***
ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود . کلاسم یه ربع دیگه شروع میشد . یه ماشین گرفتم برای دانشگاه ، وقتی رسیدم زود پیاده شدم و مسیر بین پارک تا دانشگاه رو پیاده روی کردم .
وقتی رسیده به دانشگاه و رفتم تو ، تا وارد سالن شدم پونه پیام داد: نیا بالا اوضاع خطریه .
ترس برم داشت . منظورش از خطر چی بود ؟ نکنه اتفاقی برای آریا افتاده بود ؟ شاید هم متین …
تا خواستم گوشیو بزارم کیفم چشمم به متین خورد .
با بهت بهش زل زدم . آب دهنمو قورت دادم . ترس تمام وجودمو گرفت .
خواستم برگردم برم که از شانس گند چشمش افتاد بهم .
پوزخندی زد و برگشت سمتم .
چسبیدم به دیوار و آروم همون جوری که به دیوار تکیه داده بودم اومدم بالا و گفتم : از …از من چی میخوای ؟
کم کم توجه همه دانشجو ها بهمون جلب شد . پونه رو پشت متین دیدم که با چشمای اشکی بهم زل زده بود .
متین اومد جلو . روبروم وایساد گفت :
خبرا زود بهم میرسه ، که خواستگاری میکنن ازت آره ؟
محکم زد رو دیوار و بلند عربده زد : آره ؟
با دادش رعشه به بدنم افتاد . کم کم سرو کله استادا پیدا شد . رنگ پریده و با بدنی عرق کرده از ترس به متین زل زده بودم .
چاقوی ضامن دارشو درآورد و رو به استادا گفت : دست از پا خطا کنین دخلتون اومده ، پس تکون نخورید .
دیدم متین حواسش نیست به پونه اشاره کردم به آریا زنگ بزنه .
پونه هم رفت پشت یه دختره قایم شد و زنگ زد .
کم کم دورمون پر دانشجو شد . همه با تعجب بهمون نگاه میکردن و با دست منو نشون میدادن .
جالب بود تا الان آریا پیداش نشده بود .
متین برگشت سمتم . چاقو رو گرفت جلو صورتم .
_کثافت عوضی مگه بهت نگفته بودم تو مال منی ؟ مگه ما با هم قول و قرار نذاشته بودیم ؟ چرا زدی زیر همه چی ؟
چرا؟
از ترس لال شده بودم . چاقوی جلوی صورتم لالم کرده بود . داشتم کم کم اشهدمو میخوندم .
استادا از ترس جونشون و ترس از دیوونه بازی متین جرعت نمیکردن پا جلو بزارن .
دوباره متین داد زد : آشغال نامرد فک کردی من انقد خرم که دور از چشم من بری راحت ازدواج کنی ؟ چند بار بهت گفتم صبر کن ؟ چند بار ؟
چرا به دام نموندی؟ چرا دختره احمق ؟
اون پسره چی داشت که به من ترجیحش دادی ؟ هان؟
کم کم داشتم از هوش میرفتم . متین هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد ولی تا چشمم به آریا خورد جون به بدنم برگشت . از پله ها با سرعت اومد بالا .
متین حواسش به آریا نبود ، تا چاقو رو آورد بالا آریا محکم هلش داد اونور .
چاقو از دست متین افتاد .
بعد هم با هم گلاویز شدن . یه آن پاهام سست شد و افتادم زمین . پونه و همکلاسیام اومدن پیشم و دستمو گرفتن . بلندم کردن و نشوندنم رو صندلی ، پونه برام آب قند آورد و چند بار آب پاشید تو صورتم تا مطمعن بشه حالم خوبه .
صندلی پشت راهروی اصلی بود و اصلا به آریا اینا دید نداشتم .
یکم بعد آریا با یقه پاره و صورت زخمی اومد کنارم . زانو زد پیشم و گفت : خوبی هلما ؟ این عوضی بلایی سرت نیاورد که ؟
با سر تکون دادن نشون دادم که خوبم .
