رمان نیهان پارت 31

5
(1)

 

*حسام

نه گریه ام می اومد نه عذابی حس می کردم. عجیب بود که قلبم تهی شده بود فقط یه حفره توی دلم بود که باهیچ شادی و خوشحالی پر نمی شد. که اگر نیهان همه ی اینا رو می فهمید چی می شد.
دستی به صورتم کشیدم و چشمام رو مالیدم. دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نبود باید می فهمید. من الکی قصه نساخته بودم که کنارش باشم..‌ ولی جای سوال داشت الان که دیگه یاسمین از دلم رفته بود چطور داشتم از خواهرش مراقبت می کردم. عجب وظیفه ی مزخرفی برای خودم تراشیده بودم. دفتر رو برداشتم و بلند شدم. از خونه بیرون زدم و به طرف خونه ی نیهان روندم.

*نیهان

از حس مزه ی ترش لیمو چشام بسته شد و لبام چفت شد. وای مردم…
مرض عمیقی داشتم در صورتی که می دونستم بهم نمی سازه بازم می خوردم… مثلا لیمو سرشار ویتامین بود و عجیب بود بدن من از این ویتامین فرار می کرد. دکتر نیهان می فرماید فقط چیزهای ترش ویتامین C دارند. زبونی به افکار مزخرف و خزعبلاتم در آوردم.
زنگ در به صدا در اومد و از کنکاش لیمو و آثاراتش بر روی بدن دست برداشتم. حسام بود دستی به موهام کشیدم و لبخندم پهن تر شد… اف اف رو زدم و در رو باز گذاشتم؛ از چای تازه دمی که برای خودم آماده کرده بودم دو لیوان ریختم و در حالی که داشتم با آهنگی که از ماهواره پخش می شد همخونی می کردم به سمت هال رفتم.
وقتی دیدم جلوی در ایستاده و به تلویزیون خیره شده با تعجب پرسیدم: حاجی کشتیات غرق نشن چرا اونجا وایسادی؟ بیا بشین دیگه…
موهای روی پیشونیش دلبری می کرد و اون تیله های سبز آشوب بود. تضاد جالبی بود که لبهاش خندید و غم چشماش رو درک نکردم…
با خنده گفت: می بینم که خودتو واسه حاج آقا آماده کردی.
نگاهم به دامن کوتاه عروسکی مشکی رنگ۵ و تاپ دو بندقرمزم افتاد و سینی رو روی میز گذاشتم. چرخی زدم و موهام رو از اسارت کش مو آزاد کردم: حاجی خوشگل شدم؟
لبخندی زد و جلو تر اومد دستم رو گرفت و با تعجب به قیافه ی آروم و چشمایی که مثل قبل نبود نگاه کردم.
حسام: حاجی فدات شه یه چرخ دیگه بزنی دلم رفته ها…
ابرو بالا انداختم: تو هم از این حرفا بلدی و رو نکردی؟
نزدیک تر اومد و دستم رو فشرد: بیشتر هم بلدم جونم اگه بخوای رو کنم؟
قلبم تندتر کوبید و خندیدم: حرفاتو؟؟؟
سرش رو پایین تر آورد خیره به چشمام گفت: حرفم یا کارم… فرق نداره.
شیطنتم گل کرد و لبخند دندون نمایی زدم. با دست آزادم لپش رو کشیدم و دستم رو گرفت. کف دستم رو روی صورتش گذاشت و چشماش رو بست. ضربانم رو توی سرم حس می کردم و زبونم خشک شده بود. لبهاش رو به طرف دستم سوق داد و کف دستم رو بوسید. داغ بودم و برای من ناشی عجیب نبود که انقدر بی جنبه بودم… دستم رو کشیدم که برم و بیشتر از این درگیر حسام و حس شیرینش نشم. اجازه نداد و بغلم کرد. حس می کردم صدای کوبش قلبم به گوش کل دنیا می رسه. به خودش فشردم و چشمام بسته شد. حجم عطر مردونه ای که به ریه هام کشیدم بیشتر از ظرفیتم بود که ناخودآگاه سیبک گلوش رو بوسه زدم. بوسه زدم و این حس فراتر رفت.. بوسه زدم و جری تر شد… از خودش جدام کرد؛ چشمام رو فشردم تا نبینه نگاه خواستن رو… اولین بار بود… این حس و لذت اولین بار بود… که انگار آب داغ روی سرم می ریختند و می سوختم و تشنه تر باز هم این ممنوعه رو می خواستم…
لبهاش روی لب هام نشست و رشته ی افکارم پاره شد. هر چی با خودم رشته کرده بودم که عاشق خواهرم بوده و ممنوع؛ پنبه شد. لذت وصف ناپذیری که از بوسه ی ممنوعه نصیبم می شد تشنه ترم می کرد که بی خیال نشم… که ادامه بدم… که شاید دیگه نتونم تجربه کنم… دستاش قاب صورتم بود و با ولع می بوسید. از نفس افتاده بودم که کنار کشید… سرم رو پایین انداختم… با خودم عهد کردم یک بار بود و برای همیشه تمام شد…
یک بار خواستن حق من بود پس نباید پشیمانی و عذاب وجدانی گریبانم رو می گرفت…

