رمان همسر دوم پارت 11

3.9
(11)

 

 

راوی:
روزبه مثل شب گذشته منتظر ماند تا چراغ های خانه خاموش شود و روشنا بخوابد…مثل شب گذشت میز مفصلی برایش چیده شده بود … با ذوق به هنرمندی بانوی خانه چشم دوخت و بعد نگاهش سمت در بسته اتاق دخترک چخید … در را بسته بود و در خواب ناز بود
روزبه پس از صرف شام با ذوقی بچگانه ادامه قصه را از روی یخچال برداشت … تن خسته اش را روی تخـ ـت انداخت و با لذت ادامه قصه را خواند

“شب بر عروس و داماد صبح نشده عروس جان داد … پس از مدتی عروس دیگری انتخاب شد … عروس دوم هم قبل از صبح عروسی، جان داد … شایع شد که هر دختری با پسر پادشاه ازدواج کند با جادوی سیاه کشته خواهد شد … وزیر این خرافه ها را باور نکرد …دخترش را به عقد و همسری شهریار درآورد….روز بعد خبرآوردند جادوی سیاه گریبان گیر دختر وزیر شده و او نیز کشته شده
مرگ دختر وزیر ترس زیادی در دل مردمان انداخت تا آنجا که دیگر هیچ دختری به قصر پادشاه چشم طمع ندوخت و صف ملاقات کنندگان از بین رفت…
برای شاه خبر آوردند دیگر دختری نیست که میل ازدواج با شهریار داشته باشد الا دختری ساده و ژنده پوش که هر صبح می آید وتا شام برای شرفیابی خدمت شاه مملکت التماس می کند …شاه از نام و نشان دخترک پرسید و چون باب میلش نیفتاد، درخواست دخترک را رد کرد…
دخترک فردا و فرداها هم آمد و مثل روزهای قبل به قصر راه نیافت … شاه در بستر بیماری افتاد و خیلی زود مرد…پس از شاه شاهزاده به تخـ ـت نشست و شاه مملکت شد اما باز هر دختری به بالینش میرفت مرده بیرون می آمد…
برای سلطنت جانشینی لازم بود…به ناچار شاه جدید دخترک ژنده پوش را به حضور پذیرفت….دخترک اجازه خواست که به عنوان فدایی بعدی همسر شهریار شود….بزرگ زاده رو به دخترک کرد و گفت
-به آرزویت میرسی اما به یک شرط
دخترک با اشتیاق پرسید
-چه شرطی سرورم؟
-به شرطی که چون دختران دیگر پیش از هر چیز قلبت را تقدیم ما کنی
دخترک از کلام پادشاه گیج شد و صادقانه اقرار کرد
-من که این ناقابل را پیش تر خدمتتان پیشکش کرده بودم…من شما را بسیار دوست میدارم
-آری …از احساست به ما گفتی اما از کجا معلوم خانه دلت منزل نامحرمان نشود؟
شاه رو به جلاد کرد و گفت
-چه کنیم جلاد ؟
-قربان … امر بفرمایید که قلب بانو را از سیـ ـنه بیرون کشم و چون قلب دیگر عروسان قطعه قطعه کنم !
دخترک چون این کلام بشنید لرز بر اندام نحیفش افتاد …علت مرگ دخترکان را فهمیده بود …مجالی خواست تا کمی فکر کند و راه دیگری برای اثبات عشق و تعهدش به پادشاه بیابد…”
روشنا زیر متن قصه خطاب به روزبه نوشته بود
لطفا منو ببخش … میدونم بد جایی قصه رو رها کردم … اما قراره فردا نتایج یکی از امتحان هامون اعلام بشه ..خیلی استرس دارم و امشب بیشتر از این نتونستم بنویسم …
روزبه تشنه شنیدن ادامه قصه اس…با خود بلند بلند فکر میکنه
-دختر قصه برای نجات جونش به چه ترفندی پناه میبره؟ یعنی زنده میمونه؟
و بعد از دید یک مدیر ارشد به راه حل هایی که منجر به زنده ماندن دخترک می شود فکر می کند …فکر می کند و راه حل ها را یکی یکی تحلیل و بررسی میکند ….خستگی بر او غالب می شود و برای دومین شب بی هیچ قرص خواب آوری در آغ*وش گرم خواب فرو میرود.

 

