این که چقدر صحنه بدی یود و چقدر گریه کردم بماند… ولی فهمیدم قصدش این نبود که آزارم بده، فقط می خواست ناهارشو جور کنه که دست بر قضا آهوعه اومده بوده جلوی خونه من.
حواسم به تک تک کاراش بود، اون گوشتی که کباب کرده بود می دونستم مزه زهرمار میده. نه نمک زده بود، نه فلفل، نه آبلیمو، هیچی! اهوبود ولی مزه سگ می داد!
من برای خودم یک ساعت پیش قبل از حمام پاستا درست کرده بودم، با این حال که خیلی خوشمزه بود اما کلی ازش موند!
رویین ولی همون سگو یه عالمه درست کرد و تا تهش خورد!
پشمام سوخته بود!
بازومو ماساژ می دادم و به این فکر می کردم که حالا باید چه غلطی بکنم؟
اگر می خواست همین طوری شکار کنه اولا که نسل تموم حیوونارو منقرض می کرد، دوما من روانی می شدم!
همین الانشم برای آهوی بیچاره یه چشمم اشک بود یه چشمم خون!
ولی دیدم!
اون روی قاتل رویین رو دیدم بلاخره!
این که ذره ای مکث نکرد، این که اصلا عذاب وجدان نداشت…
ولی یه چیز دیگه ای هم دیدم….
یه چیز خیلی مهم!
انزجار!
نفرت از خودش و کارش رو هم توی چشماش دیدم!
قبلا دیده بودم وقتی بهش میگم قاتل و وحشی کیف می کنه و خوشش میاد ولی وقتی امروز به اون آهو شلیک کرد… توی چشماش انزجار رو دیدم!
رویین از خودش و از کارش متنفر بود!
از این که قاتل بود متنفر بود! دوستش نداشت! من چشماشو دیدم…
پلکی زدم و ازش نگاه گرفتم. یه آن دیدم بازوم اندازه یه کف دست داره سبز میشه!
دستت بشکنه مرتیکه گوریل! ببین با بازوی نحیفم چیکار کردی!
از جا بلند شدم! اصلا به کیرم که داشت سگ می خورد و یه نقاب کیری زده بود به صورتش! به من چه!
حداقلش این بود که دیگه نمی خواست منو از جنگل بندازه بیرون! امروز بین صحبتاش گفته بود حالا که موندی پس پای عواقبش وایسا! این یعنی خب موندی دیگه! کاریت نتونستم بکنم! اصلا بمون به کیرم! ولی کونت هم پارس!
بین صحبتاش یه چیز دیگه ای هم گفته بود البته! گفته بود خودت و سازات برین به جهنم!
این یکم تفکر بر انگیز بود!
از سازای من حرصش می گرفت؟
برای چی؟
قبلا دیده بودم چجوری به پیانوم نگاه می کنه.
مثل نگاه یه فرد دیابتی به کیک خامه ای!
شونه ای بالا انداختم و رفتم توی اتاقم تا یه چیزی تنم کنم و باز برم حمام! یکم از خون اون آهوی بیچاره روی پاهام پاشیده بود و داشت روانیم می کرد.
یادم به اون صحنه که افتاد دوباره اشک جمع شد توی چشمام! الهی بمیرم… چقدر نگاهش معصوم بود…
*
خب حالا همه چیز بهتر شده بود. حمام کرده بودم، لباسای تمیز پوشیده بودم و موهامم جمع کرده بودم بالای سرم و نشسته بودم پشت پیانو!
موفق شده بود یه چهارچوب برای کاتایا طراحی کنم.
توی حمام یهویی به ذهنم رسیده بود. اومدم بیرون و فورا ویسشو گرفته بودم تا یادم نره!
ویسو پلی کردم! سکانس اول درباره بازی یه عالمع بچه کوچولو و ریزه میزه توی پارک بود! باید خیلی شاد می بود…
با لبام زمزمه می کردم و هم زمان تند تند می نوشتم و با پیانو اونایی که نوشته بودم رو می نواختم!
گاهی وقتا از لذت سرمو تکون می دادم و لبخند می زدم. یه موسیقی چند ثانیه ای شاد برای بازی هم محله ای های کاتایا! پر از شر و شور و شیطنتن… موزیکش حتی به خودمم انرژی مثبت می داد…
چشمامو بسته بودم و داشتم چند ثانیه اولیه اشو می زدم.
اما همین که چشمامو باز کردم از توی تاریکی بیرون دوتا چشم خشمگین و براق دیدم که داره نگاهم می کنه!
مثل موشی که اغوای چشمای مار شده نمی تونستم ازش نگاه بردارم.
نمی تونستم نبینمش…
از جا بلند شدم و رفتم طرفش…
خیره بود به پیانو، به من نگاه نمی کرد…
درو باز کردم و صداش زدم:
– رویین؟
اصلا بهم نگاه هم نکرد. ایستادم جلوش. قدم تا یکم بالا تر از سینه اش بود.
از بالای سرم به پیانو نگاه می کرد.. پرسیدم:
– پیانو بلدی؟
چشماش جمع شد…. آروم لب زد:
– من خالقم!
خالق؟
برام خیلی عجیب بود چنین نگاهی اونم از آدم خشنی مثل رویین! جوری به پیانو نگاه می کرد که می تونست فلز رو آب کنه.
دستاشو آورد بالا و نگاهشون کرد.
پر از زخم، پر از پینه، و خیلی خیلی بزرگ! آروم تر گفت:
– اینا دستای یه خالقن…. نوازشگرن!
داشتم نگرانش می شدم! انگار مجنون شده باشه!
عجیب بود که بیشتر از این که بخوام نگران خودم باشم نگران رویین بودم.
دستشو گرفتم و آروم لب زدم:
– دنبالم بیا…
این کار غلط بود! ممکن بود منو بکشه! بهم ثابت شده بود که ثبات اخلاقی نداره و دیوونست. اما با این حال یه چیزی وادارم می کرد ببرمش سمت پیانو! انگار یه نیروی درونی مجبورم می کرد! دست خودم نبود! انگار که عروسک خیمه شب بازی شده باشم.
عجیب تر رفتار رویین بود! نگاه از پیانو نگرفت، دنبالم اومد توی خونه…
دیگه نگاهش خشمگین نبود. انگار به آخرین کپسول اکسیژن نگاه می کنه و وسط خلاء گیر افتاده
عقب عقب راهنماییش کردم و پرسیدم:
– میدونی این چیه؟