رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 73

4.8
(6)

 

_یعنی منم اینطوری دوست داری ؟

از اینکه آریا خودشو با آش مقایسه میکرد خنده ام اومد .
بلند خندیدم .
با تعجب گفت : چیشد یهو ؟ سوالم خیلی خنده دار بود ؟

_خیلی؟ بی نهایت … اصن جوک سال بود .
آریا جدی تو خودتو با آش مقایسه میکنی؟

_خب من دقیقا منظورم این نبود که .
میخواستم بگم تو انقد با شوق و ذوق راجب آش حرف زدی و خوردیش واقعا ثابت شد برام چقدر دوسش داری .
ولی هیچ وقت این شوق و ذوقتو نسبت به خودم ندیدم .

دستمو گذاشتم رو میز و گفتم : نامرد پس امروز کی بخاطرت خانوادشو پیچوند ؟

_تو که فقط اومدی برام شام درست کنی بری .
اصلا اومدی پیشم بشینی باهام حرف بزنی ؟
یه بار اصلا به حرف من گوش کردی ؟
اون دو دقیقه ای هم که اومدی کنارم رو مبل نشستی راجب متین حرف زدی .

آروم تو چشماش زل زدم و گفتم : میدونی فرق عشق و دوست داشتن چیه ؟

گنگ نگام کرد .
_تو وقتی یه گلی رو دوست داشته باشی از شاخه میکنیش ولی وقتی عاشقش باشی هر روز بهش آب میدی .
من اگه زیاد عشقمو رو نمیکنم به خاطر اینه که عمیقه ، رو کردنی نیست . تو برام مثل آش یا گل نیستی که همون لحظه ذوق کنمو بگم چقدر دوستت دارم ، بعد از یه ربع هم فراموش کنم که اصلا یه ربع پیش آش خوردم.

من عشقم به تو انقد عمیقه که اصلا گفتنی نیست . فقط با کارام و رفتارام میتونی عشقمو ببینی ، نه تو حرفام .

آریا که انگار از حرفام ذوق زده شده بود گفت : جدی گفتی اینا رو ؟

آروم سر تکون دادم .
یه قاشق از آش خورد و گفت : خب پس لازم شد زود تلافی کنم .
_تلافی چیو ؟
_گازو دیگه . هم سر سفره عقد هم یه ربع پیش .
_میشه بپرسم تلافیتون چه جوریه ؟
یکم فکر کرد و گفت : نترس به جفتمونم خوش میگذره .

با چشای گرد شده نگاهش کردم .
_آریا جان فک نمیکنی یکم زوده ؟!!

_عزیزم من که چیز بدی نگفتم . شما که هنوز ندیدی تلافی منو . قول میدم عین گازت باشه .
تازه با این حرفات که انگیزمو هم شدید کردی .

وقتی شام تموم شد ظرفا رو جمع کردم و شستم .

بعد هم رفتم اتاق لباسامو پوشیدم .
آریا تو هال نبود . فک کنم اتاق خودش بود .
رفتم اتاقش دیدم نبود . حواسم رفت پی نور بالکن . رفتم سمت بالکن تا ازش خداحافظی کنم برای رفتن .

رفتم بالکن دیدم پشت به من وایساده بود و رو به منظره بیرون بود .
گفتم : آریا من …
ولی با دیدن چیزی که دستش بود خشکم زد .
سیگار ؟ آریا داشت سیگار می‌کشید .

برگشت سمتم . با نگاه شوکه من اون ترسیده و شوکه بود .

_آریا تو … تو سیگار میکشی؟

_هلما صبر کن برات توضیح میدم .

_دیگه چیا رو از من پنهون کردی ؟ بگو تعارف نکن . تو که میدونستی من رو این یکی خیلی حساسم .
از بالکن فاصله گرفتم و از اتاق رفتم بیرون .
آریا زود اومد دنبالم .
خواستم در خونه رو باز کنم که آریا بهم رسید و وایساد جلو در .
یه جورایی مانعم شد .

_برو کنار آریا . می‌خوام برم

_تا حرفامو نشنوی نمیذارم؟
_مگه حرفی هم مونده ؟ چجوری روت میشه صاف صاف تو چشام زل بزنی ؟ من نگفته بودم چقدر رو این موضوع حساسم ؟
نگفته بودم به خاطر گذشته لعنتیم و خونوادم دیگه نمی‌خوام این قضیه تکرار بشه ؟
چند وقته داری ازم قایم میکنی ؟ با توام لعنتی چند وقته ؟

دستشو آورد بالا و گفت : خیلی خب ، تو فقط آروم باش . همه چیو میگم . به خدا خیلی وقت نیست ، از همون موقعی که تو بهم شک کردی و فکر کردی دارم بهت خیانت میکنم .
نبودنت انقد هر شب بهم فشار می‌آورد که دنبال یه مسکن می‌گشتم تا آرومم کنه .
هیچ چیز جز اون کوفتی نتونست آرومم کنه ‌.
حداقل برای چند ساعت فکرتو از سرم مینداخت بیرون ‌.
از اون به بعد هر چند وقت یه بار یکی دو نخ میکشم . ولی باور کن بهش معتاد نیستم .
فقط بعضی وقتا آرومم میکنه .

