رمان همسر دوم پارت 10

3.7
(10)

 

 

اخم هامو تو هم میکنم و سرمو به نفی تکون میدم
مچ پامو فشار میده ..باز میگم
-آخ آیـــــــــــی
نگران نگاههم میکنه و میپرسه
-اینجاس؟
هیجان بازی رو به اوج میرسونم و وقتی کف پامو فشار میده تو نقشم فرو میرم و از درد به خودم میپیچم
-آخ آخ …وایــــــــــــــــــــــــــــی…
مضطرب دستشو همونجا نگه میداره و میپرسه
-اینقدر درد داره؟
لای پلکمو وا میکنم و به ریشش میخندم…جرات ندارم بیشتر از این اذیتش کنم چون به شدت از عواقبش میترسم
با همون حالت نالون به ساعت اشاره میکنم و میگم
-داره دیرت میشه!
-اما پات چی؟
میگم
-دیگه کافیه!
با تعجب نگام میکنه و گیج میگه
-چی کافیه ؟
نیشمو کاملا وا میکنم و میگم
-داره دیرت میشه … ماساژت عالی بود … وقتی برگشتی بازم بهت اجازه میدم پامو ماساژ بدی
با حرص نگام میکنه و عصبی میگه
-هی…..پس داشتی فیلم بازی میکردی ؟
نیشمو وا میکنم و میگم
-دقیقا
به نشونه تهدید انگشتشو جلوی صورتم تکون میده و میگه
-شانس آوردی که دیرم شده … به موقعش به حسابت میرسم!
تهدیدش کاملا جدیه…با دم شیر بازی کردن همینه دیگه…یکی نیست بگه دختره ی نادون آدم قحطی بود با این آقا عصبانیه شوخی کردی؟!
حالا احتمالا باید برم دنبال گور و کفن بگردم !
روزبه اخم هاشو تو هم میکنه و چمدون به دست میره سمت در..
دلم میگیره..داره دلخور از پیشم میره..نمیخواستم اینطوری بشه..نمیخواستم دلخور بشه…
شاید واسه اون مرد دلخوری من ..اذیت شدنم …حرص خوردنم تفریحه اما من تاب دیدن چهره دپرسشو به هیچ وجه ندارم
دم در بدون اینکه نگاهم کنه خداحافظ کوتاهی میگه ..تا یه قدم دور میشه بازشو میگیرم
با همون نگاه جدی و اخم های در هم نگاهم میکنه
به من و من میوفتم …پلک هامو رو هم میزارم تا نگاه جدیش پشیمونم نکنه میگم
-چیزه…بازوت … بهتره ؟
امروز بعد از حمام رد بخیه ها رو روی بازوش دیدم بودم
نگاهش میکنم حالا اخم هاش تبدیل به علایم تعجب شده
نگاهمو از نگاهش میگیرم … دستمو نرم میکشم رو بازوش و از ته ته قلبم بهش میگم
-دیگه به خاطر من … آسیب نبین !
روم که نمیشه تو چشماش نگاه کنم اما چون نگران عکس العملشم به اجبار نگاهش میکنم … زیتونی ها آروم شدن …خودش هم آروم شده..میتونم قسم بخورم اون مرد، آروم تر از همیشه اس!
نفسم هنوز تو سینه حبسه که سرشو آروم به علامت تایید تکون میده …لبخند کمرنگی میزنه و میره..

***

روشنا:

حالا که روزبه رفته و قراره چند روز نباشه یه جوریم… خسته ام … کلافه ام … انگار دنیا وزنشو انداخته رو دلم …سنگین سنگینم!
دقایقی طولانیه که اون مرد رفته … بالاخره رضایت میدم و از در خونه فاصله میگیرم …برمیگردم و دقیقا همونجایی که گفته بود بشین روی مبل میشینم
کتابو میزارم روی صورتم… سعی میکنم مغزمو از هر فکر و خیالی خالی کنم … تنهایمو بغل میزنم و خیلی زود خوابم میبره
نمیدونم چقد خوابیدم که با صدای مبهمی از خواب بیدار میشم…ساعت دوازده شب رو نشون میده … صداها دورتر و دورتر میشه … خیلی خسته تر از اونم که بفهمم توی این مدتی که خوابم برده بوده نگهبان اومده و به خیال اینکه کسی داخل واحد نیست از پشت به در قفل زده …خسته ام و باز خوابم میبره
وقتی متوجه عمق فاجعه میشم که روز بعد شده و باید برای امتحانم برم دانشکده … وسائلمو برداشتم که بعد از امتحان برم چند روز پیش معصوم بمونم که در کمال تعجب میبینم که در خونه باز نمیشه..هر چه تقلا میکنم فایده ای نداره..ترس به دلم چنگ میندازه…
اوج فاجعه اونجاست که میبینم برق خونه هم قطع شده …شیر آبو که باز میکنم و آب نمیاد میفهم که آب هم نیست…از قضا توی خونه تقریبا هیچ چیزی هم واسه خوردن نیست…آخه قرار بود روزبه خرید کنه که از نگهبان شنید که تعمیرات در پیشه و باید یخچال رو از برق بکشیم خرید رو موکول کرد به بعد از برگشتن از سفر
خدای من ..انگار راستی راستی زندانی شدم تو خونه ای که حالا واسم شده سلول زندان…نه آب نه برق نه غذا…هیچ به هیچ!
هر چی در میزنم..کمک میخوام انگار که همه همسایه ها ساختمون رو ترک کردن..هیچ صدایی از جایی شنیده نمیشه..صدای منم که به گوش کسی نمیرسه.

