رمان همسر دوم پارت 5

4.3
(9)

 

 

سه روز از خاطره قبلی گذشته و همه چیز تقریبا آماده شده….امروز وقتی وارد خونه ام شدم از بس خوشگل شده بود بعد از مدت ها واقعا ذوق وشوق داشتم …اونقدر دوستش دارم که دلم میخواد زودتر برم اونجا زندگی کنم…عاشق رنگ پسته ای طلایی ملایم کاغ دیواری هاشم..عاشق پرده های حریر کرم طلاییشم…خونه ام دو تا اتاق داره ….روزبه از همون روز که کلید خونه رو به من داد بهترین اتاقو واسه خودش برداشت و اتاق کم نورتر و کوچیک تر واسه من مونده…مثل تمام کارهای دیگه اش نتونستم هیچ اعتراضی بهش بکنم … من مهره اونم و هرچی اون میخواد باید انجام بشه.
وقتی به معصوم بیچاره گفتم فقط چند روز ناقابل برای تجهیز خونه وقت داریم بنده خدا با این زانو دردش صبح و شب تو خیابون ها میگشته و واسم جهیزیه میخریده… هی وسیله میخریده و هی میفرستاده به آدرس خونه… الان تازه میفهمم این همه سال چقدر پول پس انداز کرده که من جلو شوهر آینده ام و خانواده اش شرمنده نشم……
روزبه نه سر میزنه نه کمکی میکنه … اصلا به روی مبارکش نمیاره که من و اون پیرزن بیچاره تو چه وضعیتی هستیم…فقط دیروز یه وانت پر از وسائل شخصیشو فرستاد و خاطر نشان کرد که دست به وسائلش نزنم تا خودش بیاد و با صلاحدید خودش تو اتاق جاشون بده..گفته فردا میاد و به اوضاع خونه سر میزنه…از همین الان داره بهم حالی میکنه که روزهای سختی در راهه…منم قرار نیست کم بیارم … هر روز کاسه صبرمو گود تر میکنم و توکلم رو قوی تر.
***

روشنا :
ابراهیم و اسماعیل دارن با کمک هم یخچال رو نصب میکنن که صدای زنگ تو گوشمون میپچه ..اسماعیل میره در رو وا میکنه
به ابراهیم که دیگه کارش تموم شده خسته نباشید میگم و لیوان شربت خنک رو جلوی روش میگیرم
نگاه کوتاهی به سمتم میندازه و با حسرت میگه
-چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد
اونقدر چهره اش غمگینه که یهو یاد حرف هایی میوفتم که روزبه درباره ابراهیم گفته بود ..چشمش دنبالته..میخواد بیاد خواستگاری
دیگه خیلی دیره واسه این حرف ها…با احترام پاکت پولو میگیرم سمتش
-خیلی تو این چند روز زحمت کشیدید… این مبلغ در مقابل لطفی که شما کردید هیچه… اما خواهش میکنم قبولش کنید
با یه لبخند غمگین نگام میکنه … نمی دونم چرا حس میکنم جنس نگاهش جنس نگاه مامانه… انگار اونم مطمئنه که با روزبه برای من هیچ خوشبختی و روز خوشی وجود نداره
مثل همیشه سربه زیر میندازه و با رضایت میگه
-ما فقط انجام وظیفه کردیم … اینو به عنوان کادوی عروسی از ما قبول کنید… شما هم مثل خواهرمونید…بازم امری باشه در خدمتیم
-زحمت های ما همیشه گردن شما بوده…ایشالا به زودی تو شادیتون جبران کنیم
– خوشبخت بشید روشنا خانوم…
چرا حس میکنم بغض راه صداشو گرفته؟
سرمو میندازم زیر و لب میزنم
-ممنونم…
سنگینی نگاهی روی صورتم حس میکنم …همین که سر میگردونم نگاهم تو نگاه سرد و پرسشگر روزبه گره میخوره…
سلام که میدم جوابمو نمیده … ابراهیم که جو سنگین خونه رو درک کرده میره جلو با روزبه دست میده … سلام و خداحافظیشو یکی میکنه و خیلی زود همراه
اسماعیل از خونه میرن بیرون
روزبه بدرقه اشون میکنه و میاد سروقتم

 

سه روز از خاطره قبلی گذشته و همه چیز تقریبا آماده شده….امروز وقتی وارد خونه ام شدم از بس خوشگل شده بود بعد از مدت ها واقعا ذوق وشوق داشتم …اونقدر دوستش دارم که دلم میخواد زودتر برم اونجا زندگی کنم…عاشق رنگ پسته ای طلایی ملایم کاغ دیواری هاشم..عاشق پرده های حریر کرم طلاییشم…خونه ام دو تا اتاق داره ….روزبه از همون روز که کلید خونه رو به من داد بهترین اتاقو واسه خودش برداشت و اتاق کم نورتر و کوچیک تر واسه من مونده…مثل تمام کارهای دیگه اش نتونستم هیچ اعتراضی بهش بکنم … من مهره اونم و هرچی اون میخواد باید انجام بشه.
وقتی به معصوم بیچاره گفتم فقط چند روز ناقابل برای تجهیز خونه وقت داریم بنده خدا با این زانو دردش صبح و شب تو خیابون ها میگشته و واسم جهیزیه میخریده… هی وسیله میخریده و هی میفرستاده به آدرس خونه… الان تازه میفهمم این همه سال چقدر پول پس انداز کرده که من جلو شوهر آینده ام و خانواده اش شرمنده نشم……
روزبه نه سر میزنه نه کمکی میکنه … اصلا به روی مبارکش نمیاره که من و اون پیرزن بیچاره تو چه وضعیتی هستیم…فقط دیروز یه وانت پر از وسائل شخصیشو فرستاد و خاطر نشان کرد که دست به وسائلش نزنم تا خودش بیاد و با صلاحدید خودش تو اتاق جاشون بده..گفته فردا میاد و به اوضاع خونه سر میزنه…از همین الان داره بهم حالی میکنه که روزهای سختی در راهه…منم قرار نیست کم بیارم … هر روز کاسه صبرمو گود تر میکنم و توکلم رو قوی تر.
***