راوی:
بعد از جلسه مدیران شرکت، روزبه به اتاق کارش بازگشت…نگاهی به ساعت انداخت …..یازده صبح بود….نفس کلافه ای کشید .
روزبه روزهای یکشنبه که مصادف با تعطیلات آخر هفته میلادی بود، در دفترش کار زیادی برای انجام نداشت …آن روز هم یکشنبه بود … بی حوصله گوشی موبایلش را از جیب بیرون کشید…کسی را در این شهر نداشت که بتواند اوغات فراغتش را با او پر کند…آرزو کرد مژده و کیا زودتر به ایران بیایند تا بتواند بعد از مدت ها در هوای دوستی آن ها تنفس کند .
نگاهش روی چند شماره محدود روی گوشیش ثابت ماند…بابا…رابط…روشنا…خانه معصوم
با دیدن اسم روشنا ، یادش افتاد که امروزدخترک به دانشگاه رفته تا نتایج امتحانش را ببیند و لابد بعد از مدتی بی خبری، با دوستانش وقت گذرانی کند…بعد یادش افتاد به قصه ای که دخترک نوشته بود… از بین مخاطب هایش، بعد از مدت ها، روشنا را برای صحبت تلفنی انتخاب کرد
دخترک از تماس روزبه تقریبا شوکه شد..انتظارش را نداشت روزبه در این ساعت از روز، او را آدم حساب کند و طرف صحبت قرار دهد..از روزبه ای که تا پیش از این حتی جواب تماس های ضروریش را هم نمیداد این حرکت بعید بود !!!!
مرد بهانه زنگ زدنش را در سوالی گنجاند و پرسید
-نتیجه امتحانت چطور بود؟
روشنا که در جمع دوستان محاصره شده بود، زیر نگاه های شیطنت بارشان احساس راحتی نمی کرد از جمع فاصله گرفت و جواب روز را داد
-فکر میکردم امتحانم خیلی بدتر از اینا بشه اما نتیجه بدک نبود
دخترک که هرگز باور نکرده بود علت اصلی تماس روزبه فقط احوال پرسی و اطلاع از نمره او باشد دلواپس ادامه ماجرا بود
روزبه یکباره رفت سر اصل مطلب و بی مقدمه پرسید
-دختره کشته شد؟
روشنا هول کرد و گیج پرسید
-خدای من ،کدوم دختر؟
روزبه متوجه شد سوالش زیادی رک و بی مقدمه بوده…کوتاه ، محض آرام شدن روشنا توضیح داد
-همون که رویای بلندی داشت دیگه!
روشنا از اینکه روزبه این اندازه جذب قصه اش شده ذوق کرد و در آن لحظه قرار خریدی که با مادرش داشت را به کلی فراموش کرد و با شیطنت به روزبه گفت
-خب… اگه شب زودتر بیای مابقی قصه رو واست تعریف میکنم
روزبه در سکوت محضش با خود اندیشید چه پیشنهاد خوبی!…شنیدن قصه با صدای آرامشبخش روشنا میتواند بسیار لذت بخش باشد …. روشنا پنهانی لبخند زد و حس کرد مخاطب خاصش به این قرار نانوشته پایبند خواهد ماند و شامِ امشب را در تنهایی مطلق نخواهد خورد./

راوی:
آنروز ساعت ها برای روزبه و روشنا به شکلی کاملا متفاوت میگذشت … روزبه صبح بسیار خلوت و خسته کننده ای داشت… …برای پر کردن اوغات فراغتش به پیشنهاد یکی از کارشناسان به مجموعه ورزشی که نزدیک شرکت بد سر زد… ساعتی را در سوناخشک گذراند از امکانات دیگر ، جکوزی و استخررا به نوبت استفاده کرد …نگاهش مدام به ساعت بود …ساعت هم که انگار لنگ میزد و جلو نمی رفت…روزبه عمدا نمیخواست زود به خانه برگردد و از ابهت مدیرانه اش کاسته شود…انگار زود سر قرار رفتن غرور مردانه اش را به خطر می انداخت.
روشنا اما ، صبح شلوغ و خسته کننده ای را تجربه کرده بود . بعد از دانشگاه و ملاقات با دوستانش، با آن ها ناهار خورده بود و از عصر تا همکنون که ساعتی از هشت شب هم گذشته بود در مراکز خرید پایتخت، مغازه به مغازه به دنبال مادر کشیده میشد و شهره با مناعت طبع و در کمال دقت و حوصله برای تنها دخترش خرید می کرد.
شهره اصرار های روشنا برای بازگشت را سرسری رد میکرد و با ذوق وارد مغازه بعدی میشد…شهره معتقد بود روشنا چیزهای بسیاری لازم دارد …از لوازم آرایش تا لباس زیر..از کفش و کیف گرفته تا روسری و شال…روشنا خسته و از آن بدتر کلافه و مضطرب بود.
ساعت نزدیک ده شب بود که مادرش بالاخره پرونده خرید را بست و آن همه نایلون را روی صندلی عقب ماشینش جا داد

 

