رمان همسر دوم پارت آخر

4.5
(33)

رمان همسر دوم

 

 

با شیطنت میگه
-خب ؟ مگه خلاف شرع کردم؟
سرخ میشم از خجالت و میگم
-خب.. خجالت میکشم
از اینکه صورتمو زیر دستام مخفی کردم و سرخ شدم خنده اش میگیره … چونه امو نرم نوازش میکنه و شیطنت بار میگه
-میخوای بریم خونه تو؟
از لحن بیقرار کلامش قلبم به طرز غریبی میطپه …گیج نگاهش میکنم
به مامان که هنوز تو تاریکی حیاط داره دنبالم میگرده اشاره میکنه و با شیطنت میگه
– بریم اجازتو بگیرم؟
برای کنار او بودن بیقرار تر از همیشه ام .هنوز جواب مشخصی به درخواستش ندادم که انگشتاشو لای انگشتام فرو میکنه … میدوه سمت مامان و منو هم با خودش همراه میکنه … مامان که تازه متوجهمون شده با تعجب نگاهمون میکنه
روزبه میون نفس نفس زدن هاش رو به مامان میگه
-خاله … میشه دخترتون رو بدزدم و با خودم ببرم؟
خجالت زده به روزبه اعتراض میکنم
-روزبه!
مامان که از شواهد امر خیالش راحت شده که همه چیز بینمون گل و بلبل شده معنی دار میخنده و میگه
-پس مرد و مردونه قول بده که خوشبختش کنی!
روزبه دستشو به علامت “چشم” میزاره رو چشمش و ومیداره
مامان میخنده و میگه
– مراقبش باش
اینبار معترض مامانو صدا میکنم
-مامان؟
مامان که حالا دست به بغل زده، شونه ای بالا میندازه و با نگاه خندونش بدرقه ام میکنه
روزبه میدوه و منو هم دنبال خودش میکشه … اونقدر حالش خوبه که داره مثل یه پسربچه تخس شیطونی میکنه….میخنده و با صدای خنده اش منو هم به وجد میاره..
-یوهوووووو
منو میکشه و با خودش میبره تا جفت ماشین .تکمه دزدگیرو میزنه و درماشینشو واسم باز میکنه و میشوندم رو صندلی
جفت در می ایسته و حین نفس نفس زدن خیره نگاهم میکنه.کم کم خنده اش میشه لبخند انگار یاد دلتگی هاش میوفته که یهو میگه
-تو چیکار کردی با من دختر بد!
خجالت زده به چشم های غمگینش خیره میشم
دستشو دراز میکنه و انگشتامو دونه دونه کف دستش جمع میکنه و با انگشت شستش نوازش وار پشت دستمو نوازش میکنه .همونطور که با نگاه براقش زل زده به چشام به حرف میاد و خیلی ساده و صمیمی میگه
– شاید بگی بهت عادت کردم … اما حتی اگه این عادتِ و عشق نیست، نمیخوام خودمو مجبور کنم که این عادت قشنگ کنار تو بودن رو ترک کنم …
یه لحظه بغض راه صداشو میبنده.
-رها وقتی نبودی خیلی چیزها بهم ثابت شد … مطمئنم شدم که زندگی ای که توش نگاه معصوم تو..حضور گرمت…لبخند قشنگت نباشه رو نمیخوام …
گوشه لبشو زیر فشار دندون به شکنجه میگیره ..نگاهشو از نگاهم میدزده تا اشکشو نبینم.لب میزنه
-خیلی بهم سخت گذشت این چند روز…خیلی سخت
دستشو تو دستم آروم فشار میدم و میگم
-میفهمم به منم خیلی سخت گذشت..انگار داشتم جون میدادم تو نبودنت !
لبخند غمگینمو با لبخندش جواب میده…با خودم میگه چه خوبِ که حال دلت با حال دل محبوبت یکی بشه ! چه خوبه که دردت با درد محبوبت یه شکل باشه…چه خوبه کسی که دوستش داری دوستدارت باشه!”
تا حواسم نبوده نگاهش روی لبخندم خشک شده … یهو ترسی عمیق به قلبم چنگ میندازه … باید قبل از اینکه کاری کنه که دیگه هیچوقت نتونم فرامشش کنم ترس هامو پیشش اقرار کنم …باید بگم که از دوباره ترد شدن ..ازلگد مال شدن احساسم به شدت می ترسم. آخه توی زندگی همیشه موقعی که به آدم های اطرافم نیاز داشتم اون ها منو ترک کردن ورفتن ..از اینکه روزبه هم ترکم کنه بیش از همه می ترسم.به حرف میام و ترسمو اقرار میکنم.