از همون سه درصد شارژ گوشیم استفاده میکنم و به اولین نفری که به ذهنم رسیده زنگ میزنم…مثل همیشه اون مرد یا تماسمو نمیبینه و یا نادیده اش میگیره…با خودم میگم پاک خل شدی دختر که به روزبه زنگ میزنی… آخه اون کِی تو رو آدم حساب کرده که این دومین بارش باشه ؟!… میام شماره معصوم جونو بگیرم تا یه همفکری باهاش بکنم و کمکی بخوام که یهو شارژ گوشیم تموم میشه و گوشی خاموش … این خونه هم که از اولش تلفن ثابت نداشت و باید واسش درخواست خط میدادم که هنوز اقدامی نکرده بودیم … هی که میگذره و میبینم هیچ راه ارتباطی با بیرون از این خونه ندارم نگرانی بیشتر و بیشتر به دلم چنگ میندازه…تلخ ترین افکار از ذهنم میگذره …همش با خودم میگم نکنه از گشنگی و تشنگی تلف بشم !!
روز اول به هر مصیبت و زجری هست میگذره .. از آخرین امتحانم جا میمونم و حتما یه صفر درشت وسط ریزنمراتم ثبت میشه …توی این مدت هم هر چی در میزنم..گریه میکنم .. کمک میخوام هیشکی نیست به دادم برسه … از شدت گرسنگی حتی به تیکه های نون خشک ….ماکارونی خام…حتی آب های شب مونده هم رحم نمیکنم….. گرسنگی حس خیلی خیلی بدیه اما تشنگی واقعا وحشتناک و غیر قابل تحمله!
روز دوم هم که شب میشه بی جون گوشه ای میوفتم ..آخه نا و توانی واسه حرکت ندارم…تمام چیزی که اون روز خورده بودم یه تیکه شکلات بود و یه فنجون آب که آخرین آبی بود که تو مخزن یخچال پیدا میشد..خیالات وقت و بی وقت به ذهنم حمله ور میشه از خودم میپرسم اگه اینطوری بمیرم اطرافیانم چه حالی میشن…مامان…معصوم…روزبه ..اردشیر..دوستام…مطمئنم همه ناراحت میشن الا روزبه..آخه اون مرد خیلی بی رحمه..اونقدر بی رحم که حتی حاضر نشد تماسمو جواب بده…اگه این همه بی رحم نبود الان من تو این حال و روز نبودم…اون مرد آخر بی رحمیه! و گریه میکنم..واسه خود بیچاره ام که گیر اون مرد افتاده …برای تنهایی هام..برای ترد شدن هام!
بالاخره اون سه روز جهنمی و شب های تاریک و سوت و کور میگذره … بی جون گوشه ای خوابیدم که با صدای مبهمی از خواب بیدار میشم .. سطح هوشیاریم خیلی پایینه …. صداها رو درست از هم تمیز نمیدم… چند نفر دارن پشت در پچ پچ میکنن
صدای باز شدن قفل تو گوشم میپیچه..پلک هامو به زحمت وا میکنم … حجم عظیمی از نور تو تاریکی خونه میدوه… تحت تاثیر نور پلک هام میره رو هم … دستمو سایبون چشم هام میکنم و به زور نگاهی میندازم …جسه مردانه ای تو چارچوب در ظاهر میشه …دیگه نیازی به دیدن نیست … آخه همه نشونه ها دارن داد میزنن کی اومده… همون بوی عطر…همون تن صدا…همون حس خوب …. پلک های خسته امو روی هم میزارم …با لب های خشک و پوسته پوسته شده ام زمزمه میکنم
-آره …خودشه!…برگشته!
لبخند میزنم

***

روزبه:
بعد از سه روز سفر کاری فشرده برمی گردم خونه….دسته تلسکوپی چمدون رو پایین میدم و چمدونوهمراه خودم داخل خونه میبرم…برق سالن رو میزنم هنوز یه قدم داخل نشدم که با صحنه وحشتناکی رو به رو میشم…روشنا کمی اونطرف تر روی زمین بی جون افتاده و رنگ به رو نداره…
با استرس چمدونو یه گوشه رها میکنم و به سرعت خودمو بهش می رسونم …دستمو میزنم زیر سرش..زانمو خم میکنم و تکیه گاه سرش میکنم … اونقدر چهره اش رنگ پریده و تنش بی جونِ که حس میکنم جسد تو بغلمه … دیگه دارم شک میکنم زنده باشه…میخوام تنفس و ضربانش رو چک کنم که صدای ضعیفش تو گوشم میپیچه و خدا میدونه چقدر خوشحال میشم از اینکه هنوز زنده اس .
واسه خودش داره یه چیزایی میگه که نامفهومه..همین که زنده ا س …همین که هنوز نفس میکشه عالیه… خدا میدونه هرگز راضی به مرگ هیچ بنی بشری نیستم!

