رمان همسفر من پارت 8

4.5
(13)

*** شهلا ***

وقتی برگشت خیلی کلافه و عصبی بود . چیزی نپرسیدم تا کمی آرام تر شود …. اگر می خواست در مورد ناراحتی اش با من حرف می زد .

اما هیچ نگفت ، حتی وقتی که آرام و خوش اخلاق تر شد . شام را زودتر خوردیم او می خواست زودتر بخوابد باید صبح زودتر از همیشه بیدار می شد می خواست به شیراز برود .

من اما خیلی دلواپس بودم … می دانستم هرچه که هست به خانواده اش یا مینا ربط دارد … او خیلی زود به خواب رفت . هروقت که عصبی بود خیلی زود خوابش می برد … بر عکس من که وقتی ذهنم درگیر بود نمی توانستم بخوابم .

*** ***

به هر حال ساعت های طولانی شب گذشت و صبحی زیبا از راه رسید . بعد از آماده کردن صبحانه او را بیدار کردم … هنوز پکر و بی حوصله بود … دوش گرفت صبحانه هم فقط چای شیرین خورد … باز هم حرفی نزد و من هم نپرسیدم .. ممکن بود یاد آوریش بیشتر اذیتش کند .

– خب من دیگه باید برم … مواظب خودت باش … زیادم از خونه بیرون نرو .

– توام مواظب خودت باش … مثل همیشه قبل از رفتن در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید .

وقتی رفت دررابستم و به درون برگشتم . به پول هایی کع روی اوپن گذاشته بود نگاه کردم… از اینکه اینقدر به فکرم بودلبریز از یک حس خوب شدم . اما جای خالی اش آزارم می داد .

سفره را جمع کردم و ظرفها راشستم . کاری برای انجام دادن نداشتم … در نبود او خیلی دلم می گرفت .

تلوزیون راروشن کردم و مقابلش نشستم … خوابم می آمد …. شب گذشته نتوانسته بودم خوب بخوابم . تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که با شنیدن سر و صدایی از بیرون هوشیار شدم … گیج بر جایم نشستم … صدای داد و فریاد از کوچه بود … بلند شدم و به حیاط رفتم …

صدای یک مرد بود که فریاد می زد و بد و بیراه می گفت … نمی دانم طرف صحبتش کیست … خواستم به درون بروم اما باشنیدن صدای آشنایی که التماس می کرد کمی دیگر به آن ها فرصت دهد پای سست کردم … صدای هما خانوم بود … با عجله به درون برگشتم و مانتو و شالم را پوشیدم و در خانه را باز کردم … به بیرون سر کشیدم … مرد میانسالی بودکه همچنان بی رحمانه با هما خانوم حرف می زد … تحقیرش می کرد …

دلم به حال هما خانوم سوخت … خوب بود که در آن ساعت کوچه شلوغ نبود …

مرد برای آخرین بار تهدید کرد که فقط یک هفته به آن ها مهلت خواهد داد … بعد هم راهش را کشید و با عصبانیت رفت .. می خواستم به درون بر گردم اما فکر کردم شاید کمکی از دستم بر بیاید … قبل از اینکه به درون برود گفتم : هما خانوم …

با دیدگانی اشکبار نگاهم کرد . سلامم را پاسخ داد . به او نزدیک شدم : تو رو خدا حمل بر فضولی نشه … اما حرفای اون آقا رو شنیدم … گفتم شاید بتونم کمکی به شما بکنم …

اشک هایش را پاک کرد : چی بگم دخترم … واسه پوله … منم که ندار …. صبرم که نمی کنه …

با ناراحتی گفتم : مقدارش خیلی زیاده ؟

– واسه ما که نداریم آره … یه میلیون و سیصد هزار تومن .

کاش داشتم و کمکش می کردم … وفا برای من سیصد هزار تومن گذاشته بود … می توانستم دویست هزار تومانش را به او قرض دهم … من به نداری عادت داشتم … از پول هایی هم که قبلا به من داده بود و من خرجشان نکرده بودم صدو پنجاه هزارتومان برایم مانده بود .

گفتم : ناراحت نشیدتو رو خدا من می تونم یه خورده شو بهتون بدم …

– نه عزیزم … نمی خوام شرمنده ی تو ام بشم … باید بیشتر کار کنم … اگه بتونم بیشتر سفارش بگیرم می شه جورش کرد … حیف که دست تنهام … دختراهم تا یه حدی می تونن کمک کنن …

– این چه حرفیه هما خانوم … دشمنتون شرمنده باشه…. اجازه بدین الان برم یبارم خدمتتون … من بهش نیازی ندارم .

مطمئن بودم وفا هم از این کارم ایراد نخواهد گرفت … خیلی دل رحم و دست و دلباز بود .

بی آنکه اجازه دهم بیش از این تعارف کند به درون برگشتم و سیصد و پنجاه هزارتومان را برداشتم و بیرن رفتم . دلم از حالت چهره اش گرفت . پول رابه طرفش گرفتم : بفرمایید … خواهش می کنم خودتونو بابت این ناراحت نکنید … باز هم دستم را رد کرد اما به اجبار پول را به او دادم و پرسیدم : واسه آشپزی کمک می خواین دیگه ؟ راستش فکر می کنم بتونم کمکتون کنم .

پرسشگر نگاهم کرد که گفتم : من یه مدت توی رستوران کار می کردم … آشپزیم خوبه … حتما با وجود من می تونید سفارش بیشتری بگیرید …

تعجب در چشمان قهو ه ایش موج می زد . لبخند زدم :منم که بیکار …. خواهش می کنم قبول کنید …

– اما .. آخه ممکنه شوهرت ناراحت بشه …

– نگران نباشین … بعدا بهش می گم … می خواین از امروز شروع کنیم ؟

ناباور نگاهم می کرد که گفتم : می دونم باورم ندارین اما می تونین امتحان کنین …

– اما دختر من که نمی تونم زحمت خونواده رو به دوش تو …

– من خودم عاشق این کارم … لطفا نه نیارید … خوشحال میشم بتونم به کسی کمک کنم …

با او به خانه شان رفتم … البته در حیاط .. .

خیلی با او حرف زدم و او وقتی مطمئن شد که قصد کمک به او را دارم لب به دعا گشود . برای وفا و سلامتی رفت و برگشتش دعا کرد و چه بهتر از این ؟

بار دیگر اشک چشمان مهربانش را پر کرد : الهی خیر ببینی … یکی مثل تو … یکی ام مثل اون بی رحم خدانشناس …

– فعلا فراموشش کنید … بگید باید چیکار کنیم ؟

– باید به رستوران برم و بگم که حاضرم برای مراسم ها سفارش بگیرم …

لبخندی زد :خدا تو رو برای من رسوند و گرنه معلوم نبود بتون اون پولو جور کنم و دوباره آبروریزی به راه می افتاد ….

از دیدن لبخندش حس خوبی به من دست داد … از اینکه می توانستم به او کمکی کنم و باری از دوشش بردارم خیلی خوشحال بودم .

فقط می ماند وفا که نمی دانستم باید چگونه موضوع را به او بگویم

اولین روز گذشت … سخت تر از چیزی بود که فکرش را می کردم . هما خانوم سفارشات زیادی گرفت و وقتی دید که می توانم از پس کارها بر بیایم خیالش راحت شد . اما مدام می گفت می ترسم شوهرت ناراحت بشه … کاش بهش می گفتی …

نظر خودم هم همین بود … دلم طاقت نیاورد و به خانه رفتم و با او تماس گرفتم . به نظر می رسید حالش بهتر از صبح باشد کمی سرحال تر بود ….

پس از لحظاتی وقتی مطمئن شدم که خوش اخلاق ست و می توانم با او حرف بزنم گفتم :

وفا جون … می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟

خندید : حالا چرا اینقد مظلومانه ؟ نکنه فکر می کنی قبول نمی کنم ؟

دلهره ام بیشتر شد .. اگر واقعا قبول نمی کرد ؟ این افکار را پس زدم …

– شاید به نظرت غیر منطقی بیاد … اما اگه خوب فکر کنی …

– باشه گلم … بگو ببینم چی می خوای ؟

– راستش صبح یک ساعتی بعد اینکه تو رفتی …

همه ی ماجرا را برایش تعارف کردم . کمی سکوت کرد … نگران شدم : خب ؟ نظرت چیه ؟

– تو کار خودتو کردی … دیگه نظر منو می خوای چیکار ؟

به جون خودم دلم واسش سوخت … خیلی ناراحت بود …

– خب الان من می تونم مخالفت کنم ؟ جایی واسش گذاشتی ؟

– چرا ناراحت میشی ؟ مگه حتما باید مخالفت کنی ؟

– یه کارایی می کنی توام … چی بگم … از اینکه اینقد سرخودی عصبانی میشم از دستت … مگه نگفتم خونه ی اونا و یا هر کس دیگه نباید بری ؟

– چرا گفتی … اما اونا خونواده ی خوبی هستن و به کمک منم نیاز دارن … ازت خواهش می کنم مخالفت نکن … در ضمن نظرت واسم مهمه که اگه نبود تماس نمی گرفتم ….

– شهلا دوست ندارم تو خونه ای که پسر جوون و مجرد وجود داره رفت و آمد کنی …

– من به پسرش چیکار دارم ؟ من تو آشپز خونه ی تو حیاطشون کار می کنم … باورت نمی شه هما خانوم اینقد خوشحال شد که نگو … مدام تو رو دعا می کرد …

و به لحنم التماس پاشیدم : جون شهلا قبول کن. ….