روشنا :
ابراهیم و اسماعیل دارن با کمک هم یخچال رو نصب میکنن که صدای زنگ تو گوشمون میپچه ..اسماعیل میره در رو وا میکنه
به ابراهیم که دیگه کارش تموم شده خسته نباشید میگم و لیوان شربت خنک رو جلوی روش میگیرم
نگاه کوتاهی به سمتم میندازه و با حسرت میگه
-چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد
اونقدر چهره اش غمگینه که یهو یاد حرف هایی میوفتم که روزبه درباره ابراهیم گفته بود ..چشمش دنبالته..میخواد بیاد خواستگاری
دیگه خیلی دیره واسه این حرف ها…با احترام پاکت پولو میگیرم سمتش
-خیلی تو این چند روز زحمت کشیدید… این مبلغ در مقابل لطفی که شما کردید هیچه… اما خواهش میکنم قبولش کنید
با یه لبخند غمگین نگام میکنه … نمی دونم چرا حس میکنم جنس نگاهش جنس نگاه مامانه… انگار اونم مطمئنه که با روزبه برای من هیچ خوشبختی و روز خوشی وجود نداره
مثل همیشه سربه زیر میندازه و با رضایت میگه
-ما فقط انجام وظیفه کردیم … اینو به عنوان کادوی عروسی از ما قبول کنید… شما هم مثل خواهرمونید…بازم امری باشه در خدمتیم
-زحمت های ما همیشه گردن شما بوده…ایشالا به زودی تو شادیتون جبران کنیم
– خوشبخت بشید روشنا خانوم…
چرا حس میکنم بغض راه صداشو گرفته؟
سرمو میندازم زیر و لب میزنم
-ممنونم…
سنگینی نگاهی روی صورتم حس میکنم …همین که سر میگردونم نگاهم تو نگاه سرد و پرسشگر روزبه گره میخوره…
سلام که میدم جوابمو نمیده … ابراهیم که جو سنگین خونه رو درک کرده میره جلو با روزبه دست میده … سلام و خداحافظیشو یکی میکنه و خیلی زود همراه
اسماعیل از خونه میرن بیرون
روزبه بدرقه اشون میکنه و میاد سروقتم

 

دارم سینی شربت و لیوان ها رو جمع و جور میکنم که مچمو تو هوا میگیره … لیوان ها یکی یکی کف سینی میوفتن رو هم
با صدایی که از میون دندون های به هم فشرده اش به زور را ه به بیرون پیدا کرده شماتتم میکنه
-مَثَله که گرگ زاده گرگ میشه…طایفه شما رو باید حتما قل و زنجیر کرد که تشت رسواییتون از بوم نیوفته؟
-به خدا قسم چیزی بین ما نبوده و نیست
چشماش از خشم ترک ترک شده.. فشار انگشتاش داره استخون دستمو خرد میکنه
-از این لحظه به بعد هیشکی بدون اجازه من حق نداره پاشو تو این خونه بزاره..مفهومه؟
دیونگیه که بخوام با این مرد عصبانی بحث کنم… فورا سرمو میندازم زیر و اونچیزی که فک میکنم بیشتر از هر جواب دیگه آرومش کنه رو به لب میارم
-چشم
سرم داد میزنه
-نشنیدم…بلدتر
آب دهنمو قورت میدم و بلندتر میگم
-چشم
یه لیوان شربت واسش میارم….لب نمیزنه
نگاهش میکنم گره ابروهاش هنوز وا نشده …یهو یاد حرف نگهبان میوفتم که گفته به زودی میخوان سیستم فاضلاب و موتور خونه رو تعمیر کنن میخوام باهاش درمیون بزارم..آب دهنمو قورت میدم
-راستی روزبه…
نگاه خشمگینش رنگ شماتت هم میگیره…غرش کنان میگه
-کی بهت اجازه داده اسم منو صدا کنی؟
چشمامو از ترس تنگ میکنم …. به من و من میوفتم
-پس… چی …صدات کنم؟
رک و صریح جوابمو میده
-تو قرار نیست خواسته ای از من داشته باشی…این منم که صاحب توام ..خودم هر وقت کارت داشتم میدونم چطوری صدات کنم!
دهنم از تعجب وا مونده… صاحب؟…مثل یه سگ و صاحبش ..مثل یه برده و اربابش؟
دلم تو سینه مچاله شده… نگاهم برق اشک میگیره.. ناامیدانه به چین خوردگی های خشمی که روی پیشونیش نشونده خیره میمونم…یعنی میشه یه روز بیاد که این اسب رمیده رام بشه و اینطور زیر لگ هاش لهم نکنه؟
نگاهمو که به خودش میبینه با کنایه میگه
-چیه؟ توقعشو نداشتی؟
لبخند کجی گوشه لباش میشینه
– این بازی تازه داره شروع میشه..
بغضمو میزارم لب تاقچه ی دلم و به خودم میگم ” نشنیدی چی گفت؟ …تازه اولشه…” اشکم داره برای چکیدن التماس میکنه
حس میکنم هوای خونه پر از اکسیژن مرگ شده … آخه هر چی نفس میگیرم حس خفگی رهام نمیکنه
فشار دستش رو مچم بیشتر از همیشه شده … الانه که استخون دستم خرد بشه…
نگام میکنه و برق اشکو تو چشمم میبینه … با انزجار میگه
-چیه ؟ … بازم میخوای گریه کنی؟
سرمو میندازم زیر…به دست دردناکم خیره میشم و آهسته میگم
-درد داره!
حتما مسیر نگاهمو دنبال کرده که یهو به خودش میاد و میفهمهه که چه بلایی سر دستم آورده…فورا فشار رو از روی مچم برمیداره …
کف دستم از شدت انباشت خون سرخ سرخ شده… رد ناخن هاش رو مچم سیاه شده….حس میکنم زهر کینه رو ریخته تو ناخن هاش و زره زره فرو کرده تو تنم …درست مثل یه تزریق زیر جلدی دردناک …حالا کینه اش توی خونم جریان گرفته وداره مستقیم میره سمت قلبم …
پلک هامو رو هم میزارم .. نباید ازش متنفر بشم… فقط باید صبوری کنم …صبوری کنم تا اون مرد خشمشو زره زره سرم خالی کنه و یه روز آروم بگیره.. نباید به خشم ببازم و کینه اشو به دلم راه بدم
نگاه اخموشو از کبودی دستم میگیره و امر میکنه
-کلی کار داریم…باید تا امشب اتامو سرو سامون بدم..پس بجنب!