 

*نیهان

می گفتم پشیمون نمیشم اما شدم… وقتی موهام رو پشت گوشم زد و صدام کرد؛ وقتی دست زیر چونه ام گذاشت و خواست به چشماش نگاه کنم…
پشیمون شدم…
من از همین حالا بازنده بودم…
بازنده ی ترسی که تو وجودم بود
بازنده ی هیبت حسی که در من شکل می گرفت و من…
قطعا می باختم…
چرخیدم و به سمت اتاق دویدم. ضربان قلبم دوباره بالا می رفت وقتی می گفت: نیهان وایسا…
چطور می شد اسم‌ آدم انقدر خوب ادا بشه و من احمق بی تفاوت باشم
اما باید بی تفاوت می شدم
باید از هر چیزی که ردی از این حس داشت رد می شدم
از تیله های سبز جنگلی…
از طره موهایی که مجنون وار روی پیشونیش می ریخت…
از آغوش گرم و عطر تلخ مردونه که عجیب مسحور کننده بود…
از بوسه ی داغی که تمام هست و نیستم رو به آتیش کشید…
پشت در ایستادم و اشکام بی محابا ریختند. موهام رو کنار زدم و هق هقم رو بین دستام خفه کردم. روی زمین سر خوردم و تکیه به در اشک ریختم.
تق آرومی به در خورد و پشت بندش صدای دورگه اش به گوشم رسید: نیهان…
مکثش طولانی شد: دختر خوب… باز کن این در و حرف بزنیم…
نفس عمیقی کشیدم و دوباره ضجه ام بین دستام خفه شد.
حسام: من میرم نیهان…
چشمام گشاد شد و از جام بلند شدم. فورا درو باز کردم و داد زدم: کدوم گوری می خوای بری دوباره بزنن آش و لاشت کنن… عقل تو کله ات بو…
حرف تو دهنم ماسید وقتی لبخند گوشه لبش رو دیدم. گند زده بودم. چشمام از آثار گریه مخلوط خط چشم قاطی شده بود.
خندید: دورت بگردم اگه می دونستم رفتن من اذیتت میکنه هرروز چتر می شدم اینجا.
چشمام رو بستم و لبم رو گاز گرفتم.
حسام: فدات بشم نکن لبت‌و اونجوری..
دوباره قهقهه زد از همونا که به دل می نشست.
حسام: ای جونم چقد تو به حاج حسامت ارادت داری.
حرص می خوردم از خونسردی که این بشر داشت. حرفی نزدم و در رو کوبیدم.
حسام: ای بابا بیا بیرون به کسی نمیگم منو بوسیدی.
بوسیدم یا بوسید؟؟؟

