رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 20

3.9
(20)

 

پیمان هم همون بالشتو پرت کرد سمتم و خندید .
بازم قیافمو مظلوم کردم و گفتم : پیمااان
_بازم راجب آریاس که خودتو لوس کردی؟
_آرع
_بگو می‌شنوم
_داداش تو کی میخوای دعوتش کنی؟
پیمان یکم چشاشو ریز کرد و صورتشو آورد جلو : واسه چی میپرسی این سوالو ؟
_اه بازم غیرتی شدی؟
می‌خوام ببینم کدوم روز میاد که من اون روز خونه نیام . آخه خوشم نمیاد ریختشو ببینم .
_تو مگه نگفتی میخوای سوپرایزش کنی ببینی عکس العملشو؟ پس چرا الان میگی نمی‌خوای بیای؟
_بالاخره اون روز یکاریش میکنم دیگه .
_به این زودیا نمی‌خوام دعوتش کنم چون گفت سرش شلوغه .
_آرع خوبه چون نمی‌خوام تند تند باهاش رفت و آمد کنیم
_من آخر سر نفهمیدم اون چه پدر کشتگی با تو داره که نمی‌خوای سر به تنش باشه؟
_بدم میاد دیگه . مغرور و عقده ایه . فک می‌کنه می‌تونه برای همه رعیس بازی دربیاره . اه دلم میخواد یبار اونقدر بزنمش ، اونقدر بزنمش که نفسش بالا نیاد . بعد هم با زانو بزنم تو شکمش ، بعد هم با طناب خفش کنم . بعد هم ولش کنم برم
_خوب خوب انقد نزن . بزار یه ذره هم ما بزنمیش .
_نکنه تو روهم اذیت کرده؟
_اوف چجورم . ولی الان حوصله ندارم راجبش بگم . چون انقد زیاده که تا فردا طول میکشه .
_باش من میرم تو استراحت کن .
اینو گفتم و گونشو بوسیدم و از اتاق زدم بیرون .
****

ساعت نه صبح از خواب بیدار شدم . امروز اولین روزی بود که دانشگاه نمی‌رفتم چون به لطف آقا آریا اخراج شده بودم .
حالا هم نمی‌دونستم جواب مامان بابامو چی بدم .
داشتم فکر میکردم که یهو مامان درو باز کرد و با عجله گفت : ساعت نه صبحه دختر . تو الان باید دانشگاه باشی ، پس چرا گرفتی خوابیدی؟
یه سرفه مصلحتی کردم و گفتم : مامان حالم خوب نیس، گلوم درد می‌کنه . بدنم از دیشب کوفته شده . نمیتونم از جام بلند شدم .
_خاک تو سرم کنن ، چرا آخه؟ زود لباستو بپوش بریم دکتر
_مامان مگه بچه ام ؟ خوب میشم دیگه .
_پس همینجا بمون . جایی هم نرو من برات قرص بیارم
وقتی مامان رفت یه نفس راحت کشیدم و افتادم رو تخت .
یه اس ام اس از آریا اومده بود برام : فک نکن اگه دانشگاه رو نیای، قید سرکارت هم میتونی بزنی. ساعت یازده منتظرتم .
اه لعنتی . همینم کم بود