حرفی نزد : باشه وفا ؟ برم ؟ من فکر می کردم اونقد دل رحیمی که تا مشکلشونو بهت گفتم به فکر کمک می افتی …

– چی بگم …

– بگو آره دیگه … سخت نگیر .. در ضمن مگه منو نمی شناسی ؟ به من اطمینان نداری ؟

و آنقدر گفتم و گفتم که راضی شد البته به اکراه … و من به روی خودم نیاوردم .

وقتی بار دیگر به خانه ی هما خانوم رفتم و به او گفتم که وفا موافقت کرده خوشحال شد و گفت خوب کاری دخترم … واجب بود به شوهرت بگی …

با هم به آشپز خانه رفتیم . عالیه هم بود … از او خیلی خوشم می آمد … با اینکه دختر ساکت و کم حرفی بود خیلی به دل می نشست …

برای من و مادرش چای آورد … کنار هم نشستیم … خوشحال بودم که با وجود آن ها دیگر آنقدر تنها نخواهم بود …

همان روز بود که هما خانم از گرفتاری هایش و دلیل گرفتاریش حرف زد … اینکه شوهرش مرد خوبی ست اما به علت بد شانسی و ورشکستگی در زندان به سر می برد … شوهرش کارخانه ی قالی بافی داشته … با کارگران زیادی که در آنجا کار می کردند البته با قرض و وام و اندک سر مایه ای که داشته آنجا را راه اندازی کرده بوده و همه چیز خوب پیش می رفته تا اینکه … یکی از کار گرها از قرار ناتو و دست کج از آب در می آید . وقتی آقا عماد یعنی شوهر هما خانوم متوجه می شود او را اخراج می کند و او با آقا عماد دشمنی می گیرد و شبانه کارگاه را به آتش می کشد . همه ی دار و ندار آقا عماد و قالی های کامل شده و نیمه بافت شده و دستگاه ها که در کار گاه بوده می سوزد … و آقا عماد همه چیزش را از دست می دهد از آن کار گر شکایت می کند اما او مدرکی بر علیه خود باقی نگذاشته بوده و دست آقا عماد خالی می ماند و عده ای که از آقا عماد طلب داشتند با شنیدن این اتفاق و اینکه آقا عماد ورشکست شده برای گرفتن طلب خود که مبلغ کلانی هم بوده به سراغش می آیند و بعضی که بی گذشت بودند از او و نداریش شکایت می کنند و او را به زندان می اندازند بی آنکه فکر کنند اگر بیرون باشد شاید بتواند کار کند و پول آنها را برگرداند … و این بود که آقا عماد دوسه سال است به علت بده کاری در زندان به سر می برد .

گفتم نمی تونستید خونه تونو بفروشید ؟

– دخترم این خونه مال ما نیست و برای شوهر خواهر عماده … ما رو به خاطر خدا اینجا راه داده … بیچاره هرچی هم بتونه کمک مالی به ما می کنه … من که از شرمندگی نمی تونم سرم جلوش بالا بگیرم …

– بازهم خدا خیرش بده … وگرنه کرایه خونه هم به خرجای دیگه تون اضافه می شد …

لبخندتلخی زد : همش نگران بچه هام … علی که نتونست درس بخونه… عالیه هم تا دیپلم گرفت امادیگه نشد بره دانشگا… هرچه خواستگار هم میاد ناچارا رد می کنم …

– غصه نخورین … خدا بزرگه …

و پیش خود فکر کردم دیگه وضعتون که از چند وقتپیش من بدتر نیست … اما خدا منو تنها نذاشت …

*** ***

چند روز گذشت و هما خانوم خیلی از کارمان راضی بود می گفت حضورم کمک بزرگی هست برایش …

و من خوشحال که می توانم دلی را شاد کنم …

وفا روزانه چند بار تماس می گرفت … می دانستم هنوز هم ناراضی است اما حرفی نمی زد و من هم حرفش را پیش نمی کگشیدم تا مبادا دلخوری اش را بر زبان بیاورد …. بالاخره عادت می کرد …

آن روز بعد از انجام کار های اولیه خواستم سری به خانه بروم و برگردم … همین که در خانه ی هما خانوم را باز کردم از دیدن مینا و وحید که در خانه مان را می زدند شوکه شدم … باورم نمیشد که درست می بینم … وحشت زده به درون برگشتم …

هما خانوم که از آشپز خانه بیرون می آمد با دیدنم تعجب کرد : مگه نرفتی ؟

هل و دستپاچه شدم : چرا … الان می رم …

به من نزدیک شد : چی شده عزیزم ؟ چرا رنگت پریده ؟

دستم را روی قلبم که خیال بیرون زدن از سینه ام را داشت گذاشتم : چیزی نیست …من خوبم … اما حالم خراب بود … یک گرفتاری دیگر … خدایا ….

نگاه هما خانوم هنوز مشکوک و نا باور بود…

– ـ اما مطمئنم یه چیزی شده دخترم… بگو عزیزم از چه می ترسی؟

نگاه درمانده ام را به او دوختم:چی بگم هما خانوم؟…مقدمه اش مفصله الان ففط می تونم بگم دو نفر دم خونه ی ما هستند که نمی خواستم آدرسمو پیدا کنن…نمی دونم چه طوری سر از اینجا در آوردند….

و ناگه فکری به ذهنم رسید:شما یه لطفی به من می کنین؟

با اینکه هنوز سر از حرفهایم در نیاورده بود گفت:هر چه که از دستم بر بیاد …چکار کنم؟

کلیدم را از جیب مانتو ام بیرون آوردم و به طرفش گرفتم:به خونه ی ما برید…. می خوام اونا فکر کنن که شما صاحب اون خونه هستین….بپرسید که چه کار دارن….

تا هما خانوم برود و برگردد قلبم در سینه نا آرامی می کرد…. نمی دانستم آنها چطور خانه را پیدا کردند؟یعنی ممکن بود وفا را تعقیب کرده باشند؟

دلم می خواست بدانم آیا از حضورم هم در زندگی وفا با خبرند یا نه فقط وفا را تعقیب کرده اند و دانسته اند که به این خانه رفت و آمد دارد و حالا می خواهند بدانند که اوضاع از چه قرار است؟!

هما خانوم آمد و دقایقی که بر من گذشته بود به وسعت قرنها برای من طول کشده بود….فکر های جور وا جور و نا خوشایند باعث سر دردم شده بودند….

– ـ چی شد هما خانوم؟ رفتند؟

در حالی که چادرش را بیرون می آورد گفت:آره… رفتند…

– ـ خب چی می گفتن؟…

– آومده بودن که بدونن اونجا خونه ی کیه…شخصی به نام وفا می شناسم یا نه؟…..

با دلهره گفتم:اسمی از من نبردن؟

– ـ نه فقط دختره گفت چند وقتیه اخلاق شوهرش عوض شده واسه همین هر کجا می ره تعقیبش می کنه تا بدونه با کی رفت و آمد داره… منم گفتم اینجا خونه ی منه و با پسرم علی زندگی می کنم و وفا هم دوستع صمیمی علیه و قراره علی بشه شاگردش….خدا منو ببخشه که دروغ گفتم…اما چاره ای نبود اونا باور کردن و خیالشون را حت شد… حالا تو نمی خوای بگی اونا کی بودن؟نگو اون دختره هووته که باورم نمی شه….

سرم را پایین انداختم:متاسفانه اون زن وفاست..

نا باور گفت:چی ؟آخه چطور ممکنه؟

وقتش بود که قصه ی پر غصه ی زندگی ام را برایش بگویم… همه را بی کم وکاست…گاهی در سکوت گو ش داد و گاهی به پام اشک ریخت.دلش به حالم سوخت… عقیده اش را راحت گفت:شوهرت اشتباه کرد که با مینا ازدواج کرد…اینطور که معلومه این دختره نمی خواد از زندگی اش بره بیرون…. کار تو برای موندن سختره ….درسته که شوهرت دوست داره ،اما با خانواده اش رابطه ی قوی و محکمی داره که نمی شه از اون چشم پوشید…زندگی شما هم خواه نا خواه تحت تاثیر این رابطه قرار می گیره

باید یه فکر اساسی بکنید…وفا اگه به مینا علاقه نداره باید سر سخت تر جلو خانواده اش بایسته و از مینا جدا بشه …. باید جائی زندگی کنه که دلش خوشه…. نه جائی که جبر و اجبار نگهش داشته.

– ـ حق با شماست… وفا خودش از اول هم چنین قصدی داشت… فقط کاش دلش به حال مینا نمی سوخت و به حال خودش رهایش می کرد …

هما خانوم خیلی با من حرف زد…. حرفهای مادرانه که از سر دلسوزی بود.معتقد بود که راه بهتر اینه که تا مینا نتونسته کاری بکنه و به وفا نزدیک بشه، من و وفا صاحب بچه بشیم.

تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. هر چند هما خانوم می گفت به نفعم هست که زودتر بچه دار شوم من نمی توانستم چنین ریسکی کنم…. نمی توانستم و نمی خواستم پای موجود بی گناه دیگری را باز کنم به این زندگی که معلوم نبود عاقبتش به کجا ختم می شود….با این که به عشق وفا مطمئن و دلگرم بودم… اما هنوز هم احساس خطر لحظه ای آرامم نمی گذاشت….

ترس از دست دادن وفا و زندگی آرامم که همچنان باورش برایم سخت ست….