_حالا امشب که من اینجا بودم باید میکشیدی؟

_به خدا خودمم نفهمیدم چجوری شد . تو حال و هوای خودم بودم که یهویی دیدم تو دستمه و دارم میکشم .

_باشه حالا برو کنار می‌خوام برم .

_تا حرفامو باور کنی ، تا حرف نزنی باهام نمیذارم بری .
با حرص کیفمو پرت کردم رو مبل و نشستم .

سرمو انداختم پایین و پاهامو انداختم رو هم ‌. دست به سینه شدم و با حرص به سرامیکا زل زدم .
جعبه سیگارو از جیبش درآورد .
جلوی چشم من فندکشو درآورد و جعبه سیگارو آتیش زد .
چشم ازش گرفتم و بازم سرمو انداختم پایین .
حتی دیدن جعبه سیگار سوخته هم خالمو خوب نمی‌کرد .
آریا بهم دروغ گفته بود . این حالمو بد میکرد.

بعد از اینکه جعبه سیگار پودر شد آریا رو بهم گفت : اینم از این . دیگه چیکار باید بکنم ؟

وقتی دید محل نمیدم بهش اومد جلو . روبروم نشست و زانو زد.
_هلما نگاه کن بهم .
نگاهش نکردم .

این دفعه جدی تر گفت : با توام . میگم نگام کن .

به زور نگاش کردم .

تو چشام نگاه کرد و گفت : به جون مامانم ، اصلا به جون عزیز ترین کسم که تویی قسم میخورم که امشب آخرین نخ سیگاری بود که تو عمرم کشیدم .

تو چشماش یه حالت خاصی بود . یه قاطعیت ، یه جرعتی که تاحالا ندیده بودم .

حتی اگه خودمم نمی‌خواستم ولی چشماش نمیذاشت باور نکنم .
دستاشو گرفتم . زل زدم بهش ، فکم قفل کرده بود . اصلا نمی‌دونستم چی باید بهش بگم .
خودش از جاش بلند شد اومد کنارم نشست .

سرمو گذاشتم رو شونه اش ‌. اول از حرکت یهوییم تعجب کرد ولی بعد از چند ثانیه دستشو دور شونه ام حلقه کرد .

_منو ببخش یکم تند رفتم . ولی بهم حق بده .
خودت میدونی من از اون کوفتی خاطره خوبی ندارم . با دیدنش یهو جوشی شدم نفهمیدم چیکار میکنم .

_تو باید منو ببخشی . نباید ازت پنهون میکردم .
_هفت سال پیش وقتی من تازه دبیرستانم تموم شده بود اون اتفاق لعنتی افتاد .
داشتم واسه کنکور می‌خوندم

آریا آروم با سر انگشتاش موهامو نوازش میکرد و گوش میداد .

_اون شب تو اتاقم داشتم درس می‌خوندم . یهویی صدای داد و بیداد از اتاق پیمان اومد . خیلی ترسیدم .
صدای بابا و پیمان داشت میومد .
خیلی ترسیده بودم .
یکم بعد صدای در اومد . از اتاق اومدم بیرون دیدم پیمان زود از پله ها اومد پایین و از خونه زد بیرون ‌.
بابا هم با حرص رفت اتاق خودش ‌. منو مامان از ترس داشتیم سکته میکردیم ‌.

اون شب پیمان نیومد خونه . تا صبح ما پلک رو هم نذاشتیم از ترس . اون شب لعنتی گذشت ولی هیچ خبری از پیمان نشد .
دو سه روز هم گذشت و خبری نشد ، مامان دل تو دلش نبود ، داشت عین مرغ پر کنده بال بال میزد .
بابا به همه کلانتری ها و بیمارستان ها زنگ زد .

دیگه این آخرا به پزشکی قانونی و سرد خونه ها هم زنگ زدیم ولی اونجا ها هم نبود .