تنش یخ کرده عرق سرد ، بی حالی و بی جونی … همه و همه علایم افت قند خون و افت شدید سطح آب بدنشه… سرشو آروم میزارم رو زمین … با چند قدم بلند میرم سمت آشپزخونه و فورا با یه لیوان آب و قند و نمک میام بالای سرش..همونطور که با قاشق محلول رو هم میزنم سرشو بلند میکنم تا از حالت خوابیده خارج بشه..بعد فورا یه قاشق آب قند جفت لب های پوست پوست شده اش میزارم..اولین قاشق رو که فرو میده کمی جون میگیره…آروم آروم قاشق های بعدیم به خوردش میدم…اونقدر بدنش آب از دست داده که مثل سطح کویر خشک و بی آب شده …شاید چندین وچند لیوان دیگه محلول او آر اس نیاز داشته باشه تا آب از دست رفته بدنش جبران بشه.
یکم که جون میگیره از شدت تشنگی لیوانو از چنگم درمیاره و میخواد همه رو یکباره سر بکشه که دستشو پس میزنم و بهش هشدار میدم که معده اش خالیه و کم کم باید بخوره که بالا نیاره … اون محلول بد مزه رو جرعه جرعه با لذت فرو میده و هی حال و روزش بهتری از قبل میشه
یکم که جون میگیره ازش میپرسم
– تمام مدت اینجا حبس شده بودی؟
انگار بغض کرده …صوت لاغر و نحیفش تو هم جمع میشه و با سکوت تلخش حرفمو تایید میکنه…با خودم میگم …خدا رحم کرده ، معجزه اس زنده موندنش.
دستمو میزنم زیر تنش و اون جسم لاغر و بلندو روی دستام بلند میکنم …
میبرمش سمت اتاق و روی تخت میخوابونمش..این اولین باره که پا به اتاقش میزارم
از شدت ضعف روی تخت بی جون میوفته….روی تخت جفتش میشینم … چتری هاشو کنار میزنم و کف دستمو رو پیشونیش تکیه میدم و نگران می پرسم
-بهتری؟
پلک هاشو رو هم گذاشته …رطوبت اشکی که از چشماش جوشیده دلمو آروم میکنه که وضع جسمیش بهتره ولی هنوز به شدت شوکه و ناراحته
میدونم که اون دختره همیشه همه چیزو میریزه تو خودش و خود خوری میکنه..الانم دقیقا داره همین کارو میکنه…به صورت رنگ پریده اش زل میزنم … لباش آروم میجنبه…سرمو پایین میبرم تا ببینم چی داره میگه…داره زمزمه میکه
-بی رحم…خیلی بی رحمی
با تعجب میگم
– من بی رحمم؟
قطره اشکش به نشونه تایید روی صورتش روون میشه …از چشاش میجوشه و از روی گونه اش سرمیخوره و از جفت چونه اش میچکه پایین
دلم واسه مظلومیت همیشگیش کباب میشه ..با نوک انگشت چتری ها رو روی پیشونی عرق نشسته اش مرتب میکنم و با یه لحن آروم و مهربون میپرسم
-آخه چطور این اتفاق واست افتاد؟
پلک هاشو رو هم گذاشته…نمیدونم این از شدت ضعفشه یا دلش نمیخواد اشک هاشو ببینم!
جای جواب اخم هاش تو هم گره میزنه و پلک های بسته اشو رو هم فشار میده..باز یه قطره اشک بی اجازه از چشاش میچکه…روی گونه اش سرمیخوره و قبل از اینکه به چونه اش برسه با پشت دست پاکش میکنه و به سکوت تلخش ادامه میده
گیجم..نمیفهمم چطور این اتفاق واسش افتاده …روی صندلی جفت تختش میشینم و به چهره آروم و رنگ پریده اش خیره میشم …برای اولین بار به صورتش دقت میکنم … نگاهم از ابروهای پهن و آبشار موهای خرمایی رنگش که به طرز زیبایی صورت باریک و سفیدشو قاب گرفته سرمیخوره پایین و روی گونه ها ..بینی قلمی و لب های بی رنگ و پوسته پوسته شده دخترک گذر میکنه و بالاخره روی اون یه قطره اشکی که بین چکیدن و نچکیدن دودل مونده ثابت میشه
صدای نفس های منظم دخترک تو گوشم میپیچه… انگار از شدت ضعف و بیخوابی های اخیر، خوابش برده … قبل از اینکه تنهاش بزارم خم میشم سمتش و با پشت انگشت شستم، خیلی آروم اون قطره اشکِ دودل رو از صورت دخترک برمیدارم و با خودم از اتاق بیرون میبرم .

روشنا:

بوی خوب غذا مشامم رو نوازش میکنه … اونقدر توی این مدت گرسنگی کشیدم که دلم لک زده واسه یه ظرف غذای خوشمزه …
یهو در اتاقم باز میشه…احتمالا یا مُردم یا اینکه دارم خواب میبینم…آخه روزبه با یه سینی که محتوی یه ظرف غذا ست جلوی روم ظاهر میشه…با خودم میگم اون مرد حتی بعد از مرگ هم دست از سرم برنمیداره … لابد بو برده که از من دارم از گرسنگی تلف میشم و اومده یه مدل جدید شکنجه ام کنه… کلا اون مرد تو شکنجه کردن و آزار دادن من یکی ید طولایی داره
وقتی میاد جلو و نگران، حالمو میپرسم واسم سوال میشه که مگه توی اون دنیام میشه آدم دچار وهمو خیال بشه و حس کنه داره روح میبینه ؟
مهربون میپرسه
-بهتری؟
شایدم زنده ام …اخه مگه ممکنه یکی مرده باشه و قلبش تند بطپه؟!
باید بفهمم چه مرگم شده … نیشگونی از خودم میگیرم ..وقتی دردم میاد … وقتی پلک هامو چند بار باز و بسته میکنم و میبنم هنوز همونجاست..
باورم میشه که زنده ام و حضور او هم خواب و خیال نیست!
میاد و روی تخت جفتم میشینه … پشت دستشو رو پیشونیم میزاره و با تاسف میگه
– هنوز یکم تب داری
تو چشام چراغونیه … تو دلم عروسی..کاش کنترل زمان تو دستم بود و می تونستم دکمه استوپش زمان رو فشار بدم و من و اون مرد توی همین لحظه ها ی خوب متوقف بشیم .. اما حیف که روزبه زود دستشو برمیداره و از کنارم بلند میشه.
هنوز ضعف دارم … هنوز اتاق با تمام اسباب ووسائلش داره دور سرم تاب میخوره که روزبه سینی محتوی ظرف سوپ رو میزاره رو پاهام .. به به..عجب عطر و بویی هم داره … میخواد کمکم کنه غذامو بخورم اما من مثل گرسنه های سومالی که مدت هاست رنگ غذا به چشمشون نخورده با دیدن سوپ خوشمزه اش قاشقو وحشیانه از تو دستش میقاپم و سوپ رو همونطور داغ داغ قورت میدم…هی میسوزوم و هی میخورم
صداش درمیاد و بهم اعتراض میکنه
-هی..یکم آروم تر …ا!!
همونطور که با کله رفتم تو کاسه سوپ با دهن پر از غذا میگم
-تو نمیدونی سه روز گرسنگی یعنی چی!!!
با این طرز غذا خوردنم به وضوح معلومه که حالشو به هم زدم..چندشش میشه و معترض میگه
– این دیگه چه طرز غذا خوردنه!!
همونطور که دارم تند و تند سوپ رو قورت میدم یهو یاد اتفاقات تلخ این سه روز میوفتم … یاد ترس هام..یاد گرسنگی و تشنگی کشنده ام … بغضم میگیره و فوری اشتهام کور میشه…قاشق تو کاسه چینی با صدا رها میشه
با تعجب به صورتم زل میزنه و میپسه
-پس چرا نمیخوری؟ بدمزه اس؟
سوالشو پرت جواب میدم
– هیچی تو خونه نبود …
هی یادم میوفته هی میگم
– برق نبود .. آب قطع بود… هیشکی هم تو ساختمون نبود…
محض آروم شدنم با لحنی آروم میگه
-نگران نباش … الان دیگه تعمیرات تموم شده و همه چیز سرجاشه
تو عالم خودمم … اصلا حرفاش تو گوشم نمیره…اصلا آروم بشو نیستم
چقدر پرم امشب…انگار گنجایشم تموم شده..انگار دیگه نمیتونم دلخوری هامو گوشه دلم انبار کنم…انگار اگه بیرون نریزم می ترکم
با دلخوری نگاهش میکنم و با بغض میگم
-یه ذره شارژ واسم مونده بود… به تو زنگ زدم ..اما تو …تو منو نادیده گرفتی و تماسمو رد کردی!!!
یه قطره اشک بی اجازه از گوشه چشمم میچکه…سریع کف دستمو میزارم رو اشکم
سکوت میکنه و با تاسف لب هاشو رو هم فشار میده…پر تر از اونم که بتونم جمله بعدی رو نگه دارم
– هیچوقت خدا، منو آدم حساب نکردی!!
– هیچوقت خدا، منو آدم حساب نکردی!!!
یه قطره اشک دیگه بی اجازه از چشمم میچکه…با پشت دست اشکمو سریع پاک میکنم
دلش به رحم میاد و محض دلجویی هم که شده آهسته لب میزنه
-اینطور نیست!
عصبانی میشم…از خودم و اشک های یهوییم … از اون مرد و دل سنگش…. به خودم حق میدم که برای یکبارم که شده عصبانی بشم .. تا خود مرگ رفته بودم و برگشته بودم …دیگه باید چه بلایی سرم بیاره که دهنمو وا کنم و به حرف بیام …. میخوام یکبار هم که شده صدامو ببرم بالا و از حقوق ضایع شده ام بگم.