 

– روزبه… من..می ترسم ..
با شستش چونه امو نوازش میکنه و با حرفاش آرومم میکنه
-عشق که ترس نداره دختر خوب …تا اینجاش که تو دستمو گرفتی و آوردی از اینجا به بعدش تا ته جاده عاشقی دستای منو بگیر و رو من حساب کن!
-من…من .. نمیدونم چرا…گیجم روزبه
لبخند میزنه و با اطمینان میگه
-رها … فقط چشماتو ببند و به من اعتماد کن خب؟
تاب نگاه کردن تو چشمای شیطونشو ندارم.برق چشماش داره خمار و خواب آلودم میکنه … نفس های گرمش که میشنه رو صورتم دلم هری می ریزه. بهانه تراشی میکنم و میگم
-من
جفت لبام که میرسه زمزمه ورا میگه
-چیه؟ میخوای بگی دوستم داری؟
با چشمای گرد از تعجب نگاش میکنم و میگم
-نه من فقط…
تو چشام زل میزنه و خیلی ساده و صریح میگه
-اما من دوستت دارم
دلم تو سینه می لرزه … چقدر به اینکه از احساسش بگه و بهم اطمینان بده ، نیاز دارم . ..انگار از آسمون میام زمین
لبخند میزنه و باز تو چشمام اقرار میگه
-خیلی دوسِت دارم رها
دلم قرص میشه … لبخند میزنم و همزمان قطره اشکم میچکه…پلک ها مو رو هم میزارم و برای یه سفر طولانی تا ته جاده عشق به مرد محبوبم اعتماد میکنم و با او همراه میشم.
پلک هامو که وا میکنم صد مرتبه عاشق ترم…صد هزار بار شورید تر.اولین چیزی که میبنم لبخندشه که سخاوتمندانه، عاشقانه به نگاه براق از اشکم تقدیمش کرده.
هنوز لذت اون هم نفسی با منه که لبخند میزنم و میگم
– این دومین بار بود!
صورتمو با علاقه به سینه اش تکیه میده.قلبش میطپه… تند و بیقرار درست مثل قلب خودم. با شیطنت جفت گوشم میگه
-نشمارشون ….
میخندم و میگم
-چرا ؟
شیطنت بار جفت گوشم زمزمه میکنه
-آخه به زودی آمارش از دستت درمیره!
دلم تو سینه می لرزه …
آروم با کف دست میزنم به سینه اش که صدای خنده اش بلند میشه.
میخندم… صدای خندمون رو باد میبره تا ابدیت تا ته عاشقانه ها… تا خودِ خود خدا.
***

روزبه:
تو جام غلتی میزنم .گرمای حضورش نیست.وزن سرش از بازوهای مردونه ام کم شده …نبودنش آشفته ام میکنه.
فورا ملحفه رو کنار میزنم و چشمای خواب آلودم رو تنگ میکنم و تو تاریکی اتاقی که حالا اتاق خواب مشترکمون شده ، دنبالش می گردم .
تو اتاق نیست از تخت پایین میام و میرم تو سالن. نور کمرنگی از اتاقش به ساعت سالن که داره پنج صبح رو نشون میده، تابیده .
آهسته جوری که اوغاتش مکدر نشه میرم سمت اتاقش و از لای در نگاهش می کنم.
خدای من… رها رو میبینم که داره از ته قلبش راز و نیاز میکنه…اونقدر غرق عبادته که یهو ترس به دلم میوفته..یه ترس مبهم و تکان دهنده.
اونقدر دلم خالی میشه که میرم وضو میگیرم و میام پشت در اتاقش می ایستم .هنوز غرق گریه و دعا و مناجاتِ…میرم تو و میشینم جفت جانمازش..تازه متوجه حضورم شده .. زود چشمای اشکیشو با پر چادر پاک میکنه و مهربون میگه
-بیدارت کردم روزبه جان؟
عاشق پسوند “جان” ای هستم که از دیشب که مهمون دوباره لحظه هام شده پشت اسمم میاره و باهاش دلمو می لرزونه.
بغضم رو پس میزنم و با علاقه نگاش میکنم و میگم
-تو بیداری کابوس دیدم ..پیشم نبودی رها!
لبخند مهربونشو به صورتم میپاشه.به پاهاش اشاره میکنه و میگه
-بیا بخواب اینجا
با یه حس خوب سرمو میزارم رو زانوش و به صورتش که درست بالاتر از نگاهمه خیره میشم. چقدر فرشته ی من تو چادر نماز زیبا و معصوم شده.