 

میره سمت اتاق … پشت سرش راه میوفتم و هی دستمو تو هوا تکون میدم …شاید فکر میکنم اینطوری خون زودتر جریان پیدا میکنه و دستم از لمس شدگی در میاد… پشت در اتاقش که می رسیم دستم سوزن سوزن میشه و حسش کم کم برمیگرده
صدایی تو گوشم میگه “رها ….خدا کمک میکنه …جمع قدرت تو و خدا یه قدرت بی نهایت میشه پس تو قرار نیست هیچوقت کم بیاری “. دوباره پر از انرژی میشم
بی مقدمه میگم
-ببخشید
روزبه یهو برمیگرده سمتم … از تعجب یک تای ابروشو میده بالا
فورا توضیح میدم
-اگه تو بگی دیگه حتی جواب سلام اون مرد هم نمیدم
گیج نگاهم میکنه…
با گفتن ” ممنونم” حتی گیج تر از قبل میشه
-به لطف تو دیگه نیاز نیست روزی چندین ساعت بیرون از خونه کاری که دوست ندارمو انجام بدم و میتونم بهتر به درسم برسم…واقعا ممنونم ازت
نگاهش میکنم … نه آرومه نه عصبانی…
حس میکنم چه خوبه که حرف دلمو بهش زدم..
بی اختیار لبخند رو لبام میشنه …. مصمم آستین هامو بالا میزنم و با انرژی میگم
-خب از کجا باید شروع کنیم؟
سنگینی نگاهشو رو صورتم حس میکنم..سرمو که بلند میکنم از اونچه تو چشماش موج میزنه متعجب میشم
شاید اشتباه میکنم اما نگاهش داره فریاد میزنه “متاسفم”

***

روزبه:

بابا واسه مدیرهای ارشد ساعت کاری قائل نیست … واسش مهم راندمان و بازدهی نیروهای زیر دست مدیره نه ساعت پر کردن و راندمان پایین . منم که کلا مستمع آزادم… هر وقت برم و بیام مشکلی نداره…اما از اونجا که بابا یه مدیر حرفه ایه و میدونه چطور باید با نیروهاش برخورد کنه ، امکانات خوبی تو شرکت واسم فراهم کرده تا مشتاق بشم اوغات بیشتری دم دستش باشم .با اینکه میدونه نیمی از وقتم صرف خریدو فروش و مطالعات بورسم و یا دارم روی پروژه تحقیقاتی که از کالج گرفتم کار میکنم اما همین که من تو بخش تحقیق و توسعه شرکت نشستم و میتونه از من یه مزیت رقابتی بسازه و از رقباش گامی جلو بیوفته همین بسیار راضیش میکنه.
از طرفی چون به کارم به شدت علاقه دارم هر روز هفته جز جمعه ها و یکشنبه صبح تا عصر وقتمو تو شرکت میگذرونم…
جلوی درب آسانسور شرکت می ایستم و منتظر میشم تا آسانسور بیاد…با پام جلوی آسانسور ضرب میگیرم و به این فکر میکنم که درست از این لحظه که کارم تو شرکت تموم میشه تا وقتی شب بشه و به زور قرص بخوابم قراره بدترین و کندترین ساعت های زندگیمو تجربه کنم .
درب آسانسور وا میشه..میرم داخل…حتی تو آسانسورم کسی کنارم نیست!
انگشت میکشم رو صفحه گوشیم…نه پیامی نه تماسی..هیچ…
نباید واسم عجیب باشه…من تو این خاک فقط مادرمو داشتم که اونم تنهام گذاشت و رفت … حالا دیگه هیچ کسیو ندارم که منتظرم باشه…نگرانم بشه…برای وقت گذرونی با من مشتاق باشه و ازم بخواد که واسه خواسته هاش وقت بذارم…
به چهره گرفته و شبه بیچاره خودم تو آینه پوزخند میزنم و رومو از خودم برمیگردونم و به این فکر میکنم که کاش زودتر ای همه غریبی و غربت تموم بشه و برگردم سر کار و زندگیم..اون سر دنیا، برعکس این خاک مادری… یه عالم آشنا و دوست و رفیق دارم…اونجا کیا و مژده رو دارم که بی دعوت و با دعوت مدام میان خونه ام تا رسم و روسوم اصیل ایرونی رو بهم یادآوری کنن و با هم آ بکشیم وآرزو کنیم کاش تو ایرون خودمون بودیم …که اگه بودیم چه ها که نمیکردیم…
لبخند کجی رو لبم میشینه
حالا من درست وسط خاک مادری ایستادم و حس میکنم تمام این مردمی که ادعای همشهری و هم ملیتی و هم وطن بودن با من دارن فقط یه عده انسانس هستن که از هزار غریبه واجنبی واسم غریبه ترن… یاد سخن دانته میوفتم … “بهشت نیز در تنهایی دیدنی نیست”..پوفی میگم و بی حوصله میرم سمت ماشین…

 