در همان ساعت روزبه خسته از وقت گذرانی هایی که انرژی زیادی از او گرفته بود پشت در خانه ایستاده بود … دستی به موها و لباسش کشید و زنگ در را فشرد ..دقایقی به صبوری گذشت اما وقتی مجبور شد کلید را در قفل بچرخاند و با فضای تاریک و خالی از روشنا مواجه شد آه از نهادش برآمد … خیلی زود فهمید که خوش خیالی هایش تا چه اندازه بی اساس بوده…دل مردانه اش در سینه جمع شد … سال ها بود در خانه اش هیچ زنی انتظارش را نمیکشید!
در مسیر برگشت روشنا از شدت عصبانیت پلک هایش را روی هم گذاشته بود و با استرس پوست لب هایش را می کند ….افکار منفی یک دم رهایش نمی کرد … با خود می اندیشید امشب روزبه زود خواهد آمد و با ندیدنش در خانه حتما نگران و ناراحت خواهد شد…با حرص به گوشی خاموشش خیره شد … باطری گوشی اخیرا معیوب شده بود و زود شارژ خالی میکرد…دخترک در همان لحظه با خود تصمیم گرفت فکر گوشی بهتری باشد که این همه ناامیدش نکند !
چهل دقیقه بعد وقتی شهره در نزدیکی خانه معصوم ماشینش رامتوقف کرد باز هم به دخترش پیشنهاد داد که تا قبل از ازدواج و مراسم عروسی ، برای زندگی پیش او و اردشیر برود و روشنا که تا کنون قضیه امتحاناتش را بهانه ی نقل مکان از خانه معصوم به خانه اردشیر خان کرده بود ، حال با اتمام دوره امتحانات واقعا مانده بود چه بگوید…سکوت کرد و مادر برایش تصمیم گرفت
-روشنا جان …توی همین هفته باید وسائلت رو جمع کنی و بیای پیش خودمون…حالا که پیدات کردیم هم ازمون دوری میکنی؟..مردم هزار تا صفحه پشتمون میزارن ؟
روشنا-مامان …این هفته واقعا سرم شلوغه و ….
-بهانه تراشی نکن روشنا…فقط قبول کن! . ..تو خونه یه اتاق واست خالی کردم و دادم دکور کنن… وسائل شخصیتو بیاری کافیه!
روشنا نتوانست هیجان مادر را با بهانه تراشی کور کند…لبخندی مصلحتی زد و همین شهره را راضی کرد و رفت
روشنا با استرس نگاهی به ساعت انداخت …یازده و نیم شب بود …باید خود را سریع به خانه روزبه میرساند..
دیرش شده بود …چه بد شبی هم، دیرش شده بود ….درست شبی که مرد جوان پذیرفته بود زودتر بیاید …
شبی که قرار شده بود بود مرد ، موش و گربه بازی های شب های اخیر را کنار بگذارد و زودتر بیاید ، روشنا دیر کرده بود…
با تمام سرعتی که آژانس او را به خانه رساند اما باز هم از تاخیر چند ساعته اش چیزی کم نشد
آنشب ساعت بی انصافی را در حق دخترک تمام کرده بود …عقربه ها همدیگر را تعقیب نمی کردند،به دنبال هم می دویدند!هول و هوش دوازده شب بود که روشنا با استرس زیاد وارد آسانسور شد …پشت در واحد که رسید قلبش با نفس های به شماره افتاده اش هم آهنگ شده بود … قفل در را باز کرد و به امید اینکه روزبه خوابیده ، پاورچین پاورچین وارد خانه شد …اما همینکه یک قدم به سمت اتاقش برداشت در میانه راه سایه روزبه را دید که دست به جیب زده و جلویش قدم علم کرده بود …نگاه روشنا به سمت چشمان روزبه بالا رفت ….حتی فضای نیمه تاریک خانه هم موجب نشد که روشنا آتش خشم را در آن دو کوره سوزان نبیند.
آب ذهانش را به زحمت فرو داد و من من کنان سلام گفت
جوابی نشنید…هرگز انتظار جواب هم نداشت
روزبه امان نداد حرفی بزند ..فورا از جا بلند شد و با چند قدم سریع به سمتش یورش آورد و درست در یک قدمی روشنا متوقف شد ..دندان هایش را روی هم فشرد و دستش را برای سیلی زدن به گوش دخترک بالا برد
روشنا دستش را حائل صورت کرد و در خود جمع شد …به لکنت افتاد و شکسته شکسته قبل از سیلی خوردن حرفش را زذ
– تنها… نبودم……با …با مامانم بودم…ب…ببخشید !

 

روزبه :

بیشتر از اینکه از دیر آمدن دخترک دلخور و ناراحت باشم، نگرانش شده بودم…آخه توی اون ساعت از شب، زیر پوست این پایتخت میلیونی پرطمطراق ،چه بلاها که به سر دخترکان ضعیفی مثل روشنا نمی آوردند.
دخترک هنوز داره با چشمای لرزون از ترسش نگاهم میکنه و هنوز دستشو مثل حائل جلوی صورتش نگه داشته.
دستم را سریع پایین میارم و انگشتامو کف دستم جمع میکنم و همونطور شماتت بار نگاهش میکنم .
از اولش هم قصد زدنشو نداشتم …فقط یه واکنش عصبی بود شایدم میخواستم نگرانیم از دیر اومدنش رو پشت چهره خشن و ناراحتم پنهان کرده باشم و لو نرم.
اما به هر حال از خطایی که کرده بود هم ساده نمی تونستم بگذرم…عصبانیتم روسرش فریاد میزدم
-یه مدت بهت سخت نگرفتم مثل اینکه خیلی خوش گذشته! …با اجازه کی با “شهره” رفتی خرید؟
جای “مامانت” میگم “شهره”، چون با تمام وجودم نمیخوام هیچ ارتباط خونی بین این دختر معصوم و اون زن قائل بشم.
چشماشو ریز میکنه و با تاسف میگه
-ببخشید …. صبح که دانشکده بودم مامان زنگ زد و گفت خرید داره و خواست منم باهاش برم …وقتی زنگ زدی اونقدر گیج بودم که یادم رفت به مامان چه قولی دادم
به نایلون های بزرگ و متعدد اشاره میکنم و با طعنه میگم
-اونوقت اینا خرید های مامانته؟ پس پیش تو چکار میکنه؟
سرشو میندازه زیر و بغض میکنه…انگشتاشو تو هم پنهون میکنه و مظلومانه میگه
-نه…مامان به زور همه اینا رو واسم خرید… هر چی گفتم عجله دارم و باید برم بهم توجه نکرد و تا منو گذاشت خونه معصوم و اومدم اینجا شد الان.
هنوز اخم هام تو همِ…هنوز ترسیده نگاهم میکنه و دستش حائل صورتشه
دستمو تو موهام میزنم … نفس کلافه ای میکشم و با صدایی خسته میگم
چرا دستتو نمیندازی؟…نمیخوام که بزنمت!!!
دستشو آروم آروم میاره پایین ….درباره خاموش بودن گوشیش که میپرسم ، میفهمم که آخر عمر گوشیشه و باید یه فکری واسش بکنم.
همونطور که داره مضطرب نگاهم میکنه،یهو به حرف میاد و اون چیزی که داره تو ذهنش وول میخوره رو صادقانه اقرار میکنه
-ببخشید … اشتباه از من بود که بی خبر رفتم خرید اما…. راستش خودمم یه چیزهای لازم داشتم و خریدمشون
بعد کیف کجشو از روی شونه اش برمیداره و از توی کیف یه جعبه شبیه جعبه ادکلن بیرون میکشه و میگیره سمتم…به نگاه براقش زل میزنم که میگه
-اینو واسه تو خریدم..امیدوارم خوشت بیاد
باورم نمیشه که اون دختر واسم کادو خریده!..آخه به چه مناسبت؟ به خاطر اخلاق و رفتار گل و بلبلم؟ به خاطر اینکه از مامانش به حد مرگ متنفرم ؟! یا شادیم به خاطر اینکه قرار و مدارمون رو نقض کردم و رفتم عقد رسمیش کردم ؟! آخه من چه لطفی بهش کرده بودم که بخواد با هدیه واسم جبرانش کنه؟!
هنوز از کارش گیجم و دارم با شک و تردید نگاهش میکنم … یهو چیزی مثل برق از سرم میگذره
-نکنه با پول مامانت اینو خریدی؟
با تاکید زیادی میگه
-نه به جون خودم …با پس اندز خودم خریدم…ایناهاش ببین رسیدش از کارت خودمه
با همون اخم های درهم و شکاک به کاغذ رسید خیره میشم…جعبه رو جلوی روم تکون میده و میگه
-راستش …خیلی اتفاقی متوجه شدم که ادکلنت داره تموم میشد…..با خودم گفتم همین مارکی که داری فوق العاده اس…باز از همین واست خریدم…
هنوز تصمیمی برای گرفتن هدیه اش ندارم.. یهو حرف عجیبی میزنه
– میگن هر آدمی یه بویی داره ….بویی که موجب میشه دیگران با همون بو اون ادمو به یاد بیارن؟ این عطر خیلی وقته واسه من یعنی تو….در آینده هم هر جا این بو به مشامم برسه یاد تو میوفتم، روزبه.
لبخند صورتی رنگش درست مثل یه پاک کن به جون خط خطی های اعصابم میوفته و خیلی زود همه رو پاک میکنه
نگاهمو به زحمت از لبخندش میگیرم و به جعبه کوچیک روی کانتر میدوزم … کنجکاو میشم و میپرسم
-اون دیگه چیه؟
ادکلنم رو میزاره رو کانتر و با ذوق جعبه کوچیک رو برمیداره و بازش میکنه ..چشاش میخنده
-اینو واسه خودم خریدم…