 

لبخندشو جواب میدم و می پرسم
-اذان دادن ؟
جا خورده از سوالم.میدونه سال هاست نماز و روزه و واجباتی که او بهش پایبنده رو من بوسیدم و گذاشتم کنار.اما مثل فرشته ها به روم نمیاره و جواب میده
-آره…همین پیش پات اذان دادن.
من من کنان میگم
-میشه… سجاده اتو بهم قرض بدی؟
دیگه نمیتونه جلوی تعجبش رو بگیره.با ذوق میگه
-میخوای نماز بخونی؟
به ذوق زدگیش لبخند میزنم و میگم
-آره…یه چند وقتیه که میخونم…
اول با علاقه نگام میکنه و موجب میشه حس کنم یه پوئن مثبت ازش گرفتم و حالا حتی بیشتر از قبل هم دوسم داره.اما بعد گوشه لبشو گاز میگیره و معذب میپرسه
-یعنی … دیگه …واسه آروم شدن…از اون چیزا… نمی نوشی؟
کف دستشو میزارم رو پلک های خسته ی خواب آلودم و عطر بهار نارنج سجادشو که تو دستاش پیچیده با علاقه بو میکشم و پیشش اقرار میکنم
-نه..از اون مهمونی به بعد دیگه مشر*وب رو به خودم حروم کردم
لبخند دلربایی میزنه و با علاقه نگاهم میکنه و میگه
-چه عالی…بهت افتخار میکنم روزبه جان
با تاییدش منو میبره تو آسمونا و موجب میشه بیشتر سر ذوق بیام و از احساسم بگم.شیطنت رو میریزم تو کلامم و میگم
-خب…ترک عادت های بد انگیزها ی خوب خوب میخواد
چشاش از محبت برق میزنه..لبش همچنان به رو ملبخند میپاشه که میگم
– من انگیزم بالاست … مخدر من جفتم نشسته..کافیه دستشو بگیرم…کافیه تو چشمای معصمش نگاه کنم…کافیه بکشمش تو بغلم و فشارش بدم اونوقت آروم آروم میشم
میخنده و شرمزده سرشو میندازه زیر
انگشتمو میبرم بالا و میکشم رو سرخی گونه هاش .. دستمو میگیره تو دستاش و نگه میداره
بغض تو گلوم میشینه و آهسته لب میزنم
-رها…تا به حال به خدا حسودی کردی؟…
لبخند میزنه …یه لبخند ملیح و عاشقانه و منتظر میشه ترسم و اقرار کنم
-اما… امشب که دیدم غرق عبادتی و خالصانه داری خدا رو صدا میزنی، یهو ترس برم داشت…ترسیدم که خدا دیگه طاقت نیاره این بنده عاشقش رو ببره پیش خودش
با همون لبخند داره نگاهم میکنه .با بغض ادامه میدم
-تو رو ببره پیش خودش و من روی این زمین خاکی تنها بمونم…
با چهره آرومش توی سکوت مبهی داره به من و ترسم لبخند غریبی میزنه.انگار به دلش یه چیزی افتاده و از یه چیزی که همه بی خبرن خبر داره.نمیدونم شایدم این رسم دل های پاکِ که پچ پچ خدا و فرشته ها رو میشنون.
لبخندش داره ترسمو بیشتر می کنه.دستم هنوز تو دستشه.ملتمسانه نگاهش میکنم و عاجزانه میگم
-رها … میشه دستامو محکم بگیری و ولش نکنی ؟
لبخندش داره دیونه ام میکنه.نگاهم از اشک برق میزنه.دلش به رحم میاد و بالاخره اون لب های بسته رو وا میکنه و باهام حرف میزنه
– داشتم واست دعا میکردم روزبه… داشتم واسه تو اشک می ریختم
اشکم بی اختیار میچکه.با تعجب میپرسم
-برای من دعا می کردی؟! پس چرا این همه گریه کردی؟
حواسمو با اقرار قشنگش از ترس هام پرت پرت میکنه
-چون …خیلی دوست دارم … خیلی واسم عزیزی روزبه
از علاقه ای که بهم داره اشک از چشاش میچکه
سرمو از رو پاهاش برمیدارم و میشینم جفتش .همینطور داره اشک می ریزه و عاشقانه نگاهم میکنه .
صورتشو بین جفت دستام قاب میکنم ومیگم
-دیگه اجازه نمیدم به خاطر من یه قطره هم اشک بریزی…گذشته رو واست جبران میکنم رها…….این قولیه که به مامانم هم دادم…گفتم اگه رها منو و احساسمو باور کنه اونقدر براش روز خوب و خاطره قشنگ میسازم که از گذشته ها فقط یه حاله تاریک باقی بمونه و بدی هامون رو فراموش کنه…باشه عروس خانوم؟
لبخند میزنه و همزمان سرخ میشه از خجالت . پلک هاشو میزاره رو هم و وا میکنه و صداقتم رو باور میکنه …با علاقه به صورت قشنگش نگاه میکنم و جایی بین دو چشمش رو برای ب*و*س*ه عاشقانه بعدی انتخاب میکنم
دستاشو میگیرم و میگه
-برو یکم بخواب…چشمات خسته اس عزیزم
قلبش مونده از کدوم بلرزه؟ از ب*و*س*ه یا واژه “عزیزم” که دیگه قصد ندارم موقع صدا کردن عزیز دلم از دهنم بیوفته.