ساعت دیجیتال پنچ وپانزده دقیقه عصر رو نشون میده و بهم دهن کجی میکنه … ههـ حالا کوووو تا دوازده شب…هنوز کووو تا تاریک شدن هوا ..میدونم که تا به زور خوابیدن خیلی وقت اضافه دارم .
از پارکینگ شرکت میام بیرون … تو خیابون ها بی هدف میچرخم … آدم ها ..مغازه ها…زرق و برق ویترین ها واسم هیچ میل و رغبتی به زندگی موجب نمیشه …
همینطور که دارم تو شهرفرمون میزنم که نگاهم به صورت پیرزنی خمیده که لب خط عابر ایستاده و جرات نداره از اون خیابون شلوغ عبور کنه ثابت میشه…میزنم رو ترمز و قبل از خط نگه میدارم … تا لااقل از جلو ماشین من با خیال راحت عبور کنه…لبخندی از سر رضایت تحویلم میده و کشون کشون از جلوی من رد میشه …
هنوز تا پیمودن عرض خیابون چندین مراعات دیگه هم نیاز داره …اما دریغ از رحم و انصاف این همشهری های هم وطن … ترمز دستی رو میکشم و پیاده میشم …از رو چادرش زیر بازوشو میگیرم و با احتیاط از خیابون ردش میکنم..وقتی واسم دعا میکنه یهو یاد معصوم خانوم میوفتم …چقدر وقته ندیدمش ..چقدر دلم واسش تنگ شده…
وقتی پشت فرمون میشینم دیگه کلافه و دپرس نیستم…حالا منم یه جا پیدا کردم واسه رفتن … میرم کلی خرت و پرت میخرم و میرم دیدنش…
یک ساعت بعد وقتی در رو به روم وا میکنه گل از گلش میشکفه…به خودم نهیب میزنم … ببین،حالا هی عزا بگیر که هیشکی رو ندارم…هیشکی منتظرم نیست…کیه که از دیدنم خوشحال بشه؟…پس این گل خانوم کیه روبه روت!
با محبت دعوتم میکنه داخل … خدا میدونه که اون یه کیسه خرید چقدر به چشمش با ارزش و عزیز میاد و هزار بار تشکر میکنه…
پیرزن بیچاره خجالت زده اس و هی توضیح میده که روشنا رفته دوش بگیره و خیلی زود میاد بیرون …حتی یه درصدم احتمال نمیده من دقیقا به خاطر خودشه که اینجام و نه هیچ کس دیگه ای… حتی میخواد پاشه که بره خبر اومدنم رو به روشنا بده و بهش گوشزد کنه زودتر بیاد بیرون که دست میزارم رو شونه اشو و میگم
-نه…بزارید راحت باشه…خیلی وقت بود ندیده بودمتون در واقع اومدم شما رو ببینم
ذوق میکنه و با خنده میگه
-خوش اومدی پسرم…باور کن هر روز حالتو از روشنا میپرسم …هر شب روشنا میاد خونه میام لب ایون و میگم آقا روزبه هم همراهته ؟
خجالت میکشم از این همه محبت و توجه
-ببخشید کم سعادتی از منه
-نه عزیز دلم…روشنا میگه شما تو محل کارت یه مسئولیت سنگین رو دوشته و به همین دلیل خیلی سرت شلوغه…من درک میکنم پسرم…جوون ها این روزها باید خیلی تلاش کنن تا بتونن خرج و مخارج زندگی رو تامین کنن..همین روشنای من …طفلی خیلی کار میکرد ..صبح کله سحر از خونه میزد بیرون شب هوا تاریکی میومد خونه …واقعا خدا شما رو گذاشت سر راهش…وقتی گفت بهش گفتید دیگه لازم نیست بیرون از خونه کار کنه خیلی خوشحال شدم و دعا به جونت کردم پسرم
یادم میوفته که وقتی بهش گفته بودم ظرف یه هفته خونه رو آماده کنه ، کارشو بهونه کرده بود و گفته بود یک هفته خیلی کمه منم سرش داد زده بودم “لازم نکرده دیگه پاتو از خونه بزاری بیرون و کار کنی…فورا از اون کار مسخره استعفا بده وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!”
لبخند تلخی گوشه لبم میشیه…
-طفلی این اواخر پوست و استخون شده بود…گاهی میفهمم از ناهارشم میزنه تا پول بیشتری پس انداز کنه…
چروک های چهره اش بیشتر از همیشه خودنمایی میکنه
-همش هم به خاطر من و عمل زانوم اینکارها رو میکنه…هر چی میگم من آفتای لب بودمم و از سلامتی خودت واسه من نزن به گوشش نمیره که نمیره…کلا دخترم مرغش یه پا داره…کاری که بخواد بکنه رو میکنه…
نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم..میگه
-هنوز هوای بیرون خیلی داغه … بفرما داخل پسرم

 

