رمان هیلیر پارت ۲۲

4.7
(22)

 

 

 

 

 

از جا بلند شدم و رفتم جلوی در، در کنار شیشه ها بود. سرمو کردم بیرون و گفتم:

 

-چیه؟

 

با خشم اومد طرفم.

پوست گندمی روشنی داشت و موهای خرمایی خت تا زیر چونه اش که شلختگی جالبی داشت.

 

ابروهای کشیده و پر، چشمای درشت و کشیده سیاه که یه حالت خمار داشتن. چشماش خیلی خاص بود. برای یه مرد، اونم همچین مردی، این چشما زیادی خوشگل بودن.

 

یه ته ریش، یا نه، بهتر بود بگم ریش هم رنگ موهاش روی صورتش بود و لبای درشتش چهره اشو تکمیل کرده بودن!

جذاب بود!

همه چیزش حتی بینی ای که یکم قوز داشت هم به صورتش می اومد و جذابش کرده بود!

 

یه رکابی سفید تنش بود که عظلات برجسته بازوها و ترقوه و… و… خدای من… چرا؟…!

 

نگاهم نشست روی دستا و گردنش. چه بلایی سر این آدم اومده بود؟

یه عالمه زخم، یه عالمه جای سوختگی، زخمای قلوه کن شده و جای بخیه روی دستا و گردنش بود.

 

حواسم به خط خطیای تنش پرت بود، رسید جلوم و گفت:

 

-مگه نمیخوای گورتو گم کنی؟

 

ابرویی بالا انداختم و نگاه از زخماش گرفتم، دوختم به چشماش و مصمم گفتم:

 

-خیر! این جا خونه منه، خریدمش، سند محضری و مهر و امضا شده دارم و خیلی هم دوستش دارم به هیچ عنوان دوست ندارم از این جا برم!

 

 

 

 

می دیدم که با هر حرف من دستش مشت و مشت تر میشه و صورتش سرخ و سرخ تر!

یه قدم اومد جلو و من یه قدم رفتم عقب تر.

 

از چشمایی که لحظه به لحظه سرخ تر می شد و از قدی که حالا با یه پله بالا اومدن بلند تر شده بود می ترسیدم.

یه پله دیگه هم اومد بالا و از بین دندونای بهم فشردش گفت:

 

-تو غلط می کنی!

 

نمیدونم اون جسارتو از کجا اورده بودم، این مرد صبح با فاصله میلیمتری از شاهرگم شلیک کرده بود. هنوز جای زخمش می سوخت، نمیدونم چطوری این قدر با دل و جرئت شدم که گفتم:

 

-غلطو تو می کنی که منو تهدید می کنی!

من از این جا نمیرم. ناراضی ای؟ خیلی حضور من بهت فشار میاره؟

کاری نداره که!

چهارتا تیر و تخته جمع کن و ببر آلونکتو جای دیگه بساز!

هم منو راحت می کنی هم خودتو.

منم به اندازه تو از همسایه داشتن بیزارم و… و… !

 

چرا تبر توی دستاشو ندیده بودم؟

یهو چشمم افتاد بهش و دهنمو بستم!

لال شدم!

کارم تموم بود!

 

 

 

تهدید وار گفت:

 

-خب…! داشتی می گفتی! که من، منی که ده ساله این جام به خاطر خونه تخمی تو که مثل قارچ سبز شده وسط جنگلم چهارتا تیر و تخته جور کنم و برم آلونکمو یه جای دیگه بسازم! خوش خوشانتون نشه بانو؟

 

صداش خیلی ترسناک بوو، بم و مردونه، تبرشو برد بالا و گفت:

 

-گوش کن بچه! فقط یه بار تکرارش می کنم، بعد وارد عمل میشم! من این جا ده سال تنها و بی هیچ بنی بشری زندگی کردم. این جا، این جنگل تا جایی که از بالا برسه به دریا و از این اطراف تا لب جاده ها مال منه! می فهمی؟ مال من! قلمرو منه! هیچ بشر دو پایی حق ساختمون سازی نداره، هیچ کسی!

