رمان همسفر من پارت 9

4.4
(13)

به وفا گفتم و تا وقتی که او و نسرین خانوم خوابیده بودند سری به هما خانوم زدم .

اوو دختر ها در آشپز خانه ی درون حیاط بودند …. از حضورم استقبال کردند و حال وفا را پرسیدند . … آمدن و ماندن نسرین خانوم را برایشان تعریف کردم … هما خانوم گفت : باید خیلی مواظب باشی عزیزم … خصوصا اینکه شوهرتم اشاره کرده که او هنوز با تو موافق نیست … حواستو خیلی جمع کن … این طورآدما سعی می کنند با تحقیر و طعنه و کنایه آدم رو از چشم طرف مقابلش بندازن …

این را خودم هم به خوبی دریافته بودم … می دانستم قصد نسرین خانوم همینست وگرنه او را چه به ماندن در خانه ای که من در آن زندگی می کنم …

ساعتی نزد آنها ماندم و حال و هوایم بهتر شد … همیشه صفا و صمیمیت بین آنها حالم را خوب می کرد .

هما خانوم تا دم در با من آمد … گفتم : شرمنده ام از اینکه قول همکاری دادم اما نتونستم کمکی بکنم … انشاالله حال وفا بهتر بشه بازم به کمکتون میام .

– زنده باشی دخترم … همیشه خوشبخت باشی … همون چندروزم که کمک کردی و پول خودتم بهم قرض دادی کارم راه افتاد، اون طلب کاره اومد طلبشو گرفت … نمی دونی چقدر دعات کردم . … چند روز دیگه علی گچ پاشو باز می کنه و می تونه دوباره کار کنه ..

از اینکه گرهی از کار همسایه ی خوبم باز شده بود خوشحال شدم . پس از خداحافظی از او به خانه برگشتم . بر خلاف انتظارم نسرین خانوم بیدارشده بود و در آشپز خانه بود . با نگاهی مشکوک سر تا پایم را برانداز کرد و جواب سلامم را زیر لب داد .

مانتو ام را از تن در آوردم و به آشپز خانه رفتم : چای میل دارید ؟

– مثل اینکه یادت رفته عادت داشتم بعد از خواب واسم چایی بیاری ..

باز هم کنایه … و من چه حس بدی و آزار دهنده ای را در قلبم نسبت به او احساس می کردم . …. لب به دندان گزیدم تا جوابش را ندهم … جوابی که در خور شخص بی شخصیتش باشد …

در ظاهر بی تفاوت گفتم : نه … یادم نرفته… بفرمایید واسه تون بیارم …

بی حرف رفت و من پس از دقایقی چای بردم .

سری به وفازدم . هنوز خواب بود . دوباره به هال برگشتم و کمی آن طرف تر از نسرین خانوم نشستم .

در حال نوشیدن چای بود .

– مادر وفا خیلی ناراحته … خوراکش مدام اشک و آهِ … چرا نگذاشتی به خونه ی خودش بره ؟

خدای من … این زن از جان من چه می خواست ؟ چرا زبانش آنقدر گزنده بود ؟چه اتفاقی در درون انسان می افتد که گاهی می تواند او را چنین بی رحم کند بی آنکه دلش ذره ای برای هم نوعش بسوزد .. می تواند او را بسوزاند و خاکستر کند … چرا دور شدن وفا از خانواده اش را از چشم من می دید ؟ حقش نبود اگر دلش را می سوزاندم ؟

– وفا از مادرش دلگیره … خواسته ی من در درجه ی دوم اهمیت قرار داره …

اخم کرد : یعنی مخالفی که به دیدن مادرش بره ؟

– مخالف که نه … اما خوشمم نمیاد … وقتی به اونجا میره با اعصابی داغون بر می گرده .

صورت سپیدش سرخ می شد اما همچنان می خواست بحث را ادامه دهد .

– تو جایی تو این زندگی نداری … نباید اینقدر خودتو دست بالا بگیری …

– من هم همین نظر رو داشتم اما وفا بهم ثابت کرد قصدش غیر از اون چیزییه که من و شما فکر می کنیم .. .

نفس تازه کردم و ادامه دادم : نسرین خانوم برام عجیبه که من که تا به حال اندازه ی سر سوزنی به شما بدی نکردم چرا به خونم تشنه اید ؟ واقعا چرا ؟ همه ش به خاطر میناست ؟ من نمی دونستم مینا تو زندگی وفاست اگرنه علیرغم علاقم به او هرگز باهاش ازدواج نمی کردم …

– دلیلت برام مهم نیست … مهم اینه که اگه تو نبودی وفا می تونست یه جوری با مینا کنار بیاد … هرچه بود باهم زیر یک سقف بودند اما تو …

– بهتره اشتباهات مینا رو پای من یا وفا ننویسید … وفا اونو به خاطر رفتارش و کارایی که قبل از ازدواج کرده نمی خواد … ربطی به بودن من نداره …

– اگه بری و نباشی من می دونم چطور وفا رو راضی کن …

قلبم فشرده شد … این زن از سنگ بود .

– کاش من هم یکی رو داشتم اینجوری سنگمو به سینه بزنه … خوش به حال مینا … همه طرف اونو می گیرن … به روی اشتباهات زشت و جبران ناپذیرش چشم می بندند اما منو به جرم گناه نکرده قصاص می کنند … انصاف تو ذهن و عقیده ی شما جایی داره ؟

– این تویی که بی انصافی و زندگی نوه هامو از هم پاشیدی … هرکه ندونه فکر می کنه چه دختر بی گناه و مظلومی هستی …

فقط نگاهش کردم … دیگر چه باید می گفتم ؟ مگر می شود کسی را که بی منطق و بی انصافست در باره ی موضوعی قانع کرد ؟

نمی دانستم چطور می توانم با وجود او در خانه تاب بیاورم ؟

*** ***

یک هفته از آمدن او به خانه مان گذشته بود و در آن چند روز آنقدر نیش و کنایه شنیده بودم که از زندگی بیزار شده بودم … از همه ی کارهایم ایراد می گرفت … از مینا تغریف می کرد … به او زنگ می زد و درباره ی من بدگویی می کرد … مسخره ام می کرد … به من می خندید .. البته به دور از چشم وفا … و بعد هم به او می گفت که نگران نباشد …همه چیز رادرست خواهد کرد …

و من چه می توانستم بکنم ؟ جز اینکه شب پس از به خواب رفتن وفا سجاده ام را باز کنم و عقده ی دلم را برای خدایم باز کنم ؟ او که همیشه حواسش به من بود … او که می دانست چه دل شکسته ای در سینه دارم …

آن شب تازه نمازم تمام شده بود که صدای ناله ای شنیدم … به دقت که گوش دادم متوجه شدم صدای نسرین خانم است … با عجله به سراغش رفتم … او با من بد تا می کرد … من که کاری به او نداشتم ….

خواب بود و ظاهرا خواب بد می دید … کنارش نشستم و آرام تکانش دادم … به سختی بیدار شد … نفس نفس می زد … و صورتش خیس از عرق بود … لیوان آب را به دهانش نزدیک کردم … کمی نوشید و سرش را عقب کشید … نگاهش به من عجیب بود … شاید توقع نداشت کمکش کنم .

– حالتون خوبه ؟

سر تکان داد که بله .

– حتما خواب بد دیدید ؟

دستی به صورتش کشید : آره … خیلی بد بود …

– تو خواب ناله می کردید …. نگران شدم …

نگاهی به ساعت انداخت : تا الان بیداری ؟

– دیگه داشتم می خوابیدم … چیزی لازم ندارید ؟

– نه …

برخاستم : شب بخیر .

به سمت در رفتم که گفت : ممنون …

لبخندی محو بر لبم نشست … شاید اولین تشکری بود که از او میشنیدم .

– کاری نکردم …

اتاق را ترک کردم . چهره اش در عین وحشت زدگی آرام بود و مهربان … خنده دار بود اما به دلم نشسته بود .

***

صبح وقتی بیدار شدم او نبود … حتما برای پیاده روی رفته بود … در آن چند روز این کار را مانند گذشته انجام داده بود . به آشپز خانه رفتم و صبحانه ای مفصل آماده کردم … بعد هم وفا را بیدار کردم … خوش اخلاق بود و مهربان … چشمهای زیبایش زیباترین هدیه ای بود که خدا به من داده بود … هدیه ای که هرروز صبح بادیدنش قلبم مالامال از عشق می شد … چشمانی که دیگر فقط برای من بود نه برای مینا یا مارال … یا هر زنی دیگر .

منتظر ماندیم تا او برگردد …

برگشت در حالی که نان تازه خریده بود … نان ها را به دستم داد . تشکر کردم :چرا زحمت کشیدید ؟

– چه زحمتی … نونوایی که سر همین کوچست … چایی حاضره ؟ حسابی یخ کردم …

خدای من باورم نمی شد او باشد که اینگونه بی نیش و کنایه با من حرف بزند .. هرچند نگاهش سرد و عاری از هر محبتی بود …

– بله .. آمادست …

با دیدن وفا لبهایش به خنده گشوده شد … پاسخ سلامش راداد و حالش را پرسید … مثل اینکه خدارا شکر از دنده ی راست برخاسته بود .

