رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 5

4.3
(23)

 

یلدا پشت میزش نشست و من در اتاق رادو زدم . صداش از پشت در اومد : بیا تو
درو باز کردم و رفتم تو. پشت میزش نشسته بود،و دستاشو گذاشته بود پشت سرش .
-کارم داشتین ؟
-آره ، کاراتو انجام دادی؟
-بله چطور؟
– پس حدسم درست بود
-منظورتونو متوجه نمیشم؟
-آخه من حدود نیم ساعته که حواسم به کامپیوتره . متاسفانه حدود بیست دقیقس که جنابعالی داری تو کامپیوتر میچرخی. فک نکن زرنگی خانم خانما. من سیستم هوشمند نصب کردم که هر کدوم از کارمندا بیخودی تو کامپیرتر چرخ بزنن این سیستم بهم میگه.
رسما داشتم دیوونه میشدم. این واقعا داشت منو چک میکرد.
-ببخشید فک نمیکنید زیادی دارید منو چک میکنید؟ دلیل این کارا چیه ؟
– آخه از همین روز اول دانشگاه کع دیر اومدی ، خواستم یکم کنترلت کنم که رو بقیه تاثیر بدی نزاری آخه اگه جلوتو نگیرم بقیه کارمندا رو هم به راه کج هدایت میکنی. اینو گفت و یه پوزخند زد : خب الان اگه حرفتون همینه اوکی ، منم زیاد دوست ندارم باهاتون بحث کنم. پس فعلا.
اینو سریع گفتم و از اتاق زدم بیرون . پسره پررو فک کرده میتونه حرص منو دربیاره . هه کورخونده.
این بار از روش جنگ نرم استفاده کردم تا فک نکنه همیشه باید جوابشو بدم . رفتم تو اتاقم . کامپیوترو خاموش کردم و به دیوار خیره شدم آخه کاری برای انجام دادن ندارم . تو همین فکرا بودم که یهو صدای پگاهو شنیدم : سلام آریا هست ؟
– بله هستن بفرمایید تو.
اه چندشم شد دختره پررو خجالت هم نمیکشه هر روز اینجا خودشو لش میکنه. منم از حرصم وقتی که ساعت کاری تموم شد خط چشممو غلیظ کردم و رژمو قرمزمو پررنگ کردم . گوشیمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون .
الکی ژست گرفتم و گوشیو گذاشتم دم گوشم : سلام عزیزم آره الان میام جلو در باشه همون رستوران همیشگی .
اینو که گفتم زیرزیرکی به راد نگاه کردم که اونم با پگاه از در اومده بیرون . راد که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود پگاه هم که با تمسخر داشت نگام میکرد.

زیر نگاه های عصبی آریا و پگاه از شرکت زدم بیرون . الان اونجاشون داشت حسابی میسوخت.
یه ماشین گرفتم و رفتم خونه. هیچکی خونه نبود . مامان رفته بود خونه خاله و بابا هم سرکار بود. پیمان هم معلوم نبودکجاس . یه دوش گرفتم و چرت زدم خیلی خسته بودم. با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ، شماره آشنا بود ولی نفهمیدم کیه . -بله؟
– به خانم خانما تحویل نمیگیری دیگه ، آفتاب از کدوم طرف دراومده ؟
– شما
-متینم دیگه نشناختی؟
متین یکی از همکلاسیای دانشگاهم بود. از همون روز اول دانشگاه دنبالم بود ولی من بهش رو نمیدادم . هیچجوره هم ولم نمیکرد . بعد از دانشگاه ندیدمش ، نفهمیدم چجوری شمارمو گیرآورده
-شماره منو از کجا آوردی ؟
-بماند ، امروز تو دانشگا دیدمت ، هنوز همونی عوض نشدی .
-میگم شمارمو از کجا آوردی ؟
-بیخیال تو که اینقد،سیریش نبودی
-فعلا که هستم اگه کاری نداری من کار دارم میخوام برم
-خوب بابا قهر نکن اگه میخوای بدونی فردا دانشگاه یه جا قرار بزار ببینمت
-به درک اصن مهم نیست شمارمو از کحا آوردی برو با هرکی دوس داری قرار بزار فعلا .
تلفنو قطع کردم پسره پررو فک کرده کیه واسه من شرط میزاره. رفتم هال و نیم ساعت تلویزیون دیدم . داشت خوصلم سرمیرفت ک صدای در اومد. مامان بود
-به به هلما خانم خوب بود،سرکار چه خبر؟
-هیچی بابا گفته بودم این رعیسه گند دماغه . پررو پررو سیستم نصب کرده رو کامپیوتر من که ببینه تو کامپیوتر چه غلطی میکنم.آخه یکی نیست بگه مرد حسابی کامپیوترو گذاشتی واسه حساب و کتاب تو کامپیوترم ، خودتم خیر سرت رعیسی تو اون شرکت ، عوض اینکه به کارای شرکت رسیدگی کنی منو میپایی
– مادر خودتم میگی رعیس شرکت اون از تو بهتر میدونه که تو شرکت چیکار کنه ، شاید صلاحه .
-مامان تو هم خیلی طرفداریشو میکنیا . دیروز بهت زنگ زد چی بهت گفته که کلا از این رو به اون روت کرده ؟
-‌هیچی مادر والا منم طرف حقم .
یه پوفی گفتم و رفتم اتاقم. یه نگاه به گوشیم کردم .باز یه تماس از متین داشتم