 

با دیدن انگشتر یاد حلقه اش میوفتم که همین امروز از طلافروشی تحویل گرفتم..حلقه ، حالا فقط با سایز انگشت اون دختر جوره…… دستمو میزنم تو جیبم و اون فلز سرد رو لمس میکنم….دارم با خودم کلنجار میرم که الان حلقه رو بهش بدم یا بذارم توی یه فرصت بهتر که کار عجیبی میکنه .. در کمال تعجب میبینم که انگشتر استیلش رو به حلقه برلیان من ترجیح میده …. حالا فضای خالی انگشت حلقه اش، با اون انگشتر پر شده…
اونقدر ذوق انگشترشو داره که از نگاه متعجب و دلخور من غافل میشه …. بعد هم که انگار رفته تو یه عالم دیگه و داره با خودش حرف میزنه
-این واسم نشونه یه عهده…
نگام میکنه … هنوز اخم هام تو همه
با یه آرامش خاص تو چشام نگاه میکنه و میگه
-یه عهد بین من و خدا…
انگار تازه متوجه اون انگشتر شدم …یه فلز براق گرد که سه نگین اتم ساده روی سطحش کار شده..ارزون و خیلی خیلی معمولی!
لبخند انگار با لباش عهد اخوت بسته… همونطور که با ذوق به اون فلز درخشان خیره شده با صدای قشنگش زمزمه وار میگه
-میخوام هر وقت خواستم بد بشم، عصبانی بشم ، قهر کنم ، هر وقت خواستم بداخلاقی کنم به انگشترم نگاه کنم و به حرمتی عهدی که بین من و خدا هست سعی کنم قشنگ رفتار کنم…
دوباره لباش به رسم همیشه لبخند میزنن…با ذوق میپرسه
-چطوره ؟خوشگله انگشترم؟خودت چی از کادوت خوشت اومده؟
به جعبه ادکلنم که روی کانتر مونده، خیره میشم ..جعبه رو برمیداره و میاد یه قدم جلوتر .صدای قشنگش تو گوشم میپیچه
-معصوم جون همیشه میگه به کوچکی هدیه ای که گرفتی نگاه نکن به عظمت دنیایی از رویا و آرزو که پشت هدیه ات پنهون شده نگاه کن.
اینبار دیگه هدیه اشو بهم تعارف نمیکنه … دستمو میگیره تو دستاش و میگه
-پس لطفا تو هم اینو از من قبول کن چون با کلی آرزوی خوب واست خریدمش
بعد دستمو وا میکنه و جعبه رو آروم میزاره کف دستم … لبخند میزنه و دیگه اون قدمی که به سمتم اومده بود رو برنمیگرده.
گیج کارها و حرفاشم…اون دختر خوب میدونه چطور یه آدمو مسخ کنه…تا همین چند دقیقه پیش که از در خونه وارد شد، به حد مرگ از دستش ناراحت بودم اما حالا آروم و مطیع جلوی روی دخترک وایسادم و دارم با لبخند سمجی که هی میخواد روی لبام بشینه کلنجار میرم.
روشنا یهو رنگش عوض میشه … یکم به خودش میپیچه و با یه ببخشید میدوه سمت دستشویی…خندم میگیره و از نبودش استفاده میکنم و قضای خنده ها و لبخند های نزده امو به جا میارم .
یهو نگاهم به فاکتور فروش میوفته…با رقمی که توی اون رسید بانکی میبینم همون لحظه دستگیرم میشه که به دخترک ادکلن تقلبی انداختن..آخه قیمت اورجینالش چندین برابر این فاکتوره …دیگه نمی تونم خودمو نگه دارم…میخندم…به او ..به کارهاش…به هدیه اش که حالا هر وقت چشمم بهش بخوره باز به یاد امشب منو میخندونه… به لطف حضور روشنا تو زندگیم امشب دیگه تلخ نیستم … امشب بعد از مدت ها میل دارم یه دل سیر بخندم …مطمئنم این هدیه ارزون ترین هدیه زندگیمه که تونسته منو تا این حد شاد کنه و بخندونه…قبل از اینکه دخترک برگرده هدیه ام رو برمیدارم و میرم تو اتاقم ..موقع خواب باز چشمم به ادکلن میوفته..شاید اون ادکلن تقلبی باشه اما لبخند ها من کاملا واقعیه.