پس از صبحانه که نسرین خانم برای اولین بار نخواست که مرا اذیت کند برای آشپزی به آشپز خانه رفتم …

صدای نسرین خانم را شنیدم …..

– داره نم نم بارون می زنه …

وفا – آره دیدم چه ابر سنگینی گرفته …

– قدیما مادرم همچین روزایی حتما آش می پخت … یادش به خیر …

– می خواین شهلا امروز آش بپزه ؟

– مگه بلده ؟

وفا خندید : اختیار دارین … خانوم منو دست کم گرفتین ؟

صدایم کرد …

حال که مرا نیارزده بود به رویش لبخند زدم : اگه دوست داشته باشید آش رشته بپزم ؟

بازهم در مقابل من نگاهش سرد شد : اگه بلدی بدم نمیاد …

می دانستم حتما میل کرده اما به روی خودش نمی آورد … به وفا نگاه کردم لبخند بر لب داشت …

به آشپز خانه برگشتم و مشغول شدم …

تا ساعتی بعد بوی خوشی فضای کوچک خانه را در بر گرفته بود … وفا لب به تعریف گشود : چیکار کردی عزیزم … چه بوی خوبی راه انداختی ….

نسرین خانوم گفت : واسه تعریف زوده … باید طعمشم بچشی …

وفا با خنده گفت : خب چشیدم که میگم نسرین جون … قول می دم نتونی جلوی خودتو بگیری و از شهلا تعریف می کنی … هرچند که …

به التماس به وفا نگاه کردم … نمی خواستم با گلایه حال خوش آن روزمان را خراب کند … حال که او ساکت مانده وفا نباید او را به طعنه زدن وا می داشت …

وفا ادامه ی حرفش را نگفت …

نسرین خانوم هم که نگاهش به تلوزیون بود و ظاهرا متجه حرف وفا نشده بود یا نخواست جواب دهد گفت : هوس بافتنی کردم … دلم می خواد واست شال و کلاه ببافم …

– دست شما دردنکنه نسرین جون … اگه حوصله کنی که ممنون می شم …

نگاهی به ساعت انداخت : چطوره بر کاموا بگیرم بیام …

– الان ؟ نه … بذارید یه وقت دیگه … .

– نه دیگه … الان بیکارم …. می رم زود بر می گردم … صبح یه مغازه دیدم … خیلی دور نیست …

من حرفی نزدم … شاید خدا می خواست و سرگرم بافتن می شد و مرا فراموش می کرد و کمتر به این فکر می کرد که چطور دل مرا بسوزاند …

*** *

برگشت … چند بسته کاموای درشت به رنگ خاکستری و نوک مدادی خریده بود به همراه میل بافتنی … رنگهایی که برای شال و کلاه مردانه خیلی زیبا بود .

وفا از رنگها خیلی خوشش آمد … من هم به آن ها پیوستم : دستتون درد نکنه …. رنگهای قشنگیه …

جوابم را نداد … دیگر عادت کرده بودم … و ظاهرا غیر ممکن بود که او با من از در صلح وارد شود .

تا وقتی بخواهم سفره را پهن کنم مشغول به بافتن بود و همانطور که حدس می زدم حسابی سرگرم شد و مرا فراموش کرد … وفا هم مدام با تلفنش درگیر بود و راننده ای که به تازگی برایش کار می کرد….

وقتی اولین قاشق از آش خوشرنگ و بویم را بر دهان گذاشت نگاهم کرد … وفا گفت : نظرتون چیه ؟ عالیه نه؟

لبخندی کمرنگ زد : بی انصافیه غیر از این بگم … دستت درد نکنه … خیلی خوشمزست … و من به یاد اولین باری افتادم که از او در مورد دست پختم نظر خواسته بودم …. آهم را فرو خوردم و همانطور که به خودم قول داده بودم نظرش را نپرسیدم … اما وقتی پاسخ وفا راداد لبخندی بر لبانم نشست : خواهش می کنم … نوش جون …

هنوز دست از غذا نکشیده بودیم که تلفنش زنگ خورد … پاسخ نداد و وقتی غذایش تمام شد خودش برای حرف زدن به اتاق رفت …

نگاهی به وفا انداختم . نگاهش به من بود : دست گل خانومم درد نکنه …

– خواهش می کنم …

– عالی بود عزیزم .

دستم را گرفت و بوسید … همیشه از این محبتها نثارم می کرد…. به رویش خندیدم : وقتی خوب بشی و برگردی سر کارت از نبودنت دیوونه می شم .

نسرین خانوم بیرون آمد . نگاهش به وفا بود .

– خالت بود … می خواد واسه پیمان زن بگیره …

– اِ ؟… مبارکه … غریب یا آشنا ؟

ـ دختر عمش .. دیدیش که … ریحانه… یه دختر خونواده دار … اصیل وثروتمند …

وفا – خدا کنه خوشبخت بشن … خوشبختی به پول و ثروت و این حرفا نیست که …

– آره … اما نه اینکه دیگه اصلا نباشه … اما به خونواده که هست … هرچه خونواده دار تر بهتر ….

وفا داشت عصبی می شد … حالی مثل حال من : آره … اما نجابت از همه چی مهم تره … دختره نجیبه ؟ نکنه تا الان گندی زده باشه که نشه جمعش کنی ؟ خدا کنه شانسش به ما نرفته باشه که دختره با شکم پراومد تو خونمون …

– حالا تو چرا جوش آوردی ؟

– چرا نیارم ؟ همه ی طعنه ی کلامت به این دختر بی نواست که تو این چند روز جز عزت و احترام چیزی براتون نذاشته …

– خوبه حالاتوام …من که با خانوم شما نبودم بهت بر می خوره… کلی گفتم …

– آره … نه شما منظوری داشتی، و نه من شما رو خوب میشناسم ….

با اینکه بغضی سنگین راه گلویم را گرفته بود گفتم : وفا آروم باش … نسرین جون که منظوری نداشتن ..

نسرین با اخم به اتاق رفت . وفا با عصبانیت دستی به صورتش کشید . چشمهایش را لحظاتی بست … کاری که هروقت عصبی بود انجام میداد….

دقایقی بعد نسرین خانوم آمد بیرون … لباس بیرون به تن داشت . با ناراحتی به سویش رفتم : کجا ؟ یعنی شما از دست وفا ناراحت میشین ؟

خیلی عصبانی بود : تو دیگه حرف نزن … همه ی آتیشا از گور تو بلند میشه … تو همه چیزو خراب کردی …

آرام کنار رفتم . بی فایده بود …

وفا حرفی نزد و او بی خداحافظی خانه مان راترک کرد . به وفا نگاه کردم … ناراحت تر از آن بود که بخواهد حتی صدایش کند تا بازگردد ….

***

در را باز کردم و از دیدن وحید اخم هایم بی اراده در هم رفت . او نیز حس خوبی به من نداشت و آن را در نگاهش منعکس کرده بود …

سلامش را آرام پاسخ دادم . و ادامه دادم : بفرمایید ؟

پوزخندی زد : می خوام داداشمو ببینم .. ممکنه ؟

خودم را کنار کشیدم : خواهش می کنم … فقط … لطف کنید و مثل بقیه عصبیش نکنین .

نگاهی به من انداخت و وارد شد ، جوابم رانداد .

وفا داشت تلوزیون تماشا می کرد … وحید وارد شد …

وفا در حالی که از حضورش تعجب کرده بود پاسخ سلامش راداد و تعارف کرد بنشیند .

من هم به آشپز خانه رفتم تا از به ظاهر مهمانم پذیرایی کنم .

پس از دقایقی که از آمدنش گذشته بود وفا حال مادرش را پرسید و در ادامه گفت : خوب ادعای دوست داشتنمم می کنه …

وحید نگاهی به من انداخت و رو به وفا گفت : به خاطر کاری که کردی ازت ناراحته … راستش هنوزم باورش نمیشه …

وفا ناراحت شد : در مورد مینا چیزی بهش نگفتین ؟ نمی دونه بین تو و او یه رابطه ی کثیف بوده و هست ؟

– نیست … بهت گفتم یه بار که …

– بس کن …

با نگاه به من اشاره کرد که تنهایشان بگذارم . می دانستم بمانم هم حرفهای خوبی نخواهم شنید . بلند شدم . فکر کردم بهتر است به منزل هما خانوم بروم .

علی در رابه رویم گشود . یکی دوروزی بود که گچ پایش را باز کرده بود .بادیدنم سر به زیر انداخت … همیشه از حجب و حیایش خیلی خوشم می آمد . پسر آرام و سر به زیری بود .