متین اس ام اس هم داده بود : خانم خوشگله چرا قهر کردی؟ ناز نکن . طاقچه بالا هم نذار چون خودت خوب میدونی من اصلا ولت نمیکنم و همچنان دنبالتم . شمارمو که داری پس خوشحال میشم زنگ بزنی بهم .
جوابشو ندادم و گذاشتمش تو لیست سیاه که دیگه بهم زنگ نزنه . تو همین فکرا بودم که پونه بهم زنگ زد : سلام بر دانشجوی پاچه گیر .
-کوفت
-تو دلت بی ادب ، بدبخ شوهرت خدا به دادش برسه از دست عجوزه ای مث تو سر به بیابون میزاره .
-زنگ زدی طرفداری شوهر نداشته منو بکنی؟
-نه خب آخه از ظهر که سوار ماشین راد شدی فضولیم گل کرد تا الان که دیگه نتونستم طاقت بیارم . خب تو ماشین چیا میگفت بهت ؟
-فضولو بردن جهنم . به تو چه آخه؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟
-نترس نخوردمش همش واسه خودت
-خفه بابا. من جنازمم رو دوش اون گند دماغ نمیزارم. خیلی مغرور و خودخواهه. وای پونه باورت نمیشه. رو کامپیوتر من سیستم گذاشته که منو چک کنه ، فک کرده منم عین خودش بیکارم.
ولی عوضش یه عکسایی تو کامپیوتر پیدا کردم که بت نشون بدم هنگ میکنی ، از همه شون عکس گرفتم فردا بت نشون میدم . عکس آریا و دخترس تو پارتی و جشن تولد
-اوهوو پس آقا اسمش آریاس. لامصب اسمشم بهش میاد. چطور عکسا تو کامپیوتر توعه؟
-فک کنم تو همه کامپیوترا هست چون برای همه رو پاک کرده ولی برای منو یادش رفته. چه ننه بابایی داره از خودش جوونتر . کلا یه خانواده فول آپشنن.
-میگم این رعیستون برادری چیزی نداره؟
-مارمولک چشتو گرفته ها. نه بابا ما شانس نداریم که. تو همه عکساش تکی بود. فک کنم تک فرزنده. حالا فردا ته و توشو از منشی میپرسم
-پس اگه بود واسه ما هم جور کن. خسته شدم از بی شوهری. عباس آقا بقال هم منو نمیخواد .
-فک کردی واسه منه بدبخت خواستگار میاد ؟ راستی امروز متین زنگ زد
-همون سیریشه ، ولت نکرده هنوز ؟ چجوری پیدات کرد ؟
-نمیدونم خودمم موندم چجوری. هیچجوره هم نم پس نمیده . هنوز آب زیرکاعه
-باشه فردا میام دانشگا دونفری حالشو میگیریم
یههو صدای در اومد . حدس زدم پیمانه .
-پونه من باید برم فردا میبینمت فعلا
-فعلا