_دیگه همه چی تموم شد ، الان تو حراسته ، زنگ زدن پلیس بیاد که دیگه از شرش راحت شیم .
جلوی بچه ها با آریا راحت نبودم . ترجیح دادم رسمی حرف بزنم .
_ممنونم آقای راد نجاتم دادید ، یه دنیا ممنون .
لبخند کم جونی زد و گفت : خواهش میکنم این چه حرفیه ؟ وظیفه بود .
الآنم دیگه نمیخواد بیاین کلاس ، میدونم حال روحیتون خوب نیست . تشریف ببرید اتاق اساتید ، اینجا نمونید بهتره .
بعد هم رفت .
با کمک بچه ها رفتم اتاق اساتید . بچه ها زود رفتن ولی پونه پیشم موند تا حالم بهتر بشه . یه ربع بعد وقتی کلاسمون شروع شد پونه ازم خداحافظی کرد و رفت .
من موندم تنهایی تو اتاق اساتید .
حالم اصلا خوب نبود . متین عوضی برام جدی جدی کابوس شده بود .
با اینکه پلیس ها اومدن بردنش ولی همه چیز ازش برمیومد .
شک نداشتم تو زندان هم که باشه زهرشو میریزه . اون اصلا پاش نمیرسه زندان چون صد نفر براش کار میکنن و هزار جا پارتی داره
سرم همینجوری رو میز بود ، حالم اصلا خوب نبود .
نفهمیدم چقدر گذشت که در باز شد . از ترس زود از جام بلند شدم ، آریا بود .
به صندلی اشاره کرد و گفت : نترس بشین .
_کلاسات مگه تموم شد ؟
_آره
_بقیه استادا چی ؟
_گفتم یه چند دقیقه بیرون باشن باهات حرف بزنم .
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز ، با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم .
آریا نشست کنارم .
سرمو بالا آوردم و زل زدم بهش .
_آریا
_جان؟
با بغض تو صدام گفتم : امروز خیلی ترسیدم ، خیلی .
_من خودم بدتر از تو ، داشتم سکته رو میزدم .
شانس آوردم پونه زود بهم زنگ زد . نزدیک بود امروز یه بار دیگه ترس از دست دادن تو بیوفته تو وجودم . ولی دیگه بهش فکر نکن ، اون کثافت دیگه نمیتونه تو رو ازم بگیره .
الانم که پلیسا گرفتنش ، دیگه دستش بهمون نمیرسه .
سرمو چسبوند به سینه اش و گفت : منو تو تا ابد مال همیم . اینو یادت باشه فرشته من . دیگه هم گریه نکن چون نمیدونی وقتی میبینم اشکاتو چه حالی میشم .
بلند شو صورتتو آب بزن یه چیزی بخور حالت بیاد سرجاش.
همون جوری که اشکام کل پیرهنشو خیس کرده بود ازش جدا شدم .
چشمم خورد به کنار لبش که زخمی شده بود .
لباسشم خونی شده بود . دست کشیدم رو لباسش و گفتم : لباست …لباست خونی شده . وای آریا چه بلایی سر خودت آوردی ؟ اگه چیزیت میشد من چیکار میکردم ؟
_فدا سرت عزیزم . اون آشغال داشت چاقو رو میبرد جلو صورتت ، انتظار داشتی صاف صاف تو چشاش زل بزنم و بشینم سر جام ؟
_جواب استادا رو چی میدی؟ حراست ؟ رییس دانشگاه ؟
تک خنده ای کرد و گفت : فک کنم دیگه الان همشون فهمیدن.
_چیو ؟
_اینکه گلوی ما پیش شما گیر کرده . اگه هم تا الان نمیدونستن رضا بهشون گفته.
فک میکنی رضا آلو تو دهنش خیس میمونه؟
خندیدم و گفتم : با این کاری که تو کردی کل دانشگاه فهمیدن .
_عیب نداره ، استاد دانشگاه دل نداره؟ حق نداره عاشق شاگردش بشه ؟
همون لحظه یکی از استادا درو باز کرد .