مرا به درون دعوت کرد . هما خانوم به استقبالم آمد .

مثل همیشه مشغول به کار بود . گفتم خسته نباشی … خیلی دلم می خواست بیام کمکتون … اما خب … می دونید که … این روزا به خاطر وفا …

– می دونم عزیز دلم …. توقع ندارم … بهتره که به شوهرت برسی …

علی خداحافظی کرد و رفت . و من به همراه هما خانوم به آشپز خانه رفتم … بوی خوش قرمه سبزی در فضا پیچیده بود .

– سفارش دارید ؟

– آره …یک ساعت دیگه واسه گرفتن میان … خب چه خبر عزیزم ؟

– وحید اومده دیدن وفا …

– پس واسه همین ناراحتی ؟

– چی بگم … می ترسم ناراحتش کنه … آخه این خونواده اصلا مراعات نمی کنن … هرچی دلشون بخواد می گن …

– نسرین خانوم چیکار می کنه ؟

قضیه ی رفتنش رابرای او تعریف کردم … ناراحت شد از شنیدن توهین های او … او هم دلش از جنس دل خودم بود … همین بود که به محبتهایش دل بسته بودم .. او را چون مادر ندیده ام دوست داشتم … از اینکه برایش درد دل می کردم سبک می شدم .

عالیه و هانیه هم به ما پیوستند … اما من دیگر باید می رفتم … دلم پیش وفا بود . از آن ها خداحافظی کردم و به خانه بازگشتم . وحید رفته بود و فا اخم هایش در هم بود … بوی سیگار به مشامم رسید … خیلی وقت بود به آن لب نزده بود … خیلی ناراحت شدم . اما صلاح ندیدم حرفی بزنم .

نمی خواستم چیزی بپرسم … دوست داشتم خودش برایم حرف بزند .

برایش چای بردم و در کنارش نشستم . از دیدن سیگار نیم سوخته کمی آرام شدم … پس پشیمان شده بود … سیگاررا تا آخرنکشیده بود .

چایش را نوشید …

– مینا رفته در خواست طلاق بده ….

دلیل ناراحتی اش این نمی توانست باشد … که اگر بود من دیوانه می شدم … او برای جدا شدن از مینا ناراحت نبود … نه …

– می خواسته بی سر و صدا از من جدا بشه اما خونوادش مخالفت کردند … می گن اگه اینطوره و وفا واقعا تو رو نمی خواد باید مهریه اتو بپردازه …

نفس سنگینم سبک شد … حالم خوب شد . پس غصه اش این بود ؟ اما … غصه ی او غصه ی من هم بود … مهریه ی مینا اگرچه خیلی زیاد نبود اما همان هم برای وفا سنگین بود … یعنی یک درد سر دیگر …

با ناراحتی به او نگاه کردم : حالا می خوای چیکار کنی ؟

– خودش می دونه اگه بخواد با من اینجوری تا کنه عاقبتش بی آبروئیه براش … باید با من راه بیاد …. وگرنه دیگه بهش رحم نمی کنم …

بعد هم گوشی اش را برداشت و شماره ای گرفت . و شروع به حرف زدن کرد : سلام … خبرای جدید میشنوم … چه خیالی داری ؟

– – …..

– خب ؟ می خوای چیکار کنی ؟

– ………..

– ببین مینا من این حرفا حالیم نیست … قول دادی باید پاش وایسی …

– ………

– از اول اشتباه کردم نباید دلم به حال روباهی مثل تو می سوخت …

من با نگرانی به چهره ی او چشم دوخته بودم …..

صورتش در هم بود و از خشم رگ های گردن و پیشانی اش برجسته شده بود … چشمهایش سرخ شده بود .

بر سر مینا فریاد می کشید که چرا زیر قولش زده … تب و تابش دلم را می ارزاند اما نمی دانم مینا چه گفت که او به ناگه آرام گرفت …

– خیلی خب امید وارم راست بگی … این دفعه معلوم نیست چیکار کنم …

– ……

– باشه .. منتظرم ببینم چیکار می کنی

مکالمه شان که قطع شد نتوانستم بیشتر از این صبر کنم و پرسیدم : چی می گفت ؟ مهریه شو می خواست ؟

– خودش که می گه نه … وقت خواست تا خونواده شو راضی کنه بدون مهریه از من جدا بشه … خدا وکیلی ببین گیر کیا افتادم من … مثه اینکه خاله داره اصرار می کنه برای گرفتن مهریه … اما کورخونده … یه تک تومنی بهش نمی دم … برای چی بدم ؟ جا اینکه بیان ازم تشکر کنند که آبروی دخترشونو خریدم ببین چطور می خوان منو تحت فشار قرار بدن …

نفسش رابیرون داد : سرم درد گرفت ، یه قرص به من بده .

وقتی قرص را دادم و خورد دراز کشید … نگاهش به سقف دوخته شد و اخم های در همش نشان می داد ذهنش سخت درگیر ست … همانجا ، کنارش در سکوت به تماشایش نشستم … روز به روز حسم نسبت به او قوی تر میشد و نگرانی ام برای ازدست دادنش بیشتر . کاش کمکی از دستم بر می آمد …

تازه به خواب رفته بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد چشم گشود و نگاهی به گوشی انداخت و پس از مکثی نه چندان کوتاه پاسخ داد

– سلام … چه عجب یادت اومد پسری هم داری

– …..

پوزخندی زد : پس بگو … الانم واسه مینا خانوم تماس گرفتی …

– ….. – آره … من گفتم ، من خواستم …

– ……….. – نمی خوام … زور که نیست …من خواهر زادتو نمی خوام چون اون قدیسه ای که فکر می کنید نیست … نذار دهنمو بیشتر از این باز کنم … بذار شرش کنده شه .

– …… – من ؟ به فکر منی ؟بذار خیالتو راحت کنم … من با این دختری که الان زنمه خیلی خوشبختم … البته اگه شما ها بذارید ….

– …..

– دیگه چرا ناراحت میشی ؟ حرف حق تلخه ؟ غیر ازاینه ؟ کدومتون با شهلا موافقین ؟ کدومتون خواستین بدونین چی تو وجود این دختر هست که منو اینطوری زیر و رو کرده ؟ همه ی سعیتون اینه که منو از او جدا کنین … اما باید بگم … من از جونم می گذرم اما از شهلا نه … این دختر نفسه منه … محاله بتونین ازم جداش کنین …نه مادر من به هیچ قیمتی ازش جدا نمیشم … مینا زن دلخواه من نیست که بخوام نگهش دارم . بهتره کمکش کنین بی سر و صدا شرشو از زندگی من بکنه …

– …………..

– دیگه برام مهم نیست … مهم نیست که تماس بگیری یا نه … تو این ده دوازده روز باید حالی از من می پرسیدی که نپرسیدی …

– ـ ………

– معلومه که نمیام …. من اونجا جایی ندارم … اون دختره که وسایلشو برد میام …

و ناگه حالتی عصبی تر به چهره اش داد : چی ؟؟؟

قلبم تند می زد . نگران زندگی شیرینم بودم … تاب نمی آوردم بدون این مردِ دوست داشتنی .

به همان حال متعجب ادامه داد : دیگه چی ؟ از کجا میارین می خورین ؟ می دونم نقشه ی شماست …. به جهنم …ماشینم می فروشیم …. ببینیم کی ضرر می کنه …. میدونم که اون شوهر بی فکرت یه شبه همه رو سر میز قمار می بازه … من که دیگه کاری با شما ها ندارم … خوب خودتونو نشون دادید …. ماشینم اولین فرصت می بریم نمایشگاه …

بعد هم بی خداحافظی تماس را قطع کرد .

نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد : می بینی ؟ مثلا می خواد منو مجبور به موندن با مینا بکنه … اما من زیر بار نمی رم …

نمی دانستم چه بگویم که اعصاب ناراحتش را کمی آرام کند ….خیلی از مادرش دلگیر شده بود .

– منو باش فکر کردم زنگ زده حالمو بپرسه… نگو نگران زندگیم با مینا خانوم شده …تماس گرفته واسه گله گذاری … واقعا که …

– چه میشه کرد … به دل نگیر …هرچی باشه مادرته …

– به خیال خودش هالوتر از من گیرنمیاره مینا رو به ریشش ببنده … فکر نکنی دلش به حال مینا سوخته ها … نه .. به خاطر ثروتیه که باباش بهش می بخشه … می دونه اگه مینا زن من باشه واسه اونام خوبه … واسه وحید نمی گیرتش چون می دونه وحید مثل من احمق نیست که همه ی دار و ندارشو به اونا بده…. اون من بودم که به خاطر اونا قید درس و دانشگامو زدم …. وحید که دلش به حال اونا نسوخته …

آره … مادرم به فکر خودشونه اما می گه به فکر آینده ی منه … من این آینده رو نمی خوام .. تو واسه من همه چیزی شهلا … من فدای تو بشم عزیز دلم …

به رویش لبخند زدم … دلم برایش می سوخت … با خودم فکر کردم که بهتر که من خانواده ای ندارم … شاید … شاید که نه … پدرم باز هم از آنها بدتر کرد در حق من … هنوز هم وجودم از جراحاتی که به تن و روحم زده بود می سوخت … با این حال نمی خواستم به او و کاری که با من کرده بود فکر کنم … زجرش را فقط من می کشیدم … نه او که بی خبر از حال و روز من روزار می گذراند .