گوشیو گذاشتم کنار و از جام بلند شدم .
صبحونه نخورده حاضر شدم تا برم شرکت .
وقتی حاضر شدم ساعت ده شده بود و هنوز نیم ساعتی وقت داشتم .
رفتم پایین تو آشپزخونه. مامان تا منو دید گفت : تو مگه حالت بد نبود ؟
_چه ربطی داره مامان ، چون حالم بده حق ندارم از جام بلند شم؟
_منظورم اینه چقدر زود سرحال شدی.
تا یه ساعت پیش رو به قبله بودی که؟
_ععع مامان زبونتو گاز بگیر . خدا نکنه من طوریم بشه
_آره والا ، تو نباشی کی تو این خونه منو دق بده و بیست و چهار ساعت بره رو اعصابم
_عععع مامان این حرفا چیه؟ من گشنمه ، یه صبحونه ای چیزی بده بخورم که دارم ضعف میکنم .
_واست چیدم رو میز ، برو بخور
رفتم سمت آشپزخونه و یه صبحونه مفصل هم زدم به رگ .
وقتی صبحونه رو خوردم ، از جام بلند شدم و رفتم شرکت .
ساعت یازده و خورده ای رسیدم شرکت.
وقتی رفتم تو ، فقط یلدا بود . آریا هم نبود .
آخی طفلی فک کنم خیانت دوس دخترش نابودش کرده ، الانم شکشت عشقی خورده نشسته تو خونه داره عکساشو پاره می‌کنه، نامه هاشو پاره می‌کنه .
تو دلم کلی بهش خندیدم . قیافش خیلی خنده دار میشد . ولی آریایی که من میشناسم اینقدر مغروره که فک کنم دیگه حتی به دختره حتی فکر هم نمیکنه .
رفتم اتاقم و نشستم پای کامپیوتر .
یه عالمه کار داشتم که باید انجامشون میدادم .
رفتم سمت کامپیوتر و نشستم پای ایمیلا و حسابا .
انقد زیاد بودن که وقتی تموم شدن حسابی خسته شدم و اصلا نفهمیدم می خوابم برد .
با شنیدن صدای آرومی پشت گوشم از خواب بیدار شدم : خانومی الان ساعت شیش و نیمه . فک نمیکنی یکم زیادی خوابیدی؟
فک کردم یلداس . با دستم محکم دستشو کشیدم کنار و گفتم : اه یلدا بزار بخوابم دیگه ‌. اذیت نکن
که یهو یه صدای مردونه میخکوبم کرد: مثل اینکه زیادی بهت خوش گذشته ها .
زود بلند شو حساب کتابای شرکت مونده .
مثل برق ازجام بلند شدم و با دیدن آریا از خجالت و ترس سرمو انداختم پایین .
انقد رفتارم یهویی بود که خود آریا خندش گرفت .
لامصب بازم از اون خنده های دخترکش بود .
_چقد هم ترسیدی ، نترس بابا نمی‌خوام بخورمت که .
استراحتتو که کردی ، زود بشین کاراتو انجام بده .
_ولی من همه کارامو انجام دادم . هیچ کاری نمونده .
دوباره قیافش جدی و اخمو شد و گفت : به هرحال گفتم که حواست جمع باشه ، شرکت جای خوابیدن نیست ، خیلی خوابت میاد میتونی بری خونه استراحت کنی ‌ وگرنه باید قید حقوقتو بزنی خانوم کوچولو .
این دفعه دیگه نتونستم تحمل کنم . آریا تا خواست بره با عصبانیت گفتم : من خانوم کوچولو نیستم .
آریا این دفعه بازم یه لبخندی زد و گفت : از نظر من هستی .
اینو گفت و از اتاق زد بیرون . لعنتی بازم بهم گفت خانوم کوچولو . تقصیر منع که آتو دست این میدم .

با حرص نشستم سرجام و رفتم سراغ حساب کتابا ولی همشونو انجام داده بودم و هیچ کاری نمونده بود .
درسته خوابم برده بود ولی به قول آریا چون کارمند خوب و منظمیم ، هیچ وقت تنبلی نکردم .
بعد از اینکه یه کش و قوسی به بدنم دادم ، از جام بلند شدم و وسایلامو جمع کردم و از اتاقم زدم بیرون .
همزمان با منم آریا از اتاقش اومد بیرون . امروز اولین روزی بود که می‌دیدم تنها از شرکت بره بیرون ولی اصلا خبری از ناراحتی و دپرسی نبود .
خیلی ریلکس با یلدا خداحافظی کرد و از شرکت زد بیرون .
به منم که اصلا محل نداد ، فقط در حد یه سرتکون دادن . به درک ، انگار محتاج خداحافظی اونم . از شرکت اومدم بیرون و یه اسنپ گرفتم واسه خونه .
وقتی رسیدم خونه همون لحظه کامران بهم زنگ زد .
_بله کامران
_سلام خوبی هلما؟
_ممنون خوبم تو چطوری ؟ چیشده یاد فقیر فقرا کردی؟
_من حق ندارم به همکلاسیم زنگ بزنم؟
_چرا ولی عجیبه یهویی زنگ زدی، همیشه هرکاری داشتی بهم تو دانشگاه میگفتی یا حضوری باهام حرف میزدی، چیزی شده ؟
_آرع راستش باید باهات حرف بزنم ، مسعله مهمیه
_ یعنی انقد مهمه که زنگ زدی؟
_اگه مهم نبود مطمعن باش مزاحمت نمی‌شدم
_نه بابا مزاحمت چیه؟ من کارایی که درحقم کردیو هیچوقت یادم نمیره ، حالا کارت چیه ؟
_تلفنی نمیشه ، باید ببینمت . حضوری باید بهت بگم . الان وقت داری؟
_آره چ ساعتی ؟
_تا نیم ساعت دیگه بیا پارک جلو در دانشگاه
_باشه خودمو میرسونم
_ممنون . می‌بینمت
_فعلا
تلفنو قطع کردم و به راننده اسنپ گفتم بره جلو در دانشگاه .
بیست دقیقه بعد اونجا بودم . کامرانو دیدم که از اونور خیابون واسم دست تکون میداد .
رفتم اونور خیابون و رفتم سمتش .
کامران تا منو دید یه لبخندی زد گفت : واقعا ممنون که اومدی ، نمی‌دونم چجوری تشکر کنم .
_دیوونه این حرفا چیه ؟ تشکر لازم نیست که . تو انقد به گردن من حق داری که من تا عمر دارم فراموش نمیکنم . خوب حالا این کار مهمت چی بود که منو تا اینجا کشوندی ؟
_بیا بریم بشینیم رو صندلی . خودم بهت میگم ‌ .
رفتیم رو نیمکت نشستیم . کامران اول سرش پایین بود و دو تا دستاشو کنار سرش گذاشته بود . بعد سرشو بالا آورد و گفت : هلما من قبلاً هم میخواستم باهات صحبت کنم ولی نمی‌دونم چرا پشیمون شدم . فک کنم الان وقتشه . ببین من می‌خوام راجب ….
_بگو دیگه چرا لفتش میدی؟
_ روم نمیشه بگم ولی میترسم هرچقدر لفتش بدم دیر شه ‌.
راستش ، یه موضوع خیلی مهمیه که باید بهت بگم . چون اصلا جز تو کس دیگه ای رو سراغ ندارم که بهش بگم

