رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 69

4.8
(5)

 

سرمو گذاشتم رو میز و چشمامو بستم .
یاد حرف متین میوفتادم که گقت جنازه آریا رو می‌فرسته جلو در خونه وحشتی به تنم افتاد .
بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم . متین به اندازه کافی تو زندگیم نفوذ کرده بود .
نمی‌خواستم حالا آریا رو ازم بگیره .
اگه تهدید الکی هم باشه بازم ترسناکه .
اگه واقعا بلایی سر آریا میومد چی ؟
اگه چیزیش میشد من هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم .

وقتی ساعت کاری تموم شد آریا پیام داد :صبر کن همه برن بعد بیا اتاقم با هم بریم .
وقتی همه رفتن آروم از جام بلند شدم و زدم از اتاق بیرون .
در اتاق آریا رو باز کردم و رفتم تو نشستم . نشسته بود رو صندلیش و داشت با لپتابش ور میرفت.

تا نشستم زود گفت : چند دقیقه بشین یکم حساب کتابام مونده .
همون جوری که نشسته بودم داشتم فکر میکردم چجوری بهش بگم .
استرس تمام وجودمو گرفته بود . دستام بدجوری میلرزید .
اگه عصبانی و شاکی بشه چی ؟ اگه بهم بی اعتماد بشه ؟
وای خدایا دارم سکته میکنم .

تو همین فکرا بودم که آریا لپتابشو بست و بلند شد کتشو پوشید .
وسایلشو جمع کرد و رفت سمت در .
با صداش به خودم اومدم .
_نمیای بریم ؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : آریا صبر کن من باهات حرف دارم .
_خیلی خب تو ماشین حرف میزنیم .
_نه … خیلی مهمه . باید همینجا بهت بگم .
یکم اخماش رفت تو هم . اومد نشست کنارم .
_هلما چیشده ؟ چی میخوای بگی که انقد مهمه ؟
سرمو انداختم پایین .
_آریا من باید یه چیزی بهت بگم .
زودتر از اینا باید بهت میگفتم .
_داری نگرانم میکنیا . چی شده ؟
_من …من …
_تو چی ؟

نفسمو حبس کردم و گفتم : من بهت دروغ گفتم .
اخماش غلیظ شد و گفت : چه دروغی ؟
_اون عکسا …. همون عکسایی که متین همیشه منو با اونا تهدید می‌کرد فتوشاپ نبود . یعنی همش فتوشاپ نبود .
بعضیاش واقعی بود .

سرمو با ترس آوردم بالا . آریا با قیافه ای مات و هنگ بهم زل زده بود .
زود از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره .
با حرص دست کشید تو موهاش .
چند دقیقه بعد با قیافه ای عصبی برگشت سمتم .
_اونوقت تو اینو الان باید به من بگی ؟ چرا الان لعنتی ؟ چرا ؟

از جام بلند شدم و گفتم : می‌دونم ، می‌دونم زودتر از باید بهت میگفتم . ترسیدم بهم بی اعتماد بشی یا فکر بدی راجب من بکنی .
ولی به خدا من اونی که تو فکر می‌کنی نیستم ‌. باور کن
_هیچی نگو هلما هیچی نگو . تو این موضوع به این مهمی رو تا الان از من قایم کرده بودی ؟ اونم موضوعی که مربوط به اون متین آشغاله ؟

_آریا به خدا ترسیدم . از این که متین بفهمه من چیزی بهت گفتم ، از اینکه بخوای بری سر وقتش و متین بلایی سرت بیاره .
_منو عصبی نکن . بگو قضیه اون عکسا چیه ؟ یعنی چی فتوشاپ نیست ؟

 

