◄دلـــــــــــــــــــیار►
سرشو توی آغوشم گرفته بودم و اون قدر نوازشش کرده بودم تا خوابید!
دلم براش می سوخت…
با شنیدن صدای فریاد دردمندش متوجه شده بودم و اومده بودم این جا…
یکم دور تر از کلبه اش روی زمین افتاده بود و سرشو محکم گرفته بود بین دستاش و مشخص بود از سر درد فریاد می کشه…
حس می کردم دارم یه بچه بی پناه رو می بینم که زیر بارون شدید مادرشو گم کرده. هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد…
قلبم تیکه و پاره شد وقتی این طوری دیدمش…
دیگه اون لحظه برام مهم نبود که کیه، هزار بار سعی کرده منو بکشه، مرموز و بد اخلاقه و روی تنش پر از زخمه… دیگه برام مهم نبود که یه قاتله… فقط می دیدم که داره زجر می کشه!
وقتی بغلش کرده بودم آروم شده بود…
اون قدر آروم که حتی توی آغوشم خوابید…
یعنی هیچ کس نبود این بچه رو بغل کنه تا به این روز نیوفته…؟ آخه چرا این طوری زندگی می کرد؟
چند بار وسط این جنگل بی در پیکر این طوزی شده بود و به خودش آسیب زده بود و هیچ کس نبود به دادش برسه؟
خیره شدم بهش…
موهای لختش از لا به لای انگشتام سر کشی کرده بودن…
ابروهاش هنوز به حالت درد توهم گره خورده بود…
حالتش این قدر ترحم بر انگیز بود که دلم می خواست روی تموم زخماش مرهم بذارم…
شاید به ظاهر یه مرد سخت و غیر قابل انعطاف بود که فقط از خودش خشونت نشون می داد، اما با یه آغوش ساده آروم می شد… خوابش می برد…
نسبت بهش کنجکاو شده بودم.
نمی دونستم چه بلایی سرش اومده که شده اینی که الان هست!
شخصیتش شدیدا جذبم می کرد..
از طرفی توانایی ای که ازش دیده بودم اجازه نم یداد بی تفاوت بشینم…
کسی که می تونستت اون طوری پیانو بزنه اونم بداهه قطعا نابغه بود!
کسی که یه اهو رو بی اون که خم به ابرو بیاره با بی رحمی کشت و بعد نشست جوری پیانو زد که اشکم در بیاد، آدمی که این همه متناقض بود رو نمی تونستم رها کنم تو دل جنگل و برگردم!
حالا از سر لجبازی نبود که این جا بودم…
به خاطر رویین بود! باید می فهمیدم چی بهش گذشته که این طوری شده.
وقتی بغلش کردم تنش سرد بود، دستاش یخ زده بود… اما حالا دمای بدنش با من یکی شده بود…
حس خوبی از این که تونسته بودم حالش رو خوب کنم داشتم.
نا خود آگاه بی اون خودم بخوام آغوشم رو تنگ تر کردم… انگشتام لا به لای موهاش حرکت کردن و خم شدم گونمو تکیه دادم به سرش…
دست خودم نبود…
مثل یه جور غریضه بود برام….
بهش جذب می شدم!
انگار سالیان سال بود میشناختمش…
نمیدونم چقدر گذشته بود که حس کردم تنفسش نا منظم شد، یکم تکون خورد و بعد یه نفس عمیق کشید… کم کم چشماشو باز کرد و سرشو گرفت بالا…
گیج نگاهم کرد، پرسیدم:
– بهتری؟
پرسید:
– خوابم برد؟
اوه صداشو… لعنتی! دو رگه شده بود و بسیار جذاب! اصلا صبحی که با چنین صدایی شروع می شد صبحی بود از صبح های بهشت!
جوری نگاهش کردم که بهش آرامش تزریق بشه و گفتم:
– آره! عمیق خوابیدی!
خواست از آغوشم بیاد بیرون که دوباره اجازه ندادم. کوتاه گفت:
– ولم کن!
گفتم:
– تا نگی حالت خوبه یا نه نمیذارم بری…
عجیب نگاهم کرد و گفت:
– برات اهمیتی داره؟
قاطع گفتم:
– معلومه که داره! باید خودتو می دیدی! حالتت جوری بود که انگار از درون داشتی می سوختی…
نفس عمیقی کشید و گفت:
– صدا ها… هنوز هستن ولی قابل تحملن… فکر کنم خوبم…
اخم نکرده بود هنوز…
از شخصیتی که میشناختم انتظار داشتم هر لحظه وحشی بشه و بخواد بکشه اتم ولی هنوز به اون مرحله نرسیده بود…
دلم براش سوخت…
انگار تا حالا هیچ کس حالش رو نپرسیده بود که صادقانه جوابم رو داد.
کسی که ازش حالش رو می پرسن حتی اگر حالش بد باشه یه خوبم می پرونه! اما رویین…
پرسیدم:
– کدوم صداها؟
از آغوشم اومد بیرون،آرنجاشو گذاشت روی زانو هاش و دستاشو انداخت روی هم… چونشو تیکه داد به دستاش و جواب داد:
– صداهای توی سرم… خاطره هام… دیوونم می کنن…
اولین باری بود که مثل دوتا آدم متمدن داشتیم باهم حرف می زدیم. اولین باری بود که عصبانی نبود، پوزخند نمی زد، قاتل نبود! اولین باری بود که نقابش افتاده بود..
عالی دست نویسنده عزیز درد نکنه ولی میشه پارت های بیشتری برگزاری ؟ با تشکر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
میشه پارت هارو طولانی تر کنید 🤕