رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 16

4.3
(22)

 

یه چند دقیقه بعد بابای آریا بحثو شروع کرد : خوب امروز قراره این قراردادو امضا کنیم. می‌دونم همگی چند وقته منتظر بودین .
بابت اینکه نتونستیم خدمت برسیم برای قراداد شرمنده ، چون پسرم یکم سرش شلوغ بود و به کارا رسیدگی میکرد، این شد که از شما دعوت کردیم بابت قرارداد . امیدوارم به نفع هردومون باشه .
همون لحظه یکی از کسایی که به نظر غریبه میومد و از یه شرکت دیگه واسه قرارداد اومده بود به من اشاره کرد و گفت: ببخشید این خانومو معرفی نمیکنید ؟
تا اومدم حرفی بزنم آریا پرید وسط : حسابدار شرکته. مدت کوتاهیه که اینجا استخدام شدن .
بابای آریا حرف آریا رو قطع کرد : آریا جان عزیزم ، این چه طرز معرفی یه خانم محترمه ؟به نظرم تو این مدت که من نبودم و این خانم حسابدار شدن وضع مالی شرکت خیلی بهتر شده . از همه لحاظ . به هرحال خانم من بهتون تبریک میگم .
منم یه لبخندی بهش زدم و گفتم : ممنون جناب راد لطف دارین . من تهرانی هستم .
باباش حسابی آریا رو جلو من ضایع کرد . کلا من با اینجور پدرا حال میکردم. معلوم بود با آریا کلا فرق داره .
یهو چشمم خورد به آریا که داشت با حرص بهم نگاه میکرد ، منم بهش یه لبخند زدم و با چشمام بهش فهموندم که سوختی حالا؟
چند دقیقه بعد آریا زنگ زد به یلدا : خانم محمدی بی زحمت چند تا چایی بیار این اتاق .
بعد گوشیو قطع کرد . بالاخره لحظه حساس اومد . لحظه ای که واقعا دیدنی بود . مطمعنم که یلدا به حرفم گوش میده و لفتش میده . بازم مشغول بحث شدیم . همه چی داشت خوب پیش میرفت . یلدا چاییو نیاورده بود . دیگه حوصله همه داشت سرمیرفت.
این دفعه بابای آریا عصبانی شد : آریا زنگ بزن ببین چایی چیشد . ناسلامتی مهمون داریما . آریا هم همون لحظه خواست زنگ بزنه که من گفتم : نه زنگ نزنید .
یهو نگاه همه برگشت سمت من . منم یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم : اگه مشکلی نداره من میرم چاییو بیارم . چون شاید خانم محمدی بازم یادشون بره .
آریا که تا اون لحظه داشت با تعجب نگام میکرد ، یهو قیافش مهربون شد و بهم لبخند زد .
فک کرده بود به خاطر آبروی اون دارم اینکارو میکنم . بدبخت نمیدونه واسش نقشه دارم . منم یه لبخند الکی تحویلش دادم و از اتاق زدم بیرون .
یلدا بیرون با استرس وایساده بود .
_چیشد چایی آمادس؟
_آره فقط یه وقت بد نشه .
_نفوس بد نزن برو چاییا رو بیار.
بعد که چاییا رو آورد بهش گفتم : تو آشپزخونه هرچی هست وردار بیار .
_یعنی چی؟
_یعنی کرانچی . دختر چرا انقد شوتی ؟ برو هرچی ادویه و نمک و فلفل و شکر تو آشپزخونس وردار بیار.
_تو آخرسرکار دستمون میدی . یا من اخراج میشم یا تو
_زود برو تا صداش درنیومده . نصیحتات هم نگه دار واسه فردا .
بعد از اینکه یلدا اون خرت و پرتا رو آورد ، اول دو قاشق فلفل بعد کل نمکدونو خالی کردم . بعد هم چند قاشق شکر ریختم و حسابی هم زدم . بعد یا استرس رفتم پشت در و در زدم .
تا درو باز کردم آریا لبخند زد . منم الکی بهش لبخند زدم و رفتم تو و درو بستم .

