رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 68

4.3
(12)

***

ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود . کلاسم یه ربع دیگه شروع میشد . یه ماشین گرفتم برای دانشگاه ، وقتی رسیدم زود پیاده شدم و مسیر بین پارک تا دانشگاه رو پیاده روی کردم .

وقتی رسیده به دانشگاه و رفتم تو ، تا وارد سالن شدم پونه پیام داد: نیا بالا اوضاع خطریه .

ترس برم داشت . منظورش از خطر چی بود ؟ نکنه اتفاقی برای آریا افتاده بود ؟ شاید هم متین …
تا خواستم گوشیو بزارم کیفم چشمم به متین خورد .
با بهت بهش زل زدم . آب دهنمو قورت دادم . ترس تمام وجودمو گرفت .
خواستم برگردم برم که از شانس گند چشمش افتاد بهم .
پوزخندی زد و برگشت سمتم .
چسبیدم به دیوار و آروم همون جوری که به دیوار تکیه داده بودم اومدم بالا و گفتم : از …از من چی میخوای ؟

کم کم توجه همه دانشجو ها بهمون جلب شد . پونه رو پشت متین دیدم که با چشمای اشکی بهم زل زده بود .
متین اومد جلو . روبروم وایساد گفت :
خبرا زود بهم میرسه ، که خواستگاری میکنن ازت آره ؟
محکم زد رو دیوار و بلند عربده زد : آره ؟

با دادش رعشه به بدنم افتاد . کم کم سرو کله استادا پیدا شد . رنگ پریده و با بدنی عرق کرده از ترس به متین زل زده بودم .
چاقوی ضامن دارشو درآورد و رو به استادا گفت : دست از پا خطا کنین دخلتون اومده ، پس تکون نخورید .
دیدم متین حواسش نیست به پونه اشاره کردم به آریا زنگ بزنه .
پونه هم رفت پشت یه دختره قایم شد و زنگ زد .
کم کم دورمون پر دانشجو شد . همه با تعجب بهمون نگاه میکردن و با دست منو نشون میدادن .
جالب بود تا الان آریا پیداش نشده بود .
متین برگشت سمتم . چاقو رو گرفت جلو صورتم .
_کثافت عوضی مگه بهت نگفته بودم تو مال منی ؟ مگه ما با هم قول و قرار نذاشته بودیم ؟ چرا زدی زیر همه چی ؟
چرا؟

از ترس لال شده بودم . چاقوی جلوی صورتم لالم کرده بود . داشتم کم کم اشهدمو میخوندم .
استادا از ترس جونشون و ترس از دیوونه بازی متین جرعت نمیکردن پا جلو بزارن .
دوباره متین داد زد : آشغال نامرد فک کردی من انقد خرم که دور از چشم من بری راحت ازدواج کنی ؟ چند بار بهت گفتم صبر کن ؟ چند بار ؟
چرا به دام نموندی؟ چرا دختره احمق ؟
اون پسره چی داشت که به من ترجیحش دادی ؟ هان؟

کم کم داشتم از هوش میرفتم . متین هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد ولی تا چشمم به آریا خورد جون به بدنم برگشت . از پله ها با سرعت اومد بالا ‌.
متین حواسش به آریا نبود ، تا چاقو رو آورد بالا آریا محکم هلش داد اونور .
چاقو از دست متین افتاد .
بعد هم با هم گلاویز شدن . یه آن پاهام سست شد و افتادم زمین . پونه و همکلاسیام اومدن پیشم و دستمو گرفتن . بلندم کردن و نشوندنم رو صندلی ، پونه برام آب قند آورد و چند بار آب پاشید تو صورتم تا مطمعن بشه حالم خوبه .
صندلی پشت راهروی اصلی بود و اصلا به آریا اینا دید نداشتم .
یکم بعد آریا با یقه پاره و صورت زخمی اومد کنارم . زانو زد پیشم و گفت : خوبی هلما ؟ این عوضی بلایی سرت نیاورد که ؟
با سر تکون دادن نشون دادم که خوبم .
_دیگه همه چی تموم شد ، الان تو حراسته ، زنگ زدن پلیس بیاد که دیگه از شرش راحت شیم .