آب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم .
تا اومدم یه چیزی بگم آریا زود گفت : اون آشغال بلایی هم سرت آورده ؟ آره هلما ؟
_نه آریا نه ، توروخدا فقط گوش کن. الان همشو برات توضیح میدم .
دو سال پیش که پامو برای اولین بار گذاشتم تو اون دانشگاه کوفتی ، همه چی خوب بود و خوب پیش رفت .
هیچ مشکلی نداشتم . تا اینکه بعد از چند وقت به اصرار یکی از دوستام به یه مهمونی دعوت شدم .منم که تاحالا مهمونی نرفته بودم خیلی دلم میخواست بدونم چطوریه .
دوستم خیلی اصرار کرد و گفت به مهمونی زنونه اس . منم دیدم خیلی اصرار میکنه ، باهاش رفتم .
اولش که رفتیم همه چی خوب بود ولی بعد از چند دقیقه فهمیدیم مهمونی نبوده و پارتی بوده ‌، اونم پارتی مختلط .
تازه اون موقع فهمیدم همه اینا نقشه متین بوده اون دختره هم که اصرار کرد یکی از آدمای متین بود .
با خودم گفتم یه شبه دیگه ، یکم تحمل کنم تموم میشه میره ولی من احمق نمی‌دونستم اون شب تازه همه چی شروع میشه و من پا توی چه جهنمی گذاشتم .

اون شب کلی ازمون پذیرایی کردن . همش هم جلوی من از اون زهرماری تعارف کردن ، منم دستشونو رد میکردم ولی بهم گفتن آب آلبالوعه . منه خر هم باور کردم و خوردم .
واقعا هم مزه آب آلبالو میداد . ولی متین کثافت بازم برام نقشه ریخته بود و الکلو قاطی آب آلبالو کرده بود .

وقتی اون زهرماریو خوردم بدنم گر گرفته بود و واقعا مست کرده بودم . یکم بعدش دیگه هیچی یادم نیومد تا اینکه نصفه شب یهو از خواب بیدار شدم و دیدم رو مبل دراز کشیدم .
همه دورم جمع شده بودن و حالمو میپرسیدن . متین آشغال هم الکی خودشو به نگرانی زد و گفت که منو میرسونه بیمارستان. اون شب منو واقعا برد بیمارستان و بعد هم رسوند خونه . منم فکر کردم خیلی آدم مرامیه و کلی ازش تشکر کردم .

از اون ماجرا چند وقت گذشت . تا اینکه یه روز متین چند تا عکس برام فرستاد ، اون عکسا رو که دیدم شوکه شدم .
من بودم با یه وضعیت خیلی بد .
دقیقا هم تو همون مهمونی بود . بعداً فهمیدم این آشغال منو از قصد کشونده بود تو مهمونی تا مستم کنه و ازم عکس بگیره .
بعد هم شروع کرد تهدید کردن و گفت اگه فلان قدر بهم پول ندی عکستو برای خانواده ات میفرستم .
من اون موقع واقعا ترسیده بودم . اون عکسا اگه به دست خانواده ام می‌رسید بدبخت میشدم .
منم یه کم پول قرض گرفتم و بهش دادم تا دهنشو ببنده و بره .
خودمم چند تا عکس ازش داشتم وقتی داشت با دخترای دانشگاه حرف میزد .
بهش گفتم اگه بازم بیاد سراغم عکساشو پخش میکنم .
اونم ترسید و دیگه سراغم نیومد .
منم فکر کردم واقعا رفته و دست از سرم برداشته ، عکسایی که ازش داشتمو پاره کردم .
ولی اون کثافت دوباره پیداش شد و ادعا کرد که بازم پول میخواد ‌ . بقیشم که خودت میدونی .
آریا باور کن همه اینا رو راست گفتم . من اونی که فکر می‌کنی نیستم ، فقط …فقط ترسیدم بهت بگم و تو از من بدت بیاد . نمی‌خواستم از دستت بدم .
برای همین هیچی بهت نگفتم .

سرمو انداختم پایین و آروم اشک ریختم .
آریا همچنان پشتش به من بود و داشت از پنجره بیرونو نگاه میکرد .
همون لحظه یهو برگشت سمتم .
اومد جلو ‌و روبروم وایساد.
‌ از ترس رفتم عقب ، فکر میکردم میخواد سیلی بزنه .
یهو منو محکم کشید تو بغلش و گفت:
یعنی این همه مدت اون داشت اذیتت میکرد و به من هیچی نگفتی ؟
تو چی کشیدی این همه مدت از دست اون لاشخور ؟
_فکر کردم که تو یوقت فکر می‌کنی من دارم دروغ میگم بهت .
_مگه میشه کسی که من برای زندگی انتخاب کردم بهم دروغ بگه ؟ من هیچوقت من بهت شک نمیکنم .

