رمان هیلیر پارت ۲۴

4.6
(33)

 

 

 

دستمو پس کشیدم. لمس کردن مردی که روانی بود و اینطوری به خودش می پیچید حماقت بود.

 

حافظه امو مرور کردم تا اسمی ازش یادم بیاد اما هیچ اسمی نبود، نمی دونستم باید چی صداش بزنم.

تک سرفه‌ای کردم و گفتم:

 

-آقا…؟

 

هیچ عکس العملی نشون نداد. از همینش میترسیدم.

از طرفی دلم براش می سوخت، داشت عذاب می کشید، می خواستم کمکش کنم…

 

توی فیلما دیده بود با کسایی که رفتاراشون هیستریکه و به خودشو نمیان چیکار می کنن. یا آب سرد می پاشن روشون یا بهشون سیلی می زنن!

و من جرئت هیچ کدومو نداشتم! هیچ کدومشو!

ناچاراً دوباره صداش زدم:

 

-آقا… هوی…

 

خیر! هیچی به هیچی . باید دلو می زدم به دریا… قلبم توی دهنم می کوبید و عقلم نهیب می زد فرار کن!

 

جرئتمو جمع کردم، نه آب سرد و نه سیلی، باید از یه چیز کم تر شروع می کردم.

دوباره دستمو بردم بالا و آروم بازوی عضلانی و برجسته اشو لمس کردم.

 

پوستش گرم بود و به خاطر زخما نا هموار… همون لحظه که دستم با پوستش تماس پیدا کرد گفتم:

 

–آقا با شمـ…

 

نمیدونم چی شد، اصلا درکی از اتفاقی که در کسری از ثانیه افتاد نداشتم. فقط به خودم که اومدم کف زمین خوابیده بودم و گلوم اسیر دستای اون مرد شده بود و برای یه ذره اکسیژن بال بال می زدم…

 

 

 

 

دوتا پرتگاه سیاه و بی انتها، دوتا سیاهی مطلق با خشمی که مهار نشدنی بود به من زل زده بودن. مرد خیمه زده بود روم. انگشتاشو حلقه کرده بود دور گلوم و با دندونایی که بهم می فشردشون گفت:

 

– عوضیا! می کشمش تا بهتون ثابت بشه. می کشمش! مثل یه مگس می کشمش.

 

حماقت کرده بودم اما یکم دیر فهمیدم چقدر ابعاد این حماقت بزرگه.

من به محض دیدن خطر باید ازش فرار می کردم تا نرسم به این جا! به یک قدمی پرتگاه مرگ.

باید همون ثانیه اولی که وسط جنگل به هوش اومدم سوار ماشین می شدم و فرار می کردک تهران.

باید حتما گزارش یه دیوونه فراری رو به پلیس می دادم تابیان و ببرنش تیمارستان.

 

ولی من حتی خیلی دیر فهمیده بودم که این مرد دیوونه ست.

وقتی که داشت منو می کشت و با کسای دیگه حرف می زد.

اه لعنتی. من باید به جای دویدن به سمت خطر و دلسوزی براش فقط دمم رو میذاشتم رو کولم و در می رفتم.

 

اما دیر شده بود.

حسش می کردم.

می فهمیدم خیلی دیر شده.

 

 

 

 

فرشته مرگ رو می دیدم بالای سرم پرسه می زنه و با لبخند به دست و پا زدنا و تقلاهام نگاه می کرد و نفسای آخرمو میشمره.

حسش می کردم که دقیقه های آخره.

 

هیچ وقت به نحوه مرگ خودم فکر نکرده بودم. فکر می کردم قطعا تا قبل از سن شصت هفتاد سالگی قرار نیست سراغم بیاد. فکر می کردم برای مردن خیلی جوون باشم. من احتمالاتو در نظر نگرفته بودم. تنها تصمیمی که درباره مرگم گرفته بودم این بود که قبل از این که زمین گیر بشم و یه بار بشم رو شونه های بقیه خودمو بکشم.