در جوابش بلند تر از همیشه میگم
-چرا..دقیقا همینطوره… منِ احمق، همه عالمو گذاشتم کنار و به تو زنگ زدم…فکر میکردم کینه رو کنار میزاری و میای کمکم … اما…اما … خیلی ساده بودم که به تو امید بسته بودم…
لبام می لرزه ..اشکام برای چکید التماس میکنن…بغضمو میخورم اما اونقدر پرم که فورا بغضم برمیگرده تو گلوم جا خوش میکنه
چند لحظه خونه تو سکوت سنگینی فرو میره …اشک هام برای چکیدن بیشتر و بیشتر التماس میکنن اما اون مرد گفته دیدن اشک های زن ها اعصابشو خورد میکنه… باز هم پرهیز میکنم ..باز هم دندون سر جیگر میزارم …باز هم خودخوری میکنم
دوباره پرمیشم از ناگفته هام.. تن صدام افت کرده …زمزمه وار حسرت هامو لب میزنم
– خیلی بی رحمی .. چیزی نمونده بود بمیرم…
با چشم های براق از اشکم تو چشاش زل میزنم …اشک مثل یک بارداری ناخواسته تو چشام نطفه میبنده ..با صدایی که از لای اون همه بغض به سختی راه به بیرون پیدا کرده زمزمه میکنم
-نمیدونم…. شایدم همینو میخواستی…شایدم حالا از اینکه زنده ام ناراحتی…
دو سه قره از اشکم میچکه…تند و تند از صورتم پاکشون میکنم
تمام عکس العملش در برابر حرف هام سکوته و یه تاسف مبهم تو چشاش …
اما با تمام دردهایی که دارم بهتر از قبلم …آخه همین که پای دردلم نشسته و همین که اجازه داده دلمو پیش روش بتکونم و خالی بشم هم خوبه..خیلی خوبه..اصلا عالیه.
فین فین میکنم و بینیمو بالا میکشم …دستشو میزنه تو جیبش و یه دستمال آبی آسمونی که گوشه هاش گلدوزی ظریفی داره میکشه بیرون و یه جور غریبی نگاش میکنه …انگار دودل و مستاصل مونده باشه که بده یا نده … بعد نیم نگاهی به سمتم میندازه و نمی دونم چی میشه که یکدل میشه و دستمال عزیزشو میگیره سمتم و میگه
-بگیر و اینقدر فین فین نکن!
با دلخوری دستمالو از دستش میگیرم و اشک هامو از پهنای صورت پاک میکنم ..هنوز هزاران هزار قطره اشک واسه ریختن دارم اما به هر زور و زحمتی که هست جلوی سیل اشکم، سد میزنم …دستمالشو میزارم رو بینیمو و بو میکشم … نفس هام بوی روزبه میگیره …
یهو یادم میوفته که توی تمام اون سه روز نحس، چقدر دلتنگ استشام دوباره این عطر بودم!چقدر دلم واسه صاحب این عطر تنگ شده بود!
خوب میدونم که سدی که جلوی خروارها اشکم زده ام الانه که بشکنه و تمام سعیم برباد بره …با تمام بی جونی و ضعفم از رو تخت پایین میام
فورا پا میشه می ایسته و معترض میگه
-هی…داری کجا میری؟…نمیبینی هنوز ضعف داری!
بی توجه به او و هشدارش پشتمو بهش میکنم..صندل هامو پا میکنم و مصمم میشم برم …هر جایی که او نباشه خوبه … به افتضاح ترین شکل ممکن واسه رفتنم بهانه تراشی میکنم
-باید برم .. کلی لباس و ظرف کثیف مونده ….آخ که چقدر کار عقب افتاده دارم!
نگران میگه
– اینا رو که بعدا هم میشه انجام داد
نادیده اش که میگیرم ،میاد و نگران پهلوم می ایسته … یه قدم لرزون به سمت جلو برمیدارم..دستشو تا جفت بازو جلو میاره اما لمسم نمیکنه
قدم بعدی رو هنوز برنداشتم که تعدلمو از دست میدم …بازوم به جایی گیر کرده که نمیزاره بیوفتم …دست های روزبه هست که نگهم داشته ….
درست جفت خودش تو هوا نگهم داشته… اشکم بی اجازه میچکه … رومو برمیگردونم و سرمو میندازم زیر و به ناچار همه قصد و نیتم رو اقرار میکنم
-ولم کن و برو بیرون ….خودت گفتی گریه هام اعصابتو خرد میکنه … به خدا دارم خودمو میکُشم که جلوی تو گریه نکنم… اما نمیشه…اشکام لجبازی میکنن و هی میچکن…
خب در بهترین حالت انتظار دارم که تنهام بزاره و بره و با این کارش اجازه بده یه دل سیر واسه خودم و ترس های این چند روزم گریه کنم اما حرفی که میزنه شوکه ام میکنه
-این یه بار اشکال نداره…
با چشم های سرخ ِ اشکیم تو چشاش زل میزنم…سرشو میندازه زیر و آهسته لب میزنه