اول آروم رفتم سمت مهمونا و چاییا رو براشون گذاشتم .بعد از اینکه مهمونا تموم شدن برای بابای آریا گذاشتم . اونم با لبخند ازم تشکر کرد . خدا از این باباها نصیب همه کنه . بدبخت معلوم نیس تو زندگیش چه گناهی کرده که آریا شده پسرش . نفر بعدی نوبت آریا بود .خدارو شکر چاییارو خودم باید میذاشتم وگرنه آریا یه چای دیگه برمی‌داشت . آروم رفتم سمتش و چاییو براش گذاشتم .
فکر کرده بود می‌خوام روش بریزم که خودشو کشید عقب .
بدبخت ترسیده بود ‌. وقتی چاییشو گذاشتم ، سینیو گذاشتم کنار میز و نشستم سرجام . همه چاییشونو خوردن ولی آریا هنوز نخورده بود . بازم راجب قرارداد حرف زدن و یکم بعد همه قراردادو امضا کردن . از منم خواستن که امضا کنم . بعد از اینکه امضا کردم ، به هم تبریک گفتن و نشستن سرجاشون . آریا همون لحظه یه ذره از چاییش خورد .
ولی همین که خواست چاییو قورت بده ، رنگ صورتش عوض شد . اول قرمز شد بعد هم عین گچ سفید شد . ترسیدم بلایی سرش بیاد چون کلا عوض شده بود . آریا زود از همه عذرخواهی کرد بعد دستشو جلو دهنش گرفت و از اتاق زد بیرون .
باباش که نگران شده بود ولی من فقط تو دلم داشتم می‌خندیدم . تو عمرم اینقدر نخندیده بودم . قیافه آریا که سیرک خنده بود واسه خودش . ولی طفلی دلم واسش سوخت . بیچاره الان عین زنای حامله داره عق میزنه ‌.
یکم بعد آریا اومد تو ولی یکم حالش بهتر شده بود . اومد رو صندلیش نشست . باباش همون لحظه گفت : خوبی آریا ؟ چرا یهو اینجوری شدی؟
_خوبم چیزی نیس . تو این چاییه زیاد هل و میخک ریخته بودن . حالم بد شد.
بعد همون لحظه بهم یه نگاه بد انداخت . بهتره بگم با چشاش برام خط و نشون کشید که وای به حالته هلما .
همون لحظه صدای اس ام اس گوشیم بلند شد : فقط پاتو از در این اتاق بزاری بیرون ، من می‌دونم و تو .
منم جوابشو با یه لبخند دادم . ولی همچنان با حرص داشت نگام میکرد. حق هم داشت .آدم این چای زهرمارو جلو دشمنش هم نمیزاره .
وقتی جلسه تموم شد همه از اتاق زدن بیرون و بابای آریا هم رفت اتاق خودش. چون این مدت رفته بود مسافرت ، ایران نبود . الان اومده بود به کارا رسیدگی کنه . خواستم از اتاق برم بیرون که آریا صدام زد : کجا؟ گفته بودم که پاتو از این در بزاری بیرون ، می‌دونم چیکارت کنم. الانم با هم میریم بیرون چون باهات کار دارم . بعد زود از اتاق زد بیرون و رفت سمت یلدا : خانم مگه شما اینجا منشی نیستی ؟ چرا چاییو دادی این خانم بیاره اتاق ؟ حقته الان اخراجت کنم تا بفهمی با کی طرفی.
رفتم سمتش و گفتم : آروم باش . اون هیچکارس . من ازش خواستم چاییو نیاره .
با عصبانیت برگشت سمتم: تو یکی ساکت باش که بعداً به حسابت میرسم .
بعد رو کرد سمت یلدا: فقط یبار دیگه ببینم افسارتو دادی دست این دختره و به حرفش گوش کردی اخراجی . فهمیدی؟
یلدا: ب…بله
بعد رو کرد سمت من : جنابعالی تشریف بیار اتاق من .
اینو گفت و رفت اتاقش. منم با استرس پشت سرش رفتم