دلم آشوب بود… آشوب اینکه کجا رفته بود وقتی با خنده پشت در گفت: بمون بر می گردم…
آشوب اینکه عذاب وجدانی حس نکردم وقتی از آهنگ صداش خوشم اومد.
اما حالا خبری نبود و داشتم دیوونه می شدم. برای بارچندم صدای زنگ گوشیم بلند شد و در نهایت رو به خاموشی رفت. گلاره بود حرفای عجیبی می زد که حسام نیومده پیش تو؟
دیدیش؟
ندیدیش؟
چی گفت؟
و…
زیاد نگذشته بود که صدای زنگ در اومد حدس اینکه گلاره اس سخت نبود. در رو باز کردم و روی مبل ولو شدم. ناپدید شدن حسام و بی خبری ازش داشت به مرز جنونم می رسوند. از کی مهم شده بود؟
اصلا مهم بود؟ وقتی می خواستم بکشمش؟
وقتی زیادی نزدیک شد؟.
وقتی برای همدردی بغلم کرد.؟..
وقتی دوست و رفیق شد.؟.. یا همخونه ام شد؟
نمی دونم. جوابی برای سوالات فراوونم نداشتم…
صدای تق تق کفشاش باعث شد سرم رو بالاتر بگیرم. به آرومی سلام کنم و بی توجه به تیپ شیک و زیبا و اون رنگ موی شرابی که بی شک خواسته ی مرتضی بود؛ دوباره تو لاک خودم فرو برم. نه اینکه همیشه خندها و دلقک بازیام به راه بود این رفتارم دور از انتظار بود.
گلاره: نیهان؟
بله ی آرومی گفتم و نزدیک تر اومد. کنارم نشست و دستم رو کشید. بند بهونه بودم که تو بغلش خزیدم و اجازه دادم اشکام بریزه. گریه ام به هق هق تبدیل شد و گلاره خواهرانه هاش رو نصیبم کرد. هر چند خواهر نبود اما گلاره بود..
گلاره ی آروم و منطقی همیشه مرهم و سنگ صبور…
موهام رو نوازش کرد و همراه با من گریه کرد.
_ گلاره چند روز گذشته؟ گلار من انقد بدبخت شدم که تاریخ هم یادم نمیاد.
گلاره: عزیزم اروم باش..
هق زدم: ببین وضع منو؟ آخه من به کی بد کردم که اینجوری شد. اصلا چرا باید یاسمین می مرد؟
گلاره: آروم باش عزیزدلم درست می شه.
ازش جدا شدم: دردم کم بود حسامم اضافه شد.
هیچی نگفت.
_ می بینی تو روخدا من چه دیوانه ای شدم.
موهای ژولیدم رو پشت گوش بردم: چند روز گذشته که نکبت خبری ازش نیست.
دماغم رو بالا کشیدم و اشکم رو پاک کردم: من خر نشستم تا برگرده چند روز گذشته گلار؟
نگاهش کردم گلاره ماتم زده خیره ام شد.
_ چیه فکر می کنی دیوونه شدم؟
کمی نگاهش کردم و درنهایت دوباره زدم زیر گریه: گلار من خر از اون الاغ خوشم میاد… نمیدونم چطوری شد اما منو بوسید.. بوسیدمش گلاره.
ضجه زدم و نالیدم: خریت کردم حماقت کردم… اخه من ناشی رو چه به حسام؟ انقدر بد بودم که رفت و جواب تلفنام و نداد؟ منتظر بهونه بود خودم بهونه دستش دادم خر زشت…
منتظر بودم بکوبه تو سرم و بگه بدبخت پسر ندیده آخه تو پرنسسی؟
گلاره همیشه پای درددلام مسخره می کرد و می خندید اما این بار نخندید فقط اشکاش جاری شد و بغض شکست.
گلاره: نیهان آروم باش بخدا حسام خوبه…
آروم شدم اما نه ارومی که آشوبم رو از بین ببره. اروم شدم تا بشنوم گلاره از کجا می دونه حال حسام خوبه…