***

وفا

وقتی شهلا گفت که مینا و وحید خانه را پیدا کردند خیلی عصبانی شدم… مثل اینکه مینا قصد کوتاه آمدن را نداشت … باید با زبان دیگری با او حرف می زدم … ماندنش در زندگیم بیشتر از هر کسی به ضرر شهلا بود او این وسط بیش از هر کسی دچار نگرانی و استرس بود …

حس قوی تری که سرازیر وجودم شد نگرانی برای شهلا بود …. می ترسیدم مینا دیوانگی کند و به وسیله ی وحید بلایی سر شهلا بیاورد … این بود که به او اجازه ی خارج شدن از خانه را ندادم … خودم را تا دو روز دیگر به او می رساندم …

تا این دو روز تمام شود و برگردم ساعتی یکبار شماره ی شهلا را می گرفتم و از اینکه حالش خوبست و اتفاقی نیفتاده با خبر می شدم ….

قبل از هر جا به خانه ی خودمان و نزد شهلا رفتم … جز نگرانی حس دلتنگی هم بر وجودم غالب شده بود .

نگاه چشمان سیاهش پر از تشویش بود … با دیدنم خود را چون کودکی بی پناه در آغوشم انداخت … چشمانش پر از اشک بود اما گریه نکرد فقط گفت نگرانم … نوازشش کردم و او را مطمئن کردم که همه چیز را درست خواهم کرد ….

شام را با او خوردم و پس از آن برای سر در آوردن از اینکه موضوع از چه قرارست به نزد مینا رفتم …

دیگر آنقدر رنگ پریده و بی حال نبود … آرایش کرده بود و لباس زیبایی به تن داشت … اما برای من مهم نبود … حتی سر سوزنی رغبت نداشتم که به سویش کشیده شوم .

رسم دلبری را خوب می دانست اما در مقابل من به کارش نمی آمد … دل مرا زنی دیگر برده بود ….

دوش گرفتم …. ساعتی بعد مقابل تلوزیون نشستم . کنارم نشست … برایم چای آورده بود .

برداشتم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم : چه خبر ؟

نگاهش را حس می کردم اما حسی نداشتم که بخواهم خیره ی چشمانش شوم …

– سلامتی … خبر خاصی نیس … فقط … دلم واست خیلی تنگ شده بود ….

اینبار نگاه کینه توزانه ام را به او دوختم : دلت تنگ شده بود که رفتی خونه ی رفیقم آبرومو ریختی ؟

از کلامم جاخورد و با کمی تا مل گفت: معذرت می خوام ….

با خشم به طرفش بر گشتم : واسه چی پاشدی رفتی دم خونه ی علی ؟ اصلا آدرس اونا رو از کجا آورده بودی ؟

سرش را پایین انداخت … می دانستم گریه خواهد کرد : همه اش واسه اینه که دوستنت دارم و نمی خوام از دستت بدم …

با لحنی عصبی گفتم : دوستم داشتی و با شکم پر به خونه ام اومدی ؟

صورتش سرخ شد … می دانستم کلامم تند و تیز تر از آن ست که تاب بیاورد ، گریه کرد : من … من…. تازه …

با چشمان اشکبارش به چشمهایم خیره ماند : تازه حس می کنم چقدر دوستت دارم … من پشیمونم وفا …

– واسه گفتن این حرفها خیلی دیره … من زنی می خواستم که مطمئن باشم چندمین تجربش نیستم … زنی که …

حرفم را قطع کرد : اما هر کسی اشتباه می کنه …

– آره … اما یادت باشه هر اشتباهی قابل جبران نیست … مثل اشتباه تو …

بلند شدم : بهتره پاتو از کفش من بکشی بیرون … به تو ربطی نداره که من کجا می رم یا با کی می پرم … تو کارای من دخالت نکن … برای با آخر می گم … در ضمن … از همین فردا باید بریم دنبال کارای طلاق ….

رفتم پایین … وحید باید می دونست نمی تونه تو کارای من دخالت کنه …

همه ی خانواده دور هم جمع بودند … همه ای که می گویم جزعی از تنشان با تنمن یکی بود. … ناتنی ام بودند … گاهی حس می کردند مرا از خود نمی دانند …

به هر حال از حضورم خوشحال نشان دادند .

از وحید خواستم که به اتاقش برویم …. می دانست چرا … رنگش پرید … مادر گفت : چیزی شده وفا جان ؟

– نه مادر … یه کار کوچولو باهاش دارم …

در را که پشت سرش بست گفت : بله داداش ؟

خیره نگاهش داشتم : رفت و آمد من به هر جا که دلم می خواد به تو یا مینا ربطی داره ؟

سر به زیر انداخت : خب … نه …

– خب پس دلیل اینکه تو خیابون دوره افتادید و در مورد من پرس و جو می کنین که وفا که میاد خونتون چیکارتون داره و این حرفا چیه ؟

دستی به موهایش کشید … کلافه بود … نگاهش رنگ درماندگی داشت .

– چرا حرف نمی زنی ؟ چرا رفتی در خونه ی رفیق من ؟

صدایش آرام بود : اونجا خونه ی رفیقت نیست داداش …

یک آن مات ماندم …. جا خوردم از حرفی که شنیدم .

– منظورت چیه ؟

نگاهش را از چشم هایم گرفت : من می دونم که با شهلا ازدواج کردی ….

چند لحظه طول کشید تا به خودم مسلط شوم : از کی شنیدی ؟

– دیدمتون با هم .

ناباور گفتم : کجا ؟

جلو آرایشگاه سوارش کردید … با ورم نمی شد اونچه که می دیدم … ببخشید که تعقیبتون کردم … رسیدم به خونه تون … بعدم که پرسیدم گفتن … یه زن شوهر جوونید که تو اون خونه زندگی می کنید … البته به کسی حرفی نزدم … فقط مینا …

– مینا می دونه ؟

سر تکان داد : خواهش می کنم اذیتش نکنین …

لحنش عجیب دلواپس بود …

– پس چرا به من نگفت ؟ من الان بهش گفتم چرا با تو به اون خونه رفته حرفی نزد …

– من ازش خواستم …

دستی به صورتم کشیدم … این ماجرا داشت به کجا می رسید ؟

– رفتید اونجا که چی بشه ؟ مثلا می خواستید با شهلا چیکار کنید ؟

– مینا التماس کرد ببرمش تا با شهلا حرف بزنه …

– چرا بهش گفتی ؟

نگاهش رنگ شرم گرفت : خیلی دوستت داره ….

گیج پرسیدم : می خواستی چی بشه ؟

سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد : داداش …. شاید بی حرمتی به تو باشه … اما بذار بگم … من … من مینا رو دوست دارم … خیلی وقته که دوستش دارم … همیشه همه می گفتن برای توئه … من ناراحت می شدم … نامردی بود اما ازش خوشم می اومد … مهربون بود … با من هم خیلی خوب بود اما دوستم نداشت … باور کن دست خودم نبود … الانم که می دونم زندگیتون چطوریه … نگران اینه که طلاقش بدی … بهش گفتم من پای همه چیزش می ایستم … بهش گفتم هم خودشو خلاص کنه هم تو رو …

لحظه به لحظه بیشتر عصبانی می شدم …

فریادم به هوا برخاست : خفه شو … می دونی داری چه غلطی می کنی ؟ می دونی چرا نمی خوامش ؟

به میان حرفم آمد :می دونم … همه رو می دونم …

یقه اش را گرفتم : تو هیچی نمی دونی … نمدونی داری چه غلطی می کنی احمق …

سعی کرد دستم را آزاد کند : می دونم … باور کن می دونم …

در که باز شد و مادر به درون آمد و نگاهش با نگرانی به ما و دستان گره شده ی من به یقه ی وحید خیره ماند او را رها کردم … اما با لحنی تهدید آمیز گفتم : دفعه ی بعد از این غلطا کنی نمی دونم چی پیش میاد …

حرفی نزد . با عصبانیت بی آنکه پاسخ مادر را که می پرسید شما دوتا چتون شده را بدهم از اتاق بیرون رفتم …

نگاه از نگاه کنجکاو خواهرها و پدرشان برداشتم و از خانه خارج شدم … از پله ها بالا رفتم . در را باز کردم … مینا در سالن بود . با دیدنم خودش را جمع کرد و نگاه عاصی ام را به او دوختم : با وحید چه سر و سری داری که همه ی قصه ی زندگی و گند زدناتو براش ریختی رو دایره ؟

ترس در نگاهش نشست ، آرام برخاست … پیش از آنکه باز تندی کنم یا او لب به اعتراض یا اعتراف بگشاید صدای زنگ بلند شد و در پی آن ضربات عجولانه ای که به در می خورد . در را باز کردم و نگاه کلافه ام را به کسی که پشت در بود دوختم … چرا آنقدر گستاخ شده بود ؟ در مقابل من آنگونه نبود …

بی تعارف به درون آمد . نگاه خشمگینم براندازش کرد : چی می خوای ؟ حرف دیگه ایم مونده مگه ؟

نگاهی به مینا انداخت و نگاهی به من : داداش مینا مقصر نیست … همه اش تقصیر منه …

با لحن تند و عصبی گفتم : چی تقصر توئه ؟ می خوام بدونم بین شما دوتا چی می گذره ؟

نگاهم مینا را در بر گرفت …

با دستپاچگی گفت : باور کن هیچی …

اخم کردم : معلومه که باور نمی کنم … منو خر فرض نکن …

نگاهم به سوی وحید چرخاندم : خب ؟

– بهت که گفتم … دوستش دارم … بهش نگفته بودم … به حرمت تو داداش … اما می خواستمش … اونقد که همه ی فکرمو مشغول خودش کرده بود … بی تفاوتی هاش آتیشم می زد … از اینکه می دیدم به نام توئه و توام بی خیالشی عذاب می کشیدم … مطمئن بودم نمی خوایش … چند باری خواستم بهت بگم اما روم نشد … نتونستم لب از لب باز کنم …. تا اینکه یه وقتی که … مشروب خورده بودم و مینا رو اتفاقی تنها دیدم …