 

اما حالا، درحالی که برای یه جرعه هوا دست و پا می زدم فقط می تونستم به افکار خودم بخندم. من، دلیار، تو سن بیست و چهار سالگی داشتم به دست یه مرد دیوونه و وحشی می مردم.

 

اخر راه بود. اخر بهار زندگیم.

باشه! مجبور بودم قبولش کنم! دست و پا زدن نتیجه نمی داد. فقط وحشت بیخودی بود و باعث می شد با درد بمیرم.

دست از تقلا کردن و بیخودی نفس نفس زدن برداشتم و عضلات منقبض شده امو شل کردم. خیره شدم تو سیاهی چشمای قاتلم.

خدایا من فقط دلم برای این مرد سوخته بود. تو قرار بود برای مهربونی پاداش بدی. قرار نبود به عنوان پاداش جونمو بگیری. ولی باشه طوری نیست. اینم یه جور مردنه دیگه.

 

تسلیم شدم. چشمامو بستم و اجازه دادم دستای مرد سند مرگمو امضا کنه و نقطه پایانم رو بذاره.

نقطه… پایان!

 

 

◄●● روییــــــــــن ●●►

 

 

– تو خالقی رووین. تو با انگشتات زندگی میبخشی.

 

غریدم:

 

-دهنتو ببند پیری! میبینی؟ با همین سر انگشتام دارم زندگی کسی رو میگیرم! با همین انگشتای زندگی بخش…

 

-تو خالقی…. خالقی… خالقی…

 

داد زدم:

 

-نیستم…. نیستم… من قاتلم..

 

و دیگه صدایی نبود. توی یه آن همه جا سکوت شده بود. صداهای توی سرم خفه شده بودن. بلاخره تنهام گذاشه بودن.

به خودم اومدم و تازه متوجه اطرافم شدم…لعنت…

 

بین انگشتام گلوی اون دختربود.

دختر دیگه تلاشی نمی کرد، دست و پا نمی زد، سعی نمی کرد دستامو از دور گلوش باز کنه. همونطور خیره تو چشمای من چشماشو بست…عضلات منقبض تنش کرخت شدن و خودشو سپرد دست من..

و دیدم! دیدم که تسلیم شد!

 

من ادمای زیادی رو کشته بودم، نظامی و غیر نظامی… پیر، جوون، زن، بچه…

مردن همه شون یه ویژگی مشترک داشت!

همه شون عاشق زندگی شون بودن!

 

 

 

همه شون تا ثانیه آخر تلاش می کردن زنده بمونن. حتی اگر با گلوله آبکش شده بودن بازم می خواستن بلند شن و از کسی کمک بگیرن.

همه شون بی خایه هایی بوئدن که مثل کنه چسبیده بودن به زندگی رقت انگیز و مزخرفشون و هیچ جوره دلشون نمی خواست بمیرن.

 

من دیده بودم با چشمای خودم که تا لحظه آخر جون می کندن و بعد خیره تو چشمای من، قاتلشون، جون از تنشون می رفت و چشماشون خالی از روح می شد.

 

مردن شجاعت می خواست.

و این دختر شجاع بود!

سریع دستامو از دور گلوش باز کردم. اگه می خواست بمیره پس لایق زندگی بود.

 

فورا با حجوم اولین قطره های اکسیژن و زندگی به ریه هاش تا حد مرگ به سرفه افتاد.

من مبهوت بودم. هیچ وقت قرار نبو بکشمش! حداقل نه الان.

قرار بود اول تهدیدش کنم و کاری کنم گورشو گم کنه و دست اخر اگه نرفت بکشمش. اما اونا… اونا تحریکم کرده بودن. لعنت به اونا…

 

تقریبا روی شکمش نشسته بودم. حتی فرصت نکردم بلند شم. دختر توی یه آن به خاطر سرفه های خشک وحشتناکش نیم خیز شد و توی یه حرکن آنی یه دستشو گذاشت روی شونه ام. در همون حال که سرفه می کرد بالا تنه اشو تکیه داد به من و سرشو گذاشت روی سینه ام!

 

نفهمید چیکار کرده! هیچی نفهمید!

فقط سرفه می کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x