 

آروم تو بغلش اشک می‌ریختم .
چند بار سرمو بوسید و گفت : آروم باش هلما . دیگه اون آشغال اگه بخواد هم نمیتونه کاری باهات داشته باشه یعنی من نمیزارم .
حالا هم برو کیفتو بردار بریم خونه . خانواده ات نگران میشن .
ترسیدم قضیه زنگ زدن چند دقیقه قبل متینو بهش بگم .
ترسیدم آریا عصبانی بشه و کار دست خودش بده .
ساکت موندم و از بغل آریا اومدم بیرون .کیفمو برداشتم و با آریا از اتاق زدیم بیرون ‌.

***

نشسته بودم سر کلاس و آریا داشت درس میداد . پونه هم کنارم نشسته بود و بی حوصله سرشو انداخته بود پایین .
خواستم از این حال و هوا درش بیارم .
براش رو کاغذ نوشتم : چند روز دیگه عقدمه ها . چرا انقد دمغی؟
لباس گرفتی ؟ اصلا وقت کردی به خودت برسی خانوم خانوما؟
بعد هم یواشکی گذاشتم رو صندلیش .
کاغذو که خوند اول عادی بود بعد که به وسطاش رسید یهو هنگ کرد . زود تو کاغذ یه چیز برام نوشت و گذاشت رو صندلیم .
نوشته بود : دروغ که نمیگی ؟

نوشتم : دروغم کجا بود ؟ هفته پیش که بله برون بود . قرار شد یه هفته بعدش هم عقد کنیم دیگه .

بعد که خوند ، زود برام نوشت : خیلی بیشوری . اونوقت این خبرو الان باید به من بدی ؟ اونم چند روز قبل از عقدت؟
نمیگی باید وقت آرایشگاه بگیرم ؟ نمیگی باید لباس بخرم ؟

_خواستم سوپرایزت کنم یهو سکته کنی .
_خدا چیکارت نکنه .
بعد از اینکه کلی با پونه شوخی کردیم و کلاس تموم شد ، یکی یکی از کلاس رفتن .
به پونه هم گفتم بره بیرون .
وقتی همه رفتن ، رفتن پیش آریا که رو صندلیش نشسته بود .
قیافمو مظلوم کردم و گفتم : آریااااا…

_باز چه گندی زدی ؟
کتابمو از تو کیفم درآوردم و گذاشتم رو میز . بازش کردم و گفتم : میشه درس امروزو برام توضیح بدی دوباره ؟
کلا نفهمیدم درس امروزو .
لبخند محوی زد و گفت : منم اگه کل وقتمو مشغول نامه بازی بودم نمی‌فهمیدم .
با تعجب گفتم : تو چجوری فهمیدی ؟
_حواسم یواشکی بود بهت . اون پونه بیچاره هم از راه به در کردی .
_جای این حرفا درسو بهم توضیح بده .
آریا مبحث امروزو باز کرد ، منم خم شدم تا گوش بدم .
وسطای توضیحش یهو نگاهش افتاد به یقه ام .
چند ثانیه همونجوری مونده بود که گفتم : به چی زل زدی ؟
سرشو آورد بالا و گفت : شما لطف کن دیگه با این مانتو نیا دانشگاه ‌.
_میشه بپرسم چرا ؟ایرادش چیه مثلاً ؟
_ایرادشو یه مرد میفهمه .
بعد یه نفس عمیق کشید و گفت : بقیشو بعداً میگم ، فعلا جمع کن بریم .
کتابمو جمع کردم و گفتم : راستی واسه جمعه مهمون دعوت کردین ؟
_نه هنوز مامانم میخواد بهشون زنگ بزنه.
تو چی ؟ وقت آرایشگاه گرفتی ؟ راستی حلقه ها رو هنوز نخریدیم .
_وقت آرایشگاه امروز میگیرم . لباسم هم که سفارش دادم تا فردا میاد . نگران حلقه هم نباش فردا با بابام هماهنگ کن با هم بریم بخریم .