جلوی بچه ها با آریا راحت نبودم . ترجیح دادم رسمی حرف بزنم .
_ممنونم آقای راد نجاتم دادید ، یه دنیا ممنون .
لبخند کم جونی زد و گفت : خواهش میکنم این چه حرفیه ؟ وظیفه بود .
الآنم دیگه نمیخواد بیاین کلاس ، می‌دونم حال روحیتون خوب نیست . تشریف ببرید اتاق اساتید ، اینجا نمونید بهتره .
بعد هم رفت ‌.
با کمک بچه ها رفتم اتاق اساتید ‌. بچه ها زود رفتن ولی پونه پیشم موند تا حالم بهتر بشه . یه ربع بعد وقتی کلاسمون شروع شد پونه ازم خداحافظی کرد و رفت .
من موندم تنهایی تو اتاق اساتید .
حالم اصلا خوب نبود . متین عوضی برام جدی جدی کابوس شده بود .
با اینکه پلیس ها اومدن بردنش ولی همه چیز ازش برمیومد .
شک نداشتم تو زندان هم که باشه زهرشو می‌ریزه . اون اصلا پاش نمیرسه زندان چون صد نفر براش کار میکنن و هزار جا پارتی داره

سرم همینجوری رو میز بود ، حالم اصلا خوب نبود .
نفهمیدم چقدر گذشت که در باز شد . از ترس زود از جام بلند شدم ، آریا بود .

به صندلی اشاره کرد و گفت : نترس بشین .
_کلاسات مگه تموم شد ؟
_آره
_بقیه استادا چی ؟
_گفتم یه چند دقیقه بیرون باشن باهات حرف بزنم .
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز ، با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم .
آریا نشست کنارم .
سرمو بالا آوردم و زل زدم بهش .
_آریا
_جان؟
با بغض تو صدام گفتم : امروز خیلی ترسیدم ، خیلی .
_من خودم بدتر از تو ، داشتم سکته رو میزدم .
شانس آوردم پونه زود بهم زنگ زد ‌. نزدیک بود امروز یه بار دیگه ترس از دست دادن تو بیوفته تو وجودم . ولی دیگه بهش فکر نکن ، اون کثافت دیگه نمیتونه تو رو ازم بگیره .
الانم که پلیسا گرفتنش ، دیگه دستش بهمون نمیرسه .
سرمو چسبوند به سینه اش و گفت : منو تو تا ابد مال همیم . اینو یادت باشه فرشته من . دیگه هم گریه نکن چون نمیدونی وقتی میبینم اشکاتو چه حالی میشم .
بلند شو صورتتو آب بزن یه چیزی بخور حالت بیاد سرجاش.
همون جوری که اشکام کل پیرهنشو خیس کرده بود ازش جدا شدم .
چشمم خورد به کنار لبش که زخمی شده بود .
لباسشم خونی شده بود . دست کشیدم رو لباسش و گفتم : لباست …لباست خونی شده ‌. وای آریا چه بلایی سر خودت آوردی ؟ اگه چیزیت میشد من چیکار میکردم ؟
_فدا سرت عزیزم . اون آشغال داشت چاقو رو میبرد جلو صورتت ، انتظار داشتی صاف صاف تو چشاش زل بزنم و بشینم سر جام ؟
_جواب استادا رو چی میدی؟ حراست ؟ رییس دانشگاه ؟
تک خنده ای کرد و گفت : فک کنم دیگه الان همشون فهمیدن.
_چیو ؟
_اینکه گلوی ما پیش شما گیر کرده . اگه هم تا الان نمیدونستن رضا بهشون گفته.
فک میکنی رضا آلو تو دهنش خیس میمونه؟
خندیدم و گفتم : با این کاری که تو کردی کل دانشگاه فهمیدن .
_عیب نداره ، استاد دانشگاه دل نداره؟ حق نداره عاشق شاگردش بشه ؟

همون لحظه یکی از استادا درو باز کرد .
آریا زود بحثو عوض کرد و گفت : به هر حال باید شر این مزاحم کنده میشد . خدارو شکر پلیسا گرفتنش ، شما هم دیگه نگران چیزی نباشید . الان تشریف ببرید منزل تا خانواده بیشتر از این نگران نشدن .