معصوم جلوتر وارد هال میشه…هوای خنک کولر آبی هرم گرما رو از تنم دور میکنه و یه حس نوستالژیک خوب واسم به همراه داره…
میخوام در هالو ببندم که نگاهم روی کفش های روشنا که پشت در جفت شده ثابت میشه …خم میشم و کفشو از نزدیک ورانداز میکنم …
این کفش ها نه تنها هیچ ارتباطی با مد روز نداره بلکه با این گرما و این فصل هم سازگار نیست…کاملا معلومه اون دختر لااقل سه سال پیاپی تو برف و بارون و آفتاب و مهتاب ازش کار کشیده … زرنگی کرده و یه کفش خرجون درجه دو و سه ایرانی رو انتخاب کرده که تابستون و زمستونشو بتونه باهاش سر کنه…کف کفش سائیده شده و رد دوخت و چند نوبت تعمیر شدن دور کفش خودنمایی میکنه …پاشنه اش به خاطر بد راه رفتن به یه سمت متمایل شده…یاد مانتو و شلوارش میوفتم …چیزی که یادمه یه مانتو شلوار فرم اداری بسیار ساده تنش دیده بودم…. مانتو هم طوری انتخاب کرده که هم دانشگاه و هم سر کار بتونه راحت بپوشه…میتونم چشم بسته بگم محصول همون تولیدی که صبح تا ظهر توش کار میکرده بوده…حتی میتونم حدس بزنم پای حقوق ماهش اونو برداشته…
ساده گی این دختر و مراعات کردن هاش برام خیلی غریبه…برای منی که میدونم برای پیرهن و شلوارم فقط محصولات فلان برند راضیم میکنه و حاضرم پول خوبی خرج کنم که پیرهن و شلوار خوب و با کیفیتی بپوشم …و صد البته اینکه چندین دست کت و شلوارو پیرهن دیگه هم از همون برند خاص همیشه سر رگالم هست …
برای اینکه تکراری و یه شکل دیده نشم کلی وقت و پول صرف میکنم…اصلا همین مارک پوشیدن یه اعتبار و اعتماد خاطر واسم به همراه داره…اخیرا خیلی این دختره داره گیجم میکنه…یعنی واقعا چیزی به نام حسرت و آرزو تو دلش نیست؟ آخه چطور ممکنه پشت ویترین یه برند عالی و شیک ناایستاده باشه و عاشق کارهای خاص و منحصر به فردش نشده باشه! چی دارم میگم! …حتما اونم مثل خیلی های دیگه نمیتونه رویاهای بلندی داشته باشه…پول که نباشه رویاهات از یه حدی بلاتر بره ،میشه حسرت!
یهو یاد شهره میوفتم …یاد اون زن که میگن تو شیک پوشی و خرید کالای مارک دست همه ی زن های فامیلو از پشت بسته…هر بار که میبینمش یه سرویس طلا و جواهر جدید انداخته…حتی سر مزار مامان تیپ تیره ی جذابش چشم همه رو خیره کرده بود ..شنیدم که خانوم ها پچ پچ میکردن و میگفتن که تور مشکی که شهره روی سرش انداخته و جفت دستکش هاش از جنس تور دست بافت سفارشی بوده …
حالا این دختر ساده پوشِ مظلوم کجا و اون مار خوش خط وخال کجا؟!
معصوم با هندوانه خنک از آشپزخانه برمیگرده ..کفش روشنا رو جلو در رها میکنم و با معصوم سرگرم گفتگو میشم…
درب آلومنیومی حمام دقیقا در تیررس نگاهمه و هر از گاهی سایه ی محوی نظرم رو جلب میکرد…مشغول خوردن هندوانه هستم که روشنا با یه تی شرت سرخابی و ساپورت طوسی و یه حوله حمام پسته ای رنگ که چند دور دور موهای مرطوبش پیچیده جلوی روم ظاهر میشه.
اون مات و مبهوت منو نگاه میکرد و من هم که اولین باره که با این تیپ و ظاهر میبینمش سرتا پاشو از نظر میگذرونم … هر چی نگاه میکنم اون زن شباهتی به روشنایی که همیشه دیده بودم ، نداره
شوکه شده و بی هیچ حرکتی نگاهم میکنه…یاد بازی دوران بچگی میوفتم …”مجسمانه همه استوپ ” …حتی دستشم که قبل از دیدن من سرگرم خشک کردن موهایش بود حالا روی حوله خشک شده باقی مونده…خنده ام میگیره
با شنیدن صدای خنده من و معصوم از شوک خارج میشه … یهو جیغ بنفشی میکشه و درست مثل سربازی که قراره مین جلوی پاش منفجر بشه به سمت اتاقش شیرجه میره و از تیر رس نگاهم خارج میشه.
صدای خنده من و معصوم کل خانه رو برداشته … اون صحنه طنز مدام جلو چشممون تکرار میشه و هی خنده پشت خنده….

 

