رمان وارث دل پارت ۱۰۶

4.3
(19)

 

 

 

 

مامان جا خورده بهم نگاه کرد

اخمی کردم و گفتم :چیه مامان چرا اینجوری نگاه می کنی!!؟

دروغ که نمی گم مامان این‌بچه یعنی چی الان توی این موقعیت پیداش شده!؟

 

مامان عصبی شد از جاش بلند شد

و گفت : ساکت باش..

این بچه هرچی هست مثل بچه ی

منه حق نداری بخاطر نعمتی که

خدا بهم داده منو سوال و جواب کنی..

گمشو از جلو چشمم برو به درست

برس..

از اینجا برو..

حرصی به مامان نگاه کردم بعد قدمی عقب برداشتم

و با قدم های بلند شده از اونجا دور

شدم واقعا دیگه داشتم کفری میشدم..

از دست این زندگی و مامان بابا داشتم کفری میشدم

هیچی نگفتم و فقط رفتم با قدم های بلند شده رفتم

درس می خوندم از این خونه می رفتم بیرون واقعا برام کافی بود…

دانشگاه رفتن راه نجات من از اینجا بود..

 

 

****

امیر سالار

 

هرچی با کوروش خان حرف می زدم یه چیزی این وسط بود

دیگه خسته شده بودم چخبر بود اینجا چرا هر کار می کردم اینا نمی فهمیدم.

کوروش خان شرایط سختی گذاشته بود..

دیگه عصبی شدم از جام بلند شدم

با چشم های به خون نشسته بهش نگاه کردم

_کوروش خان دارید برای بچه هایی که از پوست گوشت من هستن

باهام بحث می کنید

این بچه ها برای من هستن

 

کوروش تک ابرویی بالا انداخت و هیستریک خندید

_پس ببین که چقدر سخته دور شدن از بچه من این چند ساله چی

کشیدم بخاطر مادرت

 

 

 

پس می خواست تلافی در بیاره چشم هام رو توی حلقه چر خوندم

و گفتم : می خوای تلافی در بیاری اره!!؟

شونه ای بالا انداخت و گفت : نه مگه عقده ای هستم که بخاطر یه کینه ی مسخره زندگی دخترم رو خراب کنم

کلی گفتم می شنوی که چی شده

الان هم اینجا واینستا بشین

من خوش ندارم کوچکتر از خودم بالا سرم وایسه ..

 

خندیدم

_من اینجوری راحترم

_پس کتایون چندان پسر با ادبی

بزرگ نکرده..

براق شدم سمتش و گفتم :مواظب حرف زدنت باش..چون پدر زنمی قرار نیست هرچی شد بگی..

ماهرخ واکنش نشون داد از جاش بلند شد

 

_توام مواظب حرف زدنت باش

حق نداری با بابام اینجوری صحبت کنی..

برگشتم سمتش و با غیض

بهش نگاه کردم.

 

_هرچی می کشم از دست توعه

_می تونی تحمل نکنی از اینجا برو

خواستم بگم می رم ولی با بچه هام..

که گوشیم زنگ خورد

نگاهی به گوشیم کردم و بعد گوشی رو

گذاشتم دم گوشم و جواب دادم

_الو..

صدای مریم پیچید..

_الو عزیزم سلام..

 

**

ماهرخ

 

یهو صورت عصبیش با شنیدن

صدای پشت گوشی عوض شد و از این رو به اون رو شد

چشم هام گرد شد یعنی کی بود!؟

خودم رو کشیدم جلو

خواستم حرفی بزنم که یادم اومد

نباید چیزی بگم

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم

و با قدم های بلند شده حرکت کردم…

 

 

 

 

نمی خواستم بحث کنم باهاش اصلا حوصله اش رو نداشتم

الان هم سر و صدای بچه ها رو شنیدم

رفتم ببینم چشونه..

وارد اتاق بچه ها شدم دیدم دلارام موهای مهرداد رو گرفته و داره می کشه..

دستی به گونه ام زدم و گفتم : دلارام..

 

از صدای داد من ترسید پرید بالا و بعد با چشم های گیج شده بهم نگاه کرد

مهرداد رو ول کرد

مهرداد هم فرصت رو غنیمت شمرد و فرار کرد منم خودم رو به

دلارام رسوندم و بغلش کردم

روی پام نشوندمش و با نگاه چپ چپی بهش نگاه کردم…

_دختره ی لجباز داداشت رو زدی

بعد گریه ام می کنی فقط گریه می کرد

نفس عمیقی کشیدم و نشستم روی زمین تا بهش شیر بدم

مهرداد بچه ام هیچی نمی گفت فقط سکوت کرده بود و اروم و مسکوت به جلو خیره شده بود..

