رمان همسر دوم پارت 9

3.5
(11)

 

 

زرنگی میکنم و میگم
-خب راستش روزبه چند تا غذا رو خیلی دوس داره …بزار زنگ بزنم از خودش بپرسم کدومو واسه شام ترجیح میده!
معصوم که لبخند میزنه و میره نفس کلافه ای میکشم و دستم میشینه رو قلبم….اینبارم به خیر گذشت!
دستمو تو کیفم میکنم تا موبایلمو بیرون بکشم که کارت ویزیت آقا اردشیر هم با موبایلم میاد بیرون…روی صفحه گوشی انگشت میکشم..نه تماسی نه پیامی…آخه دختری هم پیدا میشه که روز بعد از عقدش هیچ تماس و پیامی از شوهرش دریافت نکرده باشه؟!فکرکنم من اولین دختر خوشبخت دنیا باشم!
باز هم نفس کلافه ای میکشم و به خودم دلداری میدم که مورد من یه مورد خاصه و کم کم همه چیز درست میشه!
میخوام شماره روزبه رو بگیرم که یادم میاد همین امروز صبح بعد از عقد جای اینکه روی خوش بهم نشون بده ، خیلی جدی بهم هشدار داد که آدم گرفتاریه و هر موقع که دلم خواست نباید باهاش تماس بگیرم..لب ورمچینم و با حرص میگم
-تحفه!!!..چه خودشو تحویلم میگیره!… حالا کی خواست بهت زنگ بزنه؟!
کارت ویزیت تو دست چپم بلاتکلیف مونده… پیش خودم فکر میکنم که منشی ها منابع اطلاعاتی خیلی خوبین …بی درنگ شماره شرکت اردشیر خان رو میگیرم و خودمو دختر اردشیر معرفی میکنم … منشی که خانومی خوش برخورد و غیر فیس و افاده ایه حسابی تحویلم میگیره .. از خانوم امینی درباره برنامه کاری روزبه میپرسم تا مطمئن بشم سفر کاری یا برنامه دیگه ای واسه فردا شب نداشته باشه که جوابم منفیه و برنامه جناب دکتر خالیه…سوال بعدیم درباره غذاهاییه که روزبه اغلب سفارش میده …منشی هم یه لیست کامل از سفارشات روزبه از روز اول ورود به شرکت تا به امروز واسم ردیف میکنه و خودش تحلیل میکنه که دکتر اصولا غذای اصیل ایرانی مثل قرمه سبزی و انواع کباب ها رو به باقی غذاها ترجیح میدن …بعد از تشکر و خداحافظی میرم و اطلاعات مفیدی که به دست آوردمو در اختیار معصوم جون میزارم … اینبار هم واقعیت رابطه من و روزبه از پیرزن مخفی میمونه.

****

روزبه:

باز هم دارم میرم به اون خونه نوستالژیک…دیدن معصوم جون و فضای قدیمی و بکر اون خونه همیشه واسم خاطرات خوبی رقم زده…از صبح که روشنا بهم پیام داد و گفت که شب اونجا مهمونم حالم بیخودی بهتر از روزهای کسل کننده اخیر بوده.
ماشینو سر خیابون اصلی پارک میکنم و تا اون خونه قدیمی قدم میزنم…دوباره همون کوچه های تنگ و باریک ..دوباره بوی گند جوی لجن گرفته…. دوباره همون خانوم های چادر رنگی به سر و زل زدن های تابلوشون به رهگذرهای غریبه و درگوشی پچ پچ کردنشون…دوباره خاطره اون شبی که روشنا رو تو همین کوچه های تنگ به دست اون مزدورها سپردم…
اوووف چقدر توی این مدت کم ، این محله واسم خاطره ساخته …
نفس کلافه ای میکشم…کی میدونه چی در انتظارشه؟…اون روز که برای اولین بار برای دیدن روشنا به این محل اومدم حتی تو خواب هم نمیدیدم که اون دختری که روی صندلی فلزی روبه رورم نشسته بود و سر به زیر با تن قشنگ و پر از آرامش صداش واسم حرف میزد و با نوک انگشتای ظریف و بلندش با لبه ی چادر گل درشت حریرش بازی بازی میکرد امروز همسر شرعی و قانونیم باشه! حتی تو خواب هم نمیدیدم یه روز با همچین دختری ازدواج کنم!
یکم بعد وقتی پشت در خونه قدیمی می ایستم به خود نهیب میزنم که با این عقد زوری هیچ چیز عوض نشده و باید با دخترک مثل همیشه رفتار سرد و قاطعی داشته باشم… اخم هامو تو هم میکشم تا واسه خودم خاطر نشان کنم که اینبار دیگه نباید مثل دفعه های قبل با ورود به این خونه، اجازه بدم اخم هام از صورتم قهر کنه … نباید با ورود به این خونه از شخصیت روزبه سرسخت دور بشم و با اون مادر و دختر صمیمی و دوستانه رفتار کنم…