وفا گچ پایش را باز کرد …

خدا رو شکر مشکلی نداشت. همان روز پس از باز شدن گچ پایش به دیدن خانواده اش رفت.بیش از دو هفته خود خوری کرده بود.هر چه با مینا تماس گرفته بود جوابش را نداده بود.و او از همین خیلی عصبانی بود ، و هر چه به وحید سفارش می داد که به مینا بگو تماس بگیر بی فایده بود.چند بار تصمیم گرفت که با آن وضعش به خانه ی مادرش یا دیدن مینا برود که به خواهش و اصرار او را از رفتن منصرف کردم.

*** **

وفا

اینکه مادرم گفت پدرت قصد فروش خانه را دارد خیلی برایم گران آمد.

هر بار سر هر بحثی که پیش می آمد همین آش بود و همین کاسه… فروش ماشین….

اینبار من هم بدم نمی آمد که از آنها جدا شوم.و واحد بالا را که به نام خودم بود بفروشم و یک خانه ی کوچکتر بخرم… و با پول ماشین هم می توانستم پیش قصد یک ماشین دیگه بدهم و ماشینی بردارم که بتوانم توی شهر باآن کار کنم….اینطور خیالم هم از بابت شهلا راحت تر بود…

از این گذشته نمی خواستم بیشتر روزهایم را جدا از او بگذرانم… مادرم و شوهرش خانه بودند.هر دو از دیدنم جا خوردند…سلام سردی گفتم و بی آنکه منتظر پاسخ باشم گفتم:ظاهرا ما با هم نسبتی نداریم جز یک شراکت ساده ،که اونم به امید خدا زودتر تموم می شه و هر کی می ره به راه و روز خودش…

مادر گفت:چیه ؟هنوز نرسیده توپت خیلی پره…حتما زنت پرت کرده…

– خواهشا با آوردن اسم زنم آتیشمو از اینی که هست تند تر نکن… اون زنی نیست که هر چی دلتون بخواد در موردش بگید…. اومدم واسه فروش ماشین تصمیم بگیریم….ماشین امشب می رسه…از فردا می ذاریم نمایشگاه… هر چه زودتر بهتر …

نا پدریم گفت:راستش رو بخوای حالا که فکر می کنم می بینم…

نگاه تند و تیزی به او انداختم:پشیمون شدی؟ دیدی وفا خودش کار کنه و جون بکنه بیشتر تو جیب تو می ره آره؟نه…من دیگه نیستم…

مادرم که به نظرم از زمین تا آسمون عوض شده بود با لحن سردی گفت:چه منتی سرمون می ذاری؟مگه کم از طرف ما به طرف تو اومده؟

خنده ام گرفت:واقعا که … باشه همین که شما می گین… تا اینجام ممنون ،از اول شما نصف سرمایه ی خرید ماشین رو گذاشتین… دستتون درد نکنه منم با جون و دل واستادم و کار کردم…از این به بعدش هر کی به راه خودش…

نا پدریم از نگاهش مشخص بود که دوست نداره این شراکت به هم بخوره. و این مادرم بود که آنگونه اصرار داشت.و من هم تا حدی نرمش نشان می دادم…همیشه خوب و خوش اخلاق نبودم….دیگر نمی گذاشتم با احساسم بازی کنند… هر چه کرده بودند کافی بود….حال همه ی دنیای من شهلایم بود،که به کسی اجازه نمی دادم نامش را بر زبان بیاورد….

پس از اینکه حرف آخرم را زدم وآن هم بردن ماشین به نمایشگاه بود،برخاستم:مینا کجاست؟

مادر نگران شد اما به روی خودش نیاورد:تو لیاقت اونو نداری همون بهتر که ازت جدا شه…بهتر از تو…

– شما راست می گی…الان کجاست؟

لحن تندم را که دید گفت:می خواستی کجا باشه ؟ خونه ی پدرشه…

نگاهی به هر دوی آنها انداختم:واسه اون همه دلبستگی که به این خونواده داشتم برا خودم متأسفم.. .از این به بعد هم نه اسم منو بیارید نه من اسمتونو میارم و یادتون باشه که خودتون خواستین….

و دیگر منتظر نماندم که مادر با نگاه تحقیرآمیزش براندازم کند…اشکی که پس از بیرون آمدن از خانه از چشمم جوشید را با سر انگشت پاک کردم…. او مادرم بود…عاشقش بودم اما اکنون…

به سراغ مینا رفتم،خاله در را برایم باز کرد…به درون رفتم تنها بود.پرسیدم:مینا خانوم تشریف ندارند؟

به پوزخندم اخم کرد:نه خیر… با داداشش رفته بیرون… کارت چیه؟

– اومدم ببینم تقاضای طلاق داد یا نه؟

روی کاناپه روبه رویم نشست:نه، فکر کردی با زرنگ بازی می تونی حق دختر منو بخوری؟

خشم در وجودم پیچید:کدوم حق؟خدایش خبر نداری دخترت چه گندی به زندگی من زده؟

– تو حق نداری در مورد او اینطوری حرف بزنی….من این حقو بهت نمی دم بهش تهمت بزنی…

– تهمت؟کدوم تهمت؟هنوزم نمی خوای زیر بار بری؟نکنه می خوای برم اون پسره که دختر نجیبتو بی حیثیت کرد بردارم بیارم تا باورت شه؟

– تو یه دروغگوی نامردی…می خوای با این تهمت ها از دادن مهریه شونه خالی کنی…

– ـ می دونم دردت مهریه نیست… اونقدر مال حروم جمع کردی که نیازی به اون مهریه ی کوفتی نداری…می خوای به این طریق بازم دخترتو به ریش من ببندی که شرمنده…سرم بره دیگه یه لحظه با اون هرزه زیر یه سقف نمی رم…بهش بگو بهتره هر چه زودتر قال قضیه کنده بشه…ظاهرا خودش موافقه و این شما هستین که زیر پانشینش می کنین که بگه مهریه می خوام و این غلطا…

– واقعا پرو شدی وفا… ازت انتظار نداشتم با من اینطوری حرف بزنی…

– چرا نداشتی؟اینکه می گم دخترت یه هرزست…

حرفم را قطع کرد:تو خودتم آنچنان آبِ پاکی نبودی… یادت رفته با کیا رفاقت داشتی؟چی شده که اون کثافت کاریاتو فراموش کردی؟

– فراموش کردم چون تازه فهمیدم که اون کارا عاقبتش چیه…از وقتی با شهلا آشنا شدم می فهمم که تو چه لجنی دست و پا می زدم و خجالت می کشم که بگم منم آدمم… اونقدر پاک و نجیبه که از همه ی زنها و دختر هایی که تو زندگیم بودن حالم به هم می خوره…

در همان حین بود که مینا از راه رسید … ازدیدنم به وضوح جا خورد … سلام آرامش را پاسخ دادمو پوزخندی زدم : به به خانوم کم پیدا … جواب تلفنم دیگه نمی دی …

نگاهی به مادرش انداخت و در حالی که کیفش راروی مبل می گذاشت تا خودش هم بنشیند گفت : ما که حرفامونو زده بودیم …

– آره … ولی ظاهرا همه چی رو فراموش کردی … اومدم یاد آوری … خانوم محترم… با زبون خوش از زندگی من و همسرم برو بیرون …. اگه می خوای که این دهنمو وا نکنم و چیزی در موردت نگم بهتره بی سر و صدا همه چی تموم بشه …

اخم کرد : چرا بی خود شلوغش می کنی ؟ گفتم که باشه …

– این باشه گفتنا و وعده ی سر خرمن دادنا به درد من نمی خوره … از این گذشته مثل اینکه مامان جونتون موافق نیستن و مهریه تونو می خوان … به صلاحته که خودت روشنشون کنی ….

مینا بلند شد : با من بیا .

راه اتاقش را در پیش گرفت نگاهی به خاله انداختم که با خشم زل زده بود به من .

به دنبال مینا رفتم .. وارد اتاقش شدیم : خب ؟ سریعتر باید برم .. شهلا نگران میشه …

روبه روم ایستاد … نگاه چشمان زیبایش غمگین بود … آرایش ملیحش صورتش رازیباتر از همیشه نشان میداد … نگاه از آن همه زیبایی گرفتم و گفتم : نشنیدی چی گفتم ؟

آه کشید : چرا …می خوام بگم خوش به حال شهلا …

– که چی ؟ بگو خوش به حال تو که همچین زنی داری … مگه من کیم که خوش به حال اون دختر بیچاره ؟ یکی که تا خرخره تو لجن فرو رفته بود و معلوم نبود به کجا می رسه ….