جلوتر از من رفت اتاقش ، منم باهاش رفتم اتاق .
_درو ببند.
ترسیدم ولی چیزی نگفتم. رفتم سمت درو بستمش.
پشت صندلیش نشسته بود و به میزش داشت نگاه میکرد . عصبانیتش از همین جا هم معلوم بود. منم با ترس سرمو انداخته بودم . شانس آوردم باباش هم توشرکت بود .
از جاش بلند شد و اومد سمتم . دست به سینه شد و به میزش تکیه داد.
_فک کردی من نمیتونم اخراجت کنم؟ اخراج کردن تو واسه من عین آب خوردن میمونه . میتونم همین الان تلفن بزنم به محمدی بهش بگم برگه تسویه حسابتو بهت بده و بری به سلامت .
حیف بابام ازت خوشش اومده و میخواد تو شرکت بمونی . منم که اصلا نمیتونم رو حرفش حرف بزنم . وگرنه زودتر از اینا اخراجت کرده بودم خانوم کوچولو .
بعد پشتشو کرد به من و دستشو کرد تو موهاش و عصبی نفس کشید . معلوم بود به زور داره خودشو کنترل میکنه . یهو برگشت سمت من
_فکر نکن هرغلطی که دلت خواست میتونی بکنی منم هیچی نمیگم .
بعد دوباره سرشو انداخت پایین و این دفعه با عصبانیت بیشتر سرشو آورد بالا: آخه من به تو چی بگم ؟ چیکار کنم آدم شی ؟ با این کارات میخوای به کجا برسی ؟ ها؟
حرفی نزدم و ساکت بودم. حق داشت چون خیلی اذیتش کردم. بیشتر از اینا باید تنبیه میشدم ولی من اینکارا رو فقط میکردم تا دلم خنک شه.
_چیه چرا ساکت شدی ؟ از خودت دفاع کن دیگه .
بازم ساکت شدم .
این دفعه رفت پشت میزش و رو صندلیش نشست .
رفت پشت میزش یه ورقه ورداشت و روش یه چیزی نوشت . ترسیدم بخواد منو اخراج کنه .
بعد سرشو بالا آورد و گفت : اینو بده محمدی امضا کنه . به خاطر این کارت این ماه حقوق نمیگیری‌. تا درس عبرتی باشه برای تو و امثال تو تا دیگه هر غلطی که دلشون خواست نکنن . اینو امروز تو حراست بهم گفتی ، یادت نیس؟
اینو گفت و بهم خیره نگاه کرد .
دیگه نمیتونستم تحمل کنم . مثل اینکه زبونم دیگه این دفعه از ساکتی خسته شده بود .
بالاخره حرف زدم : شما حق ندارین حقوق منو ندید . من اینکارو جور نکردم که هروقت دلتون خواست حقوقمو بدین ، هروقت هم خواست ندین . یادتون نره این من بودم که باعث شدم پدرتون از اینکه منو استخدام کردین بهتون افتخار کنه و بخواد بمونم شرکت .
این کاری هم که من کردم تنبیهش نهایت یکی دوروز اخراجه ، نه اینکه کل حقوق این ماهمو ندین‌.توهین های الانتون هم میذارم به حساب اینکه باباتون تازه از مسافرت برگشتن و حسابی شوکه شدین . وگرنه حدتونو رعایت کنید .
آریا با شنیدن حرفام اول یه پوزخندی زد بعد آروم آروم اومد سمتم ولی من سرجام موندم . اونم کم کم بهم نزدیک شد و تو دوقدمیم وایساد .
_کی میخواد واسه من تعیین تکلیف کنه که چیکار کنم چیکار نکنم ، تو؟
بعد با انگشت اشارش به نشونه تهدید یه دونه زد به پیشونیم .
بعد ادامه داد: ببین این حقوق نگرفتنت نتیجه همه اذیتایی میشه که تو کل این ماه کردی . بعدشم گفتم که من فقط به خاطر بابام نگهت داشتم وگرنه تا الان اخراج بودی .
_ععع اینجوریاس؟
_اینجوری بود . مگه نه؟
رسماً لالم کرد. حرفی نداشتم بزنم .
رفتم سمت در و درو باز کردم .ازتاق خواستم برم بیرون که این دفعه بلند داد زدم .
_اصلا هرکاری هم که کردم دوست داشتم . اگه هم حقوق این ماهمو ندی ، میرم به بابات میگم .
اینو که گفتم خندم اومد و نتونستم خودمو کنترل کنم .
آریا هم خندش اومد ولی زود خودشو کنترل کرد و پشتشو کرد بهم .
بعد از اتاق زدم بیرون . چشمم به یلدا خورد که اونم داشت میخندید

