رمان هیلیر پارت14

5.1
(22)

 

 

پامو گذاشتم داخل خونه و یه پوزخند بزرگ نشست روی لبام.

 

اولین چیزی که توی چشم می اومد یه پیانوی مجللِ یاماهای سفید رنگ بود.

گذاشته بودنش وسط سالنی که رنگ پارکتاش هم سفید بود و بجز اون دیگه هیچ چیزی توی اون قسمت از سالن نبود.

 

یکم اون طرف تر یه دست مبل اسپرت احتمالا آبی کم رنگ چیده بودن و یه تی وی بزرگ! یه فرش پرز بلند هم انداخته بودن روی زمین.

 

اون طرف ترش یه مبل تابی سیاه و آبی بود و یه ننو! روی زمین هم کوسنای خیلی بزرگ برای لم دادن!

هه! چه خودشم تحویل گرفته بود!

 

سر تا سر خونه پر از گل و گیاهای فانتزی و پرورشی بود. گلونما، کامپکت، پیله آ، سانسوریا، سرخس…

انگار فضای بیرون به اندازه کافی درخت نداشت که توی خونه هم پر از گیاه و این جور مزخرفات بود!

تهرانیای کصخل و بی درد!

 

احتمالاً کپه مرگشو گذاشته بود، شایدم ترسیده بود و تخمشو نداشت با من رو به رو شه! باز داد زدم:

 

-هوی پدرسگ! کَری؟ میگم بیا بیرون کار دارم باهات.

 

هر چی صبر کردم نیومد پایین. خونه رو دوبلکس ساخته بود، با حرص از پله ها رفتم بالا.

 

اگر می رسیدم بالای سرش و توی تخت خواب می دیدمش قطعا می کشتمش!

هیچ کسم نمی فهمید کار من بوده!

برای من که کشتن ادما کاری نداشت!

 

 

 

 

 

یکی یکی پله هارو دویدم بالا، یه سالن کوچیک بود که سقفش رو با شیشه ساخته بودن، زیرش یه کاناپه بزرگ بود و ساز به دیوارا وصل کرده بود.

گیتار، ویولن، یه گوشه روی پایه هم یه سنتور بود! با یه عالمه گل گیاه.

 

هه پس طرف مطربه!

چشمم افتاد به دوتا در، مشتمو محکم تر کردم و با حرص رفتم طرف یکیشون، محکم جوری بازش کردم که خورد به دیوار.

 

یه اتاق بیست و چهار متری با یه تخت دونفره که احتمالا صورتی بود وسطش و خیلی خرت و پرتای دخترونه و احمقانه اطرافش.

 

تخت خالی بود، با حرص پا تند کردم سمت اون یکی اتاق.

مثل قبلی بازش کردم، اما بازم هیچ کسی توش نبود.

 

در حموم هر دوتا اتاق و توالتشم باز کردم. نبود!

شانس اورد که نبود! اگر بود می مرد!

 

الدنگِ عوضی!

به چه حقی؟ رو به روی کلبه من، توی جنگل من خونه دوبلکس ساختی؟

من از دست تخم حرومایی مثل تو فرار کردم حالا رو به روم…

 

اون قدر خون جلوی چشمامو گرفته بود که گیتاری که دم دستم بود رو برداشتم و با حرص خواستم بکوبم روی زمین.

واقعا هم کوبیده بودم.

فاصله ای هم نداشتم تا داغون کردنش…

اما یه صدایی پیچید توی ذهنم:

 

-رویین آلات موسیقی زنده ان! زنده تر از من و تو! صدای فریادشون دست های ماست. صدای فریادشون… فریادشون… فریادشون… فریادشون….

 

 

 

اونی که دستاشو با احتیاط از روی سیمای گیتار برداشت و جوری گرفتش که آسیب نبینه من نبودم…

 

اونی که…

اونی که گیتارو گرفت بین دستاش و انگشتاش آروم نشست روی سیما رویین نبود!

 

من یه فرمانده عوضی بودم تو پادگان لب مرز! دستام با تفنگ آشنایی داشت و انگشتام با ماشه…

 

من بلد بودم آدم بکشم…

اونی که داشت آروم آروم گیتار می زد رویین نبود!

 

رویین این قرتی بازیا رو بلد نبود!

رویین یه حروم زاده عوضی بود که با کله کچل و اخلاق گهش برای همه اضافه خدمت می نوشت و یه گردان ازش مثل سگ می ترسیدن!

 

به خودم اومدم…

بس کن!

به خودت بیا…

برنگرد به اون سالها…

 

انگشتام روی سیما خشک شد، دستمو مشت کردم و نفسمو با حرص دادم توی ریه هام…

یک ثانیه دیگه این جا نفس کشیدن حروم بود! حتی یک ثانیه!

 

گیتارو پرت کردم توی جاش، نمیدونم درست ایستاد یا افتاد یا چی. اصلا نموندم تا ببینم.

فقط با نفسای حبس شده راهِ پله ها رو در پیش گرفتم.

 

یه چیزی اندازه پرتقال توی گلوم بود، رسیدم پایین، چشمامو بستم، خودمو کشتم، یه جون از جونام کم شد تا چشم ببندم روی پیانوی سفید وسط سالن و با دو از خونه نفرین شده لعنتی بزنم بیرون.

 

رو به روی خونه ام یه جهنم ساخته بودن.

این جا باید با همه وسایلش می سوخت! باید می سوخت….

 

 

 

دویدم طرف خونه ام.

سرطان توی گلوم هی بزرگ و بزرگ تر می شد.

نفسام تند و تند تر…

رنگا سیاه و سیاه تر…

 

-باید نوازشش کنی، باید بهش عشق بدی، باید باهاش عشق بازش کنی… سر انگشتای تو معجزه می کنه رویین! نگاهش کن… لمسش کن… حسش کن… بذار بشه یکی از اعضای بدنت… بذار فریاد بزنه…

 

فریاد کشیدم:

 

-خفه شوووووووووو!

 

یه دبه بیست لیتری توی خونه داشتم، باید زود تر بهش می رسیدم.

درو باز کردم. صداهای ذهنم داشتن دیوونم می کردن:

 

-چیزی که توی وجود توعه، استعداد تو میتونه جنگ به پا کنه…

 

دبه رو پیدا کردم. برش داشتم و شلنگ کهنه و رنگ و رفته رو هم برداشتم.

سرطان توی گلوم متاستاز کرده بود به قلبم. تند می زد و درد می کرد.

 

-رویین تو برای آفریدن آفریده شدی! آفریدن معجزه، آرامش… تو به دنیا اومدی که دنیا رو با نواختن جای زیباتری بکنی…

 

می دویدم، برای خفه کردن صداهای درونم می دویدم و فریاد می کشیدم.

هرچی بلند تر فریاد می کشیدم صداهای درونم بلند تر فریاد میکشیدن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x