 

روزبه:

از پشت شیشه بخش مراقبت های ویژه به چهره معصومش که میون اون همه سیم و دستگاه پزشکی آروم خوابیده خیره میشم و اتفاقات عجیب و تلخ روزهای گذشته توی ذهنم مرور میشه :
درست یک هفته بعد از روزی که من و رها زندگی اینبار مشترکمون رو با هم شروع کرده بودیم از بیمارستان با من تماس گرفتن و گفتن نتیجه پاتولوژیک توده اومده و باید با رها هر چه سریع تربرم بیمارستان.دکتر رها اونروز به من گفت که توده ای که تو تخمدان رها بوده بدخیم بوده و رها باید مراحل درمان رو هر چه سریع تر پیگیری کنه.فردای اونروز با رها رفتیم بیمارستان و رها همونجا دچار درد و فشار تو جمجمه اش شد. وقتی تو تاوالت بالا آورد دیگه دکترش فورا دستور سی تی اسکن داد و بعد از مشورت، تیم پزشکی برای رها تشخیص سرطان متاستاتیک مغزی دادن و گفتن که هر چه سریع تر باید جراحی انجام بشه و به ما امید دادن که چون تعداد کمی تومور با جریان خون به مغز رسیده و تازه در جمجمه مستقر شده امکان بهبود کامل هم وجود داره . دکتر واسم توضیح میده که تو نتایج بخشی از توده ی تخمدان پیش از عمل رها شده بوده و با جریان خون به سمت مغز رها رفته .دکتر همش میگفت که رها خیلی خوش شانس بوده که توی این مرحله متوجه بیماریش شده .تیم پزشکی تشکیل میشه و فردای اونروز رها رفت زیر تیغ جراحی اما تو زمان که انتظار بود از کما خارج نشد.
همونطور که به رها خیره شدم و حاضر نیستم ازش چشم بردارم دستای بابا روی شونه ام میشینه ..اون موقع اس که میفهمم 24 ساعت دیگه هم گذشته و باز ساعت ملاقات شده
بابا شونه امو فشار میده و دلداریم میده
– مرد باش پسرم…تحمل کن … خدا بزرگه
لبخند تلخی میزنم و میگم
-کم نمیارم بابا…هیچوقت…ببین، ببین درست کنارمه…همین که نفس میکشه،همین که هست و نفس میکشه هم عالیه.
بابا سرشو زیر میندازه و شمرده شمرده حرف میزنه و با من اتمام حجت میکنه
-روزبه … میخوام بدونی این اتفاق تو زندگی واقعی خیلی با فیلم ها فرق داره …رها حتی اگه از کما هم دربیاد ، سه روزه مثل روز اولش نمیشه…اگه شانس بیاری و برگرده خیلی طولم میشکه راه بیوفته ..خیلی طول میکشه دوباره صداشو بشنوی….روزبه … میخوام واقع بین باشی…اگر میخوای همین الان میتونی پا پس بکشی و برگردی بری سروقت زندگیت… تو لندن هزار موقعیت عالی واسه کار و ازدواج برات فراهمه.اگه خسته شدی برو و رها رو به ما بسپار
میفهمم منظورش چیه…میخواد بدونه تا کجا پای این دختر وایسادم.لبخند میزنم و رو به صورت قشنگ رهای عزیزم جوابشو میدم
-بابا…شاید حق با تو باشه …اگه با هر کی جز این دختر آشنا می شدم حتما همین افکاری رو داشتم که شما الان میگی… اما من حالا حاضرم ده سال از اون روزهای زندگیمو بدم تا فقط یک روز کنار این دختر زندگی کنم… بابا مگه شما نمی دونید عشق چیه؟! … نفس من به نفس این زن بندِ… زندگی که توش این دختر نباشه دیگه واسه من زندگی نیست…