وقتی منو دید خندشو خورد و سرشو انداخت پایین . نمی‌دونم چرا از من خجالت کشید .
بدبخت معلومه از وقتی منشی شده آریا بهش روزگار نداده.
_راحت باش بابا بخند . من عین این نیستم که بهت گیر بدم و بعد هم اخراجت کنم . فک کرده کیه مثلا از دماغ فیل افتاده ، انگار همه زیردستشن .
یهو دیدم قیافه یلدا عوض شد و با چش ابروش بهم اشاره کرد .
منم اول دوزاریم نیوفتاد ولی بعد که سریع برگشتم دیدم آریا پشت سرم وایساده .
شوکه شده بودم . این اینجا چیکار میکرد . این دفعه برعکس همیشه با قیافه معمولی داشت بهم نگاه میکرد . عجیبه که عصبانی نشده بود . چون معمولا تو این مواقع کارد میزدی خونش درنمیومد .
قیافه آدمای معمولیو به خودم گرفتم جوری که نشون بدم اصلا نترسیدم. بعد با آرامش گفتم : شما مگه الان اتاق نبودین ؟ ماشالا چقد سرعت عملتون بالاس .
با یه لبخند ژکوند گفت : میدونی چیه خانم تهرانی ؟ تو این دو سه دقیقه کم کم داشت نظرم عوض میشد ولی حالا که دارم فک میکنم میبینم که شما درست بشو نیستی .
پس از همون اول هم درست حدس زدم که نباید بهتون حقوق بدم .
بعد دوباره یه لبخند زد .
منم جوابشو با همون لبخند دادم .
_راستش من هم حالا که دارم فکر میکنم میبینم که یه چیزایی رو باید به آقای راد بگم . چون حیفه ندونن پسر دسته گلشون داره بدون اجازش حقوق کارمندا رو قطع میکنه.
مگه نه ؟
قیافه آریا بازم معمولی بود، هیچ حرکتی نکرد . فقط خیره نگام میکرد.
منم بدون هیچ عکس العملی رفتم اتاقم و درو بستم .
فک کرده بود میتونه واسه من حساب کتاب کنه . ژست آدم مغرور هم میگیره که مثلا کیه .
معلومه صاحب اصلی این شرکت باباشه و آریا فقط موقعی که باباش نبود به جای اون رعیس شده بود .
وگرنه الانم هیچکارس و حق نداره حقوق منو نده .
تو فکر این بودم که به باباش بگم یا نه .
بالاخره باید میگفتم چون نمیتونستم ساکت بشینم و بزارم حقوقمو الکی الکی ندن .
تصمیم گرفتم وقتی ساعت شرکت تموم میشه ، همون لحظه که آریا و باباش از شرکت میرن بیرون جلوی آریا به باباش بگم . آره همین کارو میکنم .
یه ساعت بعد وقتی ساعت کاری تموم شد ، وسایلامو جمع کردم و از اتاقم زدم بیرون .حواسم بود که آریا و باباش کی از اتاق میان بیرون

