رمان وارث دل پارت ۱۰۴

3.9
(17)

 

 

 

بعد چشمکی بهم زد و گوشی رو

گذاشت روی صندوقچه تازه فهمیدم که چی شده..

ماهرخ خواست از اتاق بره بیرون

که خودم روتکون دادم و رفتم سمتش بهش که رسیدم مچ دستش رو

گرفتم..

 

نذاشتم از اتاق بره بیرون

کرم ریخته بود جواب می داد برگشت سمت عقب و با حالت گیجی

بهم نگاه می کرد : حالت خوبه خدایی ؟؟

اخم پررنگ شده ای کردم و گفتم : اره چرا که نه..

خوبم الان هم که گفتی غسل

من به غسل نیاز دارم اونم با تو کجا می خوای بری عزیزم!؟

تند تند خودم رو تکون دادم و گفتم : ولم کن

ابرو هام رو دادم بالا و گفتم : نچ

قراره غسل واجب بشیم

بعد سرم رو جلو بردم و اروم لبام رو گذاشتم روی لب هاشو شروع کردن به بوسیدنش..

اونم شروع کرد به دست و پا زدن

محکم دستش رو نگه داشتم..

با شدت بیشتری شروع کردم

به بوسیدنش..

 

****

ماهرخ

 

بزور پسش زدم و با غیض گفتم :داری چه غلطی می کنی دیوونه چرا این کارا رو می کنی!؟

خندید دستی روی لباش

گذاشت..

_تورو نمی دونم اما من با همیت لب خیلی حالی به حالی شدم فوق العاده بود..

غسل واجب شدم تو چی خیس نکردی!!؟

از این همه تیز بودنش نگاه حرصی بهش کردم و خودم رو بهش نزدیک کردم..

_ازت متنفرم امیر سالار تو خیلی..

_خیلی جیگرم می دونم بیا بریم

حموم..

خودش رو کشید جلو که حموم کنه که خودم رو کشیدم جلو و سرم رو

به چپ و راست تکون دادم و گفتم : برو گمشو امیر سالار..

غش غش خندید..

 

منم با حرص ازش رو گرفتم ..

از اتاق اومدم بیرون همینکه اومدم بیرون با مامان گلی رو به رو شدم

 

 

 

مامان گلی نگاهی از سر تا پام کرد بعد چنگی به گونه اش زد و گفت : حالت خوبه دخترم این چه سر و وضعیه انگار داری از جنگ فرار میکنه…

 

اخم پررنگی کردم و گفتم : حالم اصلا خوب نیست مامان..

مامان گلی خودش رو کشید جلو

و‌گفت : چی شده دخترم خدا بد نده کجات داره درد می کنه!!؟

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : هیچ مامان بریم از اینجا من به بچه ها سر بزنم ببینم چطورن..

 

بلند اخم پررنگ شده ای کرد و گفت : باشه…

فقط بگو این پسره بهت چیزی گفته یا نه!؟

تموم کارایی که کرده بود یادم اومد..

با این حال رو به نام من گفتم : کاری انجام نداده..

من برم بچه هام گرسنه ان مامان..

 

****

امیر سالار

 

گوشی رو برداشتم و شماره مریم رو گرفتم

دختره احمق حتما الان مریم خیلی ناراحت شده بود..

زیر لب گفتم : بردار بردار..

 

ولی کسی جواب نمی داد باید زنگ بزنم به مامان از اون میخواستم که بره گوشی رو بهش بده نمیخواستم که از دستم ناراحت باشه…..

گوشی رو از گوشم فاصله دادم و شماره مامان رو گرفتم..

 

_سلام پسرم

صدای مامان رو شنیدم و لبخند عمیقی زدم…

_ سلام مامان حالت چطوره خوب هستی؟؟

مامان پشت گوشی خندید و گفت : منم خوبم از ماهرخ و بچه ها چه خبر..

اسم ماهرخ رو که شنیدم تازه کوروش خان و یادم اومد ‌

 

 

 

 

_مامان یه چیزی بگم از تعجب مغزت سوت می کشه

_چی شده دخترم

نفس عمیق شده ای کشیدم و قضیه ی کوروش خان و ماهرخ رو

گفتم مامان‌هم قشنگ تا اخرش گوش ‌داد..

 

حرفام که تموم‌شد مامان با تعجب گفت : اینایی گفتی راسته پسر!؟

_اره مامان همشون راسته..

کوروش هم زنده اس منو تهدید کرد

گفت نه می ذارم دخترم رو ببری نه بچه ها رو

مامان هیستریک خندید و گفت : باور نمی کنم..

یعنی چی که زنده اس خودم

شاهد خاک شدنش بودم یعنی چی!؟

 

_منم نمی دونم مامان ولی زنده اس

الان هم با وجود کوروش خان

نمی تونم کاری کنم

مامان گفت :غلط کرده اون کاره ای نیست..

زن و بچته برش دار بیار اینجا

کسی ام کاری نمی تونه بکنه

اه عمیقی کشیدم و گفتم : حالا یه کاری می کنم

می گم مامان مریم رو ندیدی!؟

_نه پسرم اخرین بار پیش تیدا دیدمش…

فکر کنم رفت بچه رو خواب کنه

پوفی کشیدم

_باشه مامان

_چیزی شده پسرم!؟

_نه مامان فقط کنارت اومد بهم زنگ بزن گوشی رو بده به دستم

_باشه مرسی..فعلا مامان

کاری نداری!؟

 

مامان خیلی خونسرد گفت : نه پسرم کاری ندارم..

با مامان خداخافظی که کردم

و‌گوشی رو قطع کردم و بعد نفهمیدم که چی به چی شد.

 

****

مریم

 

تا خود صبح نخوابیدم این لعنتی

با من چیکار کرده بود!؟

بهم خیانت کرده بود بازم اون پسره اومده بود و بهم خیانت کرده بود.

اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x