رمان وارث دل فصل دوم پارت 1

4.6
(14)

 

 

 

کمی مامان با مکث بهم نگاه کرد

بچه های ماهرخ رو داشتم می گفتم : بچه های ماهرخ رو می گی مامان!!!؟

سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم : اره مامان

من بچه های ماهرخ رو می گم..

ابرو هاش رو داد بالا و گفت : اهان …اونا خونه ی کوروشن پسرم کوروش ازشون محافظت می کنه

نیشخندی زدم : لازم نیست مامان این بچه ها پدر دارن پس بچه ها رو بگو بیاره می خوام بچه هام کنار خودم باشن

مامان نگاه خیره ای بهم کرد و بعد سرش رو تکون داد..

 

_باشه..پسرم بهش می گم تو زیادی به خودت سخت نگیر پسرم

سخت نمی گرفتم چون این بلا سرم اومده..

 

اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن..

با غمگینی سرم رو تکون دادم قلبم داشت می اومد توی دهنم

_مامان میشه تنهام بذاری

_چرا پسرم دوست نداری کنارت باشم!؟

زهر خندی زدم…

 

_فعلا نه مامان می خوام تنها باشم

مامان خم شد و روی گونه ام رو بوسید

_باشه پسرم..

 

****

مریم

 

مادر جون که اومد بیرون خودم رو فرستادم جلو و گفتم : مادر جون حال امیر چطوره!؟

مادر جون با غمگینی بهم نگاه کرد…

_بد دخترم اصلا خوب نیست الان داشتم باهاش صحبت می کردم

بهم گفت برو بیرون نمی خوام اینجا باشی..

 

مادر جون غمگین شده بهم نگاه کرد

_اخی..نمی تونم برم پیشش!؟

_نه دختر نمی خواد کسی رو ببینه

اهی بیرون دادم و گفتم : اهان باشه انشالله که حالش بهتر باشه

مادر جون خودش رو تکون داد خواست بره که گوشی زنگ خورد

گوشی رو جواب داد..

 

_سلام کوروش..

_اره خوبه چی شده!؟

_چییییی!؟

 

************

 

#فصل2

 

ده سال گذشته و الان دلارام 12 سالش شده بود

و سزار خودش را پدر او خوانده بود

به ایران برگشته بودن

 

سزار خوشحال تر از هر لحظه بود که یادگاری از عشق ناکامش ماهرخ دارد

هیچ کس از سرنوشت خود باخبر نیست و نمی‌داند ته قصه سرنوشت به کجا ختم می‌شود

 

***

 

_بابا…. بابا…. بابا…. با توعم

 

+جونم دختر قشنگم

 

_میشه امروز کلاس نرم؟

 

+نه نازنینم باید بری مگه نمیخوای دوباره بریم آمریکا پیش عمه رزا؟

 

_آخه بابا سخته این زبان اینگلیسی چرا منی که پدرم دورگه ایرانی آمریکاییه نباید این زبون و بفهمم آخه اه

 

عاشق این غر زدن های دخترانه اش بودم سرشو توی آغوشم گرفتم و بوسه ای روی سرش زدم

 

+چون تو به مادر قشنگت رفتی کله شق و یک دنده

 

خنده ای کرد و گفت

 

_بله و عشق باباییمم مگه نه؟

 

+اون که صد البته جون دلم

 

 

 

 

 

 

حس به آغوش گرفتنش دیونم می‌کرد

حسی که با بابا گفتنش بهم القا میشه فوق العاده ترین حس دنیاس

آنقدر توی خیالم

 

دلارام یا بهتره اسم جدیدشو بگم لیندا رو بچه ی خودم و ماهرخ تصور می‌کنم که باورم شده که این دختر خونین منه و از همسر قانونی من که سال ها پیش توی یه سانحه تصادف از دستش دادم

 

با دلارام سوار ماشین شدیم و آهنگی که دوست داشت و براش پلی کردم و با ذوق سرگرم خوندن آهنگش شد

 

هر دو سه سال یک بار میرفتیم آمریکا با لیندا پیش خواهرم که بعد فوت بابا حسابی تنها شده بود و خیلی به لیندا عشق می ورزید و همدیگر و دوست دارن

 

رزا یک ازدواج ناموفق داشت که سرانجام اون ازدواج آدرین پسر 6 ساله اش که متاسفانه معلول هم بود

 

اوج آهنگ بعدی بود که لیندا منو ترسوند

 

_سلطااااان سلطااااااااان جووووووون بله قربااااااااان

 

+عه چته بابا جان ترسیدم

 

قهقه شیطون و شیرینی زد که با تعجب نگاهش کردم کیفش کوک بود دخترم امروز

با اینکه به اجبار من داشت کلاس میرفت ولی زندگی و برای خودش سخت نمی‌گرفت

 

چون اسم عمه رزا اومده بود شوق و ذوقش برای کلاس اینگلیسی بیشتر شده بود و این واقعا منو خوشحال می‌کرد

که رابطه رزا با دختر من آنقدر عالیه

و حس تنهایی به دخترم القا نمیشه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

نه پس امیر سالار چییچ🙄😥😭

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x