رمان وارث دل فصل دوم پارت ۲۲

4.9
(7)

 

 

 

– چی شده؟

 

– دور وبر 20تا ادم فرستادم دنبال پسرت اما هنوز خبری نشده.

 

– لعنتی یک هفته گذشته معلوم نیست پسرم زندست یامرده میفهمی؟

 

دستامو دوطرف شقیقه ام گذاشتم وشقیقه ام رو ماساژ میدادم.

 

– باید بفهمم کی اینکارو باهام کرده من اون عوضیو میکشم عماد میکشمش.

 

– باشه داداش اروم باش.

 

– باشه خداحافظ.

 

گوشیو قطع کردم وروبه لیندا گفتم:

– جانم؟

 

رنگش پریده بود دستامو روی شونه اش گذاشتم وگفتم:

– خوبی عزیزم اتفاقی افتاده بهم بگو.

 

– نه چیزی نیست… اومدم بگم هراتفاقی بیوفته من پیشم بابا جونم.

 

توی بغلم کشیدم ودستمو روی موهاش کشیدم وگفتم:

– تو بهترین اتفاق زندگی منی دخترم اگر تورو نداشتم چیکار میکردم…

 

– منم!

 

 

– خب دیگه حاضر شو کلاس داشتی؟

 

– اره کلاس دفاع شخصی.

 

– باشه من منتظرتم.

 

 

رفت داخل خونه منم نشستم روی صندلی ومنتظر شدم تا لیندا بیاد.

 

کمی بعد لیندا اومد وکوله اش رو انداخت روی شونه اش.

 

– بریم بابا جونم؟

 

– بریم عزیزم.

 

نشستم پشت فرمون لینداهم نشست بغل دست من.

 

باسرعت روندم سمت کلاسش.

 

– خودم میام دنبالت جایی نری.

 

– چشم.

 

 

بعد نیم ساعت جلوی خونه نگه داشتم که خم شد وگونه ام رو بوسید.

 

– خداحافظ باباجونم.

 

– خداحافظ…

 

اهی کشیدم وروندم سمت شرکت.

نمیتونستم دست روی دست بذارم ومنتظر باشم!!

 

رفتم سرقبرپروانه ونشستم کنارش ودستمو روی سنگ قبرش گذاشتم

 

– چرا اینکارو باهام کردی پروانه؟من دوست داشتم بعد ازدلارام تو توی زندگی من جا گرفتی من دوست داشتم نذاشتی حرف بزنم…نخواستی باورم کنی ببین بچمونو دزدیدن اما من تمام تلاشمو میکنم تا پسرمون سورنا رو پیداکنم٬حتی شده ازجونم میگذرم بخاطر جون سورنا بهت قول میدم با ارامش بخواب خانومم.

 

بلند شدم وسمت صندلی رفتم حس کردم سرم داره گیج میره.

 

دستمو روی نرده گذاشتم ونشستم.

 

کاشکی بچرو میدادم به پروانه کاشکی توی عمل انجام شده قرارش نمیدادم…

خدا!!

 

 

اشکی ازگوشه چشمم چکید همون موقع بود که تلفنم زنگ خورد.

 

شماره نا اشنا بود یعنی کی میتونست باشه؟

 

دکمه اتصال رو زدم وگوشیو پشت گوشم گذاشتم

 

– بله؟

 

– سلام اقای حامین چطوری؟

 

– کی هستی تو؟

 

– یعنی نشناختی؟دلخور شدما.

 

– لب بزن ببینم کی تو؟

 

 

زد زیر خنده وبعد چندمین لب زد

 

– من پدر بچتم.

 

+ چی؟

 

– اره…یا بهتره اینطوری بگم شوهر زن سابقت.

 

 

شکه به قبرپروانه خیره شده بودم که صدای خنده های نحصش توی گوشم اکو شد

 

– حامین…پسرت بغل منه توی اغوش من.

 

– چی میخوای عوضی؟

 

– عشقمو٬زندگی که ازم گرفتیو.

 

– چی میگی واسه خودت؟

 

– من ساواشم نامزد دلارام همونی که دزدیدیش وصیغه خودت کردیش.

 

 

چنگی به سرم زدم ودستمو روی قلبم گذاشتم.