 

نفس راحتی میکشم و با شوق ادامه میدم
-بابا … این دختر به من یا داد که وقتی یه لذت بزرگ رو بچشی دیگه لذت های کوچیک راضیت نمی کنه…من از این دختر یاد گرفتم که آدم ها به مهربونی هم تکیه میکنن..اگه قرار باشه همه جای رابطمون دو دو تا چهار تا کنیم و حساب کتاب کنیم که موندن با یارمون هنوزم مصرفه یا نه….من اسم اون رابطه رو معامله میذارم نه ازدواج … بابا من این دخترو دوست دارم…این یعنی تا هست..تا نفس میکشه …تا کاری از دستم واسش بربیاد و تا نفس میکشم ، کنارش باشم و امید داشته باشم که برمی گرده پیشم…بابا الان دیگه مطمئنم که تو عاشق مامان نبودی .. مامان به خاطر شما به زندگی برگشت اما…وقتی دید رهاش کردی …وقتی دید تنهاش گذاشتی و با یکی دیگه ای اونوقت بود که مرد، همون وقت تموم کرد…بابا ما آدم ها خودمون قاتل احساسات همدیگه ایم…
بابا اشکش رو صورتش روون شده.سرشو میندازه زیر و شونه هاش می لرزه و اقرار میکنه
-حق با تو هست روزبه ..من تا ابد خودمو به خاطر ترک کردن مامانت نمیبخشم.
نفس عمیقی میکشم و بغضمو پس میزنم و خیلی قاطع میگم
-اما من هرگز همسرمو رها نمی کنم… قداست همسر بودن و ازدواج رو روزی هزار بار جلو چشمم میارم …آخه مگه خدا زن و از گوشت و خون من نیافریده… او جدا از من نیست …باید تا آخرش از پاره تنم نگهداری کنم!
بابا میون هق هق گریه اش اقرار میکنه
-روزبه … من هرگز به اندازه تو عاشق نبودم…من نه تنها به همسرم بلکه حتی به این دخترم بد کردم..روزبه ..من بودم که رها رو دست معصوم خانوم سپردم.
با حیرت به بابا خیره میشم .شونه های مردونه اش زیر فشار غم می لرزه …شکسته شکسته میگه
-موقعی که شهناز رها رو برد و تو شهر گم کرد ما خبر گم شدنش رو به پلیس داده بودیم تا واسمون پیداش کنن …فرداش از پلیس آگاهی با من تماس گرفتن و گفتن دختر گمشده تون پیدا شده ..من رها رو از پلیس تحویل گرفتم و سپردم به معصوم خانوم و بهش تاکید کردم این دخترو برداره و با خودش ببره یه جای دور از تهران تا دست هیشکی بهش نرسه
وحشت زده میپرسم
-بابا..شما چرا اینکارو با رها کردید؟
بابا شرمزده سرشو زیر میندازه و اتفاقات گذشته رو اقرار میکنه
-به خاطر انتقام از مخفی کاری های شهره اینکارو کردم ….شهره به من دروغ گفته بود که دوتا دختر داره ..مرگ روشنا رو هم از من مخفی کرده بود … رها رو آورده بود جای او تو خونه من و از هیچکدوم از کارهاش دم نزده بود … وقتی فهمیدم داره هر روز بابت مخفی کاری هاش بهم دروغ میگه خیلی از دستش عصبانی شدم.نه می تونستم اون زن بی پناهو از زندگیم بندازم بیرون ونه تاب دروغگویی هاشو داشتم …خریت کردم و انتقامم رو ازعزیزترین کسش گرفتم .. داغ دوری از دخترشو به دلش گذاشتم تا تاوان گناهش بشه …من خریت کردم روزبه و حالا واقعا شرمنده ام..واقعا متاسفم..رها همه چیزو میدونست و تا آخرش دم نزد.اون دختر منو دیده بود..مطمئنم که اون دختر موقعی که سپردمش به معصوم منو دید و تا آخرش این رازو پیش خودش مخفی کرد…
باور نمیشه…بابا..اسطوره من این بلا رو سر رها آورده باشه.بابا اشک هاشو پاک میکنه و میگه