فهمیدم آریا جلوی بقیه استادا رودربایستی داره . چشمکی بهش زدم و گفتم : ممنونم استاد بابت کمکتون . خیلی امروز بهم لطف کردید .
آریا هم آروم گفت : خیلی خب برو دیگه .
_فعلا .
کوله مو برداشتم و از اتاق اساتید زدم بیرون .
پونه بیرون منتظرم بود .
_حالت بهتره خواهری؟
_آره پونه . مرسی که امروز به موقع به دادم رسیدی . اگه زنگ نمیزدی ، معلوم نبود چه بلایی سرم میومد .
محکم بوسم کرد و گفت : این چه حرفیه ؟ تو از خواهر برام عزیز تری .دیگه نشنوم ازت این حرفو .
خدارو شکر الان حالت بهتره .
_اره خوبم .
_اون متین دربه در هم پلیسا گرفتن جیگرم حال اومد . حقش بود جلوی همه آبروش بره .
نمیدونی امروز چه وضعی بود ‌. همه گرخیده بودن ، برای اولین بار هم پای پلیس به دانشگاه باز میشد .
خلاصه بگم کلا از امروز به بعد قراره فقط وحشت کنیم .
خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه .

***

نشسته بودم رو تخت و داشتم درسمو میخوندم .

یاد امروز که میوفتم تن و بدنم میلرزید . تو یه لحظه مرگو جلوی چشمام دیدم.

اگه آریا نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد . امروز به معنای واقعی مرگو جلوی چشمام دیدم .
تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم چون اینجوری بیشتر حالم بد میشد .

یکم بعد تلفن خونه زنگ زد . گوشمو تیز کردم که کیه .
نزدیک در شدم .
صدای مامان میومد .
_سلام بفرمایید .
_…
_حال شما ؟ خوب هستید ؟ چه خبر؟ آقای مهندس چطورن ، گل پسرتون خوبن ؟
_…
_سلام میرسونن . اونا هم خوبن ، دستبوسن .

_….

_والا چی بگم . نظر هلما رو نمی‌دونم ، هنوز نپرسیدیم ازش .

_…

_چشم من اطلاع میدم خدمتتون . با پدرش مشورت کنم ، تا فردا اطلاع میدم .

_…
_حتما ، شما هم سلام برسونید . خدا نگهدار

بعد که گوشیو قطع کرد زود منو صدا کرد : هلما… هلما

آب دهنمو قورت دادم و گفتم : بله ؟
_بیا پایین .

درو باز کردم و رفتم تو . خودمو بیخیال جلوه دادم.
_چیشده ؟
_والا خانواده آقای راد زنگ زدن ، مادرش بود .
میخواست جواب بگیره ، ببینه نظرت چیه .

سرمو انداختم پایین . تو دلم آشوب بود ، نمیتونستم به همین راحتی به مامان بگم جوابم مثبته .

یکم این پا و اون پا کردم و گفتم : نظری ندارم . یعنی بد نبود ، پسر خوبی بود .
تازه با پیمان هم که دوسته ، اون موقع هم که تصادف کردم منو رسوند بیمارستان ، هزینه بیمارستان هم داد .
خلاصه کلی لوتی گری کرده .

مامان پرید تو حرفم : اینا رو ول کن . نظر خودت چیه ؟ یعنی خوشت اومده ؟
بازم سرمو انداختم پایین و آروم گفتم :
رفیق پیمانه دیگه. نمیشه روشو زمین انداخت .
اینو گفتم و زود پریدم اتاقم . جلوی مامان خودمو کنترل کردم که یوقت ذوق مرگ نشم .
تا رسیدم اتاقم پریدم رو تختم و هی بالا پایین میپریدم .
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم .

خدا کنه فقط بابام قبول کنه ، دیگه هیچ مانعی سر راهمون به جز بابام نیست .
البته می‌دونم اون خودش از آریا خوشش اومده بود و حق انتخابو به خودم داده بود .