 

نمیتونستم به راحتی نفس بکشم…

 

– چ…چی؟

 

– اره حالاهم باید تقاص پس بدی با ازدست دادن عزیزات راستی خیلی خدابهت رحم کرده که اون دختره…لیندات اره همون رو به فنا ندادم.

 

– گوه نخور مردک عوضی چرند نگو من تورو میکشم…

 

 

تلفنو قطع کرد٬لعنت بهش.

سمت قبر پروانه رفتم گفتم:

– همونی که با بوی عطرلباساش میخوابیدی دیدی چیکار کرد؟بچمونو دزدیده بخاطر انتقام ازمن این بلارو سرت اورده اما من زندش نمیذارم بهت قول میدم.

بلند شدم وسمت ماشینم رفتم ونشستم پشت فرمون.

 

باسرعت روندم سمت کارخونه.

 

نمیدونم چطوری اما فقط میروندم.

 

ماشین نگه داشتم و٬وارد کارخونه سوخته ام شدم.

 

عماد داشت باچندتا ازآدمامون صحبت میکرد.

 

دستشو گرفتم وکشوندم گوشه ای.

 

– چی شده؟

 

– فهمیدم کی سورنارو دزدیده.

 

– کی؟چطوری؟

 

 

رفتیم سمت خرابه ها٬دستمو روی شقیقه ام گذاشتم وسرمو به چنگ گرفتم.

 

– راستش…اون مردک عوضی بهم زنگ زد.

– راجب کی صحبت میکنی؟

 

– ساواش شوهر سابق پروانه اون همه اینکارارو کرده.

 

– چ…چی؟

 

 

خواستم بیوفتم که عماد دستموگرفت.

 

– باشه پسر اروم باش همه چیزدرست میشه.

 

 

 

 

– من پسرمو میخوام میدونی اون کیه؟

– کی؟

 

– نامزد قبلی دلارام مادر لیندا.

 

– چی؟خدای من.

 

 

دستشو توی موهاش کشید٬حس میکردم دارم داغون میشم.

 

– باید پیداش کنیم هرطوری شده من باید پیداش کنم.

 

– باشه داداش درستش میکنیم پیداش میکنیم اروم باش.

 

 

گوشیو زنگ خورد٬لیندا پشت خط بود.

 

– جانم؟

 

– ب…بابا بدو بیا بابا چندتا مرد اومدن میخوان منو ببرن من توی…

 

 

گوشیو انداختم وروبه عماد گفتم:

– اسلحه.

 

– چی شده؟

 

– لیندا…

 

 

دوتایی سمت ماشین هامون رفتیم وسوار شدیم وسمت آدرسی که لیندا داده بود روندم.

 

ازماشین تند پیاده شدم وداد زد

– لیندا بابا.

 

 

به دور وبرم نگاهی انداختم که عماد بت اسلحه همه جارو نگاه کرد.

 

سرمو چنگ رفتم وگوشیمو دراوردم شماره لیندارو گرفتم…

 

خاموش بود خدایا نه.

– بابا…

 

باشنیدن صدای لیندا انگار همه دنیارو بهم دادن.

 

برگشتم سمت لیندا ودراغوشش گرفتم که هق هق کنان خودشو توی اغوشم جاداد.

 

– بابایی…

 

– جان دلم دخترکم.

 

– من خیلی ترسیدم…

 

– کجان اون بیشرفا؟

 

 

ازتوی بغلم کنارش زدم ودستامو دوطرف صورتش قاب کردم واشکاشو پاک کردم.

 

– نبینم گریه کنی بابا مثل کوه پشتته.

 

– اومدن دنبالم منم پشت کلی کنده قائم شدم بعد اونا رفتن یک سمت دیگه رو بگردن.

 

 

عماد رو صدا کردم که فوری اومد.

 

– بردار لیندا رو ببر.

 

– من تنهات نمیذارم…

 

– بابامن نمیرم.

 

– من اونو میکشم نمیتونم…

 

باصدای دادم ازترس شونه هاش لرزید که کشیدمش توی بغلم وروی سرش بوسه ای نشوندم.

 

– میام باشه برو.

 

– نه بابا نکن خواهش میکنم.

 

– برو…

 

 

عماد دست لینداروگرفت وکشید اما نمیرفت.

 

دستشو دورشکم لینداگذاشت وبلندش کرد وسمت ماشین بردش.

 

– بابا…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x