 

روزبه:

امروز دقیقا یه هفته از عقد من و روشنا میگذره .. بابا امروزمنو به اتاقش فراخوند و بعد از گرفتن یه گزارش جامع درباره وظایفی که بهم محول کرده من و روشنا رو واسه شام به خونش دعوت کرد و ضمن حرف ها و تذکرات پدرانه اش بهم گفت که حالا شهره درباره اینکه من و روشنا داریم با هم زندگی میکنیم یه چیزایی میدونه …در واقع پیش دستی کرده بود و به همسرش توضیحات لازم رو داده بود تا یه وقت شهره خانوم از جای دیگه باخبر نشن و واسشون سوتفاهم بشه. البته من خوب میدونم که واسه اون زن، مهم این بود که من و روشنا هرگز تو مسیر هم قرار نگیریم و عقد رسمی نکنیم، حالا که آب از سرش گذشته چه یک وجب چه صد وجب!
حالا ساعت یه ربع به 9 شبه و روشنا تو ماشین جفتم نشسته و این منو یاد روزهای اول آشناییمون میندازه…روزی که یکباره از تصمیمم برای بی آبرو کردنش منصرف شدم و سریع دور زدم و رفتم تو دانشکده دنبالش گشتم و از شر اون گردن کلفت ها نجاتش دادم و گفتم همین یه بار میرسونمش خونه…حالا اون دختر برای چندمین بار کنارم نشسته و من برای چندمین بار دارم میرسونمش خونه…
واقعا تقدیر واژه غریبیه… من خیال میکنم که کارگردان اصلی این نمایشم و روشنا خیال میکنه که نویسنده این قصه بوده …هر دوی ما فقط دو آدم ساده ایم که خیال میکنیم خودمون انتخاب کردیم ..احتمالا این تقدیر بوده که ما رو برای هم انتخاب کرده و مسیر زندگی ما رو در یه جاده مشترک گذاشته…تقدیری که برای منو اون دختر درست مثل یه بارداری ناخواسته بوده.
تاریخ امروز واقعیت های زیادی رو بهم یادآوری میکنه … حدود دو ماه از مرگ مامان گذشته …نزدیک یک ماه و نیم از آشنایی من و روشنا…واونقدر در این مدت زندگیم دچار فراز وفرود شده که من به سهم خودم فکر میکنم که انگار ماه ها از اومدنم به ایران گذشته و ماه ها ست که با روشنا هستم.
و من در این گذر ایام تغییر کردم… هر چقدر هم که بخوام انکار کنم که عوض نشدم دروغه، من عوض شدم… الان مدتیه که دیگه عنان و اختیار رفتارم از دستم خارج شده ..دیگه مثل قبل تا سر حد مرگ از مرگ مامان غمگین نیستم … دیگه مثل قبل جنون کشتن شهره در من نیست…..مدتیه دیگه دخترک رو زجر نمیدم … چند وقتیه که فهمیدم عذاب دادن اون دختر حالمو خوش نمیکنه…چند روزی هست که فهمیدم برعکس حال بد دخترک حالمو بد هم میکنه.!
این روزها دیگه باید زور بزنم واسه عصبانی شدن.. زور بزنم تا بتونم باهاش بد تا کنم .. باید خودمو بکشم که جلوش نخندم و لبخند نزنم و اونقدرها موفق هم نیستم !…
نمیدونم اشکال کارم کجاست؟! …از سردی خاکه که غم از دست دادن عزیزامون رو آروم آروم سرد میکنه…از بدِ شانس منه، که این دختر یکسره آرامش و خوبی سر راه انتقام قرار گرفته… شایدم مشکل از دل رحیم منه …دلی که نمیتونه چشمشو به روی احساسات دیگران ببنده….درباره روشنا هم همینطور بوده…تا بغض میکنه ..تا چشاش اشکی میشه …تا به مِن و مِن میوفته دیگه تاب و توان عذاب دادنش از کفم خارج میشه…فوری دلم به رحم بیاد و از تمام نقشه هام واسه آزار دادنش منصرف میشم… انگار این نزدیک بودن و هم خونه شدن هم بی تاثیر نبوده …دارم روز به روز و لحظه به لحظه بیشتر به دخترک عادت میکنم ..به حضورش…به شریک شدنش تو لحظه هام…
این روزها تنها چیزی که سرجاشه و هنوز آتشش شعله وره، تنفرم از شهره اس…انگار این تنفر هیچوقت کم شدنی نیست…اون زن ظلم بزرگی در حق مادرم کرده و من هرگز نمی تونم اینو از این گ*ن*ا*ه بگذرم.
حالا بعد از گذشت یک ماه و نیم از مرگ مامان من روزبه معزی دارم آهسته آهسته یه دگردیسی تدریجی رو تجربه میکنم …این دقیقا همون چیزیه که شهامت پذیرشش رو ندارم و مدام دارم انکارش میکنم !