_داری گیجم میکنیا . زود بگو دیگه کامران
کامران تا خواست لب باز کنه گوشیش زنگ خورد .
با بی میلی گوشیو جواب داد . مامانش بود
_جانم مامان
_ …….
_ ؟ چیشده؟
_ …….
_چی؟ تصادف ؟ کی تصادف کرده ؟
_ ……..
_باشه باشه الان میام . تو فقط آروم باش .
اینو گفت و گوشیو قطع کرد.
رو به کامران کردم و گفتم : چیزی شده کامران ؟
_هلما برادرم مثل اینکه یه ربع پیش تو جاده تصادف کرده ،ترمز ماشین خراب شده ، من باید برم بیمارستان . واقعا ببخشید . بازم نتونستم بهت بگم . منو ببخش .
امیدوارم دفعه بعدی ملاقاتمون بهتر از این باشه .
_باشه پس منو بی خبر نذار . کمکی از دستم بر اومد بهم زنگ بزن .
_حتما . من دیگه برم . خداحافظ .

بعد از این که کامران رفت ، منم از پارک اومدم بیرون و رفتم خونه .
****

صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم . مامان تا اومد بالا گفت : تو چرا دو روزه نمیری دانشگاه ؟ ماشالا از منم سرحالتری که . بهونت چیه پس؟

حوصله سیم جین کردن مامانو نداشتم . با قیافه ای پکر گفتم : اه مامان ولم کن دیگه .
دیروز یه توک پا بعد از شرکت رفتم دکتر . گفت دوسه روز باید استراحت کنی . وگرنه مرض ندارم که الکی نرم دانشگاه .
یهو مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت : پس چرا میری سرکار ؟
مامان یه دستی زده بود بهم . واقعا هنگ کردم . نمی‌دونستم چه جوابی بدم.
سرمو خاروندم و گفتم : مامان سرکار الکی نیست که .
عین دانشگاه نیست که دوروز نرم هیچی بهم نگن . اگه سرکار نرم فردا پس فردا با اردنگی پرتم میکنن بیرون میگن راه باز جاده دراز .
_خیلی خوب زبون نریز بیا برو صبحونتو بخور برو سرکار .
بعد از اینکه صبحونه رو خوردم حاضر شدم و رفتم سرکار .
وقتی رفتم شرکت شلوغ بود ، نمی‌دونم چرا ولی اتاق آریا خیلی شلوغ بود . مثل اینکه داشت با چند نفر بحث میکرد . صداشون واضح نمیومد .
رفتم اتاقم و اهمیتی ندادم . بعد از اینکه با ایمیلا و فاکتورا ور رفتم یکم سرمو گذاشتم رو میز و استراحت کردم . پنج دقیقه بعد یلدا اومد تو اتاق و گفت : هلما گوشیت چند دقیقس داره زنگ میخوره . الانم قطع کرد
گوشیو ازش گرفتم و رفتم تو تماسا. مامان بود .
بهش زنگ زدم . بعد از چند تا بوق برداشت .
داشت گریه میکرد . صداشم واضح نبود .
با نگرانی گفتم : مامان چیشده چرا گریه میکنی؟
_هلما زود خودتو برسون . هلما زود بیا فقط
_مامان میگی چیشده یا ن؟
_بیا بیمارستان نزدیک خونه . از بیمارستان زنگ زدن گفتن بابات قلبش درد گرفته حالش بده الان بیمارستانه . اگه پنج دقیقه دیرتر میرسوندنش معلوم نبود چ بلایی سرش میومد .
_خیلی خوب گریه نکن . الان میام .
وقتی گوشیو قطع کردم ناخودآگاه اشکام از رو گونه هام میومد . بابام تنها قهرمان زندگیم بود .
نمی‌خواستم بلایی سرش بیاد . زود وسایلامو جمع کردم و بدون اینکه چیزی به کسی بگم از اتاق زدم بیرون

