رمان وارث دل فصل دوم پارت ۲۴

5
(6)

 

 

 

بابا وعمو نگاهی بهم انداختن.

 

بابا با عصبانیت دستشو داخل موهاش فرو برد وطول وعرض خونه رو یکی کرد.

 

– میکشمش…عوضی.

 

صداش اینقدر بلندشد که از ترس شونه هام لرزید وبغض کردم.

 

– عماد لینداروببر.

 

– باشه.

 

– باباشما بامن نمیای؟

 

– نه عزیزم نمیتونم جایی کاردارم بسلامت بری بزودی برادرتو میفرستم.

 

– من شمارو میخوام.

 

– مواظب خودت باش،باشه عزیزم؟

 

هق هق کنان خودمو توی اغوش بابا جا دادم که سرمو بوسید ودستی به کمرم کشید.

 

عمو چمدونم رو برد وداخل ماشین گذاشت.

 

بابا بغض کرده بود وهرلحظه ممکن بود بغضش بترکه ومن نمیخواستم غرورش…

 

فلش رو ازم گرفت.

 

از خونه بیرون اومدم وبه نمای کلی خونه نگاهی انداختم.

 

وقتی به خودم اومدم چشمام خیس شده بود.

 

دستی نشست روی شونه ام٬برگشتم وبه عمو خیره شدم:

– بریم گلم؟

 

 

 

 

 

سری به معنای اره تکون دادم وباهم رفتیم سوار ماشین شدیم.

 

خیلی برام سخت بودخیلی…

 

من هنوز سنی نداشتم که دارم وارد کشور غریب میشم.

 

چشمامو بستم وبه پنجره تکیه دادم.

 

نمیدونم قراره کی برگردم ایران وچطوری برگردم اما خداکنه پایان خوبی داشته باشه…

 

باصدای عمو به خودم اومدم ودست از گریه کردن برداشتم.

 

– رسیدیم عزیزم.

 

– اوهوم.

 

ازماشین پیاده شدم وبه فرودگاه خیره شدم.

 

– عکسی که برات ازگوشیت فرستادمو ببین این اقایون میان دنبالت میبرنت خونه ای که قراره داشته باشی از فرداش خانومی میاد وبهت زبانشونو یاد میده ومدرسه ات رو میری باشه گلم؟

 

سری تکون دادم که منو توی اغوشش کشید وگفت:

 

– به سلامت عزیزم.

 

چمدونم رو گذاشتم داخل ریل وازپله ها بالا رفتم…

 

نشستم روی صندلی وبه آینده ای نامعلوم فکر میکردم.

 

باصدای پیامک گوشیم اشکامو پاک کردم.

عمو پی ام دادهبود وعکس اون اقایون رو برام فرستاده بود.

 

تایپ کردم:

– مواظب بابام باشین.

 

– باشه دخترم…

 

گوشیو گذاشتم وسرمو به صندلی فشردم.

نمیدونم چقدر زمان گذشت که چشمام روی هم رفت و…

 

 

 

باصدای مهماندار هواپیما چشمامو باز کردم

 

– گلی چیزی نمیخواین؟

 

بطری ابی برداشتم وپولش رو حساب کردم که لبخندی زد ورفت…

مردی حدود 20تا21سال اومد کنارم نشست ونفس نفس زنان گفت:

 

– کثافتا…

 

با بهت نگاهش کردم که یک لحظه چشمش خورد به چشمم.

 

– ا سلام خوب هستین؟

– علیک.

 

صورتمو برگردوندم وبه پنجره چشم دوختم.

تنها ابرها بودن که دیده میشدن.

 

– ام من اراد هستم.

 

نگاهی بهش انداختم وچیزی نگفتم اون هم دیگه چیزی نگفت.

پسر چهارشونه باموهای کمی فر وچشمای مشکی وابروهای بور ومشکی بود.

جذاب…

 

هنزفری ام رو داخل گوشم گذاشتم وبه صندلی ام تکیه دادم…

 

– هی خانوم.

 

بادستی که نشست روی دستم فوری چشمام رو باز کردم وهنزفری رو بیرون اوردم

 

– رسیدیم…

 

– چی؟چقدر زود.

 

– نخیر میدونی الان ساعت یک ونیم شبه.

 

“اها“زیر لب زمزمه کردم ورفتم داخل اتاق کوچکی ولباس هامو با شومیز وشلوار جین عوض کردم

 

وموهامو دم اسبی بستم ورفتم بیرون که اون پسره که اسمش اراد بود ایستاده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x