 

آه میکشم و نیم نگاهی به صندلی بغل ،جایی که دخترک نشسته میندازم… سرش تو گوشیشه و هی میخنده و تند تند پیام میده و میگیره…شاخک هام میجنبه..
– چت میکنی؟
میخنده و میگه
-آره یه همچین چیزی
خیلی مشتاقم بگه با کی! اما نمیگه و من هم غرورمو زمین نمیندازم و چیزی نمی پرسم!
روشنا هی پیام میده و هی ریز ریز میخنده …اینکارش دارم میره رو مخم … اعصابم که خورد میشه تکمه پخش ماشین رو میزنم تا شاید صدای خنده هاشو نشونم و بتونم ژست بی تفاوتمو حفظ کنم . … خواننده رادیو چهچه میزنه ..چه چهچه ای..به به…صدا رو میبرم بالا و کیف میکنم از حرص دادن دخترک!
روشنا دستشو تو گوشش فرو میکنه و معترض نگاهم میکنه
تظاهر میکنم که دارم کیف میکنم ..و هر از گاهی هم میگم ..به به …ناز نفست استاد… و به دخترک و اعتراضش اهمیتی نمیدم …..مگه وقتی سرشو کرده بود تو گوشی و واسه خودش میخندید به من اهمیت داده بود؟ …این به آن در.
روشنا دستشو تو گوشش فرو میکنه و معترض نگاهم میکنه
تظاهر میکنم که دارم کیف میکنم ..و هر از گاهی هم میگم ..به به …ناز نفست استاد… و به دخترک و اعتراضش اهمیتی نمیدم …..مگه وقتی سرشو کرده بود تو گوشی و واسه خودش میخندید به من اهمیت داده بود؟ …این به آن در.
روشنا همونطور که گوشش رو گرفته صداشو میبره بالا و میون چهچه خواننده داد میزنه
-میشه صداشو کم کنی پرده گوشم پاره شد!!!
-نچ…
نگاه ُبراق شده اشو دوس دارم….
انگشتشو به سمتم میگیره و تاکید میکنه
-موسیقی بلند جریمه داره ها !!!!
شونه بالا میدازم و بیخیال میگم
-فک کن پولم زیادی کرده …جریمه اشم میدم..مشکلی داری؟
لب ورمیچینه و با اخم میگه
-واقعا که !
لبخند حرص درآری تقدیمش میکنم و صامت با چهچه خواننده همراهی میکنم و سرمو تکون میدم و از دیدن چهره اخموش بسی لذت میبرم…واسم مهم اینه که سرش از تو گوشی دراومده و اوغاتش داره با من واقعی میگذره نه با گوشی و آدم های مجازی!
همونطور که دارم واسه خودم کیف میکنم متوجه میشم گوشیش خاموش شده و دیگه روشن نمیشه…زیر لب با حرص میگم” بهتر”!
هر چی با گوشیش ور میره بی فایده اس…زانوی غم بغل میگیره و با لب و دهن آویزون تو صندلی فرو میره
صدا رو کم میکنم…حالا صدای پخش شده موسیقی پس زمینه حرف هامون …پوزخند میزنم ومیگم
-اِ…خراب شد
دلخور نگاهم میکنه ومیگه
– تو خوشحال باش..به آرزوت رسیدی!
بی تفاوت شونه بالا میندازم و خودمو بی خیال نشون میدم
نگاهش به گوشیشه و زیر لب غر میزنه
– هی میگفتی آخر عمرمه من باورت نمیکردم…طفلی گوشیم !

 

