رمان هیژا پارت ۱۱

5
(20)

 

 

 

 

بازم هیچی و من بی‌طاقت دستم رو جلو بردم و اون تیکه موی بلندی که داخل چشمش رفته بود رو کنار زدم.

 

یعنی حتی نمی‌تونست دستش رو تکون بده تا از این آزار جلوگیری کنه؟

 

جلوی پاش نشستم و اون همچنان بدون هیچ واکنشی به بیرون و سیاهی شب خیره بود.

حتی پلک نمی‌زد و این خیلی آزار دهنده بود کم کم عنبیه‌ی چشمش خشک می‌شد و کلی آسیب‌های جبران ناپذیر که واسه درمانش خیلی دیر می‌شد.

 

– من دوست دارم خودت اسمت‌و به من بگی وگرنه خیلی راحت می‌تونم از توی پرونده‌ت بفهمم.

 

درواقع داشتم حرف مفت می‌زدم،‌ کدوم پرونده کدوم اسم، هیچ اسمی از این بیمار تو این آسایشگاه نبود و این من‌و بیشتر کنجکاو می‌کرد. البته شاید بود مثلاً تو اتاق همتی اما تو دسترس ما نبود.

 

به این حرفم هم هیچ واکنشی نشون نداد و من از جام پاشدم و کمرم رو صاف کردم.

 

ولی دلم طاقت نیاورد و بی‌طاقت سمتش خم شدم و دستش رو گرفتم، به امید یه واکنش اما ناامید دستش رو ول کردم که با ضرب روی زانوش فرود اومد.

 

نفس عمیقم از دردی بود که روی قلبم نشست این مرد با این ظاهر بهم ریخته و اعضای بدنی که نمی‌تونست تکونشون بده، دردی توی سینه‌م کاشت که دلم می‌خواست های های براش اشک بریزم.

 

کلی چیز دردناکتر در مورد این مرد بود یکی دیگه‌ش اینکه این بیچاره نمی‌تونست تکون بخوره اون پرستار لعنتی هم که رفته بود و این بیچاره رو روی تختش نذاشته بود.

 

این یعنی باید تا صبح با اون قد بلند و هیکل درشتش روی ویلچر عذاب می‌کشید.

باورم نمی‌شد یه آدم اینقدر قصی القلب باشه.

 

کلافه نگاهی به اطراف انداختم، تنها وسایل اتاق یه تخت و یه صندلی و یه کمد فلزی بود.

 

قسمت کناری اتاق سرویس بهداشتی بود و دیگه هیچی، قطعاً بقیه‌ی اتاق‌ها امکانات بیشتری داشتن ولی اینجا به طرز باورنکردنی خالی و عصبی کننده بود.

 

نگاهم رو روی صورتش چرخ دادم و گرفته گفتم:

 

– چیزی احتیاج نداری؟

می‌خوای کمکت کنم روی تخت بخوابی؟

 

لبم رو گزیدم و باز رو به روش نشستم، دستم رو روی زانوش گذاشتم و حین فشردنش گفتم:

 

– ببخشید من نمی‌تونم بذارمت روی تخت، یعنی زورم نمی‌رسه، آخه خیلی ازت کوچیکتره هیکلم له می‌شم جابه جات کنم، از طرفی بذارمت روی تخت فردا که اون عجوزه‌ی سنگ دل بیاد می‌فهمه یکی اومده توی اتاقت، می‌ترسم واست بد بشه، ببخشید خب؟

 

عجیب بود که هنوز منتظر جواب بودم وقتی می‌دونستم قطعاً یه کلمه هم نمی‌شنوم.

 

باز طاقت نیاوردم و خواستم گردنش رو صاف کنم که صدای پیغام گوشیم اجازه نداد و با عجله بازش کردم.

 

– ماهلین قایم شو دو نفر دارن میان اون تو.

 

 

 

– ماهلین قایم شو دو نفر دارن میان اون تو.

 

ضربان قلبم آنی رو دور هزار رفت و وحشت زده نگاهی به چهره‌ی بی‌تفاوت مرد رو به روئیم انداختم، واقعاً دیدنش ارزش اینو داشت اخراج بشم؟

 

لبم رو گزیدم و نگاهم رو توی اتاق چرخ دادم.

واسه پیدا کردن جایی که بتونم پنهان بشم.

 

صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم و با عجله سمت سرویس دوئیدم و خودم رو توش پرت کردم.

 

نفسم از تاریکی و کوچیکیش گرفت و من قبل از خفه شدن در رو نیمه باز گذاشتم و به دیوار چسبیدم.

 

دستم روی قلبم بود و وحشت زده هر چی پیامبر بود رو صدا کردم.

خدایا اگه من‌و می‌دیدن کارم تموم بود.

لعنتی اینا دیگه کین؟

 

از صداشون تشخیص دادم‌ دو تا مردن و انگار یکیشون خیلی شاکی بود.