چشمانش به اشک نشست : چه جوری تونست تو رو اینقدر تغییر بده ؟

– با سادگیش … اون خیلی بی شیله پیلست … نشونم داد که وقتی تنهایی … وقتی بی کسی … وقتی گرفتاری … وقتی خوشگلی و کسی رو نداری هواتو داشته باشه … بازم می تونی پاک بمونی … من ازش خجالت کشیدم وقتی دیدم که با اون وضع زندگیش ، با وجود دختر بودنش چطور پاک مونده … چطور خواسته و تونسته که به گناه آلوده نشه …. به خودم اومدم … چرا من نباشم ؟ چرا تا یه گرفتاری واسم پیش می اومد به مشروب پناه میبردم ؟ چطور با اون رابطه های کثیف خودمو راضی می کردم … به چیِ یه زنِ هرزه دل خوش می کردم ؟ چطور واسه پول خلاف می کردم ؟ بار قاچاق جابه جا می کردم ؟ می بینی مینا ؟ من به تو اعتراف کردم که پیش خودت فکر نکنی منو به شهلا باختی … فکر نکنی چه گوهری از دست دادی … فکر نکن قصد دارم خودمو تحقیر کنم … نه … فقط می خوام بگم که من چی بودم و چطور به خودم اومدم واین بیدار شدنو مدیون کیم … می خوام بدونی موندنم پای شهلا واسه چیه … می خوام بدونی شهلا ارزش دوست داشته شدنو داره … ارزش اینکه یکی واقعا عاشقش بشه … یکی که تکیه گاهش بشه …

ناگه دستش را دور کمرم حلقه کرد و سر بر سینه ام گذاشت : اما منم دوستت دارم … دست خودم نیست … نمی دونم از کی … اما می دونم نمی تونم این حسو فراموش کنم …نمی تونم بی خیالت بشم …

اشکهایش پیرهنم را خیس می کرد … او را از خودم جدا کردم : بس کن مینا … من نمی تونم با تو بمونم … خواهش می کنم بفهم … درکم کن … من زن دارم … زنمو بیشتر از جونم دوست دارم …

– من که از تو توقعی ندارم … فقط باش … از من جدا نشو … قول می دم واسه زندگیتون سر بار و دردسرنباشم …

پوزخندی بر لبانم نشست : قول ؟ من چطور می تونم قولِ تو رو باور کنم ؟ تو همین الان داری زیر قولی که به من دادی می زنی … چرا باید قبول کنم ؟ نه دختر خوب … بهتره به فکر زندگیت باشی … وحید تو رو می خواد …

– خیلی پستی وفا … من هنوزم زن توام … چطور می تونی ..

عصبانی شدم … شانه هایش را گرفتم و با خشم گفتم : دیگه تکرارش نکن … تو زن من نیستی … من تو رو نمی خوام … می فهمی ؟ شرتو از زندگی من بکن …

به چشم هایم زل زد : اما بدون که برات گرون تموم می شه …

فریاد زدم : مثلا چه غلطی می کنی ؟ هان ؟

– شهلا رو ازت می گیرم … داغشو به دلت می ذار…

به صورتش سیلی زدم ..

– خفه شو هرزه …

در اتاقش به شدت باز شد و پیمان با حالتی غضبناک وارد شد : معلومه اینجا چه خبره ؟ وفا چه غلطی کردی ؟ به مینا چی گفتی ؟

هم قد و هم هیکل خودم بود … زیادی خشک و بد اخلاق بود … چشم در چشمش دوختم : همون که شنیدی پیمان خان … کلاهتو بذار بالاتر …

دست به یقه شد با من … به جرم حقیقتی که گفته بودم ………. حقیقتی که مطمئنا قادر به شنیدنش نبود .

مینا خودش را بین من و او قرارداد … از پیمان بیشتر از هر کسی می ترسید و من نمی دانم چطور توانسته بود به دور از چشم او چنان گندی به زندگی خودش بزند .

– داداش خواهش می کنم … وفا عصبانی بود یه چیزی گفت ..

شهاب با نگاهی خشم آگین خیره در چشمانم گفت : عصبانیم باشه باید بدونه داره چه غلطی می کنه ….

– مواظب حرف زدنت باش پیمان بی غیرت … مگه دروغ گفتم که آتیش گرفتی ؟

مینا شروع به گریه کرد … با نگاهش التماس می کرد حرفی نزنم . لعنت به من که نگفتم … که دلم برایش سوخت … لب فرو بستم و در مقابل فریاد های پیمان اتاق را ترک کردم … مینا به دنبالم آمد … به سالن رفتم پیمان همچنان اربده می کشید که صبر کنم تا حقم را کف دستم بگذارد … با خشم به طرفش برگشتم : چیه دور برت داشته فکر می کنی خیلی مردی ؟ خیلی غیرت داری ؟ نذار دهنمو باز کنم که معلوم نیست چی بگم …

دوباره به یقه ام چسبید … اینبار کار به کتک کاری کشید … هیچ کس نمی توانست ما را از هم جدا کند … نمی دانم جوش چه چیز را می زد وقتی که از ماجرا بی خبر بود … و مینا هم فقط برای خودش نگران بود … اینکه نکند پیمان بویی از ماجرا ببرد … دیگر جایز نبود که سکوت کنم … مینا هم که ظاهرا خیال نداشت با من به درستی تا کند … پس سکوتم را شکستم … پیمان بهت زده و ناباور به من و مینا نگاه می کرد .. .دلم به حالش سوخت … حالش خیلی خراب شد … او که خیلی ادعا داشت با حرفحای من چون آواری بر زمین فرو ریخت …

سرش را در میان دستهایش گرفت … تکرار می کرد که امکان نداره … آخه چطور ممکنه … و مینا و خاله رنگشان چون گچ به سفیدی می زد … طوری که منتظر بودم هر آن از حال بروند …

پیمان برخاست … چشمانش سرخ و پر از اشک بود … دوست نداشتم شکستنش را ببینم … شاید اگراینقدر اصرار نمی کرد بر گناهکاری من باز هم لب از لب باز نمی کردم .

به طرف مینا هجوم برد و به آنی زیر مشت و لگد گرفتش … . او را کنار کشیدم… صدای گریه ی مینا خانه را پر کرده بود … و خاله مرا نفرین می کرد …نمی دانم به کدام جرم ؟

مینا را بلند کردم . با خشم دستش را کشید و فریاد زد ازت متنفرم … برو گمشو از این خونه برو بیرون … دیگه نمی خوام ببینمت …

پوزخندی برلبم نشست : حق داری … خودم کردم … بایدم اینجوری جوابم رو بدی … نگاهی به خاله و پیمان انداختم : من می خوام ازش جدا بشم … اگه می خواید آبروتون بیشتر از این نره بی سر و صدا کار رو تموم کنید …

از خانه ی آنها خارج شدم … در حالی که نگران بودم که نکند پیمان بلایی بر سرمینا بیاورد .

*** شهلا ***

دلم خیلی برای بی بی تنگ شده بود …دوست داشتم صدایش را بشنوم … از صبح بارها با خودم کلنجار رفته بودم که با پدر تماس بگیرم و با بی بی حرف بزنم … یا نه … نمی دانستم پدرم چه برخوردی خواهد داشت … اما آنقدر دلتنگ بودم که شماره گرفتم … شماره ای که از خیلی وقت پیش به ذهنم سپرده بودم که شاید به وقت گرفتاری به کارم آمد …اما نمی دانستمکه … نیاز هم پیدا کنم نباید منتظر کمک او باشم .

وقتی صدای خش دار پدر در گوشم پیچید تمام تنم سرد شد … او همان بود که مرا نخواست … همان که حتی یکبار طعمآغوشش را نچشیدم … همان که یک بار هم مرا نبوسید … چشمانم لبریز از اشک شد … بغضم را فرو دادم : سلام .

لحظه ای مکث … برای اینکه با خودش فکر کند که دخترش را میشناسد یانه ….

با تردید گفت : سلام .

صدایم لرزید : می تونم با بی بی صحبت کنم ؟

نه اینکه نخواستم حالش را بپرسم … نه … نتوانستم … نتوانستم .

از اینکه تشخیص داد منم جا خورد این را از سکوتش فهمیدم …

– شهلا ؟

اشکهایم روان شد : از اینکه می بینی زندم تعجب کردی ؟ بی بیم کجاست ؟

لحظاتی گذشت تا صدای بی بی را شنیدم : کیه ؟ با من چیکار داره ؟ و صدای پدر : شهلاست …

صدای ناباور بی بی در گوشی پیچید : عزیز دلم … شهلا جان تویی مادر ؟

بغض نمی گذاشت حرف بزنم … صدای مهربانش چقدر به دلم نشست .