****

منو آریا کنار هم رو صندلی هامون نشسته بودیم . ستاره و پونه و دختر خاله آریا بالا سرمون وایساده بودن و پونه داشت قند میسابید .
عاقد داشت خطبه عقدو میخوند . مامان و بابام ، مامان و بابای آریا ، پیمان ، عمه آریا ، خاله آریا و خاله و دختر خاله من هم کنارمون بودن .
بالاخره منو آریا داشتیم مال هم میشدیم . همیشه منتظر این لحظه بودم .

عاقد دوبار خطبه رو خوند و هر دوبار هم پونه گفت عروس رفته گل بچینه و عروس رفته گلاب بیاره . عاقد برای بار سوم خطبه رو خوند : برای بار سوم عرض میکنم . عروس خانوم ، دوشیزه محترمه سرکار خانوم هلما تهرانی ، آیا به بنده این وکالت را میدهید که شما را به عقد دائمی و همیشگی جناب آقای آریا راد ، با مهریه معلوم یک جلد کلام الله مجید ، یک جفت آینه و شمعدان ، هزار سکه بهار آزادی و صد شاخه گل رز دربیاورم ؟ آیا بنده وکیلم ؟

سرمو آوردم بالا و گفتم : با اجازه همه بزرگترا بله .
همه دست زدن و کل کشیدن.
بعد از من نوبت آریا بود .
عاقد از آریا هم پرسید . آریا هم تا حرف عاقد تموم شد بلافاصله گفت : بله ، بله .
این دفعه همه خندیدن و دست زدن .
آریا برگشت سمت من و بهم لبخند زد . بعد هم دستمو گرفت .
منم بهش لبخند زدم .
آروم خم شد و دم گوشم گفت : بالاخره مال خودم شدی .
بعد هم یه چشمک ریزی بهم زد .
همون لحظه مامان و بابام اومدن بهم تبریک گفتن .
پونه و ستاره باهام روبوسی کردن و تبریک گفتن . بعد از اونا هم نوبت مامان و بابای آریا و خاله اش و عمه اش یعنی مامان ستاره بود .
مامان آریا اومد پشت سرم و زنجیر طلایی که برام خریده بودو بست . منم ازش تشکر کردم .
مامان بابای منم برام دستبند طلا خریده بودن . برای آریا هم زنجیر طلا . مامانم دستبندو دست من انداخت ، بعد هم زنجیرو گردن آریا انداخت .
پونه و ستاره و بقیه هم هدیه نقدی دادن.
بعد از اون نوبت حلقه هامون بود .
اول آریا دستشو آورد جلو و حلقه رو انداختم دستش . بعد از اون آریا حلقه رو انداخت دستم .
وقتی حلقه ها رو انداختیم همه دست زدن .
همون لحظه ستاره برامون ظرف عسل رو آورد .
من جام عسلو برداشتم و انگشت کوچیکمو کردم توش .
خواستم یکم آریا رو اذیت کنم ، دستمو بردم سمت دهنش ،
وقتی باز کرد دستمو بردم عقب .
دوباره دستمو بردم جلو تا آریا دهنشو باز کرد بردم عقب . چند بار این کارو تکرار کردم تا اینکه آریا از حرصش دستمو گرفت خودش گذاشت تو دهنش.
بعد از من نوبت آریا بود . وقتی آریا انگشتشو گذاشت دهنم همچین گاز گرفتم که بیچاره قرمز شد ، زود دستشو درآورد .
همه خندیدن و دست زدن .
منم خندم گرفته بود . آریا هم همچنان دستشو تکون میداد ‌‌.
همون لحظه عاقد صدامون کرد که بریم پای عقد نامه رو امضا کنیم .
دو نفری پا شدیم رفتیم پیش عاقد ‌.
انگار تمومی نداشت . هر ورقی که امضا میکردیم عاقد صفحه بعدی رو باز میکرد .
تا اینکه بعد از ده صفحه امضا بالاخره تموم شد .

