رمان هیلیر پارت ۲۵

4.5
(27)

 

 

 

 

 

چطور می تونست به من این قدر نزدیک بشه؟ نمی ترسید؟ چندشش نمی شد؟ حالش بد نمی شد؟

 

هاج و واج بودم، سنگینی مختصر تنش که بهم تکیه کرده بود، پیشونیش که روی سینه ام بود، نفسای بی امان و پشت سر همش و گرمای تنش گیجم کرده بود.

نمی تونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.

 

از لحظه ای که دختر این کارو کرده بود حتی نفس هم نکشیده بودم. هنوز تو بهت بودم که یه دفعه دختر هم زمان با سرفه بلند به گریه افتاد. صدای بلند گریه اش مبهوت ترم کرد.

من هیچ وقت قافلگیر نمی شدم اما الان…!

دختر ما بین سرفه هاش با گریه بریده بریده گفت:

 

– شد… د…دوبار…!

 

یه صدای دیگه توی اعماق وجودم بلند شد

 

– نگاه کن رویین! اون زنده ست. زیر دستای تو جون گرفته! بنواز… نوازشش کن…

 

حتی نمی تونستم به صدای توی وجودم بگم خفه شه. آغوش نا خواسته و عجیب دختر بعد از این که سعی کرده بودم بکشمش گیجم کرده بود.

 

 

 

 

مشت کوچیک و ظریفش نشت روی سینه ام. یه بار.. دوبار..سه بار…

با هق هق گفت:

 

– قراره.. روزی دوبار…منو تا یه قدمی…مر.. مرگ ببری و نکشی؟ خدا لع..لعنتت کنه.

 

گرمای دستش نشست روی شونه ام. دقیقا روی اون زخم لعنتی.. دقیقا روی هزار تای دیگه از اون زخمای لعنتی.. روی تن تیکه و پاره ام.

این بار یه صدای دیگه بود:

 

-اخ! ببین! این طوری بهم عشقتو ابراز کن … من این طوری دوست دارم.. دردشو حس می کنی؟ دردشو توی تموم جونت حس کن. عشقتو با درد به من ابراز کن… درد! یه عالمه درد! از اونا که فلجت کنه!

 

نفسام به شماره افتاده بود.

دوباره گفت:

 

– میدونی چیه؟ تو… آخ…

 

سرفه هاش این بار دردناک تر بود.

 

– تو همش ..لب و دهنی..! فقط ادعایی! یه قاتل قلابی!

 

با لمس آغوشش، با گریه هاش، با تسلیم شدنش، با حرفاش کیش شده بودم که یه دفعه سرشو گرفت بالا….

چشماش…اصیل ترین خاکستری ای بود که توی عمرم دیده بودم…

مات شدم! کیش و مات!

 

 

 

 

به خودم اومدم و با شدت دخترو هولش دادم و از جا بلند شدم.

به نفس نفس افتاده بودم. تموم تنم رعشه گرفته بود.

دوباره افتاد روی زمین و آخ آرومی زمزمه کرد. با عصبانیت انگشت اشارمو گرفتم طرفش و گفتم

 

– گوش کن بچه. من دیوونه ام. اگه نمی خوای بمیری همین الان گورتو گم کن. همین الان.

 

و با عجله از بین شیشه خورده ها و ویرونه ای که توی سالن خونه اش درست کرده بودم زدم بیرون.

صداها.. صداها دوباره داشتن به سمتم هجوم می اوردن. دوباره داشتم دیوونه می شدم.

 

به جای کلبه راهمو کج کردم سمت برکه.این التهاب احمقانه چی بود؟

این سوزش توی چشمام برای چی بود؟

لرزش دستام، صداهای وحشیانه و بی نظمی که میشنیدم.

هیچ کدومو درک نمی کردم. هیچ کدومو نمی فهمیدم. گندش بزنن

 

یه چیزی درست نبود. جیغای وحشیانه اون توی سرم. قهقهه سرخوش اون پیری سکوت و نبود صدای اون کثافت! حتی اینا هم غیر طبیعی بودن.

همه چیز ریخته بود بهم و مسببش اون دختر بود.

باید هر چه زود تر از این جا می رفت

 

 

 

وسط راه بی توجه به سوزی که هوا داشت لباسامو در اوردم و وقتی رسیم به برکه حتی یک ثانیه هم مکث نکردم.

 

با یه شیرجه پریدم توی آب.

 

برای صداهای توی سرم و سوزش چشمام نمی تونستم کاری بکنم ولی حداقل این التهاب تخمی رو کم می کردم.

شنا کردم سمت ته برکه و روی زمین سنگی و صافش نشستم.

 

تاریکی و سکوت مطلق اطرافم حتی یذره هم ترس به دلم نمینداخت. بهش نیاز داشتم.

به سرمای اب که تموم تنمو در بر بگیره و تا مغز استخونم یخ بزنه.

باید جای دستا و نفسای اون دخترو پاک می کردم.

 

نمیدونم چرا چشمام این قدر می سوخت. شاید داشتم به حول و قوه الهی کامل کور می شدم. گه توی این زندگی که این قدر متزلزل بود.

 

اصلا لعنت به اون روزی که از پادگان اومدم این جا. در اولین قرصت باید بر می گشتم به همون سگدونی. این جا با روح من غریبه بود. این دختر، وسایل خونه اش، صداش، رفتارش، همه چیز این جنگل لعنتی و مهمون نا خونده و مزاحمش با روح من غریب بود.

 

من آدم خشونت و فحش و جنگ بودم. ابن جا برای روح من مثل زندان بود.

یا من باید بر می گشتم پادگان، یا این جا رو می ردم پادگان شخصی خودم.

 

 

 

 

به خاطر تموم شدن اکسیژن به طرف بالا شنا کردم. سرمو با شتاب از آب اوردم بیرون و با نفس نفس به ظلمات اطرافم خیره شدم. خوب نبود. هیچ خوب نبود. نه چیزی از التهابم کم شده بود و نه صداهای مغزم خفه شده بودن. اون قدر گر گرفته ودم که حتی ممکن بود اب بخار بشه.

 

با عصبانیت شنا کردم به سمت کنار برکه.

اگه این وضعیت ادامه پیدا می کرد دیوونه تر می شدم. وضعیتم خطرناک می شد.

 

****

 

تفنگم روی شونه ام بود و داشتم با لبخند می رفتم شکار. با هر قدمی که بر می داشتم علفا زیر پام خشک می شدن. انگار که من از خودم مرگ متصاعد می کردم. هر چیزی توی ده قدمی من بود می افتاد روز زمین و می مرد.

تفنگم ذوق زده بود، بوی خون، بوی قتل به دماغش خورده بود.

 

“حس می کردم از وجودم زندگی عبور کرد تو بند بند بودنم خورشید طلوع کرد

تو دشت طلایی پروانه ها یه دختر

میون بوته ها اروم گلا رو بو می کرد.”

 

یه دفعه یه حسی بهم گفت بایستم و ایستادم.

بوی یه شکار خوب، یه زندگی شاد به مشامم خورده بود. صدای نفسها و صدای تپشای یه قلب رو میشنیدم. صدای هدف بعدی رو!

اروم اروم رفتم جلو و پشت یه درخت کمین کردم. تفنگم از شوق داشت می مرد.

 

“توی اخرین جنگ خورشید و سرخی

طلای لبخندم شد غروب رنج ”

 

دیدمش! دیدمش!

شکارم جلوم بود! دقیقا جلوی جلوم!

یه گوزن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x