رفتم جلو در اتاقم و یکم لفتش دادم . همون لحظه آریا و باباش از اتاق آریا اومدن بیرون . منم سریع درو بستم و رفتم سمتشون .
اول متوجه من نشدن ولی من زود خودمو رسوندم بهشون و از پشت بابای آریا رو صدا زدم : ببخشید جناب راد .
اینو گفتم و رو بروی باباش وایسادم .
اونم با لبخند نگام کرد و گفت : خواهش میکنم بفرمایید . با من امری داشتید ؟
منم با یه آرامش ساختگی گفتم : بله ، یه امری داشتم .
آریا که فک میکرد من جرعت ندارم به باباش چیزی بگم با چشای گردشده داشت منو نگاه میکرد و شوکه شده بود
بابای آریا بلافاصله گفت: در مورد چه موضوعی؟
همون لحظه یه نگاه به آریا انداختم که قرمز شده بود و منتظر جواب من بود . با ابروهاش داشت اشاره میکرد که چیزی نگم .
منم نمی‌دونم چرا ولی دلم واسش سوخت چون حیف بود همین اولین روز که باباش اومده ، آبروش بره .
منم یه پوزخند بهش زدم و رو به باباش گفتم : درمورد یکی از پرونده ها بود که باید باهاتون صحبت میکردم . فک میکنم الان موقع مناسبی نیست چون وقت اداری تموم شده .
فردا راجب اون پرونده باهاتون صحبت میکنم .
اینو که گفتم آریا یه نفس عمیق کشید و خیالش راحت شد . به خیال خودش تونسته بود منو منصرف کنه
بابای آریا : بله حتما فردا راجبش صحبت میکنیم. فعلا روزبخیر .
اینو گفت و از شرکت رفتن بیرون . منم پشت سرشون از شرکت زدم بیرون . همون لحظه آریا که داشت با باباش سوار ماشین میشد گفت : خانم تهرانی اگه مشکلی نداره من میرسونمتون .
منم با یه لبخند مصنوعی گفتم : نه خیلی ممنون من منتظر دوستمم.
اینو گفتم و خواستم از جلوش رد شدم که آروم جوری که باباش نشنوه بهم گفت : میخواستی هم نمیرسوندمت .
منم آروم گفتم : من افتخار نمیدم که سوار ماشین هرکسی بشم . بعدشم فک نکن دلم واست سوخت ، ایشالا تو یه فرصت بهتر مخصوصا بدون حضور تو همه چیو به بابا جونت میگم . پس بچرخ تا بچرخیم .
بعد از اونجا دور شدم . شرط میبستم اگه آریا الان باباش پیشش نبود ، دندونای منو خورد میکرد .
همون لحظه به اسنپ زنگ زدم و یه ماشین گرفتم .
یه ربع بعد رسیدم خونه . وقتی رفتم تو پیمان خونه بود : به به سرکار خانم چقدر امروز شیک و پیک شدی .
_آخه نمیدونی امروز چه خبر بود ‌. یه قرارداد امضا کردیم هشت میلیاردی . منم اونجا بودم و قراردادو امضا کردم
_تو تا به سال پیش نمیدونستی میلیون چند تا صفر داره حالا واسه من قرارداد میلیاردی امضا می‌کنی جوجه؟
_به تو ربطی نداره . فعلا که من اینکارو کردم نه تو . بهتر از اینه که بشینم خونه و با دختر مردم چت کنم بعد الکی بگم عاشقتم و بدبختو اغفال کنم.
_بیخیال این حرفا رو ، اسم رعیس شرکتتون چیه ؟ حتما باید آدم شاخی باشه که قرارداد گرون امضا می‌کنه .
_آریا راد . باباشم بهرام راد
_آریا راد ؟ تو مطمعنی
_آره مگه میشناسی؟
همون که قدش بلنده و چشاش عسلیه؟
_آره چطور
_بابا این دوست دوران دبیرستان منه . با هم ، هم رشته بودیم . جفتمون معماری برداشتیم ولی اون خیلی دوست داشت استاد دانشگاه بشه .
باورم نمیشد پیمان آریا رو بشناسه . وای یعنی گند بدتر از این ؟
_تو مطمعنی همونه ؟
_آره مطمعنم . بهم گفته بود اسم باباشم بهرامه . تک فرزند هم هست! زمین چقدر کوچیکه . اون به کجا رسید و من به کجا .
اه لعنت به این شانس . همینو کم داشتیم آریا آشنا دربیاد . فردا پس فردا پیمان یهو هوس بکنه بیاد شرکت آریا رو ببینه من چه خاکی تو سرم بکنم ؟ آریا هم ماشالا عین بی‌بی‌سی سریع راپورت منو بهش میده
🍁🍁

پارت گذاری هر شب در کانال رمان من 
🆔@romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
tarane
tarane
4 سال قبل

این هلما هم زیادی دیگه از شور به درش کرده خودشم کم مقصر نیست ، حقشه اساسی حالش گرفته بشه

رکسانا
رکسانا
4 سال قبل

ببخشید چن وقت یبار پارت میزارین؟؟؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x