بعد از اون هم سیل عکس ها و فیلم هایی که ازمون میگرفتن . از فیلمبردار و عکاس بگیر تا پونه و ستاره و مامانینا که کلی با ژست های مختلف ازمون عکس گرفتن .
وقتی عکس ها تموم شد و نشستیم ، آریا دم گوشم گفت : منم بلدم خوب تلافی کنم ‌. حالا ببین
_مثلا میخوای چیکار کنی ؟
_خودت میبینی در آینده .بعد هم تک خنده ای کرد
_چجوری دلت میاد ؟ من فقط یه گاز کوچولو گرفتم .
_ با این مظلوم نماییاتم فکر نکن از خیر تلافی می‌گذرم .

بعد دوباره خندید . منم خندم گرفت.
همون لحظه دوباره عاقد صدام کرد . فک کنم نوبت اصل کاری بود .
_عروس و داماد لطفاً بلند شید و روبروی هم وایسید .
جملاتی که من میگم رو تکرار کنید .
منو آریا بلند شدیم و روبروی هم وایسادیم .
دستای همدیگرو گرفتیم . دوربینا همه آماده فیلم گرفتن بود .
با عشق به هم زل زدیم و آریا یه لبخند هم چاشنیش کرد .
عاقد میخوند و آریا تکرار میکرد.
زل زد بهم و گفت : به نام نامی یزدان
تورا من برگزیدم از میان این همه خوبان
میان این گواهان بر لب آرم این سخن با تو
برای زیستن با تو
وفادار تو خواهم بود در هر لحظه در هر جا
پذیرا میشوی آیا ؟
تو با من این چنین هستی که من با تو ؟

بعد از اون نوبت من بود . عاقد خوند و منم همونجوری که به آریا زل زده بودم گفتم : به نام نامی یزدان
پذیرا میشوم مهر تو را از جان
هم اکنون باز میگویم میان انجمن با تو
وفادار تو خواهم بود در هر لحظه در هر جا
برای زیستن با تو
تو هم با من چنان با مهر پیمان کن که من با تو

بعد دونفری با هم گفتیم : تو چون هم آشیان خواهی شدن با من
تمام عمر خواهم بود یک جان در دو بدن با تو
بهشت عشق سازم خانه را
سرشار از لبخند و مهر و نور و عطر و یاسمن با تو .

وقتی تموم شد همه برامون دست زدن . آریا هم اومد جلو و پیشونیمو با عشق بوسید . انقد این کاراش خوب بود که دام براش ضعف رفت.

از محضر همه بیرون اومدیم و رفتیم خونه مامانمینا که تدارک دیده بودن برای شام.
تا شب هم کلی بزن برقص بود و همسایه ها هم دعوت بودن .
اون شب یکی از بهترین شب های زندگیم بود . شبی که منو آریا ، رسمی و قانونی و شرعی مال هم شده بودیم . دیگه هیچ چیز نمیتونست ما رو از هم جدا کنه .

***

صبح زود ساعت هفت از خواب بیدار شدم . صورتم هنوز یکم از آرایش دیشبو
داشت .
بعد از اینکه صبحونه خوردم و حاضر شدم آریا زنگ زد بهم : عزیزم من جلو درم. زود بیا پایین .
_باش

تا خواستم برم از در بیرون مامان از پله ها اومد پایین و گفت : صورتتو پاک میکردی بعد میرفتی .
_زیاد معلوم نیست . فقط یه سایه محوه که اونم دانشگاه گیر نمیده .
_خیلی خوب با کی میری؟
_آریا اومده دنبالم . من دیگه برم دیرم شده فعلا .
_باشه برو خداحافظ
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.
.
3 سال قبل

عالییی بود

Maria
2 سال قبل

سلام رمان عالیه فقط نویسنده این رمان هلما و استاد به تمام معنا کیه؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x