معصوم خانوم که از شدت خنده اشکش درآمده میون خنده بریده بریده میگه
-میدونستم اینطور میشه…دخترم خیلی خجالتی و باحیاس … حالا دیگه اصلا روش نمیشه بیاد بیرون
نمیدونم چه سری این خونه داره که تا پام میرسه اینجا نقاب از چهرها م میوفته و میشم همون روزبه همیشگی…درست مثل یه تسخیرشده که تا پاشو میزاره تو معبد موجود شرور درونش بیرون میاد و میشه خود واقعیش!
کفش های مندرسش باز نظرمو جلب میکنه…یهو یه فکر خوب به سراغم میاد…رو به معصوم خانوم میکنم و با شیطنت میگم
-باشه … پس با اجازتون من میرم سراغش
در جوابم هم چشماش میخنده هم لبـ ـاش
میرم پشت در اتاقش و تقه ای به در میزنم
جوابی نمیده..خندم میگیره
گوشه لـ ـبمو به دندون میگزم و با شیطنت میگم
-من که میدونم اون تویی پس زودباش در رو وا کن
انگارچند لحظه بلاتکلیف میمونه که چیکار کنه اما بعد ناچار میشه در رو وا کنه
از لای در هم میتونم گونه های سرخ و خجالت زده اشو ببینم…نگاهشو از نگاهم میدزده … نجابت این بانوی شرقی احساسمو قلقلک میده
تکیمه امو به چارچوب در میدم و به نیم رخش خیره میشم … با شیطنت میگم
-علیک سلام
مثل همیشه که موقع اشتباه خجالت میکشه ..چشاشو تنگ میکنه و نگاهم میکنه
-ببخشید…سلام
شیطنتم حسابی گل کرده…. توی این عصر دلگیر اذیت کردنش عجیب حالم رو خوش میکنه…زرنگی میکنم و آهسته به سمتش خم میشم
-میشه بیام تو…اینجا تحت نظرم
کمی این پا اون پا میکنه و بعد چاره ای نداره جز اینکه در رو کامل به روم وا کنه
از ظاهر اتاقش میشه به باطن هنر دوستش پی برد…دیوار اتاقش نمایشگاه از پوسترهاییه که مزین به قطعه شعرهای سهراب و حافظ و فریدون مشیری و …شده و این نشون میده تو دوست داشتن شعر و شاعر برای این خانوم هیچ استثنایی وجود نداره… چند جمله زیبای ادبی از نویسندگان بنام هم روی کمد به چشم میخوره … روی دیوارجاهایی که سوراخ و رنگ پریدگی داشته رو با استیکرهای دخترونه پوشونده …
یه میز تحریر چوبی بسیار قدیمی که سعی کرده با برچسب های طرح چوب سطح پوسیده و رنگ پریده اشو نو کنه، گوشه اتاق قرار گرفته……روی میز یه جا قلمیه که به طرز هنرمندانه ای از یه قوطی فلزی ، یه تکه پارچه گونی و تعدادی گل خشک و روبان های زیبا ساخته شده…….نگاهم به چوب لباسی و دو مانتو نیمه مندرس و به شدت خانومانه اش افتاد … نه اینطور نمیشد… این دختر نیاز به یک تغییر اساسی از نوک سر تا ناخن پا داشت
نگاهمو از دکور ارزان اما دوست داشتنی اتاق گرفتم و به چهره معصوم دخترک دوختم…
بوی خوش شامپوی ساخت وطن فضای اتاقو معطر کرده …
از شدت تمیزی گونه ها و نوک بینی اش داره برق میزنه … تارهای از موهای مرطوبش از جلو حوله آویزون شده و به طرز زیبایی رو یصورتش تاب میخوره…
اما باورم نمیشه که بابت دیده شدن دسته هایی از موهای خیسش اون هم از زیر حوله هنوز تا این حد خجالت زده است…معذب بودنش اونقدر محسوسه که مدام حوله رو روی سرش جلوتر و جلوتر میکشه…
حالا حتی ترس رو هم به وضوح میشه تو رفتارش دید…این فاصله گرفتن ها و گارد دفاعی چیو داره به من نشون میده جز ترس او دختر ؟!…
نمیدونم چی درباره جنس مذکر تو ذهنش کردن که اینطور از من می ترسه و مدام دوری میکنه؟!… حس میکنم این دختر از من همون اندازه میترسه که از اون مزاحمان شبانه!
حرصم میگیره از این قیاس ناعادلانه … یه قدم به سمتش میرم و فاصله ی بینمون رو کمتر میکنم .. ردپای ترس رو حالا خیلیواضح تر تو چهره اش میبینم و حالم به ماتب بدتر از قبل میشه… عقب عقب میره و به من و من میوفته
-میخوای چیکار کنی؟
اخم هام تو هم گره میخوره…دختره ی نادون.. منو چی فرض کرده ؟… اونقدر میره عقب که پشت زانوش به صندلی میرسه… اخرین قدم را هم برمیدارم…میوفته رو صندلی
میخوام حوله خیس را از روی موهاش بردارم که چشم هاشو میبینده و به تقلا میوفته …
-خواهش میکنم برو بیرون
حس میکنم منو با یه وحشی یا یه آدمخوار اشتباه گرفته… شخصیتمو خرد کرده..بهش تشرمیزنم
-هی …تو منو چی فرض کردی؟
از شدت خشم قلـ ـبم تند تر میزنه و خون با فشار تو رگ هام جریان میگیره
ترسیده نگاهم میکنه
-فک میکنی با دیدن این چند تار مو قراره چه اتفاقی بیوفته؟ یادت رفته من کجا زندگی میکنم؟ اونجا تو و امثال تو بیشتر از لخـ ـت مارد زاد جلب نظر میکنین….حالا تا سکته نکردی و منو سکته ندادی ول کن این لامصبو

 

کمی به حرف هام فکر میکنه و بعد خیلی راحت حوله رو از روی موهای مرطوبش برمیداره و میزاره کنار …
باز هم یه تعداد جمله تند و توصیه ای گوشه ذهنم جمع کردم و همین که میخوام دونه دونه به زبون بیارمش
متاسف سرشو به زیر میندازه و حین ور رفتن با لبه ی تونیکش آروم با همون تن زیبا و آرامشبخش میگه
-ببخشید…نمیخواستم عصبانیت کنم
سرشو میاره بالا و کوتاه نگاهم میکنه… هم تاسف رو میتونم تو چشماش میبینم هم برق اشکو
کلا فراموشم میشه چیا میخواستم بگم…دیگه نیازی هم نیست ..هم متاسفه و هم پشیمون
رومو ازش برمیگردونم و یه نفس هوا میگیرم تا شاید گرگرفتگیم فروکش کنه…اوف…اون دختر این اواخر مدام موجب شده تا اوج عصبانیت برم و بعد یهو از اوج فرود کنم…
مطمئنم هنوز داره خودشو بابت عصبانی کردن من شماتت میکنه و به همین دلیله که روی نگاه کردن تو چشمامو نداره
برمیگردم سمتش و نگاهش میکنم …انگشت های ظریف و باریکشو لای موهای مرطوبش کرده و اون ها رو آروم آروم روی سر مرتب میکنه … یه دسته از موهاشو که روی صورتش افتاده برمیداره و هنرمندانه پشت گوش میزنه…
مثل اینکه این دختر جز تن صدا و حرف های آرامشبخش زدن، کارهای دیگه ای هم بلده انجام بده تا با دیدنش از یادم بره که تا چه حد عصبانی بودم … دیدن حرکات ظریف انگشتاش …اون تیکه مویی که به آرومی پشت گوش زد …آبشار موهای خرمایی رنگش که روی شونه های باریکش فرود اومدن …حتی بوی شامپوی ساخت وطن که از موهاش متساعد میشه همه و همه واسه من یه حس دوستداشتی آرامشبخش داره….
اصلا همین دیدن این دختر توی این وضعیت واسم مثل یه کشف جدید میمونه…مگه من اولین مردی نیستم که تونسته این همه بکارت رو یکجا ببینه؟ …این همه شرم و این همه زیبایی خدادادی رو! شادی این کشف جدید میشه یه لبخند و میشینه گوشه لـ ـبم.