صورتش سرخ شد و خیس از عرق … از گفتن حرف نا گفته اش شرم داشت …اما به خودش اجبار کرد … سرش را پایین انداخت : حال خودم نبودم … اونم که عشقم بود و …

من … بهش دست درازی کردم … اذیتش کردم … بی حرمتی کردم … اما زود به خودم اومدم … رهاش کردم … ولی اون ازم متنفر شد … که حقم داشت …

از اون به بعد برای اینکه با من لجبازی کنه و منو دق بده با بهترین رفیقام دوست میشد … باهاشون رفت و آمد می کرد … به هیچ زبونی هم نمی شد از این راه برش گردونم …. نه به زبون خوش نه داد و بیداد و نه حتی تهدید و کتک … می دونست دلم تاب ناراحتیشو نداره … تا اینکه پای سپهر نامرد به زندگیش باز شد … میشناسیش که … هر چه کردم مینا کوتاه نیومد … سپهرو تهدید کردم … زد و خورد کردیم … اما بازم فایده نداشت … تا اینکه …

خونم به جوش اومده بود . یقه اش را گرفتم : عوضی … همه چی رو می دونستی و لال شده بودی ؟

– خب تو که نمی خواستیش … میناهم قسم خورده بود به تو بگم خودکشی می کنه … با اینکه تو رو هم نمی خواست و فقط برای اینکه منو زجر بده زنت شد …

از بین دندان های کلید شده گفتم : لعنتی تو می دونستی اون حاملست ؟

– نه … باور کن نمی دونستم … تا همین چند روز پیش … حالش بد بود واسم درد و دل کرد … آخه وقتی شنیدم حامله بوده خیلی تعجب کردم … می دونستم کار تو نمی تونه باشه … ازش خواستم توضیح بده ……

سعی می کرد دستم را از یقه اش جدا کند … با نفرت به عقب هلش دادم : برو بمیر وحید … برو نامرد … به نام من بودنش جدا… می دونستی نمی خوامش درست … اما دختر خالت بود … چطور تونستی بهش دست بزنی و بعدم هیچی نگی ؟ چرا به من نگفتی چه غلطی کردی ؟ نامرد بودم اگه بهت حرف می زدم …اگه همه رو راضی نمی کردم که تو براش بهتر از منی ….

– خواستم بگم داداش … مینا قسم خورده بود خودشو می کشه …

فریادم او را خاموش کرد : به جهنم … یه هرزه کمتر … .

نگاهم را به مینا خوندم : چرا به منه مثلا نامزدت قضیه رو نگفتی ؟ چه عذری می تونی بیاری ؟ غیر از این بود که وحید کارتو راحت کرد و توام به بهانه ی تلافی و انتقام از او هر (….. ) خواستی خوردی ؟

اشک هایش مثل همیشه دم مشکش بود ….

دوباره به وحید نگاه کردم : تو می دونی این کارست و با هر بی سر پایی می ره و میاد و نمی تونی جلوشو بگیری و بازم می خوایش ؟ آره نامرد ؟ بی غیرت …

دوباره به وحید نگاه کردم : تو می دونی این کارست و با هر بی سر پایی می ره و میاد و نمی تونی جلوشو بگیری و بازم می خوایش ؟ آره نامرد ؟ بی غیرت …

خاک به سرت وحید با این انتخابت … با چه رویی واستادی می گی عاشق همچین زنی شدی ؟ به چیش دل خوش کردی ؟

مینا بود که با لحنی تند و ناخوشایند گفت : تو دلتو به چیه اون دختره ی نکبت خوش کردی که باهاش ازدواج کردی ؟ یعنی من به قد اونم ارزش ندارم ؟ تو یه کلفتو به من ترجیح دادی ؟

در مورد شهلای من بد می گفت ؟ می خواست اورا تحقیر کند ؟ مگر می شد شهلا را با آن شخصیت تحقیر کرد ؟ به طرفش رفتم … تمام وجودم را خشم گرفته بود : خفه شو هرزه … غلط زیادی می کنی … بفهم داری در مورد کی حرف می زنی …

با وقاحت در چشمانم خیره شد : هرزه اون کلفته بی همه چیزه که تو رو ….

چنان محکم در دهانش کوبیدم که ناباور و با چشمانی از حدقه زده به من خیره ماند …

وحید گفت : چیکار می کنی ؟ مگه دروغ می گه ؟ اون دختره …

یقه اش را پیش از آنکه جمله اش را تمام کند گرفتم … به صورتش زدم : حرف دهنتو بفهم مرتیکه …

به همین راحتی حرمتم را شکست … برادری که جانم به جانش بسته بود … او که برای راحتی اش هرچه داشتم را خرجش می کردم … برای اینکه پیش دوست و آشنا کم نیاورد … برای اینکه همیشه بهترین ها را داشته باشد … هوس کورش کرده بود … آری هوس بود احساسش به مینا … که اگر عشق بود نمی گذاشت به آین راه کشیده شود …

مشتش را هم پر کرد و پای چشمانم نشاند … وجودم پر از درد شد … نه از ضربه که از بی حرمتی اش …

از هرکه توقع داشتم از او نداشتم … از او نه …

به عقب هلش دادم : آفرین پسر … آفرین … دست من هیچ وقت نمک نداشته …

جای ضربه را با سر انگشتان لرزان لمس کردم …

نگاهی به مینا انداختم : میبینی که … به خاطر تو دست روی بزرگترش بلند کرد … بزرگتری که واسش جون می ده … هنوزم می گی نمی خوایش ؟

مینا گریه می کرد … جوابم را نداد … وحید عصبی بود و نفسهایش تند … نگاهم را از او گرفتم و به سمت در رفتم : من نمی خوامش … مفت چنگ تو …. من یه تار موی اون دخترِ نجیب رو با صدتا تو و مینا و امثال شماها عوض نمی کنم …

در نیمه باز را که گشودم با مادر سینه به سینه شدم … نگاه حیرانش را به صورتم دوخت … حرفهایمان را بی شک شنیده بود …

سرم را پایین انداختم ….

– تو … چیکار کردی وفا ؟ هان ؟

نگاهم را به نگاه مبهوتش دوختم … رنگش به سپیدی گچ بود و لبهایش خشک … دست لرزانش را بالا آورد و قبل از اینکه حرفی بزند سست و ناتوان افتاد که زیر بازو هایش راگرفتم ….

***

*** شهلا ***

برای بار چندم شماره اش را گرفتم اما جواب نمی داد … خیلی نگران بودم … از شب گذشته که رفته بود دیگر خبری از او نداشتم … ممکن نبود از من بی خبر بماندیا مرا بی خبر بگذارد … نمی دانستم باید چکار کنم …

نگران روی پله ی جلوی ساختمان در حیاط نشسته بودم و چشمان منتظرم را به در دوخته بودم …. هوا سرد بود و از سرما می لرزیدم اما نمی توانستم به درون ساختمان بروم حس می کردم قلبم بیشتر می گیرد …

باز هم شماره گرفتم … دل بی تابم به شوری عجیب افتاده بود … شای آخرین بوق بود که کسی پاسخ داد : الو …

صدای یک زن … شاید مینا بود … پیش از آنکه حرفی بزنم گفت : وفا تصادف کرده … الانم معلوم نیست چی پیش بیاد …. میبینی ؟ جز نکبت و بدبختی براش هیچی نداری زنیکه ی هرزه ….

انگار آب جوش به سر تاپایم ریختند … همه ی وجودم سوخت …

صدایش در گوشم پژواکی دیوانه کننده داشت ….. به ناگه خانه ی چشمانم پر از اشک شد … او دروغ می گفت … یعنی کاش دروغ بگوید … برای اینکه مرا زجر دهد …. وفای من … وفا …

ندانستم چگونه خود را به خانه ی هما خانومرساندم … نمی دانم شنیدن آن خبر چه هیبتی برایم ساخته بود که عالیه آنقدر از دیدنم جا خورد … هما خانوم را صدا کرد … همه در کمتر از چند دقیقه دورم جمع شدند … با گریه برایشان گفتم که چه شنیدم … و دانستند که آز آنچه شنیدم به آن حال و روز در آمده ام … هما خانم که رنگ از رخسار همیشهصورتی و خوشرنگش پریده بود گفت : غصه نخور عزیزم … آروم باش … الان می ریم همه ی بیمارستانها رو می گردیم و پیداش می کنیم …

بیچاره او هم هل شده بود و علی بود که گفت : خب می تونیم اول تلفنی از بیمارستانها سراغشو بگیریم … شاید زودتر پیداش کردیم …

عالیه گفت : آره مامان اینطوری بهتره … می دونید بخواید همه رو بگردید چقد طول میکشه ؟

خودش پای تلفن نشست … فامیل وفا را از من پرسید و شماره گرفت …

چشمان اشکبارم به دهان او بود … به حالت صورتش وقتی که منتظر بود بگویند چنین موردی دارند یا نه …

قلبم می سوخت … تاب و توان از کف داده بودم … بی مهابا گریه می کردم… در این دنیای بزرگ …. بین این همه آدم فقط او را داشتم … همه ی زندگیم بود … خدایا نخواه که دوباره تنها بشم … اونی که دوستش دارمو ازم نگیر … خدا… خدا بازم تنهام نذار …. همیشه با منی …

وقتی عالیه گفت : بله … دیشب آوردند … بله … خب الان حالشون چطوره ؟

به خودم آمدم با عجله اشک هایم را پاک کردم و همه ی حواسم را دادم به او …..

