رمان هیلیر پارت15

4.8
(29)

 

 

-بنواز رویین… نوازشش کن…

 

در چوبی حصارا رو با پام باز کردم و داد زدم:

 

-دهنتو ببند پیرسگ!

 

قلبم از لفظی که به کار بردم درد گرفت… تموم تنم از این اصطلاح برای اون آدم اعتراض کرد… چجوری باید می زدم تو دهنشون؟

فریاد کشیدم:

 

-من یه ارتشی ام! آدم کُشم… فقط بلدم جون بقیه رو بگیرم…

 

رفتم طرف تویوتا آف رودی که گوشه پارکینگش پارک بود.

در باکو باز کردم، شلنگو فرو کردم توی باک و بنزین توشو مکیدم.

 

-میخوام ازت یه اسطوره بسازم… یه افسانه…

 

با خشم به بنزینی که از باک وارد دبه می شد نگاه کردم و زیر لب غریدم:

 

-دیدی که کیرمم نتونستی بخوری…

 

صدا آروم بود، مخملی و نوازشگر، اما از تموم فریادایی که گلومو جر میدادن بلند تر بود:

 

-خوشحالم که آخرین شاگردم تو بودی… با تو توی اوج خداحافظی می کنم رویین! حالا که به تو آموزش دادم رسالتم رو کامل انجام دادم…

 

پوزخند زدم و زیر لب گفتم:

 

-خوب شد مردی و ندیدی اسطوره ات آدم می کشه! خوب شد مردی و ندیدی!

 

دبه پر بنزین شده بود!

صداهای توی ذهنم هم خفه می شدن وقتی این خونه با وسایلش می سوخت و خاکستر می شد…

 

 

 

 

صدای بلندی باعث شد از لا به لای درختا چشم بدوزم به آسمون…

رعد و برق بود! آسمون هم عصبی بود، تیره شده بود، حسابی اعصابش خورد بود…

 

دبه حالا لبالب از بنزین پر بود، هه!

به سادگی آب خوردن بلندش کردم و خطاب به صدای توی ذهنم گفتم:

 

-نگاه کن! ببین همون انگشتای به قول تو معجزه گر میتونن چه جانی هایی باشن!

 

و بعد آروم آروم و با ریلکسی تمام، با آرامشی که منو یاد یه اژدهای خوابیده مینداخت نقطه به نقطه دیوارای اصلی خونه رو با بنزین خیس کردم!

 

صدای توی ذهنم خفه شده بود، احتمالا از بهت، از حیرت!

 

آره نگاه کن. میخوام این خونه رو بسوزونم!

با تموم اون سازای توش، با تموم گلایی که توشن، با تموم احساسات داخلش!

ببین که دیگه اون رویین که میشناختی مرده.

مرگ افسانه اتو ببین!

 

همونطور که دیوارا رو بنزینی می کردم، روی رویین گذشته هم بنرین می ریختم.

گذشته ها همیشه زخم می زدن به قلبم، همیشه دردناک بودن. پس باید می سوختن.

 

 

 

 

 

 

مالک این خونه بازی بدی رو با آدم خیلی بد و خطرناکی شروع کرده بود.

باید اول تحقیق می کرد و می فهمید من چه یاغی ای هستم!

 

وقتی این جا رو سوزوندم و بهش ضرر زدم و هیچ گهی هم نتونست بخوره یاد میگرفت دم پر من نیاد و با سازای توی خونه اش رو تک تک عصبای من پاتیناژ نره.

 

من یه مرد عصبی بودم که کور رنگی داشت و دم کشتن براش مثل آب خوردن بود.

یه نظامی، یه آدم بی رحم!

میومد این جا و زر زر می کرد خودشم می کشتم تا بفهمه دنیا دست کیه!

 

دبه خالی شد، دقیقا رو به روی ضلع شیشه ای خونه!

دو قدم رفتم عقب و فندکو از جیبم در اوردم.

 

تک تک اعصابم کش اومده بود، سرطان توی گلوم متاستاز زده بود به چشمام!