اقرار میکنم تا به حال هیچوقت به عنوان یه زن بهش نگاه نکرده بودم …روشنا همیشه واسه من دختر شهره بوده…دختر زنی که ازش بیزارم … کسی که از دیدنش هیچوقت حال خوشی بهم دست نداده!… اما الان و درست تو همین لحظات برای اولین بار یه طور دیگه دارم به اون دختر فکر میکنم و درست الان تازه دارم به این فاجعه فکر میکنم که با یه جنس مخالف هم قسم شدم و قراره باهاش همخونه بشم .
اونقدر جو اتاق سنگین شده که ترجیح میدم هم خودمو از شر افکار جدیدم خلاص کنم و هم اون دختر بیچاره رو…ازش فاصله میگیرم و میرم سمت در و پشت به او میگم
-خیلی خب …من میرم بیرون…زود آماده شو باید بریم خرید
-خرید؟
قبل از اینکه از در بیرون برم یه بار دیگه نگاهمون تو هم گره میخوره
-مگه رسم و رسوم این نیست که واسه عروس خرید میکنن؟
فورا عکس العمل نشون میده
-نه….لازم نیست… من به چیزی نیاز ندارم
تو دلم میگم اتقاقا چیزی نیست که لازم نداشته باشی!
باز هم میخواد مخالفت کنه … فقط یه راه بلدم که بی برو و برگرد میشه این دخترو رام و مطیع کرد و من تو این کار واقعا عالیم و همیشه جواب گرفتم…اخم هامو میکشم تو هم و خیلی جدی میگم
-ده دقیقه دیگه تو ماشین باش..مفهوم شد!
مثل همیشه از دیدن ترسی که تو چشماش موج میزنه حالم خوش که نمیشه هیچ از این روزبه جدید درونم بیزار هم میشم…
سرشو میندازه زیر و معصومانه میگه
-چشم
همیشه همینطوره… اونقدر معصومانه جواب خشم و خشونتم رو میده که از رفتار تندم شرمنده میشم و از خودم بدم میاد… اما چاره ای نیست فعلا زبان مشترک من و اون دختر زبان زور و اجباره.

 

وقتی اتومبیل روزبه معزی در پارکینگ آن مجتمع تجاری متوقف شد روشنا هنوز هم باورش نمیشد که قرار است از این مرکز لوکس تجاری خرید کند…هیچوقت پایش به اینجور جاها باز نشده بود … بین دوستانش گران بودن و لوکس بودن کالاهای این این پاساژ مَثَل بود.
وقتی سوار بر آسانسور شیشه ای طبقات را بالا میرفت از دیدن آن همه مغازه های لوکس و کالاهای خاص و منحصربفرد دهانش از تعجب وا مانده بود.
روزبه تکمه طبقه سوم را فشرده بود . روشنا دقایقی بعد وقتی پایش به آن طبقه رسید فهمید طبقه سوم بورس کیف و کفش است…روزبه اولویت اولش ، مهم ترین نیاز روشنا بود…
آن کفش های مستهلک هرآن ممکن بود دهن وا کند و علاوه بر روشنا، آبرویش را هم با خود ببرد!
روزبه قدم هایش را بلند برمیداشت و لااقل دو-سه قدم جلوتر از آن دختر راه میرفت … روشنا همانطور که از پس او تند تند راه میرفت به وضوح میدید که روزبه ، با آن سرو ظاهر آراسته و چهره مردانه جذاب تا چه اندازه در نظر جنس مخالف جلب نظر میکند.
از توجه دخترکان به همراهش دلخور شد…لب ورچید و با خود اندیشید که راه رفتن دختری با سرو وضع او کنار چنان مردی چه تناقض دردناکی میتواند باشد…سپس با خیال اینکه احتمالا روزبه هم افکاری مشابه همین دارد قدم هایش را آهسته تر برداشت و فاصله بینشان را بیشتر کرد .
در خود فرو رفت و دزدانه به سرو ظاهر آراسته و آرایش های تند و گاه خیره کننده ی خانوم ها، لباس های فاخر..گاه بدن نما و نصفه نیمه شان خیره ماند… سالن مد را به وضوح جلوی چشمانش نظاره میکرد…در همان لحظات اول از آمدنش پشیمان شد…
دیوارهای بلند پاساژ روی قلبش فشار می آوردند…عزمش را جزم کرد و چند گام بلند به سمت روزبه برداشت و بعد طوری که جلب نظر نکند آهسته روزبه را صدا کرد …روزبه صدای پیس پیس را که شنید متعجب به سمت او برگشت
لب تر کرد و خیلی آنی گفت
-چیزه….بیا برگردیم
روزبه متعجب نگاهش کرد
-چی؟
از جدیت روزبه ترسید …نگاهش رنگ التماس گرفت
-خواهش میکنم …بیا برگردیم
روزبه اخم هایش را در هم کشید … دست به بغل زد و به او خیره شد
-چرا ؟
من و من کنان گفت
-خب…چیزه…اینجا… زیادی شیک و گرونه..
روزبه تک ابرویی بالا انداخت و با زیرکی یک مدیر ارشد جوابش را داد
-تو که ادعا میکردی آدم ارزونی نیستی!
روزبه که جوابش را به اندازه کافی قانع کننده میدید قدم های بعدی را بی روشنا پیمود.چند لحظه بعد وقتی اثری از همراهی روشنا ندید به عقب بازگشت و روشنا را دید که سرجای اخیرش خشک شده و هنوز قدمی برنداشته …روزبه چند قدم رفته را بازگشت…مچ روشنا را گرفت و او را دنبال خود کشاند..
روزبه چند دقیقه بعد پشت ویترین یک مغازه ایستاد و با دقت یک مدیر به وارسی کیف و کفش های زنانه پرداخت.
روشنا خیلی زودتر از روزبه انتخابش را کرد و با دلی آرزومند به آن مدل کفش چرمی که همیشه عاشقش بود خیره ماند و در دل دعا دعا کرد که روزبه انتخاب را با خودش بگذارد…
اما دقایقی بعد کد کفشی که روزبه برای او انتخاب کرده بود با کد کفش روشنا صد شماره تفاوت داشت!
روزبه با همان جدیدت پرسید
-سایز پات چنده؟
روشنا سر به زیر انداخت…آرزویش را به باد سپرد و بی میل لب زد
– 38
روزبه کد و شماره را به فروشنده گفت و کفش را تحویل گرفت و برای چندمین بار نگاه روشنا را دنبال کرد…میدانست دخترک پسند دیگری دارد
اول به دل خود و سپس به دل روشنا نـــــــه گفت..همان که خودش انتخاب کرده بود را جلوی پای دخترک گذاشت و بیرحمانه گفت
– امتحانش کن
روشنا کفش های مندرسش را از پا درآورده بود … با نوک پا آنقدر آن کفش های فقیرانه را پس زده بود تا از تیررس نگاه دیگر مشتریان پنهان بماند…کفش های جدید و شیکش را پوشید …کفش ، راحت بود…از مارک و جنس فوق العاده ای بود …به اندازه مجموع کل کفش های زندگی روشنا قیمت داشت اما…با دل روشنا فرسنگ ها فاصله!