از اتاقم که اومدم بیرون آریا رو دیدم که داشت با یلدا حرف میزد ، حواسش به من نبود .
منم بدون هیچ عکس العملی با عجله از شرکت اومدم بیرون .
یه تاکسی گرفتم ورفتم بیمارستان نزدیک خونه.
وقتی رسیدم زود رفتم سمت پذیرش و رو به مسعول گفتم : خانم ببخشید آقای احمد تهرانی کدوم اتاقن؟
یه نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت : طبقه دوم اتاق سیصد و پنج .
با عجله و استرس رفتم سمت پله ها و منتظر آسانسور نموندم .
وقتی رسیدم از دور مامانو دیدم که پشت آی سیو وایساده بود و صدای گریش تا اینجا میومد .
منم تا مامانو دیدم گریه امونم نداد و با چشمای اشکی دویدم سمتش .
تا منو دید گفت : هلما اومدی دخترم ؟
خودمو انداختم بغلش و گفتم : بابا چش شده ؟
_فعلا که بیهوشه ، چیزی معلوم نیس ، دکتر گفت دیگه قلبش سی درصد کار می‌کنه . اگه عملش نکنیم معلوم نیس چقدر زنده بمونه .

اینو گفت و بازم گریش گرفت .همون لحظه دکتر از اتاق اومد بیرون .
زود رفتم سمتش و با چشای اشکی گفتم : آقای دکتر بابام خوب میشه ؟
_متاسفم ، قلبش دیگه مثل قبل کار نمیکنه . هرچه سریعتر باید عمل شه وگرنه دیگه کاری از دست من بر نمیاد ‌.
_یعنی چی؟ کی باید عمل شه؟
_هرچه سریعتر بهتر . تا هفته دیگه باید ایشون عمل شن وگرنه باید به فکر پیوند قلب باشین که ریسکش ده برابر عمله .

اینو گفت و رفت . با بهت به در اتاق خیره شده بودم . بابامو از پشت در میتونستم ببینم .این بابای من بود که اینجوری بی جون مثل یه تیکه گوشت افتاده بود رو تخت ؟
حتی اگه بشه حاضرم کلیه هامو بفروشم با پولش خرج عمل بابامو بدم ولی یه تار مو از سرش کم نشه . نمی‌خوام بلایی سرش بیاد . اگه بابام چیزیش بشه من میمیرم .
مامان اومد سمتم و دستامو گرفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ دیدی چی به سرمون اومد ؟ دیدی ؟ حالا چه جوری پول عمل باباتو جور کنیم ؟
بازم ضجش رفت هوا . خودمم باهاش گریه کردم . نمیتونستم یه لحظه زندگی بدون بابامو نمیتونستم تصور کنم .
همون لحظه یلدا بهم زنگ زد : بله؟
_سلام خوبی هلما؟
_ممنون ، کاری داشتی؟
_آره راستش یهویی از شرکت زدی بیرون نگران شدم ، راد هم وقتی دید با اون حال زدی بیرون گفت بهت زنگ بزنم .
_آرع بابام قلبش درد گرفته بود اومدین بیمارستان .
اینو که گفتم دیگه نتونستم جلوی گریمو بگیرم
_هلما چرا گریه می‌کنی ؟ مگه واسه بابات اتفاقی افتاد؟
_بابام داره میمیره ، اگه نتونیم عملش کنیم تا یه هفته دیگه بیشتر دووم نمیاره .
من بدون بابام هیچم هیچ . اگه اون بمیره منم خودمو میکشم
🍁🍁

پارت گذاری هر شب در کانال رمان من 
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
montra654342
montra654342
4 سال قبل

سلام با تشکر از رمانتون پارت بعدی کی میاد؟

£♡♥
£♡♥
4 سال قبل

چرا پارت نمیزارید الان شیش روزه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x