_ از کجا میدونی حالش خوبه گلاره؟
اشکام رو از روی گونه هام پاک کرد: آروم باش عزیزم.
دستش رو گرفتم و مشکوک پرسیدم: گلاره خبری شده؟
سرش روپایین انداخت. تکونش دادم: گلاره؟؟
پوفی کشید و گفت: نیهان عزیزم فقط آروم باش و بدون حالش خوبه. اگه به حال خودت مسلط باشی میگم برات.
سعی کردم لبخند بزنم: خوبم دیوونه خوبم من حرف بزن.
مکثی کرد و آروم گفت: اون بسته سیاهی که از خونه آراس برداشتی یادته؟
سری به تایید تکون دادم و منتظر ادامه ی حرفش شدم.
گلاره: اون… اون خاطرات آراس بود. اتفاقاتی که واسش افتاده و چندتا برگه که صحتش معلوم نیست.
با بی طاقتی گفتم: خب..
لبش رو گزید: نیهان تمام خاطرات آراس درباره ی یاسمین بود.
مکث کرد و من آب دهنم رو به زحمت فرو دادم: خواهرت یاسمین معشوقه ی آراس بوده اونا واقعا عاشق هم بودند.
آب دهنم خشک شد و مات موندم. باور حرفایی که گلاره برام می گفت سخت بود و شنیدن واقعیت طاقت فرسا…
گلاره: نمیدونم ادامه اش چی شده و چرا از هم جدا شدند اما فکر کردم اگه تو بخونیش میتونی خیلی از گره ها رو باز کنی واسه همین دادم به حسام که برات بیاره. متاسفانه اومده بود اینجا اما ظاهرا دفتر تو ماشینش جا مونده بود برگشته بود که بیاره دزدیده بودنش… اینکه کار آراسه شکی درش نیست اما موضوع اینه ماهنوز از مابقی ماجرا بی خبریم و کمکی به حالمون نکرده.
نفس عمیقی کشید: حسام تو چهار روز گذشته زیر شکنجه هاشون خوب دوام آورده اما متاسفانه از دیشب که پیداش کردن بیهوشه. اما حال عمومیش مساعده و به زودی چشم باز میکنه….
نفس عمیقی کشیدم اما هوا کم بود… دوباره نفس کشیدم و به زحمت پرسیدم: دفتر کجاست؟
گلاره دستم رو فشرد: اونم دزدیدن…
دستم رو از دست گلاره بیرون کشیدم و به گلوم چنگ انداختم. قبل از اینکه از حال برم نالیدم: از ک… کشوی تختم اسپری بیا..ر..
گلاره از جا پرید و دستم رو به عسلی گرفتم. لرز شدیدی به تنم نشست و سعی کردم این بار وا ندم. آب دهنم رو قورت دادم و گلوی خشکیده ام درد گرفت. گلاره رسید و پشت سر هم اسپری رو فشرد و چندین پاف نفس گرفتم. اسپری رو تکون داد و پاف آخر هم زد و با تعجب گفت: عه تموم شد..
دستم رو بالا گرفتم و اروم گفتم: کافیه حالم … خوبه..
کنارم نشست و دستی به پیشونی عرق کرده ام کشید. آب دهنم رو قورت دادم و چشمای لاجونم رو بهش دوختم: حسام هم فهمید؟
سرش رو به تایید تکون داد. لبم رو تر کردم و گفتم: از آراس و یاسمین بهم بگو.
گلاره: عزیزم باشه واسه بعد حالت واقعا مساعد نیست.
تکیه ام رو برداشتم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم: بگو گلاره از همه چی بهم بگو…