صدای توی سرم سکوت کرده بود و همین سکوت لعنتیش صد برابر بدتر از فریاداش بود.

 

فندکو روشن کردم، از پشت شعله کوچیک نارنجیش یه شیء سفید می دیدم، زنده ترین بی جان دنیا رو.

دستام می لرزید، عقلم داد زد:

 

-فندکو ولش کن و برو عقب! پاپ کورن بیار و سوختن این خونه رو به تماشا بشین.

 

اما قلبم…

آخ امان از قلبم…

فریادی کشیدم و فندکو محکم تر بین دیتای لرزونم گرفتم. وقتی اون پیانوی سفید لعنتی این قدر بهم نزدیک بود و می دیدمش چطور می تونستم؟

 

چشمامو بستم!

اگه نمی دیدم راحت تر بود.

لبامو محکم بهم فشار دادم، مرگ یه بار، شیون هم یه بار!

فندکو رها کردم…!

 

 

 

 

**

 

آسمون عربده می زد و قطره های بارون حسابی همه جارو به کثافت کشیده بودن.

کل جنگلو گلی کرده بودن و صدای افتادنشون روی زمین و برخوردشون به سقف کلبه مثل صدای برخورد گلوله با سیبل تیراندازی بود.

 

و من لم داده بودم روی کاناپه و به فضای تاریک و تخمی اطرافم خیره شده بودم!

 

در بسته بود چون از بارونای تابستونی متنفر بودم.

از زمستونی و پاییزی و بهاریشم متنفر بودم! کلا فرقی نداشت!

 

البته دلیل اصلیش نفرت من از بارون نبود، دلیلی اصلیش این بود که داشتم فرار می کردم، از اژدهای رو به روی خونم فرار می کردم.

قرار بود بسوزونمش، همین کار رو هم کردم.

 

فندک روشن رو انداختم روی زمینی که مطمئن بودم بنزینیه!

آتیش هم گرفت اتفاقا!

یه شعله کوچولو و خوشگل که می تونست کل خونه رو به فاک بده و هیچ کسم نفهمه!

 

پوف کلافه ای کشیدم.

لعنت بهش، نود روز چطوری قرار بود توی این جهنم سر کنم؟

احتمالا نود روز روتین و گهی با یه برنامه تکراری قرار بود داشته باشم.

شکار، غذا، شکار، شکار غذا، شکار، شکار!

 

 

 

من خودم یه تنه عامل انقراض نسل حیوانات علی الخصوص آهوها و گوزنا بودم.

قطعا برای محیط زیست ضرر داشتم، سازمان حمایت از حیوانات کجا بود که بیاد منو به زنجیر بکشه؟

 

به سرای بالای سرم خیره شدم، توی تاریکی و بی رنگی فقط یه هاله محوی ازشون پیدا بود.

اخرین باری که یه هفته به خاطر تعطیلات عید اومدم این جا تصمیم گرفتم خشکشون کنم.

 

ولی دوستشون نداشتم، بوی بدی می دادن با این که دقیقاً طبق دستور العمل خشکشون کرده بودم و مواد زده بودم.

خیلی طول کشید تا بوی بدشون بره.

 

دوباره رعد و برق زد، از شیارای سقف یه لحظه نور خیلی شدیدی افتاد توی کلبه و چشمای آهویی که رو به روم بود رو روشن کرد…

 

کاش می تونستم برم بیرون و به سوختن بی وقفه خونه رو به رویی توی آتیش خیره بشم.

اما نمی تونستم!

 

چون خونه صحیح و سالم سر جاش بود!

حتی یدونه از حصاراشم نسوخته بود!

 

البته آتیش هم گرفت، دیدم که بنزینای روی خاک آتیش گرفتن و دارن آروم میرن طرف خونه!

می رسید به دیوارا کل خونه به فاک بود.

 

ولی خب نشد…

نتونستم!

جلوی پیشروی آتیشو گرفتم!

تو بگو ضعف، من میگم دلم برای اولین بار به رحم اومد یه موجود زنده رو بسوزونم!

 

این راهش نبود، باید با صاحب اون خونه رو به رو می شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x