رمان هیلیر پارت ۱۹

5
(28)

 

 

 

 

 

گور باباش!

اون قدر خسته و له و داغون بودم که فقط دلم می خواست ریلکس کنم.

 

لباسامو یکی یکی درآوردم گذاشتم گوشه اتاق، رفتم توی حموم، وانو پر آب گرم کردم بعد از یک روز تخمی و خسته کننده که تموم استخونامو خورد کرده بود آروم خوابیدم توی وان و ریلکس کردم.

 

آخیش…

ایران…

یه قفس زنگ زده آهنی که بهش عادت کرده بودم! می رفتم ازش بیرون، پرواز می کردم، با پرنده های وحشی، شاهینا و عقابا بال می زدم و آزادی رو توی تک تک رگ و پی ام حس می کردم و بعد…

باز شب بر می گشتم تو قفسم!

بهش خو کرده بودم!

دوستش داشتم…

جای دیگه ای خوابم نمی برد!

 

****

 

 

قرمز خونی، امروز حالم خیلی خوب بود، قلبم می خواست از شدت احساسات منفجر بشه! این رنگ کاملا مناسب امروز بود! یه لباس تابستونی و راحت، تا کمر تنگ بود و بعد یه عالمه چین میخورد تا پایین زانو. با یه کمربند که از پشت پایپیونش کرده بودم.

 

آفتاب بی جونی از بین ابرای پاره پاره گاهی وقتا می تابید به جنگل و از لا به لای درختا خودشو رد می کرد و به سختی می رسوند به علفای وحشی روی زمین!

 

مثل قصه های سیندلایی از همون در که زدم بیرون زدم زیر آواز و رفتم طرف اعماق جنگل…

 

 

 

 

از خونه دور شده بودم، ایستادم وسط درختا، چشمامو بستم و سرمو گرفتم بالا….

 

آفتاب می تابید روی شونه ها و موهام و گرمشون می کرد. صدای گنجیشکا، پرنده های وحشی و دارکوبا به گوش می رسید.

 

نفس عمیقی کشیدم، زیر لب یکی از قطعه های موتزارت رو زمزمه کردم و روی پنجه های پام بلند شدم ریز ریز شروع کردم حرکات باله رو با چشم بسته انجام دادن.

 

اون قدر هوای خنک، افتاب کم جون و صدایهای اطراف برام دلچب بود که حتی بدون کفش باله بودن اذیتم نکرد.

 

غرق شدم تو دنیای خودم، توی مکمل بودن قرمزی دامنم و سبزی فضا، توی پخش شدن موهام توی باد. توی احساس آزادی تزریق شده بین رگ و پی ام، توی حس امنیتم از خونه، از آشنا بودن اکسیژنی که نفس می کشم…

 

آروم آروم آهنگو زیر لب زمزمه می کرم.

بعد از نمیدونم چهار یا پنجمین چرخش بود که ذره های ریز بارون روی موها و صورتم رقصو متوقف کردم و با ذوق به آسمون خیره شدم.

 

آفتاب رفته بود و حالا ریز ریز داشت بارون می اومد، بارونی که کم کم رنگ و بوی پاییز به خودش می گرفت.

 

تو رویای تصور پاییز این جنگلا بودم که یه چیزی لبخندمو از روی لبم پاک کرد.

یه جور سنگینی نگاه…

 

سرمو که گرفتم پایین با دیدن چیزی لا به لای درختا از ته دل جیغ کشیدم!

 

 

 

 

 

یه آدم، یه مرد قد بلند لا به لای درختا بود.

 

ولی ای کاش فقط همین بود، یه تفنگ بزرگ شکاری رو به سمتم نشونه رفته بود. آن چنان اخمی کرده بود و فکشو جوری بهم فشار می داد که مطمئن بودم اگه تکون بخورم شلیک می کنه!

آروم آروم و قدم به قدم بهم نزدیک می شد تا جایی که لوله تفنگش دو متر بیشتر با من فاصله نداشت.

با ترس دستامو گرفتم بالا و گفتم:

 

-تو کی هستی!؟

 

مرد بدون این که از چشمام چشم برداره، بدون اینکه حتی پلک بزنه از بین دندوناش غرید:

 

-اونی که سوال می پرسه تو نیستی!

 

آب دهنمو قورت دادم و خواستم یه قدم برم عقب که داد کشید:

 

-تکون نخور!

 

خواستم حرف بزنم که ماشه رو با غیض کشید و از لا به لای دندوناش غلیظ گفت:

 

-خفه شو!

 

آن چنان نفرتی توی چشمای سیاهش بود، آنچنان بیزاری ای از خودم وسط مردمک های مشکیش حس می کردم که مطمئن بودم حتما شلیک می کنه.

 

ترسیدم…

اگه می مردم هیچ کس نمی فهمید!

برای اولین بار از تنها زندگی کردن وسط جنگل ترسیدم…

 

 

 

 

بر عکس حس خوبی که چند دقیقه قبل داشتم الان همه تنم یخ کرده بود و احساس نا امنی و بی چارگی می کردم.

 

در مقابل مردی که مسلح بود من هیچ دقاعی نداشتم، هیچی! مثل یه قناری کوچولویی بودم که بین دندونای گرگه، یه فشار کافی بود تا…

 

حالا می فهمیدم عادل و ساشا چی می گفتن، این که جنگل خطرناکه و ممکنه یه آدم نا اهل پیدام کنه و وسط نا کجا آباد یه بلایی سرم بیاره… کاش به خرفشون گوش داده بودم، کاش… کاش…

 

-صاحب اون ویلای سفید کیه؟

 

به زور لبای خشک شده امو باز کردم و گفتم:

 

-منم!

 

مثل یه بازجو سخت و بی انعطاف گفت:

 

-دیگه کی باهاته؟

 

-خودمم. فقط خودم! تنهام…

 

نفسشو با حرص داد بیرون، چشماش مثل چشمای مار بودن، آدمو جذب می کردن، نمیتونستی ازشون چشم برداری.

با خشم خندید و گفت:

 

-پس تنها میمیری!

 

و دیدم، توی چشماش واقعا دیدم که میخواد شلیک کنه!

پس این آخرین لحظه زندگیم بود؟ بدون رسیدن به آرزوهام؟

یه قطره اشک از چشمام چکید و چشم بستم…

 

صدای بلند شلیک تفنگش پرنده هارو از روی شاخه ها پروند…

همه جا سیاه شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x