باور نمیشه…بابا..اسطوره من این بلا رو سر رها آورده باشه.بابا اشک هاشو پاک میکنه و میگه
-منم اونروز که شهره واسه رها از گذشته ها گفت پشت در هم تو رو دیدم و هم حرف های شهره رو شنیدم … همون شب به شهره حقیقت ربوده شدن رها رو توضیح دادم اونم باورش نمیشد که من چه کردم با او و زندگیش …ولی بعد واسم گفت که اونم مجبور شده دخترشو مخفی کنه..میگفت چون از اول دروغ گفته بوده که یه بچه داره و میترسیده دروغش منو دل چرکین کنه و چون روشنا مریض بوده بهش گفته بودن که عمر درازی نمیکنه اونم اون تصمیم غلط رو گرفته و بعد از مرگ روشنا رها رو جایگزین او کرده.میگفت از بس از همه کس و همه جا ناامید بوده ..از بس درمونده بوده میترسیده منی که تنها تکیه گاهش شده بودم رو هم از دست بده….روزبه ما آدم ها به خاطر ترس هامون به خاطر خشممون اون اشتباهات فجیع رو مرتکب شدیم.
بابا با شرمندگی تو چشام خیره میشه ..بازومو میچسبه و ملتمسانه اشک می ریزه و میگه
– این دختر یه روز به من گفت که میتونه گ*ن*ا*ه بزرگ منو ببخشه… پسرم ….میشه تو هم از گ*ن*ا*ه زشت پدرت بگذر و …یه روز منو عفو کنی؟ روزبه خیلی خسته ام از به دوش کشیدن این بار گ*ن*ا*ه هفده ساله! خیلی خسته ام روزبه….
خدای من … حرف های بابا تو ذهنم نمیگنجه..برمی گردم و به اون دختر خیره میشم و صد مرتبه بیشتر از گذشته به دل صبورِداغ دیده اش دل میبندم.
*

*
روزبه:
میرم پشت شیشه ای که وجود نازنین تو رو قاب گرفته می ایستم و زمزمه میکنم:
رها … شده یه هفته…یه هفته اس که چشم های قشنگت رو بستی و آروم تر از همیشه خوابیدی.با این باندهای سفید توری مثل یه عروس خوشگل شدی..داری مثل ماه میدرخشیدی…رها…این روزها خیلی چیزا واسه ناشکری وجود داره اما میخوام یه بارم که شده مثل تو همه چیزو قشنگ ببینم…آره… حتی تو این موقعیت تلخ هم چیزهای زیادی واسه لبخند زدن و تشکر وجود داره….همین که جلوی چشممی و دیگه دلم تنگت نیست ..همین که میتونم عین پروانه دورت بگردم و کنارت بمونم همین که نفس میکشی و ترکم نکردی هم عالیه و شکر داره.
به لبخندی که رو لب هاشه خیره میشم و میگم
-رهاجان.. عاشق این لبخند قشنگی ام که گر چه همه میگن غیر ارادیه اما من حس میکنم که از ته دلت میجوشه و میاد رو لبات. لبخندی که از توش احساس رضایت و خوشبختی عمیقتو حس میکنم.
آه میکشم و میگم
-رها… لبات که غیر اردای تکون میخوره من حس میکنم داری زیر لب یه چیزی میگی. گوشامو تیز میکنم تا بفهمم چی میگی. انگار داری هی زیر لب میگی: «خدایا روزبه ام داره غصه میخوره..میشه اجازه بدی برگردم پیشش؟»… اونوقته که اشک دیگه امونم نمیده …دستای بی حستو می گیرم تو دستم و اونقدر میبوسمش که اوج اشتیاق و انتظارمو بفهمی و از اینکه میخوای برگردی پیشم حتی یه لحظه هم پشیمون نشی…