عالیه گوشی را گذاشت و نگاهم کرد : خدا رو شکر خوبه … یه عمل جراحی کوتاه داشته که همین الان تموم شده …

به صورتم زدم : وای خدایا … یعنی چه عملی ؟ حالا چیکار کنم ؟

دست هما خانوم را گرفتم ” هما خانوم چه خاکی به سرم بریزم ؟ تو رو خداد کمکم کنین …

– آروم بگیر دخترم دیدی که گفت حالش خدارو شکر خوبه …

– می خوام بر م ببینمش .. مطمئن نیستم خوب باشه …

عالیه با دلسوزی گفت : می خوای من همراهت بیام …

هماخانوم گفت :نه عزیزم درست نیست بری …

– اما من نمی تونم … باید برم … دارم دیوونه میشم …

اشکهایم راکه بار دیگر بر گونه هایم راه گرفته بود را پاک کردم …

بلند شدم : می رم ببینمش … حتی شده از دور …

هما خانوم هم بلند شد : می دونم نگرانی … اما به صلاحت نیست که بری … اگه الان عمل داشته بدون که همه ی خونوادش بیمارستان هستن… اگه بری ممکنه رفتار ناشایستی با تو داشته باشند … شاید وفا از این کارت ناراحت بشه …

با درماندگی گفتم : پس چیکار کنم ؟ دلم طاقت نداره ..

علی گفت : خب مامان شما خودتون همراه شهلا خانوم برید … اگه خونواده اش اونجا بودند شهلا خانوم جلو نره و شما برو ببین حالش چطوره ؟

نگاه منتظرم را به هما خانوم دوختم … چشمان مهربانش را به من دوخت : باشه عزیزم … الان حاضر میشم بریم …

تا او برودو بیاید من در خود فرورفته تنها به وفا فکر می کردم … به اینکه او را در چه حالی خواهم یافت .

اشک ها هم تا برسیم به بیمارستان یک دم دل از صورتم نکندند و مدام بر گونه هایم جاری بودند … مدیونشان بودم که آن بغض عجیب و بزرگ را آنگونه برایم ذره ذره آب می کردند و گرنه معلوم نبود چه بر سرم می آمد .

*** ***

ساعت نزدیک به 11 بود که به بیمارستان رسیدیم . هما خانوم با نگاهی به من گفت : وای دخترم … حالت بده ؟ رنگ به رو نداری مادر …. بیا یه آبی به صورتت بزن … بس که گریه کردی چشمات باز نمی شه …

حق با او بود به سختی سر پا ایستاده بودم … با این حال گفتم : نه … حالم خوبه … بریم می خوام …

نتوانستم ادامه دهم … همه چیز پیش چشمانم به گردش در آمد و به یکباره در دنیایی سیاه و تیره فرو رفتم ….

***

چشم که باز کردم هما خانوم را نگران بالای سر خودم دیدم … لحظاتی به او خیره ماندم و فکر کردم تا به خاطر آوردم چه اتفاقی افتاده و کجا هستم …

با دیدن چشمان بازم لبخندی مادرانه زد : حالت بهتره عزیزم ؟

سرم را تکان دادم : خوبم … وفا ، هما خانوم … وفا ..

مرا که برای نشستن نیم خیز شده بودم وادار به خوابیدن کرد : آروم بگیر عزیزم … خداروشکر خیلی خوبه … رفتم دیدمش …

– تو رو خدا راستشو بگین … چه اتفاقی واسش افتاده ؟

– نگران نباش مادر … خدا بهش رحم کرده … فقط پاش شکسته … الانم کاملا به هوشه …

– شما رو دید ؟

– نه عزیزم … خونوادش اونجا بودند … اون دختر و پسر … چی بود اسمشون …

– مینا و وحید ؟

– آره … آره … اونا هم بودن گفتم برم جلو ممکنه منو بشناسن …

– من کی می تونم ببینمش ؟

– می رم یه سر و گوشی آب می دم بر می گردم … اگه کسی نیست می تونی ببینیش …

او رفت و من نگاه غمگینم را به تخت کناری دوختم . زنی میانسال خوابیده بود … نگاهی به سرمم انداختم چیزی نمانده بود … به ساعتم که نگاه کردم تعجب کردم… یعنی دو ساعت گذشته بود ؟

هما خانوم آمد … رفت و آمدش زیاد طول کشیده بود و من کلافه شده بودم …

– چرا اینقد دیر اومدین ؟

– آخه عزیزم تو یه بخش دیگست … از این گذشته به سختی رفتم تو چون وقت ملاقات نبود اجازه نمی دادن برم تو اینقد التماس کردم راهم دادند ..

با عجله گفتم : خب … چی شد؟ تنها بود ؟

– نه عزیزم … وحید پیشش بود …

اخم هایم در هم رفت …

– فقط تا وحید رفت بیرون و برگشت تونستم یه لحظه برم تو و بر گردم …

– خب باهاش حرف زدین ؟

– نه عزیزم خواب بود …

– حالا باید چیکار کنم ؟

– می خوای بمونیم وقت ملاقات شه ؟

– دیگه بیشتر از این شرمندم نکنین … شما برگردین …

پرستار به درون اتاق آمد و هما خانوم گفت : تو ام دیگه مرخصی .. کاری ترخیصو کردم …

ـت شرمندم هما خانوم …

پرستار سرم را بست و از دستم بیرون کشید : الان خوبی ؟

– بله .. خوبم …

– آروم از تخت بیا پایین … ممکنه هنوز سرگیجه داشته باشی …

– باشه .. ممنون خانوم .

او به سمت تخت کناری رفت و من به هما خانوم نگاه کردم : شما دیگهبرید .. من همینجا می مونم …

– این چه حرفیه دخترم ؟ میمونم …

– آخه شما خودتونم کار دارید …

– تو الان واجبتری عزیزم … می مونیم یک ساعت و نیم دیگه بیشتر نمونده .. بخوای بریم و برگردیمم نرسیده باید برگردیم …

به حیاط رفتیم . نماز نخوانده بودم . هما خانوم گفت به نماز خانه برویم .

مثل همیشه با نماز خواندن حالم خیلی بهتر شد …

هما خانوم رفت و با دو ساندویج برگشت : یه لقمه بذار دهنت دوباره ضعف می کنی …

– ممنون … زحمت کشیدید اما من میل ندارم …

به اصرار داد به دستم و من بی میل نصف ساندویج که عاشقش بودم را خوردم …

بغض مانع می شد چیزی از گلویم پایین رود … دوباره اشک هایم به تقلا افتادند برای آب کردن بغض سنگینم .

وقت ملاقات شد و من با عجله … با گامهایی شتابان خودم را به اتاقی که در آن بستری بود رساندم .. . مقابل در اتاق رسیدم و از در نیمه باز به درون سر کشیدم …

از دیدن او روی تخت بیمارستان با سری باند پیچی و پای گچ گرفته چشمانم پر از اشک شد . چقدر دلتنگش بودم …

با احساس نگاهم سرش را برگرداند و نگاه سبز تیره اش به نگاه مشتاق و اشک آلودم گره خورد … ناباوری رادر سیمای مردانه اش دیدم … سرش را بالا گرفت : تو ؟ عزیز دلم …

در را کامل گشودم و هنوز اولین گام را به درون نگذاشته بودم که صدایی از پشت مرا باز داشت : به به ببین کی اینجاست…

به عقب برگشتم و با دیدن خواهر بزرگ وفا دست و پایم را گم کردم …گویی نگاهش دشمنی دیرنه ای داشت با من …

***

*** وفا ***

ناباور به او که با چشمان به اشک نشسته نگاهم می کرد خیره ماندم …او چطور باخبر شده بود ؟

دلم نمی خواست مرا در این حالت ببیند . می دانستم طاقت ندارد … از این گذشته نباید با خانواده ام روبرو می شد … اما خب در عمل انجام شده قرار گرفته بودم … همین که خواست به درون بیاید خواهرم از راه رسید : به به ببین کی اینجاست …

بیچاره شهلا که از شنیدن صدایش جا خورد و به طرفش برگشت . می دانستم سمانه با زبان تند و تیزی که دارد او را خواهد آزرد …

خواستم بنشینم اما تمام تنم درد می کرد ..

– بیا تو عزیزم …

مانده بود حرف مرا بپذیرد یا به خاطر حضور سمانه برود …

سمانه با خشم به درون آمد ونگاهی به من انداخت : پس حقیقت داره ؟ تا حالا دعا می کردم اشتباه باشه… باورم نمیشه اینقدر بیفکر باشی که همچین کاری کرده باشی ..