 

– امشب …. هر چقدر دلت میخواد پیش من گریه کن و سبک شو
انگار که منتظر اجازه اش بوده باشم فورا از ته گلوم تک صدای گریه بیرون میپره … بعد به دنبالش سیل اشک هام …و بعد هم هق هقم بلند میشه..ترس از مرگ…ترس از تنها موندن..ترس وحشتناکیه که من با پوست و جون و استخونم توی اون سه روز تجربه اش کرده بودم …
تو عالم خودمم که بازومو آروم میکشه و یه قدم به خودش نزدیک ترم میکنه و صورتمو روی شونه اش تکیه میده …
بی امان اشک می ریزم و صدای گریه هام کل خونه رو برداشته …بغض های چند سالمو دارم اونشب تو حریم آغوشش گریه میکنم ؟! …نمیدونم ..فقط میدونم گریه هام اونقدر تلخه که حتی دل سنگ روزبه هم به رحم میاد … دستشو بالا میاره و آروم آروم محض همدردی میزنه رو کمرم ..
اونشب دارم پیش کسی گریه میکنم که از وقتی عقد کردیم همه میگن شده محرمم …اما یعنی باورم شده که اون مرد میتونه محرم دلم هم باشه که اینطور نزدیکش موندم و دارم بار غمم رو تو حریم امن آغوشش سبک میکنم؟! خواسته یا ناخواسته روزبه اونشب تو غمم شریک میشه و به روح دردمندم آرامش هدیه میده.

***
روزبه:
دخترک حالش بده…بدتر از هر موقع دیگه … نمی تونم تو این حال تنهاش بزارم …بازوشو میکشم و یه قدم به خودم نزدیکش میکنم … انگار خیلی به همدردی نیاز داره …
صورتشو تکیه میدم به شونه ام وتند وتند اشک می ریزه..دستام دو طرف بدن لرزون از گریه اش بلاتکلیف مونده…. اونقدر شوکه و ترسیده اس که نیاز به آرامش داره … با دستم آروم آروم میزنم روی کمرش تا آروم بگیره
یکم که اشک می ریزه و از دلخوری هاش کم میشه هونطور که نزدیکمه جفت گوشش زمزمه میکنم
– چی خوردی این سه روز؟
هق هق گریه اش آروم گرفته … بغض دار میگه
– یکم نون خشک ..یه تیکه شکلات و یکمم آب
بعد دوباره بغش سنگسن میشه و میزنه زیر گریه … بازوشو میگیرم و یکم از خودم دورش میکنم تا بتونم صورتشو ببینم ..فورا سرشو میندازه زیر…به صورت بارونیش دقیق میشم و با یه لحن مهربون میپرسم
-الان دوس داری چی بخوری؟
یکم فکر میکنه و بعد مثل دختر بچه های کوچولو با لب و دهنی آویزون میگه
-یه میز پر از غذاهای خوشمزه!
اونقدر با نمک این حرفو میزنه که خنده ام میگیره… آروم میزنم رو بازوشو و میگم
-خیلی خب ..مثل بچه خوب برو صورتت رو بشور و آماده شو … میریم بیرون!
چه رام و مطیع شده … راه میوفته و میره سمت وشویی
تا بیرون از اتاق همراهیش میکنم و روی اولین مبل سالن تن خسته امو رها میکنم …
خستگی سفر هنوز تو تنمه….پرواز چند ساعته …کم خوابی های این مدت…برنامه کاری فشرده و بازدید و جلسات طولانی همه و همه خیلی خسته ام کرده…آخ که چقدر دلم میخواد خودخواهانه دوش بگیرم و بخزم تو تشک خوشخواب طبی -فنریم … فردا رو هم تعطیل کنم و یه دل سیر بخوابم اما….اما خیالم از بابت دخترک راحت نیست…هنوز ترس و دلهره اینکه ممکن بود تو خونه من جونشو از دست بده با منِ..چه فاجعه ای میشد اگر خدا رحم نمیکرد!
نفس کلافه ای میکشم … تو افکارم غوطه ورم که روشنا از اتاقش میاد بیرون…آماده شده….آرایش میلیحی کرده که رنگ پریدگی صورتش جبران بشه…منتظر نگاهم میکنه و میگه
-بریم؟