اخم هامو غلیظ تر میکنم و تکمه سفید زنگ در رو فشار میدم ..در کمال تعجب زنگ در کار میکنه …حتما کار ابراهیمه که همیشه برای کمک کردن به این خونواده تو صف اول وایساده و کمربند همتش رو از همه سفت تر بسته ..
هرگز روی مرد دیگه ای حساس نبودم اما درباره ابراهیم قضیه فرق میکنه …میخوام سر به تنش نباشه … با صدای قدم های زنانه ای که از ایوان تا کنار در به استقبالم میاد اخم هام ذره ذره مثل یخ آب میشه و از روی صورتم پایین میریزه..وقتی روشنا در رو به روم وا میکنه و لبخند صورتیشو تقدیمم میکنه میتونم حس کنم که دیگه هیچ چیز از اون همه اخم رو صورتم نمونده..تن خوش آهنگ صداش مثل یه موسیقی قشنگ تو گوشم میپیچه
-سلام … خوش اومدی
با اون همه شرطو شروطیکه پشت در واسه خودم ردیف کردم علی القاعده نباید دخترک رو تحویل بگیرم و حتی جواب سلامش هم بدم اما مطمئنم که اون خونه و اون آدم ها آدمو مسخ میکنن … چون بی اختیار لبخند کمرنگی روی لب هایم میچسبد که هر کار میکنم از لبام جدا نمیشه!
چشمم به معصوم خانوم که میوفته دیگه کلا یادم میره باید همچنان نقاب روزبه خشنِ سرسختو روی چهره ام حفظ کنم و نباید خود واقعیم باشم
پیرزن لنگ لنگان به استقبالم میاد…شاید عقل از سرم پریده که خم میشم و از روی چادر دستاشو میبوسم …روشنا با چشم های از تعجب گرد شده مات و مبهوت به رفتارم خیره مونده …تعجبشو درک میکنم آخه خودم از اون دخترم گیج ترم!!
بعد از اون سلام و حال و احوال گرمی که با معصوم خانوم میکنم حس میکنم خیلی ضایعِ که تو روز بعد از عقد این همه نسبت به دخترش بی تفاوت باشم
روشنا با فاصله داره پت سرم فدم میزنه … به عقب برمیگردم و دست چپم رو دور گردنش میندازم و میکشمش جفت خودم …با چشم های گرد از تعجب نگاهم میکنه .. خم میشم سمتش و قبل از اینکه بخواد چموشی کنه و از چنگم در بره جفت گوشش میگم
-فقط چند لحظه همینطور بمون …معصوم جون داره نگاه میکنه
به نگاه مشتاق پیرزن لبخندی تصنعی میزنم و از میون دندون های به هم قفل شده ام به دخترک میگم
-یکم بخند …خیلی تابلوه که به حد مرگ تعجب کردی!
به زور لب هاشو از هم وا میکنه و مصنوعی ترین خنده ی دنیا رو جلوی نگاه معصوم خانوم به نمایش میزاره
تا معصوم جون روشو اونور میکنه مثل فشنگ از آغوشم بیرون میاد و ازم فاصله میگیره … پوزخند میزنم و آهسته جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه میکنم
-همچین آرزو به دلم نبود که نزدیکم باشی
با دلخوری لب ورمیچینه و به سکوتش ادامه میده
تا به پله های ایون میرسیم مثل یه پسرخوب وظیفه شناس میرم زیر بازوی معصوم خانومو میگیرم و کمکش میکنم پله ها رو بالا بره…قبلا دیده بودم که چقدر پیرزن سختشه که با اون زانوهای دردناکش از اون دو تا پله بالا پایین بشه
روی ایون قدرشناسانه نگاهم میکنه و با رضایت قلبی واسم دعا میکنه
-خدا خیرت بده پسرم
لبخند گشادی رو لب هام میشینه
میپرخم سمت روشنا … بهت زده داره به رفتار من نگاه میکنه …لبخند حرص در آری به روش میزنم و مثلا نگرانش میشم و میگم
-عزیزم مراقب پله ها باش
معصوم با لذت خاصی به اداهای عاشقانه من خیره شده..نگاه خندون و ذوق زده اش هست که به ادامه دادن ژست های عاشقانه حریص و حریص ترم میکنه..حاضرم هر کار بکنم تا اون چشم های ریز، برق بزنه و بخنده
همین که معصوم نگاهشو از ما میگیره و میره تو خونه روشنا اخم میکنه و معترض میگه
-هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟
لبخندمو با یه اخم جدی جایگزین میکنم و طلبکارمیگم
-جای تشکرته؟ دارم نقش یه مرد عاشق پیشه رو اجرا میکنم تا دروغ هات پیش اون پیرزن بیچاره رو نشه!
با این حرفم به شدت ناراحت میشه و فورا واکنش نشون میده و دلخور میگه
– به اندازه کافی از دروغ های که گفتم شرمنده هستم ..حالا تو هم هی چماقش کن و بکوب تو سرم …خب؟!!!
میره دنبال معصوم جون و تنهام میزاره
با نوک انگشت سرمو میخارونم و با خودم میگم
-چرا اینطوری واکنشو نشون داد؟ مگه من چی گفتم؟!
نفس کلافه ای میکشم…و میگم
– باید همراه با شما خانوم ها یه کتاب هزار صفحه ای دستورالعمل رفتاری وِیژه آقایون ارائه میشد !!!

 

