اما حرف من نیهانه. ظاهرا یاسمین دختر عدنان نبوده و اونو از پرورشگاه ایران آوردن اما به تازگی مدرکی رو شده که همه چیزو به هم می ریزه. اونا یه پسر و دختر به فرزندی گرفتند. اما مدارک نیهانم مطابقتی باهاشون نداره. اونا یه خواهرو برادر گرفتند که احتمال داره یاسمین و هاکان باشه و تنها وارث عدنان نیهان باشه. این برای نیهان خطر بزرگیه هرچند فرضیه است و مطمعن نیستیم. اما بازم نیهان تو خطره…
قفل کرده بود لبش رو تر کرد و بلاخره بلند شد: حرف دیگه ای هم هست؟
_ به نیهان خون زدند اون خون نادری که نیهان داره تنها میتونه از نزدیکش دریافت کنه. اینو فعلا مطرح نکردم اما احتمال میدم نیهان و هاکان خواهر و برادرند. شایدم یه طعمه …
آب دهنش رو قورت داد و به راه افتاد. فهمیدم از کنجکاوی نموند که بفهمه چی تو اون دفتر نوشته. مطمعنا خوشحال نمی شد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

ساقول * سِوگیلی آرکاداشیم 😘

زهرا
زهرا
3 سال قبل

سلام
چرا رمان آفرودیت و شیطان پارت گزاری نمیشه؟

علی رضایی
علی رضایی
3 سال قبل

سلام رمانتون عالیه
میشه پارت بعدو زود تر بزارید؟

وانیا
وانیا
3 سال قبل

سلام ممنون رمان خیلی عالیه
همچنین تبریک میگم سالروز تولدتون رو نویسنده عزیز با ارزوی بهترینها واسه شما و درخشش روز به روز شما😍😍😍

رها
رها
3 سال قبل

چرا رمانای سایتتون اینجوری شده همه رو نصفه میزارید.اول رمانو کامل از نویسنده بگیرید بعد بزارین

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x