خستگی هام موقتا از یادم میره..دستم میزنم به زانومو بلند میشم …بی حرف اضافه دستشو میگیرم و با خودم همراهش میکنم و از خونه میریم
خیالم از بابتش راحت نیست ..دخترک سرگیجه داره … همونطور که دستش تو دستمه تکمه آسانسورو میزنم…
نیم نگاهی به سمتش میندازم … میبنم از اینکه دستشو گرفتم معذبه..
در آسانسور باز میشه … توی آسانسور یه زنو شوهر که گمون کنم همسایه های طبقه بالا هستن وایسادن و اون ها هم تکمه پارکینگو زدن … سلامی زوری بینمون رد و بدل میشه و دیگه سکوت تا خود پارکینگ …روشنا از بس معذبه دستشو آروم از تو دستم میکشه بیرون
به پارکینگ که میرسیم باز دستاشو میگیرم تو دستم و فورا توضیح میدم
-هنوز ضعف داری..میترسم زمین بخوری..
قانع میشه … میپرسه
-نمیخوای بگی کجا میریم؟
کوتاه و شیطنت بار میگم
-جایی که یه میز پر از غذای خوشمزه داشته باشه!
جلوی یه رستوران که به نظر میاد سرش به تنش میارزه نگه میدارم …ماشینو تو پارکینگش پارک میکنم و همراه روشنا میریم داخل
رستوران فضای زیبا و دلچسبی داره…روشنا لذت برده از دکور زیبای اونجا که تلفیق زیبایی از کنار هم بودن آب و نور وسنگ وشیشه اس…به میز مدوری که گوشه دنجی قرار گرفته اشاره میکنم و میریم همون سمت
منو رو از روی میز برمیدارم و میدم دستش و میگم
-هر چی دوست داری سفارش بده
با نگاهی قدرشناس نگاهم میکنه و با لذت منو رو وارسی میکنه … به پشتی صندلی تکیه میدم … دست به بغل میزنم و به هیجان کودکانه دخترک برای سفارش غذاهای خوشمزه مخفیانه میخندم
بالاخره انتخابشو میکنه و غذا رو سفارش میدیم…واسه خودم فقط سالاد سفارش میدم…چیزی که من بهش نیاز دارم خوابه نه غذا
پلک هامو رو هم میزارم تا بتونم خستگیمو در کنم و یه ذره انرژی بگیرم
سنگینی نگاهشو پشت پلکم حس میکنم…شرم تو کلامش موج میزنه
-واقعا ببخش…خسته بودی و به خاطر من مجبور شدی بیای اینجا!
همونطور که پلک هام رو همه میگم
-پس حالا که میدونی چقدر خسته ام تا میتونی بخور تا زودتر از این وضعیت دربیای ..
سرخوش میخنده و با تاکید زیاد روی حرف اول میگه
-اوکی..
پوزخند میزنم .. آخه توی این مرزو بوم تنها واژه ای که همه حس میکنن حتی از یه نیتیو* هم بهتر تلفظش میکنن همینه واژه اس!
غذا که میاد روشنا حمله میکنه به غذا…مثل کارتون ها رون مرغو به نیش میکشه و بی توجه به دور و اطراف واسه خودش دلی از عذاب درمیاره ..خوشم میاد که درگیر و بند نظر این و اون نیست …
اشتهای بی نهایتش موجب میشه اشتهای منم تحریک بشه و ظرف سالادمو جلو بکشم و آروم آروم مشغول خوردن مشم
داره خیلی تند تند میخوره … با چنگالم میزنه تو سر قاشقش و معترض میگم
-هی..قرار نشد خودتو خفه کنی…آروم تر
با دستمال دهنشو تمیز میکنه و با تعجب میپرسه …
-راستی ..اون سوپ خوشمزه رو از کجا آورده بودی؟
-از تو اتاقم…
با اخم میگه
-یعنی خوردنی تو اون خونه پیدا میشد و من نمی دونستم ؟
خند ه مو میخورم و میگم
-آره…بیشتر از نیاز یه هفته ات تو اتاقم از اون سوپ های آماده پخت داشتم …پس فکر کردی قبل از اینکه تو بیای شام ها چی میخوردم ؟
دخترک لب ور میچینه و دلخور میگه
– نوشدار پس از مرگ سهراب!!! ..جای تو بودم لااقل یکم عذاب وجدان میگرفتم و اینطوری از اندوخته غذاییم با ذوق پرده برداری نمیکردم
شونه امو بالا میندازم و با خودم میگم حرف حق که جواب نداره!