 

برای آخرین بار به کفش محبوبش در آن ویترین دور نگاهی انداخت و دیگر مطمئن شد حسرت داشتن آن مدل تا ابد با او خواهد ماند
روزبه مسیر نگاه او را دنبال کرد …. بعد چهره آرام اما ناخشنود دخترک را دید و نفهمید چه شد که در یک آن کد مورد نظر روشنا را از فروشنده طلب کرد ..
گل از گل روشنا شکفت… اینبار با ذوق و اشتیاق کفش را از روزبه گرفت … دست به روی این آرزوی محالش کشید…با احترام و احتیاط خاصی آن را به پا کرد و هنگام راه رفتن روی ابرها با آن قدم زد و برگشت و روی صندلی روبه روی آینه نشست…
فروشنده رو به روزبه که کنار روشنا ایستاده بود کرد و پرسید
– خانوم کدومو پسندیدن؟
روشنا فورا در آینه به چشم های روزبه خیره شد…نفسش در گلو حبس شد
روزبه قبل از آنکه خشم درونش دوباره سرباز کند فروشنده را مخاطب قرار داد
-خب این کفش ها هم به اندازه کافی شیک و راحت به نظر میاد
روشنا برق چشمان راضیش را ضمیمه ی یه دنیا تشکر کرد و به نگاه روزبه پیشکش کرد…
فروشنده با چرب زبانی گفت
– پس میتونید هر دو جفت رو بردارید…هر دو کفش از بهترین کارهامونه
روشنا آرام سر به نفی تکان داد
روزبه تصمیم نهایی را گرفت
-باشه…هر دوتا کفش رو میبریم
روشنا همانطور که جفت روزبه نشسته بود گوشه کت روزبه را کشید… اعتراض کرد و آهسته گفت
-مگه قیمت ها رو ندیدی؟…اینا خیلی گرونن … یکیش کافیه!
روزبه لبخندی مصنوعی زد و با صدایی که از لای دندان های به هم قفل شده اش راه به بیرون پیدا کرده بود گفت
-هر وقت نظرتو خواستم اون موقع نظر بده
و بعد کارت کشید و تمام!
روشنا آنقدر عاشق کفش هایش بود که دلش نمیخواست آن را تحویل فروشنده دهد…
روزبه برای یکبار هم که شده حال او را درک کرد و فرشته نجاتش شد…
-بهتره همین کفش پات باشه تا زودتر بهشون عادت کنی…
روشنا چون بچه ها ذوق کفش جدیدش را داشت… برای روزبه دیدن این درجه از شوق و شادی دخترک برای یک کفش ناقابل خیلی غریب بود…دخترک بی بهانه میخندید و با آن کفش ها انگار روی ابرها راه قدم میزد… روزبه دور از چشم روشنا جعبه کفشی که حاوی کفش های مندرس بود را کنار اولین سطل آشغال رها کرد و دوباره با دخترک هم قدم شد و از دیدن حال خوش روشنا و راه رفتن لک لک وارش خنده اش گرفت…خنده را از روی لب برداشت اما نمیفهمید چه شده که حالش به مراتب بهتر از قبل شده و مدام لبخند بی اجازه روی لب هایش مینشیند!

روزبه جلوی یک مزون مانتو ایستاد و به مانتو بلند کالباسی که سرجیب و یقه اش پارچه تور شیری رنگ کار شده بود اشاره کرد و اینبار کمی برای همراهش ارزش قائل شد و پرسید
-چطوره؟
روشنا که از سلیقه خوب روزبه متعجب شده بود با علامت سر تایید کرد و ذوق خود را نشان داد…روزبه رضایت را که در چهره روشنا دید دیگر معطلش نکرد…او را با خود همراه کرد و داخل مزون شد…خانوم فروشنده سایز مناسب را در اتاق پرو در اختیار روشنا گذاشت و چند دقیقه بعد…درست وقتی که روشنا داشت دودل میشد به سراغش آمد
– عزیزم نمیخوای پرو مانتو ات رو نشونمون بدی؟
تا روشنا در را گشود فروشنده شروع به چرب زبانی کرد
– وای چقدر این رنگ و مدل به شما میاد عزیزم..انگار واسه خودت دوختن!
روشنا توی این مانتو جدید فوق العاده برازنده شده
روزبه وقتی اون همه تغییر را دید لبخند کجی زد
روشنا آن لبخند را بد تفسیر کرد
-اینقدر مسخره شدم؟
روزبه با بی انصافی گفت
-نه اونقدرا…اما حوصله ندارم بیشتر بگردم همینو برمیداریم
روشنا هنوز دو دل بود
-اما… خیلی رنگش روشنه…من عادت ندارم…درش میارم
روزبه فورا بازوی روشنا را گرفت تا مانعش شود
-نه…نمیخواد درش بیاری…یه دور تو پاساز بزنی رنگش واست عادی میشه
بعد برای اینکه دخترک را مجبور به اطاعت کند سریع مانتو و شلوار قبلی روشنا را از سر رخت آویز اتاق پرو برداشت و در کیسه انداخت و با
خودش بیرون برد…عاقبت مانتو هم عاقبت کفش مندرس شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zizi
Zizi
5 سال قبل

تکرار پارت ۴ بود?

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x