چند دقیقه بعد معصوم خانوم میاد تو حیاط و واسه صرف شام صدام میکنه
همین که وارد هال میشم بوی خوش قرمه سبزی مشامم رو نوازش میکنه …عاشق غذاهای اصیل ایرونیم، مخصوصا قرمه سبزیم که سال های سال ازش محروم شده بودم
درست مثل قدیم ها سفره زمینه سفید و گل آبی رو روی زمین پهن کردن…توی اون خونه خبری از میز ناهار خوری و مبلمان و تلویزیون های چند اینچی های تک نیست.انگار همه چیز در سادگی و صمیمیت سال ها پیش متوقف شده..
با لذت به سفره و بشقاب های چینی گل سرخی خیره میشم و دنبال جایی واسه نشستن میگردم … روشنا آخرین کاسه ماست رو سر سفره میذاره و یه گوشه سفره میشینه …همونجا جفتش میشینم…خودشو مشغول تغییر چیدمان سفره میکنه و توجهی بهم نشون نمیده
بشقابم رو میدم دستش و میگم
-بی زحمت واسم برنج بکش
بشقابو پر از برنج میکنه و بی تفاوت میده دستم …
زیر چشمی نگاهی به معصوم جون میندازم … نگاه کنجکاوشو که رو صورت روشنا میبینم با لبخندی ژکوند خطاب به روشنا میگم
-دست گلت درد نکنه خانومی!
با اینکه دخترک خیلی خوب میدونه که حتما معصوم باز روی ما زوم کرده بوده که اینطوری تحویلش گفتم اما هول میشه وغذا میپره تو گلوش و به سرفه میوفته
نگرانش میشم و لیوانو سریع آب میکم و میگیرم جفت لباش…نمیدونم چه فکری کرده که لیوانو از تو دستم میکشخ بیرون و به طور مستقل یه جرعه آب میخوره… بعد که سرفه هاش آروم میشه با یه لبخند عصبی به من و ظرف پر ازغذام اشاره میکنه …حالا یا منظورش اینه که خفه شم و غذاموم کوفت کنم یا نگران اینه که غذام سرد بشه و از دهن بیوفته …با خودم میگم اون دختر همیشه جای اینکه نگران خودش باشه نگران منه پس حتما منظورش همون دومیه!
با غذام مشغول میشم و از خوردنش لذت وافرمیبرم اما روشنا انگار بی اشتهاست چون داره با سالادِ تو ظرفش بازی بازی میکنه.. شونه امو آروم میزنم به شونه اش تا توجهش بهم جلب بشه… با تعجب نگاهم میکنه و با حرکت صورت و ابرو میپرسه چیه یا چه مرگته؟ نمیدونم کدومش منظور دقیقشه ! با خودم میگم اون دختر هر چقدرم که عصبانی باشه هیچوقت نشده که بهم بی احترامی کنه پس منظورش حتما همون اولیه!
معصوم نگران به ظرف غذای روشنا خیره شده…پیش دستی میکنم و خطاب به روشنا خیلی آنی میگم
-غذا به این خوشمزگی..چرا نمیخوری عزیزدلم؟
همونطور که نگاهش به ظرف غذاشه پلک هاشو عصبی روی هم میزاره و با یه مکث کوتاه وا میکنه…اگه بیشتر دقت کنم احتمالا صدای سائیده شدن دندون هاشم خواهم شنید … به اجبار به حرف میاد و مظلومانه میگه
-اشتها ندارم
مطمئنم منظورش اینه که اشتها داشتم اما تو با کارهای مزخرفت کورش کردی!
خودم خوب میدونم که دارم زیاده روی میکنم اما برعکس روشنا ، توی چشمای معصوم آتیش بازیه..کیف کرده این همه خاطر دخترش واسم عزیزه…اصلا همش تقصیر معصوم جونه……روشنا هم مثل من از گوشت و خونش نیست … چرا باید اون دخترو بیشتر از من دوست داشته باشه؟! من حسودم و همه اون قلبو واسه خودم تنها میخوام !
غذام تموم شده … با دستمال صورتمو تمیز میکنم و با لذت رو به معصوم خانوم میکنم و میگم
-دست گلتون درد نکنه معصوم جون…عالی بود….عالی
معصوم با ذوق نگاهم میگه و حرفی میزنه که واسم خیلی گرون تموم میشه
-دست پخت روشنا جون بود….قرمه سبزی هاش حرف نداره!!
آب یخ به تنم میپاشن…اما به خودم نهیب میزنم که از همین فرصت هم باید برای دلبری از پیرزن استفاده کنم
نگاهم میره روی دست چپ دخترک که درست جفت پاهام، روی زانوش رها شده ..معطل نمیکنم .. دستشو نرم میگیرم تو دستم…
صورت روشنا میچرخه سمت صورتم و نگران نگاهم میکنه…نگرانیشو درک میکنم .. چون تا به حال همش سهم اون انگشت های ظریفِ بیچاره ها، له شدن زیر فشار دست من بوده و بس…
اما دخترک مطمئنا ندونه که قصدم اینبار دل شکشتن نیست و برعکس دلبریه! مطمئنم نمیدونه که قراره در آینده نزدیک چه بلایی سر ضربان قلبش بیاد!

معصوم با لبخند شیطنت باری نگاهم میکنه …شاید پیرزن به خاطر سن و تجربه اش حدس های بهتری درباره آینده نزدیک دست های روشنا داره … نگاه خندون معصوم جون مصمم ترم میکنه …انگشت های ظریف دخترک که به لب هام می رسه بر سر انگشتان ظریف دخترک ب*و*س*ه میزنم و وقتی دخترک شوکه به نگاه پراز شیطنتم خیره میشه …عاشقانه لب میزنم
-دست گلت درد نکنه…
دهنش از تعجب وا مونده..احتمالا داره با خودش فکر میکنه من دیگه کیم!
اونقدر شوکه و بدحاله که حتی یادش میره یه اخم از اون اخم های خوشگل مخفی تقدیمم کنه … دستشو فورا از تو دستم میکشه بیرون و مثل فنر از جا میپره …رو به معصوم جون میکنه و من من کنان میگه
-من..من …میرم دسر بیارم!