تا اینکه همون شب از بیمارستان زنگ زدن گفتن که تو جاده تصادف کرده .
ما هم زود خودمونو رسوندیم بیمارستان .
پیمان رفته بود تو کما . مامان که انقد حالش بد شد غش کرد ، بابا هم همش مراقب مامان بود چیزیش نشه .
دکترا گفته بودن کما دست ما نیست و ممکنه به هوش بیاد ، ممکنه هم نیاد .
بالاخره بعد از یه ماه به هوش اومد . ما کم مونده بود پیمانو برای همیشه از دست بدیم .
من تازه بعدش فهمیدم دعوای پیمان و بابا سر سیگار بوده و به خاطر اون سیگار کوفتی داشتم داداشمو از دست میدادم .
به خاطر همین اون شب شد بدترین شب زندگیم و برای همیشه از سیگار متنفر شدم .

بعد از چند لحظه سکوت گفت : منو ببخش که یهو باعث شدم اون خاطره بد تو ذهنت بیاد .

_نه دیگه مهم نیست .

برگشتم سمتش .
_آریا من دیگه برم مامانمینا نگران میشن .

یه نگاه شیطونی بهم انداخت و گفت : عمرا اگه بزارم بری . هنوز تلافی اون گازت سر سفره مونده .
با چشای گرد شده گفتم : چجوری میخوای تلافی کنی اونوقت ؟
یه نگاه خاصی انداخت و گفت : حالا …

همین که برگشتم صورتش بهم نزدیک شد . دوسانت بیشتر باهام فاصله نداشت .
تا اومدم یه چیز بگم لبای داغشو گذاشت رو لبام .
به لبم مهر خاموشی زد . چشمامو آروم بستم و همراهیش کردم .
دستاشو گذاشت پشت کمرم . منم بازوشو گرفتم .
یکم بعد که نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم .

چند لحظه بعد یهو آریا بغلم کرد و منو برد اتاق .

***

صبح با نور مستقیم آفتاب که به چشمم میزد بیدار شدم .
تا خواستم از جام بلند شم زیر دلم بدجور تیر کشید . آروم دستمو به گوشه تخت گرفتم و بلند شدم .
کمر درد امونمو بریده بود ‌. آریا هم تو اتاق نبود .

به زور در اتاقو باز کردم و رفتم بیرون .
آریا تو آشپزخونه بود و پشتش به من بود .

آروم پامو کشیدم زمین و خواستم برم سمت آشپز خونه که دل دردم شدید تر شد و ناله کردم : آخ…

آریا با سرعت برگشت سمتم .
_هلما خوبی ؟
سرمو تکون دادم و گفتم: چیزیم نیست. خوب میشم .

به زور خودمو رسوندم آشپزخونه و نشستم پشت میز .

آریا مثل اینکه هنوز نگرانیش برطرف نشده بود .
با نگرانی گفت : مطمعنی خوبی؟ یوقت چیزیت نشده باشه؟
_نگران نباش . من خوبم .
_میخوای بریم دکتر ؟
_نه دکتر برای چی؟ گفتم که چیزیم نیست .

سرشو انداخت پایین . یکم بعد سرشو آورد بالا و گفت: هلما خودت بهم اجازه دادی . باور کن اگه اجازه نمی‌دادی من هیچوقت …

حرفشو قطع کردم : مگه من شکایتی کردم ؟ یا گفتم مقصر تویی؟ حالا هم که چیز خاصی نشده . فقط من کنار کسی که دوسش دارم با دنیای دخترونگیم خداحافظی کردم .
مطمعنم هیچوقت هم پشیمون نمیشم از اینکار . فقط امیدوارم قبل از اینکه اتفاق خاصی بیوفته بریم سر خونه زندگی خودمون .
دستمو گرفت و گفت : پشیمونت نمیکنم عشق من . حالا هم برم برات معجون با شیرموز درست کنم که فشارت نیوفته.

از جاش بلند شد و رفت سمت کابینت ها .
همون جوری که داشت وسایلای معجونو آماده میکرد گفتم : حالا به مامانم چی بگم ؟ بگم کجا موندم که از دیشب تا حالا نرفتم ؟
_شما نگران اون نباش . دیشب وقتی خوابت برد گوشیت خاموش بود ، مادرت زنگ زد به من. منم گفتم تو راه فشارت افتاد افتادی گوشه خیابون ، بعد هم بردنت بیمارستان . بعد از طرف بیمارستان هم به من زنگ زدن . منم موندم پیشش . صبح هم مرخص میشه.

_خب مامانم اگه می‌گفت منم میام ببینمش چی؟
_هلما دوباره شروع کردی این سوالای مسخره رو ؟ من خودم مامانتو یه جوری پیچوندم دیگه .

_دانشگاه چی ؟ اونم نرفتم که .

_من که استادتم اینجام ‌. دیگه چی بیشتر از این میخوای ؟ حالا بگو چی میخوای یادت بدم ؟

یکم خودشو بهم نزدیک کرد . آروم سرشو نزدیک کرد به گوشم و گفت : میخوای یاد بدم چجوری بچه رو از دختر به پسر تبدیل کنیم ؟
بعد هم خندید .