اخم کردم : بس کن … زندگی من به کسی ربط نداره … خواهشا توهین نکن که با من طرفی …

– چشمم روشن … دختره ی بی سر و پا خوب هوش و حواستو برده … بیچاره مینا … حیف اون که لیاقتشو نداری …

– آره همین مونده بود که تو بگی لیاقتشو ندارم … برو بیرون …

نگاه کینه توز سمانه به شهلای ساده ام افتاد که بی حرف و نگران گوشه ای ایستاده بود …

– خجالت نکشیدی ؟ تو کلفت ما بودی چطور به خودت اجازه دادی زن همچین کسی بشی ؟

طاقت نداشتم تحقیر شود و دم بر نیاورد : خفه شو سمانه … شرف این دختر می ارزه به من و تو و کل خونواده … گفتم برو بیرون تا دیوونه نشدم …

سمانه پشت چشم نازک کرد : معلومه که می رم … تو بمون این دختره ی بی سروپای غربتی که معلوم نیست از کدوم خراب شده ای پاشده اومده اینجا و آویزون توئه بی عقل شده …

فریادم به هوا برخاست : گفتم خفه شو لعنتی … صداتو ببر …

بی آنکه مراعاتم را بکند به سمت شهلا رفت و بی هوا سیلی محکمی به صورتش زد که قلبم تیر کشید …

– بهتره دمتو بذاری رو کولتو از زندگی این دیوونه گمشی بیرون …

این را گفت و رفت بیرون … چشمهای شهلایم پر ازاشک شده بود … جای سیلی روی گونه ی برجسته اش مانده بود و به سرخی می زد …

– بیا عزیزم … بیا قربونت برم …

نگاهم کرد و با گردش چشمانش اشکهایش فرو چکید … بااین حال لبخند زد : مهم نیست … خدا رو شکر که تو سالمی …

به سویم آمد . خواستم در آغوشم بگیرمش که خودش را پس کشید :وقت ملاقاته …

– قربون چشمات ناراحت نباش …

لبخند تلخش را تکرار کرد : نیستم …. اونا حق دارن … اما کاش می دونستند که مینا این وسط چیکارست … دلم نیومد رازشو فاش کنم … که اگر کرده بودم این خواهرت بود که شوک زده و ناباور از این اتاق می رفت بیرون با حس حقارت …

– تو خانومی گذشت کن … نشنیده بگیر … مثه همه ی حرفایی که از من نشنیده می گرفتی …

موهایم را نوازش کرد : این چه حرفیه … معلومه فراموش می کنم .. نکنم دیوونه می شم …

لبخند زدم : از کجا فهمیدی ؟

برایم از دلتنگی و تماس هایش گفت و باخبر شدنش توسط مینا …

ناراحت شدم : وقتی رفتم خونه با او و حید حرف زدم … هردو می دونستند که با تو ازدواج کردم … مادرمم فهمید و حالش بد شد و مجبور شدیم برسونیمش بیمارستان … حالم بود نفهمیدم چیکار می کنم … این بود که تصادف کردم …

لبخند پر مهری زد : خدا رو شکر که خوبی … از دلشوره داشتم می مردم …

خاله بود که به همراه مینا وارد اتاق شد … نگاه خاله خصمانه بود : چشمم روشن … از این کاراهم بلد بودی نمک نشناس ؟ خوب حق هم خون بودنو به جا آوردی … حیف از دخت مثل گل من که به پای تو حروم شد …

دانستم که سمانه به ان ها گفته که شهلا را دیده …

– صبر کن خاله جان … پیاده شو با هم بریم … از نظر تو دخترت عین گله … در صورتی که یه لجنه بد بوئه که آوار شد رو زندگیم …

مینا با ترس نگاهم می کرد… شاید وقتش بود که می گفتم و خودم را خلاص می کردم .اما دلم برای مینا سوخت … به شهلا نگاه کردم … نگاهش پر از غم بود … قلبم آتش گرفت از غریبی و بی کسی و اندوه چشمان زیبایش …

خاله گفت : وقتی شنیدم داشتم سکته می کردم … الانم می خوام ازت شکایت کنم … حق دخترمو ازت می گیرم …

سعی کردم آرام باشم . حرفی نزنم که بعدا عذاب وجدان رهایم نکند .

– خاله من و مینا به درد هم نمی خوریم … به خودشم گفتم … راضیه که از هم جدا بشیم … خواهش می کنم تصمیم گیری رو بذارید به عهده ی خودمون … خدا شاهده که من تو این مدت …

و یادم به حاملگی مینا افتاد … آن ها فکر می کردند که مینا در زمان نامزدیمان حامله شده … زبان به دندان گرفتم …

– خاله من الان حالم خوب نیست …. بهتره بذارید واسه یه وقت دیگه …

نگاه خاله به سمت شهلا کشیده شد … با افاده نگاهش کرد : یعنی این کلفتو ترجیح می دی به دختر من ؟ خاک به سرت کنن وفا با این سلیقت …

ناگه پر از خشم شدم … فریادم به هوا برخاست : گمشین بیرون … از همه تون متنفرم … به جای اینکه به این دختر نجیب توهین کنی به فکر دختر هرزه ی خودت باش …

چشمهای خاله دیدنی بود وقت شنیدن آن حرف ها … مینا باالتماس او را بیرون می برد که پرستار به درون آمد : چه خبره اینجا ؟ مثلا شما صبح عمل داشتید ؟

نگاهی به خاله و مینا و شهلا انداخت : بفرمایید بیرون … یعنی نمی دونید باید مراعات حال بیمارتونو بکنید ؟ بیرون لطفا …

گفتم : بذارید این خانوم بمون …

– نه آقا نمی شه … بیمارستانو رو سرتون گذاشتین ….

– به این خانوم ربطی نداره …

– گفتم نه آقا …

داد زدم : گفتم بمونه بگو چشم … خودتونم بفرمایید بیرون … درضمن من نمی خوام کسی به ملاقاتم بیاد …

پرستار با خشم نگاهم کرد و گفت : چه خبرته ؟ آقا اینجا بیمارستانه نه تیمارستان ….

به در اشاره کردم : بیرون …

شهلا با مهربانی گفت : خواهش می کنم ببخشید خانوم … من معذرت می خوام …

خاله که چون آتش فشان در حال انفجار بود با عصبانیت اتاق را ترک کرد . و مینا هم با نگاهی غمگین به من و سپس به شهلا رفت بیرون . پرستار هم بی حرف رفت و من ماندم و شهلا …

– آب خوردن واست ضرر نداره ؟

– یه کم بهم بده … گلوم خشک شد …

لیوان را به دستم داد : متاسفم … همه اش به خاطر حضور منه .

– این چه حرفیه گلم ؟ تو عمرمی … جونمی شهلا … نگران نباش درستش می کنم ….

کمی آب نوشیدم . دستی به پای گچ گرفته ام کشید و باز هم اشک هایش فرو ریخت … احساسی که به من دست داد چقدر شیرین بود … از اینکه دختری مثل او اینقدر دوستم داشت حال خوبی پیدا کردم …

سما هم آمد اما رفتارش بهتر از بقیه بود … حالم را پرسید و جواب سلام شهلا را زیر لب داد … سوده هم که کلا بی خیال بود و در عالم خودش … برایش مهم نبود مینا همسر من باشد یا شهلا یا هر کس دیگر … حالم را پرسید … با شهلا دست داد و دقایقی نشست و رفت … نا پدری ام هم آمد … با اینکه دل خوشی از او نداشتم اما همینکه آمد محبتش رانشان داد و دیدم را نسبت به خودش بهتر کرد … مادرم اما نیامد … وحید می گفت صبح که در اتاق عمل بودم از دکتر خواسته که مرخصش کند و تمام مدت گریه کرده … اما برای ملاقات نیامد … که اگر می آمد نمی دانم چه رفتاری با شهلا می کرد .

هما خانوم پس از اینکه حال مرا پرسید بیرون رفت و به شهلا گفت که منتظرش خواهد ماند .

به این نتیجه می رسیدم که شهلا در شناخت و رفت و آمد با او و خانواده اش اشتباه نکرده و می توانم به آن ها اعتماد کنم …

به شهلا گفتم که به خانه برگردد با اینکه دلواپس بود اما پذیرفت و با نگاهی ناراضی و نگران ترکم کرد … چه خوش بود رایحه ی حضورش … با رفتنش دلم گرفت … غم نگاهش در نگاهم ماند …

چشمهایم رابستم … حرفهای سمانه را به خاطر آوردم … به راستی که شهلا خیلی صبور بود … می توانست مثل سمانه باشد مثل او زبانش را تند و برنده کند و دلش را بسوزاند … اما نکرد… گذشت و مرا شرمنده ی خود کرد …

با احساس حضور ورود شخصی چشم باز کردم … مینا بود …افسرده و غمگین به نظر می رسید … نگاهم را از او گرفتم . آمد و کنارم روی صندلی نشست : حالت چطوره ؟

– می بینی که … واسه چی برگشتی ؟

– نگرانت بودم …

– خوبه حالا گفتم ملاقات کننده نمی خوام …

– همه دوستت داریم و نگرانتیم …

– ممنون … همین دوست داشتن تو یکی رو کم داشتم …

نگاهش کردم : مینا … دست از سر من و زندگیم بردار … خواستی غلطی رو که کرده بودی بپوشونی که پوشوندی…حتی اون بچه رو انداختی گردن من … دیگه تو به خیر و ما به سلامت …

– من نمی تونم … خواهش می کنم وفا …

متعجب گفتم : چی ؟ نمی تونی ؟ از کی تا حالا ؟ مینا ادای عاشقا رو در نیار که حالم به هم می خوره … وحید تو رو می خواد متاسفانه … از من جدا شو و با او ازدواج کن …

– خیلی بی رحمی وفا …

اشک هایش فرو چکید : چطور می تونی ؟

– همینطور که تو تونستی … برو … حالم خوب نیست … دردم داره زیاد میشه …

– من می خوام با تو بمونم …

– من و تو هیچ وقت با هم نبودیم که بخوایم با هم بمونیم … خواهش می کنم جواب خوبیمو با بدی نده …

– اگه می شد که میرفتم اما باور کن دلم پیشت گیر کرده … از مردونگیت خوشم اومده …

– دیر اومدی مینا … من عوض نشدم … الانم به خاطر شهلا نمی تونم کمک دیگه ای بهت بکنم … اون دختر نگران زندگیشه وجود تو تو زندگی من یعنی دلواپسی برای اون …

نگاهش رنگِ بد رنگ نفرت و کینه گرفت : به خاطر اون می خوای منو که قول می دم هرطور بخوای رفتار کنم رد کنی ؟ اونو بیشتر می پسندی ؟

به عمق چشمانش نگاه کردم : آره … بیشتر می پسندم … بهتره بیشتر از این پاپیچ منو زندگیم نشی … بلند شد …

– باشه … فقط … همینطور که تا الان سکوت کردی از این به بعدم حرفی نزن … از زندگیت می رم … آروم و بی درد سر .