– شهلا .. مادر خودتی ؟

اشک هایم دیگر به اراده ام نبودند …

– بی بی جون سلام …

دل مهربانش با شنیدن صدایم جوشید و صدایش پر از بغض شد : دورت بگردم مادر … کجا رفتی که چشمام به در خشک شد ؟

– بریم بی بی می دونم که چی کشیدی … واسه منم رفتن و نیومدن سخت بود … حتما آقام گفته بهت ؟ گفته چی به سرم آورده ؟ گفته منو فروخته به یه غریبه ؟

بغضش ترکید: گفته مادر … گفته … الهی قربونت برم پشیمونه …

هرچه را می توانستم باور کنم جز این کلام را .. این غیر ممکنی بود که امکانش وجود نداشت . دلش را نشکستم گذاشتم باور کند که با ساده لوحی باورم شده که پدرم از کاری که با من کرده پشیمونه . حالش را پرسیدم و دیگر گلایه نکردم تا بیش تاز این ناراحتش نکنم … از حال و احوال زندگیمپرسید … از خریدارم … از اینکه خوشبختم یا نه ؟ و من از خوشبختی ام گفتم از خوبی وفا … از اینکه زندگیم زمین تا آسمان تغییر کرده … اینکه دیگر محتاج و در به در نیستم…. و خدا را شکر که سقفی بالای سردارم و حس امنیت که همیشه از آن محروم بودم … آدرسم را هم دادم … شاید … روزی … روزگاری گذرش به تهران می افتاد و سری هم به نوه اش می زد … کسی که خود بزرگش کرده بود .

حرف زدن با بی بی حالم را خیلی خوب کرد … حس سبک شدن … حس داشتن یک موجود عزیز که دوستم دارد و نگرانم هست .

تا آمدن وفا با انرژی بیشتری به کاره پرداختم و دیگر به افکار مزاحم اجازه ی ورود به ذهنم را ندادم

***

*** وفا

شماره ی پیمان را که دیدم با تردید کلید پاسخ را زدم … صدایش می لرزید : مینا خود کشی کرده … خودتو زودتر برسون بیمارستان …

متعجب بر جا نشستم : چی ؟ الان حالش چطوره ؟

– رسوندیمش بیمارستان … بیهوشه …

نگاهی به شهلا که آرام در کنارم خوابیده بود انداختم … حالم بد بود … زمزمه کردم : کدوم بیمارستان ؟

تماس را که قطع کردم شهلا با چشمانی نیمه باز گفت : چیزی شده ؟

موهایش را نوازش کردم و بوسیدمش : نه گلم … فقط …

هوشیار تر شد : چی ؟

– مینا حالش به هم خورده … راستش … خودکشی کرده … الانم بیمارستانه برم ببینم چطوره …

بلند شد نشست : طوریش که نشده ؟

به چشمان نگرانش نگاه کردم : نمی دونم … پیمان می گفت بیهوشه …

– آخه چرا ؟ یعنی به خاطر حرفای تو ؟

حال بدم با شنیدن حرفهایش بدتر شد… عذاب وجدان یقه ام را گرفت … من باعثش بودم … بلند شدم و سریع آماده شدم … شهلا هم با پایم تا حیاط آمد …

گفتم نگران نباش … زود بر می گردم .

– پس خبرم کن …

سفارش کردم تا در راقفل کند و از خانه زدم بیرون … صدای قفل شدن در را که شنیدم به راه افتادم . موتور نداشتم … بعد از تصادف تعمیرش نکرده بودم … می خواستم با آژانس بروم .

تا رسیدن به بیمارستان دلشوره امانم رابریده بود با اینکه تعلق خاطری به او نداشتم اما زنده بودنش برایم مهم بود … مخصوصا که عذاب وجداد دیوانه ام میکرد که به خاطر حرفهای من دست به خودکشی زده …

پیمان را در راهرو دیدم … تنها بود … روی نیمکت نشسته بود و سرش را در میان دستهایش گرفته بود با شنیدن صدای گام هایم بود که سر بلند کرد و سپس راست نشست وبا کمی تامل مقابلم ایستاد … چشمهایش سرخ سرخ بود … شاید تا قبل از آمدن من گریه کرده بود …

– الان کجاست ؟

با سر اشاره به اتاق روبه رویی کرد : الان یه کم بهتره …

اولین گام را که برداشتم گفت : مراعاتشو بکن .

این همان پیمان با این لحن نگران همان پیمان صبح بود ؟ همان که می خواست به قصد کشت مینا رابزند ؟

وارد اتاق شدم … چشمهایش بسته بود اما با ورودم گشوده شد … بی رمق و ناتوان ….

به کنارش رفتم … چشمانش درخشید و چانه اش لرزید …

کنارش ایستادم … دست لرزانش را آرام روی دستم گذاشت و نگاه پر از غمش را به چشمهایم دوخت …. او که گفت از من متنفر شده … دستم را نکشیدم تا بیش از این نشکند … اشکهایش بر روی گونه های رنگ پریده اش چکیدند … چقدر به نظرم رنجور و ضعیف آمد …

دستم را فشرد : چرا باهام اون کارو کردی ؟ نمی دونی باباجون چی به روزم آورد… چه حرفهایی بهم زد …

لب فرو بستم … خودش خواسته بود … چند لحظه بعد گفتم : فکر نمی کردم اینقدر احق باشی … چرا این کارو کردی ؟

– چون نابودم کردی … من… من می خواستم عوض بشم اما تو مهلت نمی دی … هرزه خطابم می کنی … آبرومو می بری …

دلم از غم نگاهش گرفت … من به او بد کردمو او به من بدتر … دستم را آرام پس کشیدم : خوشحالم که حالت خوبه …

– نه … خوب نیستم … کاش پیمان متوجه نشده بود و صبح جنازه ام را از اتاقم بیرون می بردند ….

– بس کن دختر … واقعا که ضعیفی ….

– من خیلی بد بختم وفا … احساس نا امیدی می کنم … من بازم این کارو می کنم و خودمو از دست این زندگی راحت می کنم …

نگاهم مات و بی حرکت به لبهای بیرنگش بود … آخر چرا ؟ دلیلش من بودم ؟ ای خدا من باید چه می کردم ؟ با این دختر لجباز و یکدنده که حرفم را نمی فهمد … درکم نمی کند …

نفسم را که تبدیل به آه شده بود بیرون فرستادم : می گی چیکار کنم ؟ موندن با من واست چه نفعی داره ؟

– به خدا دوست دارم … حتی با اینکه عاشق شهلا هستی …

دلم نمی لرزید از این اعترافش … من به عشق شهلا دلخوش بودم … امادلم به حالش می سوخت … بازهم این دلسوزی که در مقابلش کاری از دستم بر نمی آمد … کلافه اتاقش را ترک کردم… نگاهم در نگاه پیمان نشست … سرم را پایین انداختم و کنارش روی نیمکت نشستم … حالم بد بود … خیلی بد .

پیمان نگاهش را به صورتم دوخت: حالا می خوای چیکار کنی ؟

نگاهش کردم : باید چیکار کنم ؟ من نمی خوام باهاش بمونم .

– اما به نظر من خیلی دوستت داره … اگه بازم پسش بزنی …

بی حوصله گفتم : پیمان مینا از عشق من دست به خود کشی نزده … به خاطر اینکه همه باخبر شدید که ….

– اما وقتی تو اون حالت پیداش کردم و نیمه بیهوش بود همش تو رو صدا می زد … همش می گفت دوستت داره …

شنیدن حرفهایش زجرم می داد … و کارم را سخت تر می کرد … می ترسیدم دودلم کنند برای نگه داشتنش … آن هم از روی ترحم . اگر می ماند شهلا حتما آرامشش را از دست می داد و من باید مدام خودم را به او ثابت کنم … به اینکه او را بیشتر از مینا دوست دارم … به اینکه مینا اگر بماند هم کاری به کارش نخواهم داشت ….

با صدای مینا که به سرفه افتاده بود از فکر بیرون آمدم و به پیمان که به سمت اتاق می رفت نگاه کردم : خدا یا چیکار کنم ؟ اگه دوباره حماقت کنه و همه منو مسبب بدونن ؟

با سستی بلند شدم … به سمت اتاق رفتم … صدای مینا را شنیدم : وفا نموند ؟

پیمان گفت : بیرونه … کاش حسشو به خودت می فهمیدی …

به چهار چوب در تکیه دادم و نگاه مستاصلم را به آن دو دوختم ….. واقعا حس بدی پیدا کرده بودم … اینکه ندانم کدام راه درست ست ؟ از شهلا شرمنده نبودم چون می دانستم واقعا به مینا علاقه ای ندارم…

نگاه مینا متوجه من شد … نگاه غمگینش پر از اشک شد … لبخند تلخی بر لبانش نشست . و من با همان حس بد پاسخش دادم… پیمان به طرفم بر گشت : می خوای بمونی یا می ری ؟

مینا گفت : خواهش می کنم …بمون .

