هی سکانس به سکانس گذشته کیریم می اومد جلوی چشمم! سکانس به سکانس به مرگ نزدیک تر می شدم و از مرگ دورتر!
یه حال کثافتی داشتم!
فقط می تونستم داد بکشم!
فقط داد می کشیدم!
هر کس از این جا رد می شد شاید فکر می کرد رد رومی چیزیه و یکی رو دارن شکنجه میدن!
دلم می خواست میتونستم گریه کنم!
کاش یه دختر بچه چهارده ساله ابله بودم که با دوست پسرش کات کرده بود و فکر می کرد زندگیش توی همون نقطه به پایان رسیده!
درد داشتم! انگشتام درد می کردو قلبم درد می کرد! مغزم درد می کرد! چشمام درد می کرد!
کل زندگیم درد داشت!
گلوم خراش برداشت و به سرفه افتادم.
سنگینی نگاهی رو حس می کردم.
چرا نمی مردم من؟
خدا برای چی زنده نگهم داشته بود؟
برای این که گه بزنم به جنگلش؟
سرمو گذاشتم بین زانوهام و از شدت درد نالیدم.
دردی که نبود!
صدام رفته رفته بلند تر شد…
خاطرات کشنده تر…
بوی سوختگی می پیچید توی بینیم! انگار به تازگی قوی سیاهم رو آتیش زده باشن!
رو به نابودی بودم! چیزی نمونده بود که پودر بشم! متلاشی بشم! تجزیه بشم که آن یه حجم گرم بهم نزدیک شد…
دستای گرمی پیچیده شدن دور بدنم…
و سرم روی یه حجم گرم و تپنده قرار گرفت…!
آغوش…
دنیا بوی یه آغوش گرم گرفت!
یه نفر بغلم کردم بود و سرمو گذاشته بود روی قلبش!
صدای قلبشو دوست داشتم! صداهای توی سرمو خفه می کرد!
دستاشو دوست داشتم! خاطراتی که بهم حمله کرده بودن رو فراری می داد.
انگار یه ناجی مهربون اومده و هیولاهای زیر تختم فرار کردن! پر شدم از امنیت…!
پر شدم از گرما… از یه صدای یکنواخت و خاص… صدای تپش! صدای زندگی…
انگشتاش فرو رفت بین موهام و موهامو نوازش کرد….
منِ نوازش ندیده عقده ای رو با سر انگشتاش جادو کرد… یه عطر ملیح و خنک که منو یاد میوه های تابستونی مینداخت بینیمو پر کرده بود.
صدای لرزون و ترسیده ای اروم کنار گوشم پچ پچ کرد:
– هیششششششش! بسه رویین! ببین با خودت چیکار کردی…!
با خودم چیکار کرده بودم؟
یه نوازنده رو تبدیل کرده بودم به یه قاتل بالفطره! من علیه خودم مرتکب جنایت شده بودم!
یکی میومد منو با آغوشش از خاطراتم نجاتم می داد….
ولی چرا یکی نمی اومد منو از دست خودم نجات بده؟
– آروم باش! چیزی نیست!
نه چیزی نبود!
کلا هیچی نبود! خلاء بود! اکسیژن نبود!
ده سال بود که توی خلاء مثل سگ زندگی کرده بودم….
نفس عمیقی کشیدم. پر شدم از اکسیزن با رایحه میوه های تابستونی…
– خوب میشی رویین! خوب میشی…
چقدر غم انگیز بود حرفش!
چقدر با نا امیدی گفته بود!
حس بیمار سرطانی ای رو داشتم که سرطان متاستاز کرده به مغز و ریه و خون و کلیه و پروستات و هزار جای دیگه اش! رو به مرگه! عزرائیلو با چشماش میبینه! و بعد یه نفر میاد با چشمای اشکی و صدای لرزون لبخند غمگینی می زنه و نگاه آحرو بهش میندازه و میگه خوب میشی!
هم خودش هم بیمار میدونن داره کس میگه! ولی حس خوبی میده!
منم حس خوبی داشتم!
– حالت خوب میشه… دوباره مثل قبل میشی…
یعنی می شد؟ یعنی این صدای دخترونه و نازک داشت راستشو می گفت؟ یعنی خواب نبود؟ یعنی باید باور کنم آلان از منجلاب کشیده شدم بیرون؟ یعنی باور کنم دیگه در امانم؟ یعنی باور کنم حالم خوبه؟
خواستم تکون بخورم که دستاش مانعم شد. کنار گوشم لب زد:
– بمون رویین. هیچ جا هیچ خبری نیست… همه چیز آروم و امنه! همه چیز سر جای خودشه…
خوب بلد بود رامم کنه…
چشمامو بستم و اجازه داددم تموم ریه پر بشه از عطر تابستونی ناجیم…
بهش اعتماد کردم!
وقتی این قدر با اطمینان می گفت همه چیز خوب میشه، همه چیز درسته و سر جاشه پس بود!
اجازه دادم گرمای دستاش اقیانوس منجمد تنم رو آب کنه… اجازه دادم حضورش، وجودش پوچی درونم رو پر کنه، اجازه دادم با صدای قلبش ضربان قلبم یکی بشه…
همه جا سکوت شده بود… حتی توی سرم!
قشنگ بود! از این سکوت قشنگ نهایت استفاده رو کردم و خوابیدم!
توی آغوشی که شده بود ناجیم!
واییییییی.😍❤❤❤❤❤❤❤