روزبه:
خیلی وقته روشنا رفته و برنگشته …خودشو تو آشپزخونه قایم کرده …نمیدونم شوکه اس یا روی برگشتن نداره و خجالت میکشه با من چشم تو چشم بشه؟!
معصوم که نگاهمو به در آشپزخونه میبینه میگه
– تو زندگی روشنا هیچ مردی نبوده که بهش توجه نشون بده…نه پدر و برادر داشته و نه اهل دوست و رفیق خیابونی بوده…یکم زمان میبره تا بتونه به این شرایط جدید زندگیش عادت کنه
با علامت سر حرف معصوم رو تایید میکنم و تو دلم میگم این دختر از اولشم عجیب غریب بود و چیز تازه ای نیست!
یکم بعد وقتی روشنا با سینی چای تو چارچوب در ظاهر میشه هنوز آثار اخم و خجالت زدگی تو صورتش دیده میشه …سعی میکنه نشون نده اما هنوز دوست نداره با من چشم تو چشم بشه
معصوم با محبت نگاش میکنه واشاره میکنه که اول چای به من که مهمونم تعارف بشه .
وقتی خم میشه …یه دسته از موهاش از روی شونه هاش سرمیخوره پایین…نگاهش میکنم…به وضوح معلومه که ازدستم ناراحته .. .اخم میکنه و نگاهشو از نگاهم میدزده…. چند لحظه معطلش میکنم … از نگاه مستقیم و خیره ام جون به لب میشه و با حرص میگه
-نمیفرمایید؟
نگاه نگران معصوم خانوم اذیتم میکنه … جای فنجون، سینی رو از روشنا میگیرم و میزارم رو فرش ….بعد مچ ظریف دخترک رو میگیرم و جوری که پیرزن بشنوه و لذتشو ببره میگم
– عزیزم یکم بشین کنارم ، خستگیم در بره!
با حرکت دستم مجبورش میکنم جفتم بشینه … دستمو ابراز احساسات میکنم تا چموشی نکنه و از کنارم جم نخوره …
معصوم خانوم به بهانه آوردن پولکی های زعفرونی میره سمت آشپزخونه و تنهامون میزاره
روشنا با آرنج آروم میزنه تو پهلوم… و با لحنی دلخور میگه
-چرا ولم نمیکنی .. معصوم جون رفته!
حقیقت اینه که نزدیک بودن به اون دختر برام یه حس آرامشبخش خیلی خوبه که تجربه جدیدیه …اما خودمو از اون لحظات لذت بخش محروم میکنم تا دخترک خیالاتی نشه! دستمو از دور کمرش برمیدارم و دخترک ازم فاصله میگیره
حالا که چشم معصومو دور دیده عصبانیتشو بروز میده … با دست صورت گر گرفته اشو باد میزنه و با حرص میگه
– تو اگه بازیگر بودی حتما سوپراستار میشدی
لبخند دندون نمایی میزنم و میگم
– آره اتفاقا پیشنهاد بازی هم بهم شده…قبولش نکردم!
زیر لب مبهم چیزی زمزمه میکنه که به نظر بد و بیراه میاد
اخم میکنم و میگم
-هی…نشنیدم.. اما اگه فحش بود خودتی!!
لب ورمیچینه …قهر آمیزکه نگاهم میکنه خیلی ناز میشه، جوری که نمیتونم چشم ازش بردارم
یهو اخم هاشو از چهره اش برمیداره و لبخندی تصنعی میزنه…تازه متوجه حضور معصوم خانوم میشم… پیرزن میاد و حلقه ی روشنا رو میگیره سمتم و میگه
-پسرم این دختر که به فکر نیست … صد بار بهش گفتم بده این حلقه رو اندازه کنن تا بتونی دستت کنی…. روشنا عاشق حلقه اشه ها ..هی میزاره جلو روش نگاش میکنه ..هی ذوق میکنه …اما حیف که نمی تونه ازش استفاده کنه!

 

روشنا خجالت زده نگاهم میکنه و زیر لب غر میزنه
– من کی نگاش کردم و ذوق کردم؟چه چیزها میگین شما معصوم جون؟!
معصوم میخنده و میگه
-ای بابا ..این که دیگه خجالت نداره … آقا روزبه دیگه شوهرته…چه اشکال داره بدونه که حلقه ای که بهت هدیه داده رو خیلی دوست داری
با یه لبخند حرص درآر زل میزنم به روشنا تا بیشتر سرخ بشه وخجالت بکشه ..معصوم هم به باد نصیحت میگیردش
-خب دختر قشنگم … حلقه نشونه تعهد یه زن و شوهر به همِ…باید حلقه ات همیشه دست کنی تا کس و ناکس بدونن ازدواج کردی و هی سراغتو از من و دیگرون نگیرن مادر.
با تعجب میپرسه
-چی میگید معصوم جون ؟ … دیگه خواجه حافظ شیراز هم خبر شده که من عقد کردم!
معصوم جدی میشه و میگه
-نه اتفاقا همین دیروز یه خانومه زنگ زد سراغتو میگرفت..میگفت پسرش تو رو دیده و پسندیده … وقتی گفتم دخترم عقد کرده گفت چون حلقه دستت نبوده گفته شاید هنوز خبری نیست و پا جلو گذاشته
روشنا میزنه زیرخنده و میگه
-واقعا ؟ …میشناختیشون؟
با اخم به روشنا خیره میشم ..پیش خودم غر میزنم دختره اصلا تو باغ نیستا
معصوم با حرکت ابرو به من اشاره میکنه و با تک سرفه ای میگه
-دیگه باقیش مهم نیس…خدا بهت یه شوهر دست گل داده که جفتت نشسته
روشنا انگار تازه تشریف آورده تو باغ و متوجه عمق فاجعه شده…مضطرب نگاهم میکنه…نگاه جدیمو که میبینه خنده ذره ذره رو لباش می ماسه !
رگ غیرتم متورم شده …نفس کلافه ای میکشم و با لحنی کنایه آمیز و دلخور میگم
– کدوم احمقی میره خواستگاری یه دختر شوهر دار؟!
***

روشنا:

واقعا که مردها موجودات عجیبی هستن…حتی روی زنی که دوستش ندارن هم میتونن تعصب و غیرت داشته باشن.
روزبه هم از این اصل و قاعده مستثنی نیست … با اخم نگام میکنم و میگه
– آخه کدوم احمقی میره خواستگاری یه دختر شوهر دار؟!
هنوز گیج حرفشم که با یه حرکت سریع حلقه و دستمو تو هوا میقاپه و شروع میکنه سایز زدن ..هی حلقه رو میکنه دستم و هی درمیاره … آخرشم با اطمینان میگه سایز 37…اوکی…شما نگران نباشید معصوم جون … خودم به این قضیه رسیدگی میکنم
معصوم با اردات خاصی دستشو میزنه به سی*نه و از ته قلبش میگه
-قربونت برم پسرم… الهی خیر ببینی …
بعد هم که خیالش راحت میشه میره سمت دستشویی برای تجدید وضو
لب ورمیچینم و به ذوق زدگی روزبه که از واکنش معصوم جون نشات گرفته با تاسف خیره میشم ..پسره پاک شیفته معصوم جون شده … نچ نچ کنان میگم
-زود باش حلقه مو پس بده
برای اینکه حرصم بده حلقه رو یه لحظه نشونم میده و مثل یه پسر تخس، لجبازی میگه
-نچ…
-چرا خب؟
– وقتی اندازه شد بهت برمیگردونم تا دستت کنی .. مگه نشنیدی معصوم جون چی گفت؟ حلقه نشونه تعهد یه زن به شوهرشه!
داره حرف معصوم جون رو تحریف میکنه اون گفت تعهد زن و شوهر به هم نه فقط یکیشون …کفری میشم و به جای خالی حلقه روی انگشتش خودش اشاره میکنم و میگم
-آهان… که تعهد فقط مال زنه! پس شوهر چی؟ مرد نباید به چیزی و کسی تعهد داشته باشه؟
خیلی بی تفاوت و ریلکس میگه
-شوهر چرا … اما من قرار نیست به تو تعهدی داشته باشم…نکنه یادت رفته!….این یه قصه اش که تو نوشتی و من فقط دارم نقشمو بازی میکنم!
لب ورمیچینم و واسش پشت چشم نازک میکنم
که میگه
-هه ….تو ناز و ادا هم داشتی و رو نمیکردی؟!