آنقدر مظلومانه این کلمه را گفت که دلم برایش سوخت … رو به پیمان سر تکان دادم : می مونم …

نگاه مینا درخشید … پیمان خونسرد و بی تفاوت اتاق را ترک کرد … به سوی تخت رفتم … روی صندلی کنارش نشستم … و نگاهش کردم .

چهره ی بدون آرایشش به نظرم زیباتر از همیشه بود . مثل مدتها پیش … که مینا اینطوری نبود … اینقدر بی بند و بار نشده بود … با خودم فکر کردم چرا هیچ وقت نخواستمش ؟ چرا به چشمم نمی آمد ؟ با اینکه همه ما را نامزد هم می دانستند ؟… همان وقت هایی بود که سرم با دوست دخترهایم گرم بود مینا هم رنگ عوض کرد … شاید من هم کم مقصر نبودم در اینکه مینا به این راه کشیده شد ..

نفس شبیه آهم را بیرون فرستادم .

مینا گفت : می ذاری بمونم ؟

بی حوصله گفتم : آخه بمونی که چی بشه ؟ من زن دارم … خیلی هم دوستش دارم … دلت میاد زندگیشو خراب کنی ؟ درسته که اول با تو ازدواج کردم اما این ازدواج یه قرارداد بود بین من و تو … و البته به نفع تو و ضرر من .

– می دونم … حق با توئه … و همین کارات .. همین مردونگیات منو وابستت کرد … من از همه نا مردی دیده بودم و تو در حقم مردونگی کردی … کاری که هیچ کس ممکن نبود بی چشم داشت واسم انجام بده .

– خوب جوابمم دادی …

– خواهش می کنم اینقدر تلخ نباش وفا … من کاری به زندگیت با شهلا ندارم … بذار بمونم … همین که اسمت روی من باشه برام کافیه … من بهت ثابت می کنم که اونقدرام که تو فکر می کنی بد نیستم …

فقط نگاهش کردم … به راستی که برای اولین بار در مورد مینا بر سر دو راهی ماندم …

***

*** شهلا ***

بالاخره مینا از وفا جدا شد و من از این بلا تکلیفی نجات پیدا کردم .. . دیگر مطمئن بودم که وفا همه جور هوایم را دارد و پای من ایستاده … فقط نمی دانم چرا اینقدر به هم ریخته و کلافه ست .. حس می کنم با همه ی سعیش برای بی تفاوت بودن نمی تواند خود دار باشد . چند بار دیدم که سیگار کشیده اما به روی خودم نیاوردم… با همه ی مهربانی هایش حس خوبی به رفتارش ندارم … مثل اینکه حس کنی عزیزترینت دارد برایت نقش دوست داشتن را بازی می کند … و من هم که خود دار … سخت بود برایم حرف زدن و پرسیدن در این مورد … صبر می کردم تا خودش به حرف بیاید .. برایم بگوید که از چه دلگیرست ؟ و آرزو می کردم هر چه باشد جز اینکه از جداشدن از مینا ناراحت نباشد .

کامیون به فروش رفت و وفا توانست با سهمیه ی خودش ماشینی دیگر بخرد و در کارخانه ی پخش مواد غذایی با آشنایی قبلی مشغول به کار شود … هر روز صبح زود از خانه بیرون می رفت و ساعت ده شب به خانه بر می گشت … از این نظر خیلی خوشحال بودم … اینکه هست و من از تنهایی نمی ترسیدم … تنهایی ترس نداشت و خانواده اش بودند که باعث ترسم می شدند اما با وجود وفا دیگر نمی توانستند به من کاری داشته باشند . او هوایم را داشت .

روزهایم را که پر از وقت بیکاری بود در خانه ی هما خانم می گذراندم … هم کمکش می کردم هم از تنهایی بیرون می آمدم و وفا هم دیگر به رفت و آمدم به آنجا ایراد نمی گرفت .

نزدیک به عید بود و روزهایم اگر چه تکراری بودند اما پر از عشق بودند … وفا هم بهتر شده بود . اما هنوز هم گاهی بیجهت عصبانی بود و از عالم و آدم شاکی .

آن روز….

به همراه هما خانوم از آزمایشگاه بیرون آمدیم او خندان بود ومن ناباور و شگفت زده … من به زودی … مادر … می شدم … خدای من .

به پیشنهاد هما خانوم یک جعبه شیرینی هم خریدم تا وقتی این خبر را به وفا می دهم دهانش را هم شیرین کنم. .. هنوز گیج و منگ بودم … چه حسی می توانستم داشته باشم ؟ یک حس غریب … حسی تازه و نو که باید با آن کنار می آمدم .

نیمی از جعبه ی شیرینی را در ظرفی ریختم و به هما خانوم دادم تا برای بچه ها ببرد … و خودم به خانه رفتم نیاز به فکر کردن داشتم . به اینکه چگونه باید این خبر را به وفا بدهم ؟

صدای به هم خوردن در اکه شنیدم بی اراده از جا پریدم … وفا بود … نمی دانم چرا آنقدر در رامحکم کوبید به هم . وارد شد … با نگاه اول حس کردم خیلی عصبانیه …. نمی دانستم از چه … اما بود … با نگرانی سلام گفتم . نگاهش را بغاز هم دزدید : سلام …

– خسته نباشی …

در رابست و زیر لب تشکر کرد و به سمت آشپز خانه رفت … گفتم : چیزی می خوای ؟

– تشنمه …

بطری آب را از یخچال برداشت و یک نفس نصف بیشتر آب خنکش را نوشید …

چقدر دلم می خواست بدانم چرا آنقدر افروخته و بد اخلاقه … با این حساب اصلا نمی توانستم موضوع آزمایش و جواب مثبتش رو به او بگویم .

آمد بیرون نگاهی به من انداخت : چیه ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی ؟

وقتی عصبی می شد تلخ می شد و من عادت کرده بودم .

– هیچی .. می خوام بدونم واسه چی اینقدر ناراحتی ؟

– کی گفته من ناراحتم ؟

– ظاهرت که اینطور نشون می ده …

– خب که چی ؟ باید اصول دین بهت پس بدم ؟

از لحن تندش ناراحت شدم و لب فرو بستم . به سمت آشپز خانه رفتم : شام می خوری ؟

– نه … می خوام بخوابم … اگه اشکال نداشته باشه .

جوابش را ندادم … ممکن بود همه ی ناراحتی اش را بر سر من خالی کند .

رخت خوابش را پهن کردم . لباس هایش را عوض کرد و به حیاط رفت …و من مدام ذهنم درگیر این بود که چه شده است .

آمد و یکراست به اتاق رفت … و من در هال ماندم و به ظاهر مشغول تماشای تلوزیون شدم . اما فکر نا آرامم حالم را بد می کرد . مرا باش که می خواستم او را خوشحال کنم … و ناگه با به یاد آوردن بچه ای که قرار بود چند وقت دیگر به ما اضافه شود دلم فرو ریخت … اگر وفا نخواهدش ؟ اگر مخالف آمدنش باشد ؟

سرم را به پشتی تکیه دادم و چشمهایم را بستم … صدایش را شنیدم … نا مهربان بود : مگه نمی خوابی ؟

دلخور تر از آن بودم که بخواهم بروم و کنارش بخوابم .

جوابش را ندادم .

آمد بالای سرم ایستاد . چشم گشودم و نگاهش کردم . اخم کرده بود : چته تو ؟ چرا جواب نمی دی ؟

– چی بگم که به مذاقت خوش بیاد ؟

– شهلا حوصله ندارما … سر به سرم نذار … با من اینجوری حرف نزن .

– ای بابا … چه جوری حرف زدم مگه ؟ اصلا معلومه چته ؟ چرا ناراحتیتو سر من خالی می کنی ؟

– به خاطر توئه … پیش مادرم بودم … همش از توبد می گن … هنوز تو رو نمی خوان … نمی دونم چیکارشون کنم … بهم زخم زبون می زنند …

مقابلش ایستادم : خب ؟ حتما آقا پشیمون شده ؟

– حرف نزن … چی چی رو پشیمون شده … حالم گرفته میشه دیگه … چرا باید در حق من و زن و زندگیم اینجوری باشن ؟

حالا نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت و نگران … به چشمهایش خیره ماندم …

مثل همیشه با نگاه به چشمانم کم کم آرام شد … اخمهایش باز شد و نگاهش را پایین انداخت …

به درون اتاق برگشت و در همان حال گفت : نمی تونم بشنوم کسی در مورد خانومم بد بگه … دیوونه میشم .

به طرفم برگشت و دستش را به طرفم دراز کرد…به طرفش رفتم … مثل همیشه عطر نفسهایش … گرمای وجودش و نوای آرام قلبش آرامم کرد … با این همه باز هم یک حس ناخوشایند افکارم را احاطه کرده بود که مرا قدرت فرار از آن نبود .

