لبخند زدم و بازوش رو نوازش کردم.
افشین مثل بیشتر وقتها روی تختش خواب بود و نسیم سرد از پنجره با فشار داخل میشد.
– بگو؟
خندید.
با نیم نگاهی به رعنا پچ زد و من دلم واسه این همه سادگیش قنج رفت.
– میگم ولی شرط داره.
– شرطو شروط نداریما، کاری نکن نذارم ماهلین بیاد پیشت.
نگاه خشنش خیرهی رعنا شد و من با لحن آرومی به آرامش دعوتش کردم.
– آروم باشو شرطتو بگو، قبول میکنم.
لبش رو تر کرد و با صدای پایینی گفت:
– من کمکت میکنم، تو هم زن من میشی.
لبخند تا پشت لبهام اومد ولی با دندونهام مانع نشستن روی لبهام شدم که رعنا غرید:
– هوی بچه زیادیت نکنه؟!
– نمیکنه.
شهرام کم کم داشت عصبی میشد و من اصلاً دنبال یه جنجال نبودم، اونم شهرام که عصبی شدنش آروم شدن نداشت و حتماً با شوک آروم میگرفت.
– باشه شهرام قبوله بهم کمک کن.
باز لبهاش کش اومد و همون ژست بچگونهش رو گرفت.
هر دو دستش رو جلوی صورتش گرفت و هی به چپ و راست نگاه کرد.
– بگو زنم شدی؟
لبهام کش اومد، مگه میشه نخندم؟
– زنت شدم.
این پسر اصلاً درکی از ازدواج نداشت، حتی نمیدونست که باید عقدی هم در کار باشه فکر میکرد اگه بگم زنت شدم یعنی زنشم.
دنیای ساده و تمیز بیمارهایی مثل شهرام قشنگ ترین دنیای موجود بود.
– باشه، من در میزنم باهاش دعوا میکنم، تو اون کلیدو تو خمیر نون فشار بده، دیشب تو فیلم دیدم خوبه نه؟
چشمهام دیگه درشت تر از این نمیتونست بشه، الان چی گفت؟
این پسر واقعاً دیونهست یا داره اداشو درمیاره!؟ چرا این فکر به ذهن کودن خودمون نرسید؟
رعنا سقلمهای به بازوم زد و با نیش باز به شهرام اشاره کرد.
– نگاه توروخدا چه وزهایه “جلو رفت و با شونه به شونهی شهرام ضربه زد”
کلک بگو ببینم این ازدواجم از تو فیلم یاد گرفتی؟
شهرام تکونی به گردنش داد.
این یه مدل تیک بود، مدام به چپ و راست نگاه میکرد ولی تا زمانی که عصبی نمیشد همیشه لبخند به لب داشت.
– آره تو فیلم دیدم، الانم زن دارم.
خندیدم و با ابرو به بیرون اشاره کردم.
– من برم آشپزخونه دنبال خمیر منتظر باش تا بیام خب؟
سرش رو تکون داد.
همراه رعنا از اتاق خارج شدیم، سمت آشپزخونه راه افتادیم و رعنا نگران گفت:
– ولی من هنوز خیلی میترسم ماهی، بیا بیخیال شو آخه مگه با دیوونهها هم میشه همکاری کرد؟
راه پله رو سمت آشپزخونه در پیش گرفتم و شونه ای بالا انداختم:
– نصف بیشتر دیوونهها از آدمهای عاقل بیشتر میفهمن.
تک خندهی بلندش واسه مسخره کردن من بود و زود از روی صورتش جمعش کرد.
– آره خب مثل شهرام، الان زنش شدی دو روز دیگه یه فیلم دیگه میبینه میگه بیا بچه درست کنیم طریقهی بچه درست کردنو توی فیلم یاد گرفتم، تو هم باید تو یکی از همین اتاقها….
سمتش برگشتم و چپ نگاهش کردم که اینبار واقعاً خندهش گرفت و ادامه داد:
– مگه زنش نشدی!؟
اون آدم نیست؟ خب دلش کارهای خاکبرسری میخواد، قدو قامتو دیدی سه متره لامصب فکر کنم تو اون کارها هم….
با حرص آشکاری دستم رو روی دهنش گذاشتم و حین فشار دادن غر غر کردم، خدایا خیلی حرف میزد.
– بسه دیگه ببند دهنتو به اندازهی کافی استرس دارم این چرتو پرتا چیه؟
به عقب هولم داد.
– خیله خب من لال میشم ببینم تو چه غلطی میکنی.
با انگشتش روی لبش طرح بستن زیپ کشید و من با یه چشم غره در آشپزخونه رو باز کردم.