با حرکت ظریفی گوشه ابرومو بالا میدم و یه نگاه جدی بهش میندازم و با زرنگی حرف خودشو به خودش برمیگردونم
-من قرار نیست همه هنرهامو پیش تو رو کنم…نکنه یادت رفته!…من واسه توام فقط پوسته ای از یه زنم نه دقیقا همسرت!
کاملا حرص خوردنش رو حس میکنم..پیش خودم میگم امشب روزبه واسم سنگ تموم گذاشته و برای خوشایند معصوم جون، هر طور تونسته منو اذیت کرده، حرص داده و به ریشم خندیده بزار تا اینجاییم یکم واسش تلافی کنم
روزبه میخنده تا نشون بده ککش هم نگزیده …کف دستمو صاف میگیرم جلوی روشو و میگم
-زود باش حلقه مو پس بده….شاید دلم نخواد حلقه ی تو رو دستم کنم و به خاطر این بازی، خواستگارهای واقعیمو از دست بدم
به وضوح کفری میشه از دستم اما میزنه به کوچه علی چپ و به تمسخر میگه
-آخه مگه پسرا عقلشون کمه که بیان سمت تو ؟
-همه …آقا رو باش ….توی دانشگاه خودم همه پسرای کلاس یه دور ازم خواستگاری کردن و جواب منفی شنیدن
-بابا… اعتماد به سقف!!!
-فکرمیکنی لاف میزنم؟ …دارم راستشو میگم
میخنده وبه تمسخر میگه
-اصلا پسری هم سر کلاستون بود یا همه دختر بودن و باز با ذهن خلاقت خیال پردازی کردی؟!
-ای بابا باورش نمیشه! … به جون خودم راس میگم!
یهو جدی میشه و بهم خیلی جدی اعتراض میگه
-هی…حالا چه راست چه دروغ! …حق نداری جونتو قسم بخوری!
از تعجب یه لنگه ابروم بالا میره … این مرد هم بگیر نگیر داره ها! خب جونمو قسم بخورم به او چه صنمی داره؟!
شاید میخاد حواسمو از حرفی که زده پرت کنه که باز حلقه رو نشون میده و میگه
-سایزت 37 بود؟
با زبون خوش بهش میگم
-لطفا بدش به من !
ابروشو بالا میندازه و میگه
-نچ…اگه ندم چی میشه مثلا؟
-اگه با زبون خوش ندی با زبون زور میگیرمش
شونه اشو بی خیال بالا میندازه و خنده اش میگیره که من نحیف بخوام چیزیو از اون جناب هیکل به زور بگیرم
همونطور که جفت هم نشستیم حلقه رو میگیره بالا و منو به این چالش دعوت میکنه … با نام و یاد خدا عملیات نجات حلقه رو شروع میکنم .. اول چنگ میندازم سمت دستش تا حلقه رو بقاپم که دستشو عقب میکشه و عملیات شماره یک با شکست رو به رو میشه… اما مایوس نمیشم و به تقلام برای نجات حلقه ادامه میدم ..بدجنسی میکنه و حلقه رو هر بار بالاترو بالاتر میبره…دیگه مجبور میشم رو زانو بلند شم و با یه خیز و حرکت آنی دستشو که حامل حلقه ی عزیزمه تو هوا بقاپم …مشتشو محکم بسته و حاضر نیست بهم رحمی بکنه …به دستش آویزون شدم و دارم سعی میکنم مچ سفتشو وا کنم که یهو دستشو پس میکشه و منم که تمام سطح اتکام دست او بوده ، فورا تعادلمو از دست میدم و هل میخورم سمتش…دیگه چشم هامو میبیندم تا نبینم چه اتفاق فجیعی واسم رخ میده … ….از شانس خوبم تو همین لحظه معصوم جون برمیگرده و نمیدونم ما رو تو وضعیتی میبینه که موجب میشه محکم بکوبه تو صورتش و بگه
-اِ وا… خاک به سرم

—-
لای یکی از پلک هامو آروم وا میکنم تا دزدانه نگاهی به اطرافم بندازم و عمق فاجعه رو درک کنم ….اما دقیقا همون چیزی که ازش میترسم اتفاق میوفته … با روزبه چشم تو چشم میشم!
تازه به خودم میام و میفهمم که بعد از اینکه روزبه دستشو کشید و من تعادلمو از دست دادم ، روی سر روزبه آوار شدم و بعد به اتفاق هم تو هوا معلق شدیم و حالا در فاصله میلیمتری از هم پهن شدیم کف سالن…باید اقرار کنم که انتظار داشتم روزبه به حد مرگ از دستم عصبانی باشه اما خدا رو شکر انگار نه انگارشه…تازه شایدم خوش به حالشه..نمیدونم ..این بشر کلا عکس العمل هاش نامتعارفه!
صدای معصوم جون که تو گوشمون میپیچه انگار تازه از شوک در میایم
– قربونتون برم… میدونم تازه اول ازدواجتونه …اما درست نیست هر رفتاری هر جایی داشته باشه! …حالا هم زود جمع کنید برید خونه خودتون که منم خسته ام و باید سحر بیدار شم

 