 

– یعنی ما هر شب باید این تن لش‌و بذاریم روی تخت؟

 

صدای مرد بعدی کمی خشن به گوشم‌ رسید.

صداش آشنا بود خیلی زیاد.

 

– زر نزن بچه واسه همین روی تخت گذاشتن‌و برداشتن ماهی خدا تومن می‌گیری.

 

لبم رو گزیدم و نفسم رو بیرون دادم، یعنی چی؟! چه خبره اینجا؟

چرا باید این بیمار اینقدر خاص باشه؟

چرا ما نباید جابه جاش کنیم یا ازش مراقبت کنیم؟

 

واقعاً همه چیز این بیمار مشکوک بود یا من حساس شده بودم؟

 

– ببین حیدری از سر خوشیم نیست که تن به این بدبختی دادم، پس اون چندر غاز‌و تو سرم نکوب، می‌گم امشب اون دختره مادر**** چرا اینقدر دیر یادش افتاد؟

 

عوضی بد دهن، ابروهام رو بالا انداختم، حیدری؟

همون نگهبان جدید و اخمویی که جدیداً استخدام شده؟

 

صدای پوزخندش به گوشم رسید و بیشتر خودم رو به دیوار فشار دادم و سعی کردم حتی نفس هم نکشم که گیر نیوفتم.

 

– هه… چندر غاز؟ خیلی حریصی تو لعنتی.

من چه می‌دونم دختره دردش چی بود.

 

نگاهم رو توی سرویس بهداشتی تاریک چرخ دادم، اگه لای در باز نبود و اون باریکه‌ی نور داخل رو روشن نمی‌کرد الان قطعاً از ترس مرده بودم.

فضای بسته‌ی تاریک آخرین جایی بود که می‌تونستم پا بذارم.

 

– خیله خب درس اخلاقت‌و شروع نکن اون اکسیژن کوفتی‌و درست کن نمیره یارو فردا صد تا صاحاب پیدا کنه.

 

 

 

فکم رو بهم فشار دادم، اینا آدمن؟

بعید می‌دونم.

 

– تو آخه آدمی من بهت درس بدم؟

گمشو بریم بابا.

 

صدای قدم‌ها و بعد در که به گوشم رسید آروم سرک کشیدم.

خبری از اون دو تا نبود و اینبار اون مرد روی تخت بود با دست و پای آویزون و لباسی که تا سینه‌ش بالا رفته بود.

لعنت بهتون عوضیا.

 

با عجله جلو رفتم، پاهای مثل یخش رو روی تخت گذاشتم، پاچه‌ی پای راستش تا زانو بالا بود که پایین کشیدمش، دست‌هاش رو روی سینه‌ش گذاشتم.

 

هیچ انسانی اینقدر نمی‌تونست پست باشه که همراه‌های این مرد بودن.

 

بلوز آبیش رو گرفتم و روی تنش مرتب کردم، گردنش رو روی بالشت جا به جا کردم و پتو رو تا روی سینه‌ش بالا کشیدم‌ و دست‌های سردش رو داخل دادم.

 

می‌دونم زیاده روی بود اما دلم می‌خواست کش موهام رو باز کنم و موهای بلندش رو ببندم‌ تا اینقدر جلوی چشمش رو نگیره ولی حیف نمی‌شد.

 

موهاش رو با دست کنار زدم و سرش رو سمتم چرخوندم نمی‌دونم درکی داشت یا نه اما لبخند زدم و گفتم:

 

– دیگه نمی‌ذارم تنها بمونی، بهت سر می‌زنم حواسم بهت هست باشه؟

نمی‌ذارم اذیتت کنن، نمی‌دونم تو کی هستی یا چیکار کردی که این شده سرنوشتت، که حتی تو بیماریت هم دارن مجازاتت می‌کنن، واسه من مهم نیست، مهم اینه تو یه انسانی‌و منم همینطور من کمکت می‌کنم.

 

مردمکش خیره‌ی چشم‌هام بود و من به چشم‌هایی که به دلم خوف می‌نداخت خیره بودم.

چی بود توی این نگاه که توی اون بی‌دفاعیش هم تنم رو از وحشت می‌لرزوند؟

 

نگاهش سرد بود و تنم رو وارد یه زمستون سرد می‌کرد.

فکر می‌کنم این مرد یه زمانی ابهتی داشته واسه خودش و الان مثل یه تیکه گوشت افتاده روی تخت و واسه کوچکترین کارش محتاج این و اونه.

 

باز پیغام اومد و قطعاً باز رعناست.

 

پوفی کشیدم‌ و عصبی از اون اتصال نگاهی که من‌و ترسونده بود پیغام رو باز کردم و خوندمش.

 

– بیا دیگه سکته کردم.

 

گوشی رو توی جیب روپوشم گذاشتم و رو به مرد رنجور روی تخت گفتم:

 

– من باید برم زودی میام پیشت.

 

نگاهم رو به سختی ازش گرفتم.

سمت در رفتم با احتیاط از اتاق بیرون زدم و باز در رو قفل کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x