رفت و مرا به فکر فرو برد … لحنش نا خوشایند بود و نگاهش حسی بد به من القا کرد .

با آمدن نسرین جون از فکر بیرون آمدم … چشم هایش اشک آلود بود … مرا در آغوش کشید و گفت که تازه فهمیده که من تصادف کردم … گریه می کرد و قربان صدقه ام می رفت … کنارم نشست … نگاه مهربانش را از من جدا نمی کرد. همیشه همین بود … از هر چه یاد دارم همه اش محبت بود و پشتیبانی … همیشه طرف مرا می گرفت …

نمی دانستم موضوع شهلا را می داند یا نه … دلم می خواست مثل همیشه روی کمک او حساب کنم … اما مینا را هم خیلی دوست داشت … اما اگر همه چیز را برایش می گفتم شاید نظرش عوض می شد … شاید باز هم حق را به من و حتی شهلا می داد … اما درد پایم شروع شده بود و حوصله ی جر و بحث احتمالی را نداشتم … برای آن روز کافی بود … بیش از تحملم کشیده بودم … اما بودنش خوب بود … آرامم می کرد .

***

از بیمارستان که مرخص شدم به خانه ی خودمان رفتم … نزد شهلا … آنجا برایم مامن آرامش و آسایش بود …

وحید هم با من آمد … هرچند از اینکه با شهلا رو به رو شود ناراحت بودم اما چاره ای نداشتم … راه رفتن با عصا ی زیر بغل خیلی برایم سخت بود …

شهلا چادر رنگی اش را پوشیده بود … صبح تلفنی با او حرف زده بودم و گفته بودم که به خانه بر خواهم گشت … چهره ی زیبایش به رنگ انتظار بود وقتی در رابه رویم گشود … دیدم که از دیدن وحید جا خورد اما خیلی زود به خودش آمد … با وجود من نباید از چیزی می ترسید .

خونسرد و بی تفاوت با وحید رو به رو شد و احوالپرسی کرد … از او پذیرایی کرد و چون پروانه دورم گشت … همه ی وجودش عشق بود و محبت … و مرا بیش از پیش شیفته ی خود می کرد …

*** ***

*** شهلا ***

همه ی افراد خانواده اش با من رو به رو شدند به جز مادرش … و نسرین خانوم . که او هم دو روز پس از باز گشت وفا به خانه مان آمد . تازه آشپزیم تمام شده بود که صدای زنگ بلند شد . وفا هنوز خواب بود . به حیاط رفتم و پرسیدم کیه ؟

صدای زنی که گفت :باز کن. را شنیدم و شالم رابر سر انداختم و به سمت دررفتم . در را باز کردم و از دیدن نسرین خانوم کمی هل شدم … همیشه مقتدر به نظر می رسید … نگاهش پر جذبه بود …

– س- … سلام …

نگاهش سنگین بود و تحقیر آمیز این را به راحتی درک کردم . و به خودم آمدم .

– بفرمایید تو … خیلی خوش اومدین ….

جواب سلامم رانداد . بی حرف مرا به کنار زد و داخل شد و در همان حال دستکشهای سیاهش رااز دست بیرون آورد … چکمه های بلندش رانیز از پا بیرون آورد و من هاج و واج او را که به درون می رفت نگاه می کردم . در رابستم و به دنبالش قدم تند کردم .

پالتو اش را از تن بیرون آورد که با عجله گرفتم و به ذخت آویز آویختم … نگاهی گذرا به اطراف انداخت : پسرم کجاست ؟

با دست به اتاقی که وفا در آن بود اشاره کردم … که صدای وفا را شنیدم : کی بود شهلا ؟

نسرین خانوم به سمت اتاق رفت و من هم در سکوت به دنبالش … وفا که ظاهرا با صدای زنگ بیدار شده بود با چشمانی پر از خواب به او که در چهار چوب در ایستاده بود نگاه کرد … او هم مثل من تعجب کرد ..

– اِ … شمایین نسرین جون …چه عجب قابل دونستی ؟

نسرین گفت : وقتی اینقدر دیوونه و کله شقی که به جز اینجا نمی تونم پیدات کنم فکر می کنی باید چیکار کنم ؟

وفا سعی کرد بنشیند که به کمکش رفتم . به نسرین خانوم هم تعارف کردم بنشیند . و خود به آشپز خانه رفتم .

صدای صحبت آن ها را می شنیدم .

نسرین خانوم می گفت : باورم نمی شد همچین غلطی کرده باشی …

– نگو نسرین جون … تنها کار درست تو زندگیم همین یه کار بود …

– از چه جهت ؟ تا اون جا که من می دونم این دختر نه خونواده ی درست و حسابی داره نه …

– پاکی و نجابت داره که واسه من به دنیا می ارزه…

– از کی میشناسیش که اینجوری به پاکیش ایمان داری ؟ این همون دختره که با برادرت …

نمی دانم با اینکه اخلاق او را می شناختند چرا باز هم سر به سرش می گذاشتند … چرا مراعاتش را نمی کردند ؟

لحن وفا تند شد : برادر نامردم بهش نظر داشت … شهلا از گلم پاک تره … اونقدر که یه هفته یه هفته تنهاش می ذارم و می رم بی اونکه دلم هزار راه بره که در نبودم چیکار می کنه … چه جوری می گرده … با کی می ره با کی میاد …اینا واسه من ارزش داره نه خونواده و ثروت و فیس و افاده …

– چه خبره ؟ نمی شه در مورد خانوم حرف زد که صداتو می ندازی سرت ؟خجالت بکش ..

– آخه مادر من شما تنها نیستی که اینطوری نظر می دی بدون اینکه فکر کنی درست می گی یا نه … همه تون عین همید … همه تون فقط مینا رو می بینید … مینایی که وقتی بهش گفتم نمی خوامش بهم التماس کرد که بگیرمش … چو.ن از دوست پسر نامردش حامله بود … من چطور اونو دوست داشته باشم ؟ چطور می تونم با همچین زنی بمونم ؟

صدای نسرین خانوم را شنیدم : خفه شو … تو حق نداری راجع به او اینطوری حرف بزنی … نمی خوایش دیگه چرا تهمت می زنی ؟

– تهمت ؟ منو تهمت ؟ به هر پستی هم که باشم تهمت نمی زنم … برو از خودش بپرس …

– باورکردنی نیست … نمی خوام چیزی در موردش بشنوم …

– آره … همه تون چشماتونو بستین و نمی بینید و نمی خواین چیزی هم بشنوید … بد بختی من همینه … دلم واسش سوخت … اما خانوم الان ادعا میکنه عاشقم شده … نمی تونه دست ازم بکشه …

باورم نمی شد که مینا بخواهد با وفا بماند … دلم به شور افتاد … اگه وفا را به اجبار راضی کنند که مینا رابه خاطر آبرویش هم که شده نگه دارد … تکلیف من چه می شود ؟ منی که در دل هیچ کدام جایی ندارم ؟

با سینی چای و بیسکوییت به اتاق رفتم تا از نسرین خانوم پذیرایی کنم و هم اینکه وفا را آرا کنم .

با ورودم به اتاق نسرین خانوم نگاهی تحقیر آمیز به من انداخت …

– خوب صیدی تو تورت افتاد … خوب جایی تور انداختی …

وفا گفت : بسه دیگه نسرین جون … مگه من کیم ؟ یکی سرتا پالجن و گناه … به چی من می نازی ؟

اما به این دختر نگاه کن … سرتا پا خوبی و نجابت … چرا نخوامش ؟ چرا طرفشو نگیرم ؟ مینا جز درد سر واسم چی داره ؟ چرا همش سنگ اونو به سینه میزنید ؟

– خوبه توام … مگه نمی گم حق نداری در مورد مینا اینجوری حرف بزنی ؟

– چرا حق ندارم ؟ نکنه می خواین نگهش دارم ؟

– معلومه که نگهش می داری … هرچی باشه از یه خونواده این … از یک رگ و ریشه …

دوباره بر من نگریست . سینی را مقابلش گذاشتم .

– این چی ؟ روت میشه تو جمع درش بیاری ؟ می خوای بگی از کجا پیداش کردی ؟ خونوادش کین ؟ کجان ؟

– بازه برگشتیم سر خونه ی اول ؟ مادرمن شهلا زن منه .. نه خونوادش برام مهمه نه چیز دیگه … فقط خودش و خودش … که خیلی هم برام عزیزه … خیلی … اونقدر که به هیچ کس اجازه نمی دم بخواد در موردش بد حرف بزنه … چه برسه به اینکه بخواد از من جداش کنه …..

با مهربانی نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد با اینکه خیلی عصبانی بود و چشم هایش سرخ شده بود …

گفتم : می خوای کمکت کنم بلند شی ؟

– نه عزیزم … خودم می تونم …

به سختی بلند شد … سریع عصاها را به دستش دادم … به نسرین خانم گفت : الان بر می گردم … لطفا دیگه در این مورد حرف نزنین .

به همراه او بیرون رفتم … سویی شرتش رادادم پوشید … می ترسیدم با آن حالش سرما هو بخورد .

به حیاط رفت و من به اتاق برگشتم .

– بفرمایید خانوم … چای سرد میشه .

– بشین ببینم…

هنوز هم با من به حالت دستوری حرف می زد … با این حال مقابلش نشستم .نگاه منتظرم را به صورت سپیدش دوختم .