آه میکشم و میگم
-رها… لبات که غیر اردای تکون میخوره من حس میکنم داری زیر لب یه چیزی میگی. گوشامو تیز میکنم تا بفهمم چی میگی. انگار داری هی زیر لب میگی: «خدایا روزبه ام داره غصه میخوره..میشه اجازه بدی برگردم پیشش؟»… اونوقته که اشک دیگه امونم نمیده …دستای بی حستو می گیرم تو دستم و اونقدر میبوسمش که اوج اشتیاق و انتظارمو بفهمی و از اینکه میخوای برگردی پیشم حتی یه لحظه هم پشیمون نشی…
میرم خونه..
خونه ای که از هر جای دیگه ای بیشتر پر از تو..پر از خاطره تو..پر از خیال توِ…روبه روی تنها عکس مشترکمان که مژده و کیا ازمون گرفتن و قاب کردی و زدی به دیورا می ایستم و رو به لبخندت میگم
-رها یادته بهت قول دادم که میخوام روزهای قشنگ و خاطره های خوب واست بسازم…نذار غرورم بشکنه و قولم زمین بمونه…زودی برگرد
پیشم…یه عالمه حرف نگفته دارم باهات..یه جاهایی هست که باید دوتایی بریم…دلت برای اون آبشار تنگ نشده؟ نمیخوای دوباره ببینیش؟…اگه تو هم مثل من دلت خیلی تنگ شده برگرد پیشم…
دفتر خاطراتت رو بی جازه وا میکنم ..آخرین نوشته ات تاریخ روز قبل از عملته نوشتی
“حال من اینجایم …در خانه مان که پر شده از عطر خاطرات کنار هم بودنمان…روی تخت مشترکمان…اتاق های مشترک مان…خاطرات مشترک مان…و من رها معزی در بیست و دومین بهار زندگیم از عاشقانه هایم با تو مینویسم …شهریار قلبم دوستت دارم و عاشق لحظه های باهم بودنمان هستم ..عاشق تلاقی نگاه هایمان در جمع و ب*و*س*ه های یواشکیمان…عاشق لبخندت که هر روز بیشتر با دلم عقد اخوت میبدد..حالا تو اینجایی ..درست همینجا ..دیوار به دیوار قلبم..نفس به نفس کنارم…روزبه جان ،سفر درازی بود از تنفر تا عشق و تو الحق که خوب همسفری بودی…قول میدهم تا پایان همراهت باشم..قول میدهم روزبه عزیزم.”
اشک هامو پاک میکنم …آخه مطمئنم سر قولت میمونی و برمیگردی پیشم. باور دارم خدا دست رد به سینه بنده محبوبش نمیزنه و تو رو برمیگردونه پیشم …راستی ..این روزا خیلی از چیزهاتو بی اجازه برداشتم و صاحب شدم …سجاده ات ..قرآنت…و آخریشم عطر بهار نارنج لای سجاده اتِ که واسم تداعی عطر ناب با تو بودنِ.
میرم پشت میز تحریرت میشینم و خودنویست و برمیدارم و تو آخرین صفحه دفترت زیر آخرین خاطره ای که نوشتی مینویسم
“رهای عزیزم….. این خانه.. این زندگی… روزها و خاطرات آینده ام بی تو هیچ لطفی ندارد. میدانم که اینجا همیشه تو بوده ای و خیال من…..تا آنروز که به آغوشم برگردی اینجا می مانم …بی تو، با عشق. ”

 

پایان

 