آریا زود بحثو عوض کرد و گفت : به هر حال باید شر این مزاحم کنده میشد . خدارو شکر پلیسا گرفتنش ، شما هم دیگه نگران چیزی نباشید . الان تشریف ببرید منزل تا خانواده بیشتر از این نگران نشدن .
فهمیدم آریا جلوی بقیه استادا رودربایستی داره . چشمکی بهش زدم و گفتم : ممنونم استاد بابت کمکتون . خیلی امروز بهم لطف کردید .
آریا هم آروم گفت : خیلی خب برو دیگه .
_فعلا .
کوله مو برداشتم و از اتاق اساتید زدم بیرون .
پونه بیرون منتظرم بود .
_حالت بهتره خواهری؟
_آره پونه . مرسی که امروز به موقع به دادم رسیدی . اگه زنگ نمیزدی ، معلوم نبود چه بلایی سرم میومد .
محکم بوسم کرد و گفت : این چه حرفیه ؟ تو از خواهر برام عزیز تری .دیگه نشنوم ازت این حرفو .
خدارو شکر الان حالت بهتره .
_اره خوبم .
_اون متین دربه در هم پلیسا گرفتن جیگرم حال اومد . حقش بود جلوی همه آبروش بره .
نمیدونی امروز چه وضعی بود . همه گرخیده بودن ، برای اولین بار هم پای پلیس به دانشگاه باز میشد .
خلاصه بگم کلا از امروز به بعد قراره فقط وحشت کنیم .
خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه .
***
نشسته بودم رو تخت و داشتم درسمو میخوندم .
یاد امروز که میوفتم تن و بدنم میلرزید . تو یه لحظه مرگو جلوی چشمام دیدم.
اگه آریا نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد . امروز به معنای واقعی مرگو جلوی چشمام دیدم .
تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم چون اینجوری بیشتر حالم بد میشد .
یکم بعد تلفن خونه زنگ زد . گوشمو تیز کردم که کیه .
نزدیک در شدم .
صدای مامان میومد .
_سلام بفرمایید .
_…
_حال شما ؟ خوب هستید ؟ چه خبر؟ آقای مهندس چطورن ، گل پسرتون خوبن ؟
_…
_سلام میرسونن . اونا هم خوبن ، دستبوسن .
_….
_والا چی بگم . نظر هلما رو نمیدونم ، هنوز نپرسیدیم ازش .
_…
_چشم من اطلاع میدم خدمتتون . با پدرش مشورت کنم ، تا فردا اطلاع میدم .
_…
_حتما ، شما هم سلام برسونید . خدا نگهدار
بعد که گوشیو قطع کرد زود منو صدا کرد : هلما… هلما
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : بله ؟
_بیا پایین .
درو باز کردم و رفتم تو . خودمو بیخیال جلوه دادم.
_چیشده ؟
_والا خانواده آقای راد زنگ زدن ، مادرش بود .
میخواست جواب بگیره ، ببینه نظرت چیه .
سرمو انداختم پایین . تو دلم آشوب بود ، نمیتونستم به همین راحتی به مامان بگم جوابم مثبته .
یکم این پا و اون پا کردم و گفتم : نظری ندارم . یعنی بد نبود ، پسر خوبی بود .
تازه با پیمان هم که دوسته ، اون موقع هم که تصادف کردم منو رسوند بیمارستان ، هزینه بیمارستان هم داد .
خلاصه کلی لوتی گری کرده .
مامان پرید تو حرفم : اینا رو ول کن . نظر خودت چیه ؟ یعنی خوشت اومده ؟
بازم سرمو انداختم پایین و آروم گفتم :
رفیق پیمانه دیگه. نمیشه روشو زمین انداخت .
اینو گفتم و زود پریدم اتاقم . جلوی مامان خودمو کنترل کردم که یوقت ذوق مرگ نشم .
تا رسیدم اتاقم پریدم رو تختم و هی بالا پایین میپریدم .
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم .
خدا کنه فقط بابام قبول کنه ، دیگه هیچ مانعی سر راهمون به جز بابام نیست .
البته میدونم اون خودش از آریا خوشش اومده بود و حق انتخابو به خودم داده بود .
همون لحظه گوشیم زنگ خورد .
آریا بود .
گوشیو برداشتم : جانم
_سلام عزیزم
_سلام آریا خوبی ؟
_مثل اینکه تو بهتری.
_از کجا فهمیدی ؟
_هم از نفس زدنات و مدل حرف زدنت، معلومه ذوق مرگ شدی . هم از زنگ ده دقیقه پیش مامانم .
_تو به مامانت گفتی زنگ بزنه ؟
_آره ولی خودشم یادش بود . من بهش یاد آوری کردم .
_وای آریا باورت نمیشه
_چی نفس؟
_مامانم فعلا موافقت کرده . میخواد به بابام بگه .
اونم ب احتمال زیاد موافقه . چون از تو خوشش اومده بود .
_راست میگی دیوونه؟
_اوهوم .
نفس عمیقی کشید و گفت : یعنی باری از دوشم برداشتی . باورت نمیشه خودمو آماده کرده بودم برای مخالف بابات ، کلی حرف آماده کرده بودم که بهش بزنم. میخواستم مخشو بزنم .
_دیوونه همون شب اول که حرف مهریه رو گفتی مخشو زدی .
_خب پس خدارو شکر دیگه هفت خان رستم رو در پیش نداریم .
_اگه هفت خان رستم بود جا میزدی؟
_این حرفا چیه داری میزنی ؟ اگه شوخی هم میکنی اصلا شوخی قشنگی نیست .
_شوخی نکردم . خواستم بدونم .
_یعنی تو خودت نمیدونی ؟
_چرا ولی خواستم از زبون خودت بشنوم . ولی همین که گفتی کلی خودتو برای مخالفت بابام آماده کرده بودی همین برام بسه .
_عزیزم مامانم داره صدام میکنه کاری نداری باید برم ؟
_نه برو فعلا .
_میبوسمت . فعلا .
***
تو شرکت نشسته بودم و داشتم کارامو میکردم که تلفن اتاقم زنگ خورد .
گوشیو برداشتم .
_بله
_ به به هلما خانم . چه عجب صدای قشنگ شما رو شنیدیم.
صدا، صدای متین بود . با ترس آب دهنمو قورت دادم . مگه اون زندان نبود ؟
_تو ، تو چجوری زنگ زدی ؟
_ما رو دست کم گرفتی ؟ من متینم . یه دنیا حریفم نیست .
فک نکن تو و اون پسره منو دادین دست پلیس همه چی تموم شد . نه خیر ، تازه شروع شده .
بترس از اون روزی که جنازه اون شوهرتو فرستادم جلو در خونتون .
_چی داری میگه مرتیکه عوضی ؟ چه گوهی داری میخوری ؟ هر جهنم دره ای که هستی باش ، هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی چون جرعتشو نداری .
بعد هم قطع کردم .
مثل اینکه کابوس متین تا ابد برام تمومی نداشت . قرار نبود از دستش خلاص شم . هر روز ترسناک تر از روز قبل .
این من بدبخت بودم که داشتم قربانی میشدم .
🆔 @romanman_ir
لطفا زود به زود پارت گذاری کنید
رمان قشنگیه خوبه هلما قضیه عکسا رو به اریا بگه و تا متین بخواد لو بده ضایع بشه
فقط یکم سریعتر پارت بزارین
واییییی نویسنده دیگه داره رمانت بی مزه میشمااا آااااه زود تمومشروع کن بره
رمان قشنگیه ولی نویسنده خیلی داره کشش میده
سلام کلا چند پارته؟؟
چرا پارت بعدیو نمیذارید😑
پارت گذاری دیررررررررررررررررررررررر است
چقد دیرررر پارت میذارید☹️تو کانالتونم ک کلا این رمانه خیلی دیر میذارید
حوصلمون سر رفت ب خدا اهع😒