خندم میگیره..لبمو گاز میگیرم و خنده امو کنترل میکنم …باز با گوشیش ور میره و هیچ نتیجه ای نمیگره
ناراحتیشو تاب نمیارم …فرمون با دست چپم میگیرم و دست راستمو دراز میکنم و از صندلی عقب یه جعبه کوچیک برمیدارم و میگم
-برای توِ… بگیرش
و جعبه رو پرت میکنم سمتش
تو هوا جعبه رو میگیره و با تعجب میگه
-این دیگه چیه؟
صاف پشت فرمون میشینم و برای اینکه زیادی خوش به حالش نشه به طعنه میگم
-یه چیزی که خیلی بیشتر از خریدهای دیشب بهش نیاز داشتی و چون بی فکری کردی و نخریدی من مجبور شدم بخرمش !
لب ورمیچینه و نگاهشو ازم میگیره و با دقت به جعبه خیره میشه….جعبه رو تکون تکون میده و به صدا گوش میده و با ذوق میگه
-خدای من…نکنه گوشیه؟!
ذوق زدگیش یه پاداش و تشکر خیلی خوبه… دل به دلش نمیدم و به طعنه میگم
– از این به بعد جای اون گوشتکوب خراب، از این استفاده کن ..اما نه هر استفاده ای….استفاده مفید!
با ذوق به گوشی صدفی رنگش خیره میشه ..معلومه خیلی پسندیده … با ذوق میگه
-چشم …هر چی شما امر کنید قربان … از همه گروه ها لفت میدم و از مجازی بودن کلا درمیام!
خب اقرار میکنم که یک جفت گوش مخملی الان رو سرم سبز شده …رومو میکنم اونور تا نیشم بسته بشه و ژست جدیم از دست نره…موفق میشم ژستم رو به خوبی حفظ کنم بعد با اقتدار یه مدیر که موفق به مخفی کردن ذوق زدگیش شده صدامو صاف میکنم و انگشت اشاره امو سمتش میگیرم و تاکید میکنم
-خب این یه تصمیم خوب محسوب میشه! اما وقتی موفقی که در عمل هم اینو ثابت کنی!
بیخودی اون همه ژست رو ژست گرفته بودم …روشنا تمام فکر و ذکر و توجهش معطوف به گوشیشه
یهو برمیگرده سمتم و میگه
-میگم…احیانا این گوشی از اون مدل جدیدا نیست که میگن تازه به بازار اومده و خیلی گرونه؟!!!
خب به پول ایران گوشی نسبتا گرونی هم واسش خریدم اما با زیرکی جوابشو میدم تا زیادی ذوق زده نشه و خیالات خام تو سرش نیاد
-خب…هر کسی باید با توجه به استفاده ای که از گوشی داره و البته به اندازه جیبش مدلی رو انتخاب کنه و بخره نه لزوما آخرین مدل بازار!!!..آخرین مدل گوشی رو بخری اما از قابلیت هاش استفاده نکنی به نظرت چیزی جز اصرافه؟ …از طرفی چون کاربرد اون گوشی به جای استفاده مفید به اندازه پز دادن و ژست گرفتن صاحبش تنزل میکنه دقیقا مصداق کم فرهنگیه! تو هم که استفاده ات از گوشی محدوده پس همین مدل از سرتم زیاده!
چینی به بینی میده و گوشی رو میگیره سمتم و میگه
-اگه از سر من زیاده نخواستم..بمونه پیش صاحبش!
دستشو پس میزنم و زیاده روی قبلی رو با یه پارادوکس بین ژست جدی و کلامی شوخ جبران میکنم
-اگه اینطوره پس منم باید ادکلنت رو پس بدم؟ حالا اون به کنار ، یه دنیا آرزو و رویا رو که پشتش گذاشته بودی رو چطور باید پس بدم؟!
از ژست درمونده ای که به خودم گرفتم به خنده میوفته…صدای خنده هاشو دوست دارم…از ته دل میخنده..مدتیه جای لبخند زدن های رسمی …جا خنده های کوتاه و بی صدا … دخترک میخنده…از ته ته دلش هم میخنده.از خودم میپرسم یعنی دخترک هم داره تغییر میکنه؟ …یعنی اون هم راضی به این تغییر بوده؟
نمیدونم داره به چی فکر میکنه اما یهو جدی میشه و میگه
-صبر کن ببینم…نکنه چون داریم میریم پیش مامان و بابا اینو به عنوان حق سکوت بهم دادی ؟
تنها فکری که نکردم دقیقا همین بوده..اما برای اینکه برداشت اشتباهی از این هدیه نکنه جواب مبهمی به سوالش میدم
-شاید آره… شایدم نه…
انتظار دارم دلخور بشه و هدیه رو بکوبه تو سرم و بگه حق سکوت نمخواد اما نه تنها اینکار نمیکنه بلکه یهو فرشته خو بودنش فوران میکنه و میگه
-روزبه خیالت راحت باشه …من چیزی از واقعیت رابطه مون به هیشکی نگفتم و نمیگم..مخصوصا به مامان و بابا.
بعد پانتومیم بستن زیپ دهن رو با یه حالت طنز اجرا میکنه و من بیچاره باید خودمو بکشم که اخم های پیشونیم دست نخوره!

 

روزبه :
ساعت یک صبح رو نشون میده …حالا که برگشتیم خونه ،روی تختم طاق باز خوابیدم و تیتر خبرهای روزنامه های جهان روی صفحه تبلت جلوی رومه اما فکرم مدام میره به مهمونی…… به خنده های بابا…به لبخند های نگران شهره …به سرخوشی روشنا از دیدن مامانشو و بابام کنار هم …به خودم که هرگز نمیتونم شهره رو واسه قصب کردن جای مامنم ،ببخشم و به لبخند هام که فقط یه هم درد مثل روشنا تونست راز غمگین مخفی شده پشت هر لبخندم رو ببینه و درک کنه ….آخ که چقدر خسته ام …چقدر باز پرم از درد… با هر بار دیدن شهره ..با هر بار دیدن جای خالی مامانم کنار بابا….با هر بار رفتن به اون خونه که یه روز پر از صدای خنده هامون بود….من پر میشم..پر میشم از حسرت نبودن مامان…حسرت عشق قصب شده بابا…حسرت یه لبخند یه خنده …یه دل خوش به آینده.
خودمو مجبور میکنم به پرهیز…به پرهیز از یادکردن لحظه های گذشته …انگشتمو روی صفحه تبلت میکشم و تیتر روزنامه دیلی تلگراف رو درشت میکنم …اما قبل از اینکه بتونم اولین مقاله رو تا انتها بخونم باز حواسم پرت خاطره مهمونی میشه…
یادم میوفته مه امشب روشنا با رفتارش عملا به من ثابت کرد که سر عهد و پیمانش مونده.. اونقدر تو مهمونی مثل یه زن خوب و وظیفه شناس با من برخورد کرد که بابا کیف کرده بود و حتی جلوی من به زبون آورد که انتخابم خیلی درست بوده…منم بی انصافی نکردم و از دخترک پیش بابا یه تعریفهایی کردم تا خیالش راحت بشه که مشکلی بین من و اون دختر وجود نداره…بگذریم از اینکه بعدش که به خودم اومدم دیده بودم هیچ کدوم از تعریف هام از دخترک ، دروغ نبوده …روشنا هم توی خونه داری و آشپزی عالیه و هم تو آروم کردن یه مرد تندخو و سرکش مثل من!
دستمو بالش سر میکنم و به نقطه ای نامعلوم در دل سقف اتاقم خیره میشم و با خودم فکر میکنم… لابد اگه دخترک به پست من نمیخورد و به قول خودش با محرم واقعی دلش، زندگی میکرد ، هنرهای دیگه ای هم برای رو کردن داشت… آخه من و اون دختر به هم محرم بودیم اما محرم دل هم ، نبودیم !
صفحه روشن تبلتو میزارم رو سینه ام و باز یادم میوفته به یه خاطره پررنگ دیگه ..یادم میاد که بعد از شام، وقتی روشنا با مامانش تنها شده بود، به بهانه ای از بابا دور شدم و مکالمه مادر و دختر رو گوش دادم…خیلی وقت بود دلم میخواست ببینم دخترک داره بازیم میده یا واقعا باهام صادقه … این بهترین فرصت بود … شنیدم که داشت به مامانش میگفت
– ….. از وقتی با روزبه آشنا شدم فهمیدم که همه عمرم اشتباه میکردم …مامان .. حالا میفهمم که برای خوشبخت بودن لازم نیست آدم با پسر پادشاه یا دختر شاه پریون ازدواج کنه …همین که روزبه برای زندگیمون تا دیر وقت کار میکنه …همین که هوای دلمو داره و سعی میکنه حرفی نزنه که من دلخور بشم ..همین که هیچوقت دستشو رو من بلند نکرده ونمیکنه و همین که حواسش بهم هست که کسی مزاحمم نشه و دیروقت تو خیابون تنها نمونم…خب اینا شاید چیزهای کوچیک وکم اهمیتی به نظر بیاد اما برای من، خیلی ارزشمنده …همین ها برای اینکه من خودمو خوشبخت بدونم کافیه…مامان ،کاش روزبه هم این چیزای کوچیک رو خوشبختی بدونه!