لطفا نظرتونو در مورد این رمان بگید مرسی

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
5 سال قبل

نویسنده عزیز بابت این رمان زیبا ازت ممنونم.من خودم به شخصه از خودنش خیلی لذت بردم ….دوست داشتم که لحظات بیماری رها و وفاداری روزبه رو بیشتر بیان میکردی چون اطمینان دارم با اون قلم زیبات میتونستی لحظات ناب بیشتری رو رقم بزنی…..من عاشق زمزمه های رها بودم همون زمزمه هایی که به بهترین شکل ودرست ترین زمان با خودش وخدا نجوا میکرد و بسیار قلب خواننده رو متاثر میکرد….فقط یه چیزی اگه امکانش هست ما اسمتو یا اگه لقبی داریو بدونیم و نوشته های دیگه اتو دنبال کنیم، من که عاشقه قلمت شدم وبی صبرانه منتظر رمان های بعدی میمونم…..خیلی ممنون

اوا
اوا
5 سال قبل

سلام خدا قوت فوق العاده بود ? ولی اگر پایانش یه روزنه امید داشت عالی تر میشد .
حرف داشت برا گفتن .نثر زیبا و دلنشین.عاشقانه های رنگی پوچ نبود .?

sheida
sheida
5 سال قبل

خیلی عالی بود،واقعا لذت بردم،دست مریزاد،فقط کاش اخرش حال رهای قصمون هم خوب میشد

f
f
5 سال قبل

سلام خیلی خوب دست تون درد نکنه پلی کاش تهشتهش پایان باز نبود

اکی
اکی
5 سال قبل

نه.واقعا نه.رمان میخونم که حالم خوب بشه.که عاشق تر بشم.اما با این پایان حالم خوب نشد.دلم میخواست مثل خیلی دیگه از رمانها آخر خوش داشته باشه.

کوثر خانم
کوثر خانم
5 سال قبل

دو روزه این داستان رو خوندم عالی بود بر خلاف رمانهای این سایت که این مدت خوندمشون و پر بود از هوس و فساد و بی بند وباری این یکی پاک بود عاشقانه و پاک داستانش جالب و تازه بود
ارزش وقت گذاشتن رو داشت
امیدوارم از این دست داستانهای جذاب و پاک و زیبا بیشتر تو سایت بذارید
ممنونم

آوا
آوا
5 سال قبل

فوق العاده ترین رمان عمرم بود
شما که اشک ما رو دراوردید عزیز جاااان
خسته نباشید واقعا
بازم از این رمانای خفن خفن برامون بنویسید
مارو تشنه ی قلم خودتون کردید واقعا هر چی بگم کم گفتم

م.رجبی
م.رجبی
4 سال قبل

باسلام و عرض ادب.
نویسنده عزیز ممنونم و هزاار بار تشکر به خاطر قلم زیبا و روان و پاک شما عزیز.
ممنون که هستین و با آثار عالی و نابتون هنر اصیل رو از آثار فاسد و پلیدی که متاسفانه لفظ زیبای هنر رو آلوده کرده اند تمایز میدید.
اصولا اثری که شما خلق کردین علاوه بر زیبایی های احساسی بین عاشق و معشوق رابطه ی فراتر بین و عبد و معبود رو هم به زیبایی به تصویر کشده و بعد از اتمام معجزه ی هنریتون من به شخصه با تمام وجود دلتنگ خدا شدم. ممنووون و به امید روزی که امثال شما میدان حق رو خالی نگذارند.
اسم شریفتون رو اگه امکان داره منتشر کنید که پیگیر آثارتون باشیم.

Raha
Raha
3 سال قبل

رمان خیلی خوبیه خیلی عالیه اما اگه پایانش رها خوب میشد خیلی خوب میشد ومن واقعا از وفاداری روزبه خوشم اومد

محمد
محمد
3 سال قبل

خیلی خوب بود
فقط کاش پایانشو رها نمی کردید

Amir
Amir
2 سال قبل

سلام واقعاااا رمان تون خیلی عالی بود فقط اینکه این رمان ادامه ای داره؟؟ و اینکه این رمان رمان فوق العاده قشنگیه اگر امکان داشته باشه که ادامه بدید خیلی خوب میشه

صنم
صنم
1 سال قبل

سلام نویسنده عزیز ، حال رها خوب میشه یا رها میشه از این دنیا ؟

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x