با تعجب میپرسه
-غذاش عالیه… چرا نمیخوری؟
کوتاه توضیح میدم
-سیرم …
میخنده و میگه
-منم پیازم ..خوشوقتم!
سرخوش میخنده و من تو سکوتم ،دست به بغل جلو روش میشینم و با یه لبخند کمرنگ نگاهش میکنم و با خودم میگم یعنی این همون روشناست ؟ همون دختر توسری خورِ مظلوم که همیشه تو چشاش ترس و نگرانی موج میزد ؟ حالا دخترک میخنده …شوخی میکنه…نگران غذا نخوردن و خستگیم میشه …آخ که چقدر آدم ها پیچیده ان … جقدر شناختن آدم ها سخت و زمانبره…
نیم ساعت بعد از رستوران بیرون میایم..یادم میوفته که تو خونه تقریبا هیچ چیزی واسه خوردن پیدا نمیشه …جلوی یه فروشگاه زنجیره ای بزرگ نگه میدارم و ازش می پرسم
-میخوای بیای یا همینجا منتظر میمونی؟
دستشو با هیجان میکوبه به هم و میگه
-من عاشق خریدم …اگه میخوای من برم و تو بمون استراحت کن
پیشنهادش وسوسه برانگیزه اما وقتی نگاهم به ساعت که از نیمه شب گذشته میوفته بی خیال استراحت میشم و همراهیش میکنم
تو فروشگاه از شیرمرغ تا جون آدمیزاد هر چیزی که لااقل برای یه هفته زندگی لازم باشه برمیداریم و با چند تا نایلون بزرگ از فروشگاه خارج میشیم…
مسافتی تا خونه راه هست…روشنا تا تو ماشین میشینه از خستگی و ضعف این چند روز خوابش میبره…به هر سختی ای هست تا خونه رانندگی میکنم ..تکمه ریموت پارکینگ رو میزم و میپیچم تو پارکینگ….
دخترک تو خواب عمیقیه…صداش میکنم بیدار نمیشه..تکونش میدم بیدار نمیشه…پیاده میشم و میرم در سمت روشنا رو باز میکنم و یه ضربه آروم به صورتش میزنم … لای چشمشو وا میکنه و میگه
-خوابم میاد…خواهش میکنم بزار همینجا بخوابم
نمی تونم اونجا رهاش کنم…
نفس کلافه ای میکشم و میگم
-خدای من این دیگه چه شکنجه ایه…
به زحمت زیر بازوشو میگیرم و کشون کشون میبرمش سمت آسانسور..به طبقه و واحدمون که می رسیم با هزار غر و زحمت در واحدمون رو وا میکنم و کولش میکنم و میبرمش تو اتاقش …لبه تخت میشونمش …
جای تشکر غرغر میکنه
-چرا نمیزاری بخوابم روزبه..خسته ام …
تکمه های مانتوش رو سریع وا میکنم ..دستمو میزنم زیر سرش و آروم خم میشم سمتش تا بتونم روی تخت بخوابونمش…گیج گیجه دخترک…انگار داره خواب خوراکی و خوردن میبینه … یه لحظه نگاهم به صورتش میوفته … … میبنم که لبای برجسته ی صورتی رنگشو آروم میکشه تو دهن … انگارکه داره غذای خیالیشو مزمزه میکنه…نگاهمو زود از اون صحنه جذاب میگیرم
در کسری از ثانیه گلوم خشک میشه … تک سرفه ای میکنم…خوب میدونم که باید زود فاصله بگیرم و از پیشش برم…
نگاهم دوباره روی لباش برمیگرده …داره لبخند میزنه..یه لبخند صورتی جذاب
کلافه میشم و از همون فاصله نیم متری سرشو رها میکنم روی تخت ..صدای آخ دخترک تو گوشم میپیچه ..همونطور که پلک هاش بسته اس اخم کمرنگی میکنه و زمزمه وار میگه
– اذیتم نکن…خواهش میکنم
خیلی زود زانومو از رو تختش برمیدارم و از اون زیبای خفته فاصله میگیرم
از اتاقش میزنم بیرون و دستمو میکشم رو پوست عرق نشسته ی گردنم … نفس کلافه ای میکشم … نگاهمو از اتاقش میگیرم و مستقیم میرم سمت حمام…لباس هامو میکنم و دستمو میزارم رو شیرآب… خسته ام ..قائدتا باید دوش آب گرم بگیرم اما … آب سرد و تا ته وا میکنم … اونقدر زیر دوش می ایستم تا حالم جا بیاد.

 

راوی:
صبح طبق برنامه هرروزه روزبه به پارک رفته بود ، دویده بود ،دوشش را گرفته بود و هنگامی که لپ تاپش را از روی میز برداشته بود کاغذی عجیب، توجهش را جلب کرده بود ..کاغذی که پازل وار مملو از خرده کاغذها یی بود که به هم چسب شده بود و زیرش یک خط نوشته با خط او بود.
خیلی زود نوشته را شناخت و خنده اش گرفت … همان نوشته ی ریز ریز شده روشناست بود ..یاد آن شب نه چندان دور افتاد…یاد گریه دخترک …یاد مژده و تماس تلفنی با او …
متن زیبای دخترک را بار دگر از سر خواند و باز عطش خواندن مابقی قصه در او زنده شد …
با خود اندیشید که حال که این از وقتش را برای سرهم کردن دوباره نوشته صرف کرده چه بهتر که آن را به دخترک باز گرداند …از محدوده قرمز اتاقش خارج شد و دنبال جای مناسبی برای چسباندن نوشته گشت ….جایی که دید خوبی داشته باشد و دخترکِ گیج بتواند خیلی سریع نوشته را پیدا کند و بردارد.
دور و اطراف خانه را گشت .. با ذهن مدیریتی ِتحلیل گرش اندیشید که بهتر است آن را در جایی که بیشترین وقت روشنا در آنجا میگذرد بگذارد…آشپزخانه همان جا بود …یخچال به نگاهش چشمک زد …با خود اندیشید که یخچال می تواند تابلو اعلانات خوبی باشد….. با چند عدد آهنربای قلبی شکل که روشنا محض زیبایی روی یخچال چسبانده بود ،نوشته را روی یخچال ثابت کرد ….
دستش سمت کیفش لغزید … کاغذ یادداشت چسب دار که همیشه برای هشدارها ،یادآوری و توضیحات تکمیلی برای منشی و زیر دستانش استفاده میکرد را از کیفش بیرون کشید…رویش چیزی نوشت و به عنوان توضیح آن را روی نوشته روشنا چسباند
آنچه خود نوشته بود را از سر خواند
“باید بدونم ادامه قصه ات چی میشه … وقتی نوشتیش بده بخونمش”
با نوک انگشت موهایش را خاراند و با خود اندیشید یک جای کار این نوشته می لنگد … جمله اش زیادی آمرانه بود …دخترک حتما گارد می گرفت و لجاجت می کرد و “نــــــــــه” می گفت
روزبه اما ، برای دانستن ادامه قصه اشتهایش به شدت تحریک شده بود ..خوب میدانست که نمی تواند اینبار هم از راه زور و اجبار به این خواسته اش برسد…متن آمرانه اش را با متن دیگری تعویض کرد و جمله دوم را زمزمه وار خواند
” کنجکاوم بدونم ادامه قصه ات چی میشه ….وقتی نوشتی بذار همینجا تا منم بخونم ”
هنوز یک جای کار می لنگید
خودکار روکش طلایش را دوباره از سر جیب برداشت و یه واژه “لطفا ” چاشنی متنش کرد
لبخند زد و با خود اندیشید این جمله دیگر حتما جواب میدهد …
انگشت شست و اشاره اش را به هم چسباند و مثل یک مدیر موفق که در مذاکره اش موفق شده اوکی را به غلظت یک نیتیو تلفظ کرد و سرخوش خانه را ترک کرد.
***
روزبه :
ساعت از دوازده شب گذشته … روشنا بالاخره از اومدنم ناامید میشه…چراغ ها رو خاموش میکنه و میخوابه…الان دقیقا دو ساعته که تو ماشین نشستم و چشمام به پنجره واحد مشترکمونه…..
اتفاق دیشب موجب شده حس کنم اونقدری که باید و شاید در برابر جاذبه اون دختر استقامت ندارم …تصمیم گرفتم یه مدت ازش دوری کنم تا شاید همه چیز به حالت قبل برگرده..واسم از زن بودن در بیا دو بشه مثل یه درخت..مثل یه چوب خشک …
نمیدونم علت این تغییر چیه…شاید این پیش هم بودن ها و وقت گذروندن با هم موجب شده اون دختر بتونه به حریم من نزدیک بشه و منو هم از موضع قدرتم پایین بکشه …الان چند وقته که دیگه ازم نمی ترسه … به من و من نمیوفته … دست و پاشو از ترس من گم نمیکنه و منم اخیرا بهش سخت نگرفتم…این خوب نیست … برای هدفی که من دارم این یعنی گرم شدن تو مسیر…یعنی نرسیدن …باید خودمو پیدا کنم و به مسیر انتقامم برگردم .