اخ چقدر این بچه مظلوم بود داشت

سرش رو مالش می داد حتما دردش

اومده..

خودم رو کشیدم جلو و گفتم : بیا جلو پسرم ببینم چی شدی بیا..

هیچی نگفت فقط خیره بهم نگاه کرد

تا اینکه برگشت و رفت

سمت داداشش.

منم نفسم رو بیرون دادم و گفتم : خوب خداروشکر برو بازی

کن..

 

****

امیر سالار

 

از چیزی که می شنیدم باورم نمیشد

همه بودن نمی تونستم که اینجا خوشحالی کنم زیاد

مخصوصا جلوی ماهرخ اما وقتی دیدم که نیست خیالم راحت تر شد

رفتم سمت در تا راحتر بتونم باهاش صحبت کنم..

 

گوشی رو قشنگ دم گوشم گذاشتم و گفتم : مریم هستی عزیزم

صدای خجالت زده ی مریم اومد

_اره کجایی امیر کی می یایی!؟

_اینا رو ولش کن راسته که حامله ای!؟

با صدای ارومی دم گوشم گفت : اره

عزیزم من که چیزی برای

پنهان کردن ندارم فدات شم..

 

 

 

خوشحال بودم این خبر عصبانیتم رو کم کرده بود سرخوش خندیدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم…

چند دقیقه ای با مریم حرف زدم

نفسم رو قشنگ بیرون دادم و بعد زیر

لب گفتم : خدایا ممنونم از این

نعمت..

 

برگشتم همینکه

برگشتم با کوروش خان رو به رو شدم…

جا خوردم..

عصاش رو به دست گرفته بود و بل خونسردی گفت :پس داری پدر میشی دوباره..

اخمی کردم به حرف هام گوش داده بود..

 

بدون هیچ ترسی گفتم : فال گوش وایسادن خیلی بده

تک خنده ای کرد : من بهش نمی گم فال گوش وایسادن من می گم دریافت اطلاعات…

الان هم کار اشتباهی نشده بود

نفس عمیق شده ای کشیدم و خودم رو

هل دادم جلو و گفتم : خوب الان

که چی..

 

عصاش رو زد به زمین و‌گفت : این چندمین بچته سالار؟؟

با خونسردی گفتم : هفتمی اگه خدا بخواد بیشتر هم می کنم

_اوکی برو با همون زنت بیشتر کن چون من یه دختر دارم این دخترمم اندازه کل این هفتای تو برام ارزش داره..

گفتی زنت مشکل داشته ازدواج کردی

الان هم شکر خدا رفع شده

می تونی برگردی ماهرخ هم اروم اینجا زندگیش رو می کنه

می خواست از بچه هام بگذرم

دست هام رو مشت کردم و گفتم : می خوای از بچه هام بگذرم

خونسرد شده نیشخندی زد : بچه هات و ماهرخ..

از اینجا برو حوصله ات رو ندارم..

به ماهرخ می گم چی شده اینجاست که

بازم ببینم تورو می خواد یا نه…

 

***

 

برگشتم با قدم های بلند شده حرکت

کردم نموندم که ببینم چی میشه.

دنبال ماهرخ رفتم

ماهرخ فهمیده بود و واکنش سختی ام نشون داده بود

بهش که رسیدم بازوش رو گرفتم

و گفتم : صبر کن ببینم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

خبری از سهیل نیست🤨

رحی
رحی
پاسخ به  دلنیا
1 سال قبل

کلا نویسنده یادش رفته سهیلیم بوده 😂

رحی
رحی
1 سال قبل

از یه طرف میگم ای کاش امیر سالار بفهمه از آسیه هم یه دختر داره و بره پیداش کنه ولی از یه طرفم میگم اون بچه بین کسایی که دوسش داشته باشن خوشبخت تره تا کسایی که بهش سر کوفت بزنن و بگن مامانش چ کارا که نکرده. راستی با بچه آسیه میشه هشتمی 😂😂 حیف ک خودشم خبر نداره ۸ تا بچه داره

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x