همون لحظه گوشیم زنگ خورد .
آریا بود .
گوشیو برداشتم : جانم
_سلام عزیزم
_سلام آریا خوبی ؟
_مثل اینکه تو بهتری.
_از کجا فهمیدی ؟
_هم از نفس زدنات و مدل حرف زدنت، معلومه ذوق مرگ شدی . هم از زنگ ده دقیقه پیش مامانم .
_تو به مامانت گفتی زنگ بزنه ؟
_آره ولی خودشم یادش بود ‌. من بهش یاد آوری کردم .
_وای آریا باورت نمیشه
_چی نفس؟
_مامانم فعلا موافقت کرده . میخواد به بابام بگه .
اونم ب احتمال زیاد موافقه . چون از تو خوشش اومده بود ‌.
_راست میگی دیوونه؟
_اوهوم .
نفس عمیقی کشید و گفت : یعنی باری از دوشم برداشتی . باورت نمیشه خودمو آماده کرده بودم برای مخالف بابات ، کلی حرف آماده کرده بودم که بهش بزنم. میخواستم مخشو بزنم .
_دیوونه همون شب اول که حرف مهریه رو گفتی مخشو زدی .

_خب پس خدارو شکر دیگه هفت خان رستم رو در پیش نداریم ‌.
_اگه هفت خان رستم بود جا میزدی؟
_این حرفا چیه داری میزنی ؟ اگه شوخی هم می‌کنی اصلا شوخی قشنگی نیست .

_شوخی نکردم . خواستم بدونم .
_یعنی تو خودت نمیدونی ؟
_چرا ولی خواستم از زبون خودت بشنوم . ولی همین که گفتی کلی خودتو برای مخالفت بابام آماده کرده بودی همین برام بسه .

_عزیزم مامانم داره صدام میکنه کاری نداری باید برم ؟
_نه برو فعلا .
_میبوسمت . فعلا .

***

تو شرکت نشسته بودم و داشتم کارامو میکردم که تلفن اتاقم زنگ خورد .
گوشیو برداشتم .
_بله
_ به به هلما خانم . چه عجب صدای قشنگ شما رو شنیدیم.

صدا، صدای متین بود . با ترس آب دهنمو قورت دادم . مگه اون زندان نبود ؟
_تو ، تو چجوری زنگ زدی ؟
_ما رو دست کم گرفتی ؟ من متینم . یه دنیا حریفم نیست .
فک نکن تو و اون پسره منو دادین دست پلیس همه چی تموم شد . نه خیر ، تازه شروع شده .
بترس از اون روزی که جنازه اون شوهرتو فرستادم جلو در خونتون .

_چی داری میگه مرتیکه عوضی ؟ چه گوهی داری میخوری ؟ هر جهنم دره ای که هستی باش ، هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی چون جرعتشو نداری .
بعد هم قطع کردم .

مثل اینکه کابوس متین تا ابد برام تمومی نداشت ‌. قرار نبود از دستش خلاص شم . هر روز ترسناک تر از روز قبل .
این من بدبخت بودم که داشتم قربانی میشدم .

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mah
mah
3 سال قبل

لطفا زود به زود پارت گذاری کنید

.
.
3 سال قبل

رمان قشنگیه خوبه هلما قضیه عکسا رو به اریا بگه و تا متین بخواد لو بده ضایع بشه
فقط یکم سریعتر پارت بزارین

گیسو
گیسو
3 سال قبل

واییییی نویسنده دیگه داره رمانت بی مزه میشمااا آااااه زود تمومشروع کن بره

Shakiba83
3 سال قبل

رمان قشنگیه ولی نویسنده خیلی داره کشش میده

Nikoo
Nikoo
3 سال قبل

سلام کلا چند پارته؟؟

Nikoo
Nikoo
3 سال قبل

چرا پارت بعدیو نمیذارید😑

sara
sara
3 سال قبل

پارت گذاری دیررررررررررررررررررررررر است

Nikoo
Nikoo
3 سال قبل

چقد دیرررر پارت میذارید⁦☹️⁩تو کانالتونم ک کلا این رمانه خیلی دیر میذارید
حوصلمون سر رفت ب خدا اهع😒

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x