رمان وارث دل پارت ۱۰۵

4.2
(15)

 

 

 

اشک از چشم هام همینطور شروع کرد به اومدن..

باورم نمیشد دلخوش کرده بودم

به سالار و حالام قشنگ جوابم رو داده بو د

این همه برای دوریش اشک

ریختم چی شد!؟

نیومده رفت سمت اون دختره یه حسی بهم گفت اون تو رو نمی خواد تو چرا این همه خودت رو براش هلاک می کنی

منم گفتم : چون دوسش دارم

_این دوست داشتن نیست حماقته

 

و همین حس بود که منو اذیت کرد

باعث شد تا خود صبح

گریه کنم یک لحظه ام اشک چشم

هام خشک نشد

فردا صبح حدود ساعت شش صبح بود

که خواب رفتم

اونم با دردی که توی قلبم

پیچیده بود..

 

مامان منو بیدار کرد

نگاهی به چشم هام انداخت دستی به گونه اش زد

و گفت : خدا مرگم بده مادر چه بلایی سرت اومده!؟

_سلام مامان

_مامان بمیره برات بازم گریه کردی اره!؟.

 

نشست کنارم..

دوست نداشتم مامان اینجوری

در مورد خودش صحبت کنه

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : نه مامان..

من خوبم دیشب سرما خوردم

_من مادرم می خوای سر منو شیره بمالی!.

حس کردم داره معده ام

می جوشه و حالت تهوع دارم توی جام نشستم.

 

مامان با چشم های زوم شده گفت : چی شده!؟

شروع کردم خودم رو باد زدن

و گفتم : حالت تهوع دارم مامان..

مامان گفت : پاشو پاشو برو سرویس

دست و روت رو بشور

حتما بخاطر اینکه که هیچی نخوردی

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم : باشه..

 

****

 

با حالت زاری از سرویس اومدم بیرون خیلی بالا اورده بودم

مامان هم دل نگران بهم نگاه می کرد

_چی شده دخترم چرا این

همه می یاری بالا

با همون حال خراب شده گفتم : نمی دونم مامان..

حالم خیلی خرابه..

مامان سرش رو بالا پایین کرد

و گفت : بیا اینجا بهت یه جوشونده بدم و بخوری خوب بشی

 

 

از شنیدن اسم جوشونده هم صورتم جمع شده بود..

_نمی خوام مامان جوشونده حالم

خیلی بد می کنه

مامان چشم غره ای برام رفت : مگه همسن هلیایی که ناز می یاری مادر سه تا بچه ای..

همینطور داشت ادامه می داد که یهو

سکوت کرد..

 

_دخترم..

حالت زاری به خودم دادم و گفتم : هوم مامان

مامان چشم هاش براق شد

_نکنه حامله باشی

مکث کردم و با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم..

_حامله ام!؟

 

سرم روبه چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه مامان حتما اشتباه می کنی…

من که حامله نمیشدم

مامان چشم غره ای برام رفت : تو چی می گی دختر چرا عیب رو خودت می گذاری!؟

بیا اینجا ببینم

دست منو گرفت و دنبال خودش کشید در همین حین مغزم شروع کرد به ارور دادن امکان نداشت من

حامله باشم

 

****

 

مامان خدمه رو مجبور کرد که برن بی بی چک بگیرن

به مادر جون هم گفته بود

اونم خیلی کنجکاو بود مامان بی بی چک رو داد دستم و گفت : بیا

دخترم بیا اینو بگیر ببر تست

 

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه…

ولی مامان بخدا من حامله نیستم..

_برو دخترم

یه امتحان ضرر نداره

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه…

بعد وارد سرویس شدم تست رو برداشتم نگاهی بهش انداختم..

کار رو انجام دادم چند دقیقه ای گذشت

خونسرد به بی بی چک زل زده بودم

تا اینکه با دیدن جواب شکه شدم

مثبت بود

امکان نداشت به تته پته افتاده بودم

انگشت اشاره ای به بی بی چک کردم و گفتم : من حامله ام یعنی چی

صدای تقه ای به در اومد

 

_دخترم چی شد!.