– کجا با هم آشنا شدین ؟

– چه فرقی می کنه ؟

– اگه فرق نمی کرد که نمی پرسیدم …

– پس بهتره از وفا بپرسید …

– خوب زبون در آوردی … اون موقع خودتو به موش مردگی می زدی .

– توقع ندارم با من اینجوری حرف بزنید … به هر حال من الان عروستونم .

جواب آن همه تلخی و تحقیر همین بود …

اخم کرد :زیادد خوشبین نباش … مینا زن وفاست و زنشم می مونه …

– این تصور شماست … اما خودِ وفا یه چیز دیگه می گه .

نگاهی به سمت در انداخت … مطمئن شد از وفا خبری نیست گفت : هرچقدر بخوای بهت می دم ….. دست از سر وفای من بردار …

پوزخندی به آن همه کوته فکری زدم : وفای شما الان تموم زندگی منه … میتونم روش قیمت بذارم ؟

خیلی عصبانی شد : اینقدر وقیح و پر رو بودی و من نمی دونستم ؟

– کار شما وقیحه که دارید پیشنهاد می دید زندگیمو بفروشم به یکی دیگه … نسرین خانوم … من به هیچ قیمتی دست از وفا بر نمی دارم .. مگر اینکه خودش منو نخواد … که دیگه در اون صورت هرگز برای یه لحظه هم تو زندگیش نمی مونم نه اینکه بیام با التماس خودمو کوچیک کنم …

صدای در آمد … وفا بود …

نسرین خانم با عصبانیت گفت : منم بودم همینقدر پر رو می شدم … نون مفت بهت ساخته که هار شدی …

وفا به اتاق آمد و من گفتم : شما الان مهمون خونه ی من هستین و من به حرمت مهمون بودنتون حرفی بهتون نمی زنم … لطفا توهین نکنین … من هر که هستم به وجود خودم افتخار می کنم. .. برامم مهم نیست که دیگران چطوری در باره ام فکر می کنند یا چه نظری دارند …

خودم هم نمی دانستم چگونه به یکباره آنقدر تند شدم … شاید ترس از دست دادن وفا مرا شجاع تر از آنچه بودم کرده بود …

نسرین خانم با چشمانی گشاد شده به وفا نگاه کرد : می بینی ؟ میبینی چه رفتاری با من داره ؟

وفا در بسترش نشست…

– چند بار توهین بشنوه و به روی خودش نیاره ؟ من نمی گم باید جواب شما رو بده … اما بالاخره حق داره از خودش و زندگی آرومش دفاع کنه … چند نفر به یه نفر ؟

نسرین خانوم خیلی ناراحت شد : دستت درد نکنه … یهو بگو گمشو بیرون دیگه …

– من به شما توهین نکردم …

– اما منظور هردوتون همین بود … نباید از وحید می خواستم منو به اینجا بیاره … از تو توقع نداشتم وفا …

– منم از شما توقع ندارم … فکر می کردم حداقل می تونم روی شما حساب کنم … اما می بینم بیشتر ازبقیه توپتون پره ؟

این را که گفت کمی آرام شد … برخاستم

– اینجا خونه ی خودتونه … هرچنذ که با خونه ی شما قابل قیاس نیست … اما خوشحال میشم چند روز … یا تا هر وقت خواستین اینجا بمونین …

نگاهی به وفا انداختم آرامتر از پیش شده بود . نگاه پر مهرش را با تبسم پاسخ دادم . ازاتاق خارج شدم … از اینکه کمی تند با او حرف زده بودم عذاب وجدان داشتم هرچند که با آن رفتار حقش همین بود …

در اتاق را که نسرین خانم بست دلم بیشتر به شور افتاد…اگر وفا را قانع می کرد؟

به حیاط رفتم . نیاز به هوای تازه داشتم….

فکر می کردم با آن نحوی که با نسرین خانم حرف زدم بیش از پیش جایگاه نداشته ام را در نزدش خراب کردم.

نمی دانستم بین او و وفا چه حرفهایی زده می شود… به خودم هم اجازه نمی دادم به اتاق برگردم… هر چه که می شد وفا حتما برایم تعریف می کرد.اما با این دلداری ها هم به حس و حال خوب نمی رسیدم….

به درون بر گشتم… شاید یه نیم ساعت گذشته بود که نسرین خانم در را باز کرد.با دیدنش به پا خاستم.

نگاهی به من انداخت و در همان حال به سویم آمد:می خوام چند روزی رو پیش نوه ام بمونم… فکر نمی کنم برات خوشایند باشه.

با همه ی حس بدی که داشتم لبخند کمرنگی زدم:این چه حرفیه؟… خونه ی خودتونه… عرض کردم هر چند روز بخواید می تونید اینجا بمونید… ما هم از تنهائی در میایم.

وفا صدایم کرد.عذرخواهی کردم و به اتاق رفتم:بله؟

– چکار می کردی؟

کنارش نشستم:هیچی حرص می خوردم.

خندید:خیالت راحت باشه عزیزم،نسرین جونو قانع کردم که مینا به درد من نمی خوره… البته…

با کنجکاوی گفتم:البته چی؟

دوباره خندید:به دلت صابون نزن… با توام موافق نیست…

خنده ام گرفت:باید حدس می زدم…خب… مثل اینکه قراره اینجا بمونه؟

– آره … خودم خواستم… دلش از تنهائی گرفته بود… البته با اجازه ی تو… ناراحت نمی شی که؟

– باید منو شناخته باشی.

– فدای تو بشم من… به خاطر همین بود این پیشنهادو دادم… راستی شیطون چه زبونی داشتی و من نمی دونستم… فکر نمی کردم اینجوری جلوش در بیای…

با شرمندگی لبخند زدم:خودمم پشیمون شدم… راستش اخلاق من اینجوری نیست که از آزار دادن کسی لذت ببرم… مخصوصا که از خودم بزرگتر باشه.

موهایم را به هم ریخت و خندید:فدای مرامت خوشگله…

حالم بهتر بود… اگر چه هنوز به اینکه نسرین خانوم قانع شده باشد ،شک داشتم.

*** ***

بعد از اینکه چند بار دستهایش را شست به سر سفره آمدگفتم:ببخشید که باید روی زمین بشینید…

با لحن سردی گفت:مهم نیست.

وفا اشاره کرد که به دل نگیر.

حرفی نزدم و برنج را مقابل نسرین خانم گرفتم:بفرمائید.

برای خودش و وفا کشید.وفا گفت:

راستشو بگو نسرین جون،دلت واسه آشپزیِ شهلا تنگ نشده بود؟

نگاهی پر افاده از طبقه ی ثروتمندِ خودش به منِ فقیر انداخت:چرا… راستش کلفتهای دیگه دست پختی به این خوبی نداشتند… خودم غذا می پختم.

تنم داغ شد از نیش کلامش …اخمهایم در هم رفت اما حرمتش را نگه داشتم… حرفی نزدم.حتی به وفا هم نگاه نکردم تا شرمنده ام نشود.گناهِ او چه بود؟

غذا به آن خوشمزگی برایم زهر شد،اما از سرِ سفره بلند نشدم تا وفا ناراحت نشود.

سکوت جو سنگینی به خانه بخشیده بود.وقتی آنها دست از غذا خوردن کشیدن،سفره را جمع کردم و به آشپزخانه بردم… چایِ تازه دم در فنجان ریختم و به هال برگشتم.نسرین خانوم آهسته با وفا حرف می زد تا من رفتم حرفش را قطع کرد… در همان چند ساعت متوجه شدم که برای چه گفت می خواهم چند روزی رو پیش نوه ام بمانم…می دانست که چگونه می خواهد مرا آزار دهد که گفت ماندنش برایم خوشایند نیست.

ساعتی بعد برای استراحت به اتاق دیگر رفت… برایش رختخواب و پتو بردم تا راحت باشد و غر نزند.

خودم هم به اتاقی که وفا آنجا بود رفتم.بیدار بود گوشی اش را در دست داشت.

با ورودم نگاهم کرد ولبخند رد:خسته نباشی خانومی…

– ممنون… چکار می کنی؟

– می خوام به یکی از رفیقام زنگ بزنم،ببینم راننده ی خوب سراغ داره یا نه؟نمی شه ماشین خوابیده باشه که…

اگه آدم مطمئنی باشه آره بهتره که تا خودت خوب می شی یکی بذاری جای خودت…

گوشی اش را کنار گذاشت:حالا کو آدم مطمئن؟… باید به چند نفر بسپارم… خب حالا بیا اینجا ببینم…

و مرا به سمت خود کشید:ناراحت شدی؟

خودم را به آن راه زدم :مگه چکار کردی؟

خندید و گونه ام را کشید:خیلی شیطون شدیا… منظورم نسرین جونه…به دل نگیر.

موهایش را نوازش کردم :نگرفتم.

– قربون اون دلت برم که هر کی می رسه راه به راه می شکنه…

به چشمان زیبایش نگاه کردم پر از عشق بود.

تبسم کردم:این شکستنا مهم نیست… مهم اینه که تو نشکنیش،چون صاحب اصلیش تویی…

چشمانم را بوسید:بمیرم اگه بخوام دلتو بشکنم… غصه نخور عزیزم،من تو رو با دنیا عوض نمی کنم… همه جوره پشتت می ایستم.

همین از کل این دنیا برایم بس… اینکه مردی که دوستش داشتم اینگونه هوایم را داشته باشد…. نگرانِ شکستن دلم باشد…

چشمهایم پر از اشک شد… من نمی خواستم آن همه خوشبختی را از دست بدهم.

*** ***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x