آهسته در واحد رو باز میکنم و پاورچین پاورچین وارد خونه میشم…کارم مسخره اس اما خودمو قانع میکنم که لازمه یه مدت آسته بیام آسته برم تا گربه شاخم نزنه !
نور خیره کننده ی شمع ها و انعکاسش روی گل های میخک گلدون کریستال توجهمو جلب میکنه … …میرم اون سمت…بوی میخک های تازه تو مشامم میشینه … دخترک میز مفصل و زیبایی چیده … غذامو تو سوفله خوری وارمر دار گذاشته تا زحمت گرم کردن غذا رو نخوام بکشم… نگاهم روی ظرف های خوشرنگ ترشی و سالاد تزیین شده و ژله چند رنگ وپارچ بلور پر از نوشیدنی میچرخه …به خودم میگم این دختر تو ساختن فضاهای شاعرانه و رومانتیک استاده ها….همیشه گل و شمع عنصر ثابت شاعرانه هاشه.
وقتی دو تا بشقاب روی میز میبینم میفهمم دخترک منتظر بوده که بیام و شامو با هم بخوریم … با دیر اومدنم ناامیدش کرده بودم .
نگاهم میره سمت اتاقش ..در بسته اس… خوابیده …
لباسمو با یه دست پیرهن شلوار راحتی سفید و سرمه ای عوض میکنم و تو روشویی آبی به سرو صورت میزنم و بعد میشینم پشت میز و زیر نور رقصان شمع ها دستپخت محشرش رو مزمزه میکنم …یکی از بهترین قیمه های عمرمو اونشب میخورم…
نیم ساعت بعد وقتی میرم بشقابو تو سینک بزارم با دیدن یه تیکه کاغذ روی یخچال هیجان زده میشم….فورا میرم اون سمت و نوشته رو برمیدارم …خودشه ادامه قصه اش!!
با شوق شمع ها رو خاموش میکنم و میرم تو اتاقم و در رو میبندم … میخرم تو تخـ ـتخوابمو تکمه آباژور رو میزنم و از سر شروع میکنم خوندن

” دخترک رویای بلندی داشت…..روزی که بر راهی میگذشت مورد حمله غارتگران قرار گرفت و اندک مطاعش که آبرویش بود به خطر افتاد بزرگ زاده ای به یاری دخترک شتافت و آبرویش را حفظ کرد..دخترک یک دل نه صد دل عاشق آن پاک نهاد شد. مرد بی آنکه نام و نشانش را پیش دختر، فاش کند او را ترک کرد..دخترک ماند و یک قلب عاشق…
دخترک روزها دنبال آن بزرگ زاده گشت و نشانی اش را از کس و ناکس پرسید تا اینکه روزی در کمال ناباوری فهمید شهریار مملکت را عاشق شده..دخترک سرگشته و ناامید راهی خانه شد و به خود نهیب زد که باید از خیال خامی که در سر میپروانده اجتناب کند…مدتی گذشت و دخترک عشقش بیشتر شد که کمتر نشد … تا اینکه روزی خبر رسید شهریار پی عروس و شهبانو میگردد … دختر تاب نیاورد و با هیجان به نزدیکی کاخ شاه رفت….زیبارویانی دید که در جامعه های نیکو و زربافت، صف به صف در انتظار دیدار با شهریار بودند تا به نوبت شرفیاب شوند و عرض ارادت گویند تا شاید قرعه به نامشان بیوفتد ، طالعشان بدرخشد و ملکه آینده آن دیار شوند ….دخترک با خود اندیشیند که نه مال و خانواده اش همتای آن بزرگ زادگان است و نه بهره اش از زیبایی قابل قیاس با آن پریرویان… سرگشته و ناامید رو به سوی خانه کرد و راه آمده را بازگشت …زانوی غم به بغـ ـل گرفت و روز وشبش یکی شد …
شاهزاده بی آنکه خبر از دل عاشق دخترک داشته باشد بهترین و زیباترین دختر مملکتش را انتخاب کرد و به عقد خود درآورد …شب بر عروس و داماد صبح نشده عروس جان داد”
ادامه دارد…

کاغذ رو زیر و رو میکنم و میگم
-ای بابا… پس بقیه اش چی؟ تازه داشتم گرم میشدم!
روشنا زیر قصه خطاب به من نوشته
برای امشب تا همینجا کافیه … بخواب و ادامه شو فردا شب از یخچال تحویل بگیر
خنده ام میگیره … نوشته اش رو چند بار از سر میخونم ..چشم هام کم کم گرم میشه .. اونشب اولین شبی بود که بدون قرص تونستم راحت تا صبح بخوابم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x