بر خلاف تصورم مامان اومد تو .
-خاک تو سرم تو چرا هنوز اینجا نشستی؟
-وا خب مگه باید کجا باشم ؟ اتاقمه دیگه
-حواس نمیزاری واس آدم که . یادم رفت بهت بگم . ساعت هشت قراره چاست خواستگار بیاد.
نزدیک بود شاخام بزنه بیرون . خواستگار ، اونم واسه من؟
‌-مطمعنی واسه من میخواد بیاد؟
-نه پس واسه پیمان میخواد بیاد ، اخه انقد دختره عاشق سینه چاک پیمانه زود تر از پیمان اومد خواستگاری که یوقت پیمان جواب رد نده .
-کی از اون عتیقه خوشش میادآخه ، مامان هیچ ساعتو دیدی؟ ساعت شیشه ، اونا دو
ساعت دیگه میان .
-نترس میوه و شیرینی خریدم . فقط زود برو خودتو آماده کن تا نیومدن . راستی پسره از پسرای دوست باباته
اینو گفت و از اتاق رفت .
اه لعنتی آخه الان وقت خواستگار بود . ظهر دوش گرفته بودم . فقط باید آماده میشدم واسه اینکه بیان .
من الان قصد ازدواج نداشتم . باید یکاری میکردم که از من بدشون بیاد . اول یه لباس گنده و گشاد که چندتا پارگی داش پوشیدم . بوی روغن هم میداد حسابی. یه شلوار دمپا هم پوشیدم با یه روسری که مامان بزرگا بیست سال پیش میپوشیدن، نشستم جلوآینه .
اول که به خودم عطر گل محمدیو زدم. بهتره بگم باهاش دوش کردم.
بعد اصلا دستی به صورتم نزدم و با چند تا از این ترفند های آرایشی رو صورتم چند تا خال گذاشتم که طبیعی جلوه کنه. یه آدامس خرسی گنده هم گذاشتم دهنم.
موهامم که اصلا شونه نکردم . همون جوری تو اتاق موندم تا ساعت هشت بشه. خودم حالم از خودم بهم خورد چه برسه به خواستگارا.
ساعت هشت و نیم صدای زنگ در اومد. فهمیدم اونان . صداشون میومد. خیلی دوس داشتم زود برم ببینمشون.
ده دقیقه بعد مامان صدام کرد که برم پایین . از اتاق در اومدم . از پله ها که داشتم میرفتم پایین یهو همه نگاشون برگشت به من. مامان و بابا با خشم ، پسره و ننه باباشم با تعجب . منم یه لبخند گله گشاد تحویلشون دادم . جوری که آدامسم معلوم بشه. میدونستم مامانم تو دلش منو به هزار فحش بسته و مراسم تموم بشه تیکه بزرگم گوشمه

با آرامش خاصی از پله ها پایین رفتم و به مهمونا سلام کردم و کنار مامان نشستم .
مامان که با چشماش درسته داشت منو قورت میداد.
بابا هم که از خجالت سرشو انداخته بود پایین . آخی طفلکیا.
تقصیر خودشونه . همینجوری یهویی میگن خواستگار میخواد بیاد برات ، اصلا نمیپرسن نظر خودت چیه .
داماد که تیپ و قیافش بد نبود ولی اونی نبود که من میخواستم ، منم با یه لبخند مکش مرگ من نگاش کردم و آدامسو باد کردم . پسره هم همون لحظه با دیدن آدامسم لبخندش ماسید.
مادرش هم ک همش با چشم غره منو نگاه میکرد. باباشم که اصن منو نگا نمیکرد.
خداروشکر حالشونو بهم زده بودم .
یهو با سلقمه مامان به پهلوم به خودم اومدم : خبر مرگت بیاد برو چاییو بیار که آبرو واسم نذاشتی .
منم با ترس و لرز رفتم چاییو ریختم .
یه نقشه شیطونی به سرم زد. کلا یه هلماس و یه نقشه های شیطونی . یکی از چاییا رو از قصد پررنگ ریختم . یکی رو هم از قصد کمرنگ . همه رو هم یکی درمیون گذاشتم. تو یکی کم ریختم تو یکی هم زیاد . یکم از چاییا رو تو سینی ریختم که سینی پر آب شه
یه صلوات فرستادم و از آشپزخونه زدم بیرون . مامان که با دیدن چاییا چشاش گرد شد و خودشو زیر چادر قایم کرد. بابا هم که همچنان سرش پایین بود . اول به پدره تعارف کردم. بنده خدا خواست چایی برداره که با دیدن چاییا پشیمون شد.
پسره هم که انگار نه انگار . خواست چایی برداره که سینی که پرآب بود رو کج کردم و ریختم رو شلوارش. دادش به هوا رفت. منم تو دلم فقط میخندیدم که نقشم گرفته بود .
مامانش هم فقط قربون صدقش میرفت : پسرم چیزیت نشد . الهی بمیرم .
حالا خوبه یه دیگ حلیم روش نریخته.
یه ذره چایی بود دیگه
از سوختن پسره هم استفاده کردم و به مامانش چایی تعارف نکردم .
از ترسم دورتر از مامان نشستم . ولی از دور هم میتونستم تشخیص بدم داره فاتحمو میخونه.
??
? @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x