نگاه منتظرم رو به دهن گلاره دوختم. من و منی کرد و در آخر کلافه گفتم: بنال دیگه…
لبخند مضطربی زد و گفت: نیهان من واقعا نمیدونم چطور شروع کنم از چی بگم و از چطوری پیش اومدن اتفاق ها برات بگم که حالت بد نشه. درکم کن نگرانتم.
_ نگران من نباش عزیزم خوبم می تونی راحت بگی گلاره من واقعا تو این تاریکی حالم بده.
چتری هاش رو عقب زد و گفت: اون شب که دفتر و بردم خونه و خوندم گفتم نباید تو بدونی اما بعد تموم کردنش گفتم این حق نیهانه که بفهمه چه اتفاقاتی افتاده و این نوسانات از کجا آب میخوره. واقعیت این بوده که یاسمین از خیلی وقت پیش عاشق آراس بوده. دیگه آراس هم که سر خانواده اش و سرمایه ی به باد رفته توسط پدرت با خانواده ی شما دشمن بوده و یاسمین با علم به این موضوع از آراس دوری می کرده. ولی خب کسی از قضای روزگار خبر نداره و بلاخره سرراه هم قرار می گیرند. به طور تصادفی موبایل آراس به دست خواهرت می شکنه. اونم سر همین قضیه یه سیلی به یاسمین میزنه و همونجا هم عاشقش میشه….

گلاره می گفت و اشکام دونه دونه روی گونه هام می ریخت. حالا همه چی داشت رنگ می گرفت. بهانه ی یاسمین برای دلتنگی ساواش به دیدارهای یواشکی باآراس ختم می شده و همینطور دو دل شدنش برای ازدواج…
همه و همه برام رنگ گرفت جز علت مرگش…
گلاره: تا همینجا که آراس یاس رو از خودش دور میکنه و چند روز بعد خبر مرگش بهش می رسه…
دستی به پیشونیم کشیدم و اشکم رو پاک کردم.
گلاره: نیهان؟
نفس عمیقی کشیدم: جانم
گلاره: دلیل اینکه چرا یاسمین با نامزدی ساواش موافقت کرد پدرت بود؟؟
بغضم که سرباز کرده بود تمومی نداشت: نه گلاره بار اول رد کرده بود اصرار بابا هم بود اما یاس رگ خواب بابا رو می دونست و خیلی خوب راضیش می کرد. خودش برگشت خودش قبول کرد… خودش هم خودش رو کشت بابا هم اجازه نداد ببرنش پزشکی قانونی…
گلاره دستام رو گرفت و بغلم کرد: عزیزم نگران نباش باهم پیدا می کنیم.
اشکام رو پس زدم و ازش فاصله گرفتم: حسام کجاست گلاره؟
نفس عمیقی کشید: بیمارستان عزیزم. آماده شو ببرمت ببین بلکه آروم بشی…
قطعا دیدن حسام استرسم رو می گرفت و آرامش به وجودم تزریق می کرد. دل تو دلم نبود برای دیدن اون چشم جنگلی… لبخند تلخی زدم… هر چند چشماش بسته بود…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

ساقول سِوگیلیم😘
اما من ساواش رو یادم نمیاد• مگه یاسمین با همین حسام نامزد نکرده بود🤔

دنیز
دنیز
پاسخ به  نیوشا Ss
3 سال قبل

حسام فکر کنم دوست یاسمین بوده با ساواشم قول و قرار ازدواج رو گذاشته بودن اگه اشتباه نکنم 😓

رها
رها
پاسخ به  نیوشا Ss
3 سال قبل

چرا باید آنقدر دیر بگذارید که آدم همه چی یادش بره عیب بزرگیه برا نویسنده

دنیز
دنیز
پاسخ به  رها
3 سال قبل

اره رمان خیلی قشنگیه ولی عیبش اینه که خیلی دیر به دیر پارت میذارین و ماهم که فراموش میکنیم که چی به چی شده
ممنون میشیم زمان پارت گذاریاتون رو کمی کوتاهتر کنین
ممنون😊

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x