 

نمیدونم چرا واقعا توی این موقعیت حساس و خطرناک یاد سگا افتادم که دور تا دور قلمروشون می شاشیدن!

اینم لابد شاشیده بود که جنگلو جزء اموال خودش می دید!

با تمسخر گفتم:

 

-سندت کو؟

 

تبرشو از این دست به اون دستش داد و گفت:

 

-سندم؟ سند من این تبره، تفنگمه، کلتمه، اره برقیمه، معتبر هست؟

اخرین باره بهت میگم، یک روز از اون یک هفته گذشته، فقط شیش روز وقت داری گورتو گم کنی که چشمام به چشمات دیگه نیوفته! داری میری خونه اتم یا خودت ببر.

لطف می کنم و خسارت درختایی که بریدی و جنگلی که ریدی توش رو ازت نمیگیرم.

 

 

من واقعا کاپ شجاعت لازم بودم!

شجاعت نبود، بیشتر شبیه خریت بود این حرفم ولی پوزخند زدم و گفتم:

 

-یالا! با تبرت بزن نصفم کن، با اره برقیت، با تفنگت آبکشم کن! این طوری من میمیرم و از شرم راحت میشی.

در غیر اون صورت به هیچ وجه از این جا نمیرم. این جا جای مورد علاقه امه.

 

پوزخند زد، یه قدم اومد جلو و گفت:

 

-میری دختر خانم! روزگارتو سیاه م یکنم اگه نری!

 

به نشونه برو بابا براش سر تکون دادم و گفتم:

 

-دور تا دور خونه دوربین داره. خش روی من بیوفته صد تا صاحب پیدا می کنم. خود خونه هم، هم دوبین داره هم شنود. اسپیکرا و مانیتوراشم این جا نیست، تهرانه.

 

داشتم کصشر تفت می دادم! کدوم دوربین بابا! کدوم اسپیکر! کدوم شنود. آدرنالین واقعا داشت با من چیکار می کرد!؟

 

البته شخص رو به روم هم به تخمش نبود، نیشخندی زد و گفت:

 

-پس واقعا موندنی شدی؟

 

سری به نشونه آره تکون دادم که تکونی به تبرش داد، یه قدم دیگه هم بهم نزدیک تر شد و گقت:

 

-پس خودت خواستی! هر اتفاقی بیوفته تقصیر خودته!

 

 

 

حرفش بوی تهدید می داد، چشماش بی پلک زدن خیره به من بود و لباشو بهم فشار می داد.

 

برای بار اخر تبرشو توی دستش به جا کرد و عقب عقب رفت.

فکر کردم میخواد بره خونه اش اما پیچید سمت راست، ایستاد رو به روی شیشه های خونه. پوزخند زد و خیره توی چشای من یهو تبرشو برد بالا و محکم کوبید به شیشه!

 

جیغ خفه ای کشیدم و دستمو گذاشتم روی دهنم، از ترس چند قدم رفتم عقب… یا خدا… این دیگه کی بود؟

 

شیشه محکم بود، با دفعه اول بی نهایت ترک برداشت اما نشکست، اما با ضربا دوم پودر شد و ریخت روی زمین.

 

اون عوضی بی اون که معطل کنه رفت سراغ شیشه بعدی.

جوری با تبرش محکم می کوبید توی شیشه ها، جوری وحشی و رام نشدنی به نظر می رسید که انگار از دل فیلمای ترسناک اومده بیرون.

مثل وحشیا داد کشید:

 

-هنوز نمیخوای بری نه؟ نمیری؟ تو غلط می کنی که نمیری! اگه نری همین جا چالت می کنم!

 

یه حالت هیستریک داشت، انگار تموم خشمی که توی قلبش دفن کرده بود رو خالی می کرد روی شیشه های خونه. با این که ترسیده بودم اما سماجت کردم. یه جورایی شده بود یه رقابت برام. نمی خواستم جلوی این مرد کم بیارم…

دست به سینه شدم و گفتم:

 

-نمیرم! بزن چهار ستون این خونه رو بیار پایین! روی خرابه هاش زندگی می کنم اما نمیرم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x