روزبه که تیز تر از منه صاف تو جاش میشینه ….میخوام منم تیز بلند شم که درد تو بازوم میپیچه و صدای آخم در میاد
برای اولین بار تو زندگیش منم آدم حساب میکنه و کمکم میکنه تا از اون وضعیت دهشناک بیرون بیام…
اونقدر خجالت زده ام که دستمو سایبون چشمام میکنم و مخفیانه نیم نگاهی به معصوم جون میندازم..حالا که نصیحتشو کرده و به حد مرگ خجالتمون داده داره همراه پیش دستی های میوه میره سمت آشپزخونه
نفس کلافه ای میکشم … نگاهم که به نگاه روزبه میوفته در کمال تعجب میبینم نیشش بازه و داره لبخند حرص درآرشو با سخاوت تمام تقدیمم میکنه ..با دیدن چهره کفری من جفت شونه هاشو بالا میندازه.. داره بهم میفهمونه که خود کرده را تدبیر نیست!
از اینکه معصوم جون تو تصورات اشتباهش بمونه و مَثَل آش نخورده و دهن سوخته بشم اعصابم به هم میریزه بنابراین معطل نمیکنم … مثل فنر از جا میپرم و تیز میرم تو آشپزخونه ..
معصوم جون داره پیش دستی ها رو میشوره…میرم پیشش وایمیسم و محض دلجویی میگم
-چیزه…شما خسته ای ..بذار این ها رو من میشورم
دست یاریمو آروم پس میزنه و بدون اینکه نگاهشو از سینک بگیره قاطع میگه
-نه عزیزدلم…برو زودتر آماده شو و همراه شوهرت برو
از تعجب کم مونده چشم هام از کاسه بزنه بیرون…جیغ جیغو میگم
-چــــــــــــــــی؟بــــــــاهــــــــــــاش برم؟ ما که هنوز ازدواج نکردیم… کجـــــــــــــــا برم؟
خیلی روشنفکرانه جوابمو میده جوری که حس میکنم منم که متولد دهه سیم !!!
-الان همه دختر پسرها همین که عقد میکنن صبح و شب پیش همن…
در ادامه جمله ای میگه که دیگه آخر چوب کاریه
– ضمنا آقا روزبه هم نیاز داره که پیشش باشی!!!!
یعنی دلمو میخواد کف آشپزخونه رو حتی اگه شده با ناخن هام بکنم و درست همونجا خودمو چال کنم تا این همه خفت و خجالت نکشم…. جانم؟ نیاز داره؟..نیازش بخوره تو سرش!!!
گونه ام از بس خجالت کشیدم سرخ سرخ شده ..لبم از بس پوستشو کندم پوستی واسش نمونده … ای لعنت به تو روزبه که هر چی میکشم از دست توِ!!!
نه …اینطوری نمیشه … دست به دامن معصوم جون میشم و ملتمس میگم
-نه به خدا…اتفاق الان اونطوری که شما فکر میکنی نیست!!!!
یهو روزبه میاد تو آشپزخونه و با یه عذر خواهی کوتاه از معصوم جون ، مچمو میگیره و در کسری از ثانیه منو از آشپزخونه میکشه بیرون و بی اجازه وارد اتاقم میشه
اونجا تازه از شوک حرکت آنی و سریعش در میام و معترض میشمو خیلی جدی بهش غر میزنم
– هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟
باز نمیدونم چه غلطی کردم که اخم هاش تو همه …. مچمو میکشه … سینه به سینه اش میشم …. با چشم های درشت و ترسناکش زل میزنه تو چشم هام و در حالیکه داره خودشو میکشه که تن صداش پایین بمونه با عصبایت میگه
-خودت تو چی؟..هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟ . آخه دختره ی نادون چی اونطوری که معصوم جون فکر میکنه نیست؟

از خجالت سرخ میشم … سرمو میندازم زیر و با نوک انگشت پا با ریشه های سفید فرش بازی بازی میکنم و اجازه میدم حین این بازی عصبی ، اون مرد مثل تمام مواقعی که ازدستم ناراحته یا کاری خلاف خواسته اش انجام دادم منو به باد انتقاد بگیره
-اصلا خودتم میدونی چی رو میخوای واسش توضیح بدی؟ نکنه برای اینکه معصوم خانوم فکر بدی نکنه میخوای حتی تا اونجا پیش بری که بگی همه چیز ساختگیه و هیچ ارتباطی بین ما نیست؟
نفس کلافه ای میکشه و زیر نگاه و سکوت سنگینش به بدترین شکل ممکن مجازاتم میکنه.
بعد به خودش حق میده جای من هم تصمیم بگیره..کوتاه میپرسه
-مانتو هات کجاست؟
مثل چوب خشک می ایستم و به کمد نگاه میکنم…رد نگاهمو میگیره و میره از تو کمد مانتوم رو میاره و تنم میکنه …چرخی تو اتاق میزنه و تا چشمش به کیف چرمم میوفته اونو هم برمیداره … بعد مثل همیشه جوری دستمو میگیره که انگار دزدی ،سارقی، خلافکاریو دستگیر کرده باشه و همونطور که مچم تو دستاش قفل شده منو دنبال خودش این ور و اون ور میکشه … اونقدر از تغییر رفتارش گیج و ناراحتم که نمیفهمم کِی از معصوم تشکر کرد…ِ کی خداحافظی کرد … کی منو از اون خونه آورد بیرون …
وقتی به خودم میام دارم تو کوچه ها تند و تند دنبال اون مرد کشیده میشم… تو تاریکی کوچه ، با اون سرعتی که داره منو دنبال خودش میکشه حتی اختیار قدم هامم ندارم … همونطور که دارم میدوم تا از قدم های بلندش جا نمونم یهو پام میره تو چاله چوله های کف کوچه و صدای آخ از گلوم میپره بیرون

 

