رمان هیلیر پارت ۲۰

4.7
(22)

 

 

 

 

سوزش بی امانی توی گردنم حس کردم، جیغ خفه ای کشیدم و افتادم روی زمین و از درد به خودم پیچیدم!

 

دستمو گذاشتم روی گردنم، گره دستمال گردنم متلاشی شده بود، با کوچک تری لمسی افتاد…

 

عوضی کثافت…

به من شلیک نکرده بود، به گره دستمال گردنم که به اندازه چند سانت اون طرف تر از شاهرگم بود شلیک کرده بود…

 

چشمام پر از اشک بودن، حتی توان نفس کشیدن نداشتم، مرگو با چشمای خودم دیده بود.

واقعا یه میلی متر مونده بود که بمیرم! یه میلیمتر….

 

دستمو اوردم پایین، گردنم زخم شده بود، گلوله گردنمو خراش داده بود و رد شده بود.

با دیدن خون قرمز کف دستم به خودم لرزیدم و ضعف کردم…

 

-لَشتو جمع کن و خوب گوش بده ببین چی میگم….

 

صدای نحسش از بالای سرم بلند شد. به سختی سر بلند کردم، تموم هیکلم می لرزید…

 

ممکن بود حالا که از شلیک مستقیم نمردم از ترس و ضعف و افت فشار خون بمیرم!

 

 

 

 

بی اون که ذره ای دلش به حالم سوخته باشه بی رحم بالای سرم ایستاده بود و بازم تفنگو نشونه رفته بود طرفم…

 

توی چشماش هیچ دلرحمی ای نبود، واقعا می تونست منو بکشه…

واقعا ممکن بود بمیرم…

 

-یک هفته بهت فرصت میدم دختر، جل و پلاستو جمع می کنی، ویلاتو خراب می کنی و دست اخر مثل روز اولش جنگل منو تحویل میدی و گورتو گم می کنی…

 

جنگل اونو؟ از کی تاحالا جنگل اختصاصی شده بود.

 

چشمام سیاهی می رفت، نقطه های سیاه جلوی چشمام می رقصیدن و به سختی قیافه یارو رو می دیدم…

 

-این جا جنگل منه. دیگه این اطراف نبینمت وگرنه یکی از گلوله های روس اصلم رو حروم وسط ابروهات می کنم!

 

نمی فهمیدم چی میگه، میشنیدم ولی درکی از چیزی که می گفت نداشتم.

پلکام بسته می شدن و صداشو از زیرآب میشنیدم:

 

-تایمرت از همین الان فعال شده! دکمه اتو بزن وگرنه دیگه زنده نمیمونی که وسط جنگل دلقک بازی در بیاری…

 

چند لحظه بی حرف نگاهش کردم و بعد نا خود آگاه همون جا روی چمنا چشمام بسته شد و همه جا توی تاریکی و بی خبری و بی حسی فرو رفت….

 

 

 

 

با حس یه چیز تیز روی دستم کم کم هوشیار شدم.

به سختی تونستم چشمامو پیدا کنم و کنترلشونو بگیرم توی دستم و بازشون کنم.

 

همه جا تار و تیره بود، تموم تنم خیس بود، تموم تنم درد میدکرد، گردنم می سوخت و حالت تهوع داشتم.

 

چند تا پلک زدم که جلوی چشمام واضح شد. یه کلاغ دیدم که نشسته کنار دستم و هی بهش نوک می زنه….

 

ترس برم داشت، دستمو تکون دادم که کلاغه پرید…

به سختی چرخیدم و خیره شدم به آسمون، خورشید غروب کرده بود، به شدت هوا ابری بود و بارون می بارید و ترسناک تر از همه…

 

حدود ده تا کلاغ بالای سرم چرخ می زدن، مثل لاشخورایی که بوی جنازه به به مشامشون رسیده بود…

 

با ترس توی جام نیم خیز شدم، بارون بی امان می بارید. تموم تنم کوفته بود… معلوم بود خیلی وقته این جا به حال خودم رها شدم.

 

به آنی همه چیز یادم اومد و دوباره از یاد اوری اون لحظه لرز تموم تنمو گرفت…

اون عوضی حتی منو نکشونده بود یه جایی که از بارون در امان باشم..

بغض نشست توی گلوم…

ببین چقدر این جا مونده بودم که دورم کلاغ و لاشخور جمع شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.

 

 

 

به سختی از جا بلند شدم، گریه ام گرفته بود، سردم بود، ضعیف شده بودم و سرم گیج می رفت…

 

اون عوضی بهم اولتیماتوم داده بود برم و گورمو گم کنم.

گفته بود یک هفته بهم وقت میده جوری برم که هیچ ردی ازم نمونه… جوری که جنگل برگرده به همون حالت قبلش…

 

راه افتادم سمت جایی که حس شیشمم بهم می گفت مسیر خونه امه.

خودم هیچ درکی از موقعیت مکانی و زمانی نداشتم!

 

حتی ممکن بود الان موقع طلوع خورشید باشه و من از دیروز صبح این جا بی جون و مرده افتاده باشم…

 

اشکام بین قطره های بارون گم می شد، بی رمق فقط می رفتم سمت خونه…

فقط باید تا توی خونه دووم می اوردم…

بعدش خودم خودمو جمع و جور می کردم…

 

بارون لامصب بی امان می بارید، هوا داشت تاریک و تاریک تر می شد.

یکم که رفتم جلو خونه امو دیدم.

رنگ سفیدش توی گرگ و میش هوا مثل یه فانوس دریایی راهنماییم می کرد.

 

باید رفتم سمت خونه خودم اما نمیدونم چرا!

واقعا نمی فهمیدم حماقت تا کجا، خودمو درک نمی کردم برای چی راهمو کج کردم سمت اون کلبه…

کلبه ای که می دونستم حالا صاحبش کیه.

 

تموم عقلم می گفت برگرد، قلبم نهیب زد باید باهاش حرف بزنم… این منو یاد یه چیز اشنا مینداخت… ولی یادم نمی اومد چی.

پا تند کردم سمت کلبه!

 

 

 

از خونه من تا اون کلبه راهی نبود.

خیلی زود رسیدم جلوی آلونکش و در تکیه دادم به چهارچوب در …

 

موش اب کشیده شده بودم، انگار از زیر دوش اومده باشم بیرون.

 

موهام چسبیده بود به صورت و گردن و دستام.

لباسم گلی بود و از لبه هاش شر شر ب می چکید…

رنگم هم شده بود شبیه مرده ها.

البته شبیه مرده ها که بودم، بیشتر بهشون شبیه شدم.

 

سرم پایین بود و به سختی می تونستم سر پا بایستم.

دستمو بردم بالا و کوبیدم به تخته چوبی که به جای در کارگذاشته بود.

 

نمی دونستم بین این همه صدای بارون و بعضا رعد برق میشنوه یا نه.

نمی دونستم اصلا این جاست یا نه.

اصلا باز می کنه یا میخواد اذیتم کنه. هیچوپیش زمینه ای از رفتارش نداشتم، هیچی!

 

سرم پایین بود که درو باز کرد…

نیم بوتای سیاه و خاکی و بزرگش جلوی دیدم قرار گرفت.

شلوار سیاهش بی نظم رفته بود توی نیم بوتش و چیزی بجز سیاهی از پشت سرش پیدا نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x