بوی گند مرغ آب پز شده تو بینیمون پیچید و صدای روی اعصاب رعنا حتی نذاشت چینی به بینیم بندازم.
لعنتی مگه قرار نشد خفه بشه؟
– ولی حالا اولین ماچ زندگیتو از شهرام جون خوشگل بگیر، ماشاالله لب نیست که هلو بپر تو گلوئه.
نه دیگه تحمل کردن سخت بود، با یه جیغ دنبالش کردم که پا به فرار گذاشت.
دور تا دور میز بزرگ وسط آشپزخونه رو میدوئیدیم و فرشته خانوم و آقای عبدی با تعجب نگاهمون میکردن.
– من تو رو میکشم رعنا فقط مگه نگیرمت.
پشت شونههای فرشته خانوم پناه گرفت و با خندهی سرخوشی گفت:
– چیه خب سگ شدی چرا مگه دروغ میگم؟
باز خواستم سمتش حمله کنم که آقای عبدی جلوم رو گرفت.
– بابا جان بس کن، گند نزنین به آشپزخونهی من.
با یه نفس عمیق دستی به مقنعهم که موهای بلندم ازش بیرون زده بود کشیدم و آروم گفتم:
– ببخشید آقای عبدی تقصیر رعنا شد، من یه کمی خمیر میخوام دارین؟
متعجب نگاهم کرد که اینبار فرشته خانوم گفت:
– خمیر واسه چی؟
اصلاً خمیره چی؟
لبهام رو بهم فشار دادم و کمی محتاط تر گفتم:
– مهم نیست هر خمیری شد فقط یه کمی سفت باشه، خوراکی هم نباشه بشه باهاش شکل درست کرد.
ابروهاش رو بالا انداخت و خندید.
– آها باز میخوای با بیمارا بازی کنی؟
لبخند زدم چه خوبه که خودش حرف تو دهنم گذاشت.
به رعنا که داشت به مرغها ناخونک میزد چشم غره رفتم و جواب دادم:
– بله.
– بشین درست کنم بدم بهت.
***
تو پیچ راهرو، پشت دیوار کنار در اتاق دویست و هفت پناه گرفتم و با ابرو به شهرام که رو به روم ایستاده بود، اشاره کردم تا کارشو شروع کنه.
سری تکون داد و باز به چپ و راست نگاه کرد و سمت در راه افتاد.
استرس اجازه نمیداد تمرکز کنم.
من واقعاً داشتم با یه بیمار روانی همکاری میکردم، رو چه حسابی؟
اگه منو لو میداد چی؟
شاید باید به لیست اخلاقهای بعدم زیادی صاف و ساده بودن هم اضافه میکردم.
همکاری با شهرامی که فقط یه هفته قبل از من وارد اینجا شده و هنوز درمان جدی نداشته احمقانهست اما من این کار رو کردم.
اصلاً اون اتاق و پا گذاشتن بهش ارزش اینو داشت که خودم و تو دردسر بندازم؟
شاید باید بیخیال بشم.
توجهم رو از سرو صدای راهرو گرفتم و به شهرام دادم.
تقهایی به در زد و منتظر ایستاد.
معمولاً وقتی در هم میزدیم اون پرستار بازش نمیکرد اما این بار شانس باهام یار بود که با تقهی دوم در باز شد و من سریع سرم رو عقب کشیدم که دیده نشم، اما صداشون رو میشنیدم.
به محض باز کردن در و احتمالاً دیدن شهرام عصبی به حرف اومد:
– چی میخوای؟
شهرام مکثی کرد و خیلی عادی گفت:
– میخوام بیام تو.
دختره با صدای بلند خندید و لحن پر از تمسخرش اعصابم رو بهم ریخت.
حق نداشت شهرام رو مسخره کنه، اون به خاطر من اینجا بود و توهین شنیدن اصلاً حقش نبود.
– نه بابا مهمونیه؟
میخوام بیام تو، چه غلطا.
شهرام باز تکرار کرد و من لبم رو پر از استرس گزیدم.
– میخوام بیام تو.
اینبار دختره عصبی صداش رو بالا برد.
به جز استرس یه حس دیگه هم تو تنم جاری شد و اون خشم بود، اخمهام رو توی هم کشیدم و دستم رو مشت کردم.
– برو گمشو بابا.
انگار خواست در توی صورتش ببنده که شهرام اجازه نداد و صدای پرستار بلند شد.
– چیکار می کنی وردار دستتو؟
ترسیده دستم رو روی قلبم گذاشتم و به وسوسهی نگاه کردن بهشون نه گفتم.
نکنه شهرام با دختره درگیر بشه؟ من اصلاً نمیخوام کارش به بستن دستهاش به تخت بکشه.
– گفتم میخوام بیام تو.