بالاخره مجبور میشه ترمزشو بکشه و بایسته ..برمیگرده سمتم و به وضعیت پاهام خیره میشه و با یه لحن تلخ طعنه میزنه
-حتی راه رفتن ساده هم بلد نیستی؟!
اشک تو چشام میدوه …نمیفهمم چرا دلم میشکنه…آخه اون مرد که همیشه تلخ بوده و من همیشه صبور…اما چرا امشب این همه دارم از حرف هاش ناراحت میشم؟ …شاید صبوریم کمتر از قبل شده ؟ … شایدم چون امشب اون روی دیگه اشو نشونم داده حالا تحمل این روزبه تلخ واسم سخت شده ! نمیدونم واقعا گیج شدم
دلم که میگیره … بغض که میکنم …اشک که تو چشام میاد..بی رحمانه میگه
-چیه ؟ باز میخوای مثل بچه ها گریه کنی؟
همه حال بدی که از طعنه هاش به من تزریق شده رو به حساب پای دردناکم تموم میکنم تا نفهمه امشب چقدر تلخ شدنش داره آزارم میده
برای بغض گلوم..برای تری چشمام بهانه تراشی میکنم و میگم
– پام خیلی درد میکنه …
نفس کلافه ای میکشه و به اجبار جفتم میشینه .. بند کفشمو وا میکنه و آروم پامو تو دستاش میگیره ….حالا او به پاهای دردناک من خیره شده و من برای اولین بار به خوبی هایی کم پیدای او..
باز نزدیکمه…بوی ادکلنش که تو نفسم میپیچه منو میبره به لحظه های خوبی که گذشته… به سخاوت دستاش…به مهر لبخندش…به رگه های زیتونی نگاهش وقتی زل میزد تو چشمام..و …به طعم دلچسب آغوشش که هنوز زیر زبون افکارمه!
میدونم ..خوب میدونم که نباید عادت کنم… نباید وابسته و دلبسته بشم به اون خیال محال.. میدونم و خوب هم میدونم که باید چشم پوشی کنم از اون همه مهرو نگاه و توجه که امشب از اون مرد گرفتم ……. پس پلک هامو محکم روی هم میزارم و از اون مرد و احساسات جدیدم چشم پوشی میکنم
روزبه مچ پامو میون دست هاش میگیره و فشار میده…تا همین چند لحظه پیش که هنوز پاهامو تو دستاش نگرفته بود خیلی درد داشتم اما حالا انگار همه دردها رفتن و دیگه هیچ حس بدی نیست … گیج میشم و با خودم هزیون میگم ..”دیگه دردی نیست شاید چون خودم هم نیستم… نیستم و رفتم تو دنیای جدیدی که تازه کشفش کردم …..پام درد نمیکنه چون اونم تو دنیای جدیدم با منه …فاصله ای بین این دو تا دست همون دنیای جدیدیه که تازه کشفش کردم…دنیای جدیدی که شاید باید بگردم و واسش یه اسم خیلی خوب پیدا کنم.”
مگه نگاه وزن داره ؟ حتما داره چون من سنگینی نگاه روزبه رو روی پلک های بسته ام حس میکنم… با تعجب میپرسه
-چرا چشماتو بستی ؟ خوابت میاد؟
باز هم دروغ میگم
-آره
-بالاخره درد داری یا خوابت میاد ؟
لب میزنم
-جفتش
کلافه میگه
-خیلی خب…اگه واقعا درد داری سر راه میریم بیمارستان تا نگاهی به پات بندازن بعد میریم خونه
وقتی به ماشن میرسیم خط هایی که بچه های تخس محل رو بدنه ماشین انداختن به خط خطی های اعصابش اضافه میشه و تلخ تر میشه
یه قانون نانوشته بی ماست … تلخ که میشه باید مثل عسل توی لحظه هاش حل بشم و ذره ذره شیرینش کنم …این وسط دیگه نه دیگه از تلخی اون چیزی باقی میمونه و نه از شیرینی من…اسمشو میزارن فدا شدن ..توی اون لحظات هم برای چندمین بار خودمو عسل میشم تو لحظه هاش …همه حجم عظیم عصبانیت فرو خورده ام …همه اون حرص های که امشب با رفتار و حرف ها و عملش خورده بودم وتمام اون وعده هایی که به دلم داده بودم که بعد از مهمونی تلافیشو سر روزبه در میارم رو به جای اینکه سرش فریاد بکشم میکنم یه درد دل آروم و بی مقدمه !
-امشب ….
صدام که تو گوشش میپیچه توجهش بهم جلب میشه
بی مقدمه تر از قبل میگم
-شورشو درآوردی….
با تعجب به پارادوکس عجیبی که بین کلام تند و تیزم و تن آروم و دردل گونه صدامه گوش میده…
آه میکشم و همونطور که به انعکاس نور چراغ ها روی آسفالت کف خیابون خیره شدم لب میزنم
-اون زن بیچاره کاملا باور کرد که تو دخترشو خوشبخت کردی…
نگاهشو به نقطه کوری در آینده جاده میدوزه و سکوتشو رعایت میکنه تا فرصت کنم باز افکار نشخوار شده امو از تو ذهنم تف کنم بیرون
– حالم بده …حالم بده از این همه دروغ و ریاکاری

 

برای اولین بار پیش من از احساسش میگه
-منم دلم نمیخواست به پیرزن دروغ بگم … اما … دیدن خوشحالی و رضایتش بهم لذت میده…زندگی تو چشماشه پیرزن .. .اصلا خوشم میاد دوستم داشته باشه…من فقط کاری که فکر میکردم درسته رو کردم و پشیمونم نیستم.
به چهره روزبه خیره میشم … نیمی تاریک و نیمی روشن
زمزمه وار میگه
-فکر میکنی اون زن چند شب دیگه زنده است و میتونه بخنده؟ ….خواستم تا از دستش ندادیم …تا هست و بودنش نشده حسرت … تا هستیم و می تونیم راضیش کنیم …راضی باشه … ذوق کنه …بخنده!
نمیدونم چی درسته چی غلط..اما حرف های روزبه قشنگه و به دلم میشینه … آرومم میکنه..برای اولین بار حرف های اون مرد منو آروم میکنه
پاهام که دیگه درد نمیکنه …قلبمم که آروم گرفته ..می پرسم
-کجا میریم؟
-بیمارستان دیگه..مگه درد نداشتی؟
-داشتم اما دیگه خوب شده …میشه بریم خونه ؟
-باشه…اما خودت خواستیا … نصف شب داد و بیداد راه نندازی حوصله ندارما !
-هیــــــــــس! ….لطفا فقط منو ببر خونه.
انگشتام ،همون ها که روزبه بوسیده بودشون حالا روی رطوبت چشمام نشستن …به این میگن یه سفر از کینه تا عشق!