 

با یادآوری اون حرف ها هنوز هم میتونم لبخند بزنم … یعنی کیف میکنم از اینکه دخترک سر قولش میمونه و پته امو روی آب نمیندازه….از اینکه نمیگه همه چیز بین ما یه قراره صوری مدت داره…از اینکه نمیگه شرط عقدمون این بوده که قبل از تموم شدن تابستون جفتمون بریم و توافقی جدا بشیم … از اینکه نمیگه هنوزم دارم نادیده اش میگیرم ..هنوزم دیر میام و زود میرم ..هنوزم واسم دختر شهره اس…هنوزم موقع عصبانیت و ناراحتیم ، دیوارش کوتاه ترین دیوار عالمه واسم…و خیلی خیلی حرف های دیگه که یه زن میتونه درباره مردی که فقط داره نقش یه شوهرو واسش بازی میکنه به یه زن از جنس خودش بگه رو اون دختر حتی به زبونم نمیاره… تو اون لحظه بالاخره باورش میکنم…باورم میشه که هنوز هم آدم های خوب وجود دارن … باورم میشه که هنوزم میشه تو هوای پاک صداقت آدم ها ، تنفس کرد.

***
روشنا :

ساعت از یک نصفه شب گذشته که به خونه برمیگردیم … تو جمع صمیمی مامان و آقا اردشیر شب خیلی خوبی رو تجربه کرده بودم…چقدر اون زوج با هم صمیمی و گرم بودن … چقدر لبخندهای مامانم و بابای روزبه واقعی بود…….برای اولین بار با دیدن اون مرد کنار مامان حس بدی پیدا نکردم…چقدر مامان با اون مرد حالش خوب بود…کلی ذوق کردم و واسش خوشحال شدم
امشب تازه متوجه شدم که تا چه حد اردشیر و روزبه به هم شبیه ان…مامان حق داره که عاشق اردشیر شده… اردشیرمرد جذابیه ..من که تا به حال صدای خنده روزبه رو نشنیدم شاید اگه اونم مثل پدرش بخنده و اینقدر عبوس نباشه مثل اردشیر مرد جذاب باشه…نمیدونم!
امشب از یه بابت دیگه هم هست که خیلی خوشحالم … مثل اینکه نمازهای حاجتی که از شب اولی که وارد خونه روزبه شدم، شروع به خوندنش کردم و زمزمه مداوم ذکر (لا حول ولا قوه الا بالله) و خوندن سوره والعصر که میگن برای صبر و استقامت مفیده واقعا واسه منم جواب داده …حس میکنم حالا قلبم اونقدر بزرگ شده که بتونه بزرگی گ*ن*ا*ه اردشیر رو ببخشه…اونقدر قلبم بزرگ شده که بتونم به سهم خودم از خطای مامان بگذرم…دلم میخواد تو سجد های امشبم کینه های گذشته رو آب جارو کنم و از دلم بریزم بیرون و از شر اون همه باری که سال هاست رو دلم سنگینی میکنه خلاص بشم…گذشته ها گذشته و هیچکس قادر نیست اون روزهای تلخو واسه من و روزبه جبران کنه..پس چه فایده که بغض هامو نگه دارم و چرا نباید ببخشم؟ آیا با بخشش این خودم نیستم که از بند اون همه زنجیر رها میشم؟
اما درباره روزبه قضیه فرق داره … مطمئن نیستم که اون همه نماز و دعا و استغاثه درباره اونم جواب داده یا نه ؟ …هر شب وقتی این موقع ها سجاده مو پهن میکنم و با خدای خودم درد دل میکنم ،دعا میکنم و اشک می ریزم، اون مرد خوابیده و هیچکدوم از التماس ها و اشک های منو پیش خدا نمی بینه …
دعای همیشگی من واسه اون مرد “حال خوب “بوده ….از همون روز اول که خواستم واسش دعا کنم بی اختیار دعای قشنگ زمان تحویل سال رو زبونم جای شد ..به فال نیک گرفتمش و توی تمام لحظه های تلخی که او داشته…تو روزهای سختش قبل و بعد از اون مهمونی کذایی…قبل از عقد رسمیمون و بعدش …حتی سر سفره عقد که خوب میدونستم روزبه حال خوشی نداره، دستمو گذاشته بودم رو قلبم و از اون قدرتی که توان متحول کردن و دگرگون کردن قلب ها و نظرها رو داره واسه همه مون مخصوصا روزبه حال خوش آرزو کرده بودم … و از ته ته قلبم گفته بودم (یا مقلب القلوب و الابصار…حول حالنا الی احسن الحال)

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x