 

 

 

_دخترم چی شد!!

اب دهنم رو قورت دادم و اومدم بیرون

نگاه زاری بهش کردم و گفتم : مامان…

مامان چشم هاش برقی زد و گفت : جان دل مامان چی شد!؟

اشکم می خواست بیاد باورم نمیشد

من حامله بودم

 

_مامان من حامله ام

مامان مکث کوتاهی کرد و بعد یهو‌

خندید

_راست می گی دخترم!؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : اره مامان…

الان چیکار کنم مامان زشت

شد

مامان خنده از رو لباش محو‌شد

با چشم غره گفت : برای چی

زشت باشه دخترم!؟

حامله ای ازشوهرت کار اشتباهی که نکردی..

 

مامان نمی فهمید من چی می گم

_مامان منظورم این نیست

منظورم اینه که زشت نیست توی این سن..

مامان چشم غره ای برام رفت

_نه دختر بیا بریم چه زشتی خانم هم خوشحال میشه..

بعد دست منو گرفت و دوباره کشید

منم همینطور دنبالش کشیده میشدم…

 

****

 

مادر جون که فهمید من حامله ام اول تعجب کرد و بعد با ذوق زده گی اومد جلو.

با چشم های گرد شده

گفت : وای دخترم خیلی خوشحال شدم چی بهتر از این

امیر هم زنگ زد احوالت رو گرفت

من نمی دونستم که حس کرده

یه اتفاقی افتاده

با صورتی سرخ شده گفتم : وای مادر جون منو خجالت زده نکنید

 

مادر جون خندید با صدای بلند

منم سرم رو پایین انداختم

_هیچ چیزی برای خجالت زده وجود نداره عزیزم

 

 

 

_تو زن پسر منی خیلی خوشحالم که حامله ای امید وارم خدا این دفعه

بهت پسر بده

با خجالت سرم رو پایین انداختم

و گفتم : انشاالله

مامان با نگاه چپ چپ گفت : نگاش کن تورو خدا طوری خجالت میشه

انگار شکم اولشه

با خنده ی قورت داده شده گفتم : شکم اخر خجالت اور تره

 

مامان چشم غره ای بهم رفت

بعد دست منو گرفت و دنبال خودش کشید می خواست حتما به امیر

سالار بگن وای یعنی واکنش امیر سالار چی بود!؟

 

با اب دهن قورت داده شده به مامان و مادر جون که داشتن نقشه می کشیدن چطوری به امیر سالار بگن خیره..

خودم رو کشیدم جلو

و گفتم : میشه فعلا به امیر نگید!؟

دوتا از نگاه ها برگشت سمتم

مامان با ابروهای بالا رفته گفت : برای چی!؟

اخم پررنگ‌شده ای کردم وگفتم :نمی دونم فعلا الان نمیشه

مامان سرش رو بالا پایین کرد

و گفت : باشه دخترم

لبخندی زدم و گفتم : مرسی مامان

مادر جون هم به خودم واگذار کرد بهش بگم و از اینکه این همه درک

بالایی داشت ازش ممنون بودم..

 

دیگه با شوخی و‌ خنده گذشت

و منم لبخند عمیق زدم

و باهاشون هم صحبت شدم

 

****

هلیا

 

با اخم های تو هم رفته گفتم : یعنی چی که حامله ای مامان

توی این سن حامله باشی مگه میشه مامان!؟

مامان لبخند عمیقی زد و سرش

رو پایین انداخت و گفت : حامله ام دخترم این خوب نیست!؟

_نه بااین سن کجاش خوبه مامان!؟

می خوای بشیم مضحکه ی خاص و عام!؟

من مادر این بچه محسوب میشم

بعد تو برای من حامله شدی مامان ؟.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x