***

*** وفا ***

به او که کنارم آرام خوابیده بود نگاه کردم … خواب به چشمانم نمی آمد … از اینکه قضیه ی مینا را به او نگفته بودم از خودم عصبانی بودم … او نمی دانست مینا از من جدا نشده … من برای آرامش خودش این را از او مخفی کرده بودم اما عذاب وجدان دروغ گفتن خیلی به من فشار می آورد … تا پیش از این خیلی راحت می توانستم دروغ بگویم اما از وقتی خدا شهلا رابه من داد دیگر خجالت میکشیدم دروغ بگویم … مخصوصا به خودش … موهای نرمش را که روی گونه هایش ریخته بود کنار زدم … چه معصوم و دوست داشتنی بود … لبخندی بر لبانم نشست چقدر دوستش داشتم … اما با یاد آوری مینا و خواسته اش باز هم اخم بر پیشانیم نشست …

وقتی تماس گرفت و از من خواست به دیدنش بروم حس خوبی به او نداشتم … اما به خودم قول داده بودم که به او فرصت دهم تا بدی هایش را برای خودش جبران کند …نمی خواستم من باشم که او را به سمتی که ممکن بود برود سوق دهم … به دیدنش رفتم … خودش را آراسته بود … در یک کلام خیره کننده … برای اولین بار بود که نتوانستم به راحتی نگاهم را بگیرم … اما با یاد آوری چشمان شهلای شهلایم نگاهم را گرفتم و اخم کردم : زودتر کارتو بگو می خوام برم …

ـ می دونی که دوهفته دیگه عروسی سمانست …

– خب ؟

– دلم می خواد … من و تو مثل یه زن و شوهر واقعی تو مجلس …

اخمم بی اراده بود : که چی بشه ؟ مگه قرار نشد از من توقعی نداشته باشی ؟

– این که توقع زیادی نیست .

– از نظر تو نیست … اما از نظر من هست … این میشه اولیش و تازه شروع میشه … گفتم به شرطی می ذارم بمونی که هیچ خواسته ای نداشته باشی . از این گذشته وقتی شهلا رو نمی خوان منم تو مراسمشون شرکت نمی کنم …

– این چه حرفیه تو برادر بزرگترشی … مگه میشه تو مراسم نباشی ؟ خانواده ی داماد مهیار نمی گن چی شده که نیستی ؟

– سمانه باید فکر اینجاشم می کرد … وقتی برگشت و به صورت شهلا سیلی زد باید فکر اینجارم می کرد .

– اما تو نمی تونی اینقدر خود خواه باشی …

– مینا با من بحث نکن … گفتم نه یعنی نه … نه میام نه می خوام که با تو باشم …

دست در جیبم کردم و پولی را که برایش کنار گذاشته بودم بیرون آوردم …او به این پول نیازی نداشت اما من وظیفه ی خودم می دانستم که تأمینش کنم چون هنوز اسماً همسرم محسوب میشد و نمی خواستم حرفی پشت سرم باشه …

پول را نگرفت و گفت : من بهش نیازی ندارم … باشه پیش خودت …

بی توجه به حرفش آن را روی میز گذاشتم و بر خاستم مقابلم ایستاد : واقعا نمیای ؟

به چشمان زیبایش نگاه کردم : نه … دیگم اصرار نکن.

دستش را روی سینه ام گذاشت : هنوزم از من بدت میاد ؟

بدم نمی آمد … اما حس خوبی هم نداشتم . برای فرار از نگاهش از او فاصله گرفتم : من دیگه می رم …

– مامان اینا فکر می کنند تو …

به طرفش برگشتم : خب ؟

– فکر می کنند تو … منو دوست داری …

پوزخندی زدم : حتما تو چرت و پرت تحویلشون دادی ؟

سرش را پایین انداخت : کاش اینقدر دوستت نداشتم …

به او نزدیک شدم : مینا … من نمی تونم … از من توقع نداشته باش … هنوزم دیر نیست … وحید تو رو می خواد …

اخم کرد : همه ی حست به من اینه که منو بدی به یکی دیگه ؟

– متاسفانه همینطوره … کاش می تونستی درک کنی .

بی خدا حافظی از خانه بیرون آمدم . هرچه می کردم نمی توانستم رفتار بهتری با او داشته باشم … حس خیانت در مقابل شهلا دیوانه ام می کرد … کاش می توانستم به او بگویم …

خیلی سریع راه پله ها را پایین آمدم و از خانه خارج شدم … خیلی دور نشده بودم که مادرم تماس گرفت … یادم نمی آمد کی به دیدنشان رفته بودم … او هم کم و بیش بی خیال من شده بود … سر سختانه شهلا را نمی خواست . و تا نمی خواست من هم دیگر با آن ها صاف و یک رنگ نمی شدم .

پاسخ دادم … صدایش در گوشی پیچید … جواب سلامم را به سردی داد … و پرسید کجایی ؟

گفتم دارم می رم خونه . کاری دارید ؟

– می خوایم در مورد عروسی سمانه حرف بزنیم مهیار و خونوادش فرداشب میان خونه … گفتم بهت بگم پاشی بیای اینجا ..

– چرا باید بیام ؟

– خب معلومه … به خاطر خواهرت …

– خواهرم به خاطر من چیکار کرده که به خاطرش بخوام کاری بکنم ؟ این خواهر همون کسیه که به صورت شهلای بی گناهم سیلی زد …

– خوبه خوبه … شهلای بی گناه … خوب ازش قدیسه ساختی …

– من نساختم … هست … لطفا پای اونو وسط نکشین .

– یعنی تو می خوای به خاطر اون دختره ی بی سر و پا آبروی خواهرت رو زیر پا بگذاری ؟

با خشمی آشکار گفتم : اون دختر همه ی کس و کار منه … بهش توهین نکن .

– توهین کنم چه غلطی می کنی ؟

– ببین مادر من … من به مینا هم گفتم … پامو تو مراسم عروسی سمانه نمی ذارم … هیچ انتظاری از من نداشته باشین …

بعد هم گوشی را قطع کردم… هنوز چند دقیقه نگذشته بود که نسرین جون تماس گرفت… او هم حرفهای مادرم را تکرار کرد و من نمی دانستم چرا دست از سر من و زندگیم بر نمی دارند … من که کاری به آن ها نداشتم چرا آن ها نمی گذاشتند به زن و زندگیم دلخوش باشم ؟ نسرین جون تلخ تر از همیشه بود … با زه نامزد پیمان و اصل و نصبش را به سرم کوبید و شهلا را تحقیر کرد …و من با دلخوری و عصبانیت تماس را قطع کردم …

دوباره به شهلا نگاه کردم … نمی دانم چرا با اینکه به خاطر توهین هایی که به خودش شده بود ناراحت بودم آمدم و عصبانیتم را بر سر خودش خالی کردم …. دلم برای معصومیت نگاهش می سوخت و همان نگاه چشمان زیبایش بود که مرا آرام کرد …. آرام بوسه ای بر پیشانی اش نشاندم … به راستی که عزیز ترین شده بود برایم . نه می خواستم و نه می توانستم کسی را به او ترجیح دهم .

یکی دوساعت دیگر باید می رفتم سر کار و نمی خواستم بیدارش کنم .

آرام بلند شدم و اتاق را ترک کردم . پس از دم کردن چایی صبحانه ی مختصری خوردم و لباس پوشیدم و با نگاهی دیگر به شهلا که بیدار نشده بود خانه را ترک کردم …

همزمان با خروج من از خانه بود که در خانهی هما خانوم هم گشوده شد و نگاهم را متوجه خود کرد … خودش بود و پسرش علی …

– سلام هما خانوم … حالتون خوبه ؟ و با علی دست دادم .

لبخند مهربانی زد : سلام آقا وفا … تبریک می گم .

تعجب کردم : تبریک بابت؟

خندید : انشاالله که قدم خیر داشته باشه … نمی دونی چقدر خوشحال شدم …

از چه حرف می زد ؟ قدم کی خیر داشته باشد ؟

گفتم : ببخشید متوجه نمی شم …

حالا نوبت او بود که تعجب کند : یعنی شهلا جون بهتون نگفته ؟

با کنجکاوی پرسیدم : چی رو باید بگه ؟

خندید : امان از این دختر خجالتی …پس بذار من بگم و مشتلق بگیرم از شما … به سلامتی تا چند وقته دیگه پدر میشی …

مات به دهانش خیره ماندم … پدرم می شدم ؟ پس چرا شهلا به من حرفی نزد ؟ آه آن جعبه ی شیرینی درون یخچال … من لعنتی نذاشتم … من همه چیز را خراب کردم … به او فرصت ندادم…

ندانستم چطور از آن ها خداحافظی کردم و به سمت خانه به راه افتادم … من پدر میشدم ؟ بچه ی من و شهلا ؟ زنی که عاشقش بودم ؟ خدای من … بهتر از این نمی شود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x