***

روشنا:
روزبه برای سه روز باید به یه سفر کاری بره…مثل یه زن خوب و وظیفه شناس چمدونشو واسش بستم و روی تختخواب غیرمشترکمون تو اتاقش گذاشتم…امروز زودتر از شرکت برگشته و الانم رفته دوش بگیره تا برای سفر آماده بشه.
خیالم از بابت روزبه که راحت میشه کتاب قطورمو میگیرم دستم و مشغول مطالعه برای امتحان بعدیم میشم…چند دقیقه بعد صدای باز و بسته شدن درب حمام میاد…نیم نگاهی به سمتش میندازم .. یه رکابی سفید و یه شلوار راحتی طوسی رنگ پوشیده و داره با حوله ی حمام رطوبت موهاشو میگیره…از زی چشم نگاهش میکنم …میاد تن خسته اشو رها میکنه رو مبل و رو به رو میشینه….موهاش خیسش رویپیشونیش رها شده..پلک هاشو روی هم گذاشته و داره از خنکی باد کولر لذت میبره…با یه لبخند کمرنگ به چهره آرومش خیره میشم که یهو پلک هاشو وا میکنه و نگاهمو غافلگیر
هول میشم …نگاهمو زود از نگاهش میدزدم و لای کتابم زندونیش میکنم
صاف رو مبل میشینه و خیلی جدی شروع میکنه توصیه کردن
-تا رفتم زنجیر در رو بنداز …روی هیچ غزیبه ای در رو وا نکن …همیشه در رو از داخل قفل کن … اگه میترسی از همین امشب برو پیش معصوم
بی تفاوت یه دونه گیلاس درشت میزارم تو دهنم و همونطور که لای کتابمم میگم
-اوهوم
یهو خیز برمیداره و کتابو از تو دستم میکشه بیرون و عصبانی میگه
-این چه طرز رفتاره؟..وقتی دارم باهات حرف میزنم نگام کن و درست جوابمو بده
اطاعت میکنم و صاف رو مبل میشینم و بیشتر از همیشه بهش توجه نشون میدم
-شنیدی چی گفتم؟
باز عسل میشم تو لحظه هاش تا شاید اخمش بریزه
یه احترام نظامی و بعد محکم میگم
-چشم قربان..اوامرتون اجرا میشه!

 

گوشه لبش نشونه لبخندی کم جون میبینم … اخم هاش از هم وا میشه…کتابمو میزاره رو میز و خیلی رک میگه
-تا مجبور نشدی بهم زنگ نزن… برنامه کاریمونم فشرده اس…پیام بده اگه دیدم و تونستم جواب میدم!
با حرص دندون هامو رو هم فشار میدم…دلم میخواد با همین دست های باریک خفه اش کنم … آخه نادیده گرفتن هاش جدیدا به طرز عجیبی دردناک شده واسم….تو گوشم تکرار میشه ” اگه دیدم و تونستم جواب میدم” باز حرص میخورم ..باز ناراحت میشم…
تا میره تو اتاقش با دست صورتمو باد میزنم …داره از همونجا باقی عرایضشو رو ادا میکنه
-راستی نگهبان میگفت میخوان فاضلاب و شوفاژ خونه رو تعمیر کنن … چون آب و گاز چند وقتی قطع میشه همه واحدها دارن موقتا خالی میکنن و میرن …تو هم اینجا نمون و تا فردا برو پیش معصوم جون
اینبار که جلو چشمم ظاهر میشه پیرهن آب کاربنی و شلوار سرمه ایشو پوشیده و تقریبا آماده رفتنه…داره جلوی آینه قدی کنار در موهای نیمه مرطوبشو شانه میزنه …دلخورم اما کور نیستم که نبینم چقدر خوشتیپ و خواستنی شده .
همونطور که چشم ازش برنمیدارم ، پامیشم می ایستم
باز نگاهمو غافلگیر میکنه و اینبار یه لبخند شیطونم رو لب هاش میاره تا بیشتر کنف بشم
با چشم های خندون و براقش بهم زل میزنه و با اون چهره دلرباش میاد سمتم …هول میشم …باز میاد جلوتر…زانوهام سست میشه و صاف میوفتم همونجا که قبلا نشسته بودم!
میاد صاف جلوم می ایسته .. حس میکنم چقدر کارم ضایع بوده که هول شدم .محض جبران مثل فنر از جا پا مپرم و جلوش می ایستم …
خنده اش گرفته از دلقک بازی هام .خندشو میخوره و برای هزارمین بار میگه
-یادت باشه الان که رفتم زنجیر در رو میندازی و روی هیچ غریبه ای در رو وا نمیکنی
با علامت سر و برای هزارمین بار حرفشو تایید میکنم
جفت پام میشینه و میگه
-بشین
گیج میگم
-هان؟
میزنه رو تشک مبل و خیلی جدی میگه
-بشین دیگه!
ای خدا یعنی چیکارم داره؟ آب دهنمو قورت میدم و با استرس نگاهش میکنم و بعد من من کنان میگم
-چی…کارم… داری
پوزخند میزنه و به تمسخر میگه
-هیچی …. آقا گرگه میخواد بخوردت!
همیشه منو مسخره میکنه و جدیدا خیلی بیشتر از قبل از این کارش ناراحت میشم…دلخور نگاش میکنم…
تا اطاعت میکنم و میشینم رو مبل اونم سر میخوره و میره پایین مبل؛ روی زانوش میشینه …هنوز از شوک این حرکتش در نیومدم که میبنم پامو نرم میگیره تو دستاش و باز جاهای مختلفشو چک میکنه ..میپرسه
-درد نداری؟
سرمو به نفی تکون میدم
باز کف پا … روی انگشت ها … پشت پامو آروم فشار میده …
آخیش…چه حال خوبی بهم دست داده..پلک هامو رو هم میزارم ..
یهو شیطنتم گل میکنه و ه*و*س میکنم یکم اذیتش کنم
وقتی قوزک پامو فشار میده شیطنتم گل میکنه و میگم
-آخ آخ!
-اینجا درد میکنه
خنده امو میخورم و میگم
-اینجا نه ..پایین تر
پایین ترو آروم فشار میده و میپرسه
-اینجاس؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x