یدونه محکم زدم به بازوش که همین باعث شد ضعف کنم و چشمامو از درد ببندم .
آریا زود گفت : غلط کردم به خدا . همون دختر خوبه .

بعد دوباره رفت سمت کابینت ها .
همون جوری که داشت وسایلو آماده میکرد گفت : اگه بلایی سر بچم بیاد من خودمو نمیبخشم .
با چشایی گرد شده نگاهش کردم .
خودشو زد به اون راه که مثلا عکس العمل منو ندیده .
با خنده گفتم : خدا بگم چیکارت کنه آریا . خیلی پررویی به خدا .
_اختیار دارین بانو . شما برین استراحت کنین تا این معجون خوشمزه آماده بشه .
آروم از جام بلند شدم . آریا هم اومد دستمو گرفت و با همدیگه رفتیم سمت مبل .
دراز کشیدم رو کاناپه و آریا هم پتو کشید روم .
بعد هم خودش رفت سمت آشپزخونه .
صداش از آشپزخونه اومد : هروقت دردت شدید تر شد بگو ببرمت دکتر .

ناخودآگاه لبخندی به لبم اومد . خداروشکر کردم که آریا رو بهم داده و اینجوری هوامو داره.

🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
S
S
3 سال قبل

و در نهایت
پارت عالیییی بود خیلی منتظرش بودم
از این ب بعد میشه زود زود پارت بذارین
رمان قشنگیه
دستت درد نکنع💛✨

hedi
hedi
3 سال قبل

واقعا عالی بود خواهش میکنم زود به زود پارت گذاری کنید تا بیننده بیشتری داشته باشه…😍😍😍😍😍😍♥️♥️♥️♥️♥️♥️خسته نباشید

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

فقط قرار بود غذا درست کنه بره چی شد ..🤣🤣🤣🤣

Nazi
Nazi
3 سال قبل

ادمین عزیزم کلا این رمان چند پارته؟؟

Zeynab
Zeynab
3 سال قبل

واااتتتت
چیشد الان ؟ رفته بود یه شام بخورن
زرتی حامله شد ؟؟؟ 😐
بی جنبه ها خودتونو یکم نگه دارین :/

‌‌
‌‌
3 سال قبل

رمان مزخرفیه!

Shemim
3 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزارید آه حیف این رمان نیست که داره همه طرفدار هاش رو از دست میده به خاطر این بی نظمی و دیر گذاشتن کم نوشتن پیش کش

گیشنیز
3 سال قبل

چقد چرت اونوخت اسم خودشونو میزارن پاک دوسش داری که داری بعد اونوخت در میان میگن این دختر پاک ترین دختر روی زمینه الان ممکنه هزار تا اتفاق بیوفته
دختری که با کسی که هیچ نسبتی باهاش نداره فقد دوسش داره رابطه داشته این کجاش پاکه مررو مررو میگه خودم اجازه دادم یعنی چی مثل همون دوست دختر پسرایی که همیدگه رو دوست دارن و رابطه دارن با هم
مگه هر کی هرکیو دوست داشت میتونه باش رابطه داشته باشه مخصوصا اینا که با قضیه متین معلوم نزنی چی سرشون میاد وگرنه کل رمانا اولش میگن نگران نباش عسقم هر طور شده بهم میرسیم اگه بهم نرسیدین توعه دختر خانم چه گوهی میخای بخوری پسره که ضرر نمیکنه
بعدشم این عنتر خانوم مامانش به ظاهر بش گیر میده وگرنه هیچ فرقی با این دخترای بی صاحاب هرزع که شب به شب معلوم نی کجان و دارن چیکار میکنن ندارن
اگه مامانش براش مهم بود میرفت بیمارستان پیشش
واقعا که خیلی مسخرس خیلییییییییییییییییییی😐😐😐😐😐😐😐😐😐

گیشنیز
3 سال قبل

خیلی چرت بود

گیشنیز
3 سال قبل

بعد میان میگن دختره پاکه
اخه قزمیت اگه پاکه به یه پسر اجااااااااازه نمیدن خانوم که یه غلطی کنه
اگه بهم نرسیدین تنها کسی که ضرر میکنه دخترس مسره که اب از اب تکون نخورده اصلااااا
اینا هم به ظاهر ماماناشون گیر میدن وگرنه خیلی غیرت داشتن میرفتن دنبالش بیمارستاااننننننننن ارواح عمش
داداش و باباشم خو نقش چغندرو دارن اگع مامانش همین گیرا الکیو نده شب خونه هم نمیاد

Karli
Karli
پاسخ به  گیشنیز
3 سال قبل

کله رمان چرت و پرت و پر از مضامین مزخرفه!انگار عقده هاشونو ریختن تو این رمان!

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x